بلاگر

بلاگر

تجربه های مردانه زندگی
بلاگر

بلاگر

تجربه های مردانه زندگی

داستان کوتاه : گل آفتابگردون (1)

دانشجوی داشگاه صنعتی در یک شهر شمال غرب کشور بودیم ، دختر خوبی بود ، اهل یکی از شهرهای جنوبی ، مانتو ساده ای میپوشید ولی از زیر مقنعه میشد حدس زد موهای فری داره ، رنگ پوستش همونی بود که میخواستم ، سبزه و گندمگون .

سال اخرم بود و چند واحد بیشتر تا فارغ التحصیلی نمونده بود ،

دلم خواستش !  به همین سادگی

نمیدونم چجور بگم ، شاید براتون پیش اومده ،  یدفعه حس کردم میتونیم با هم زندگی بسازیم و خوشبخت باشیم ، میخواستم داشته باشمش و مال من باشه ، فقط مال من ، چشمای مشکی گیراش ، پیشونی کمی بلندش ، ابروهای پر و سیاهش ، لبخندش ، حتی دوست داشتم هوایی که توش نفس میکشه هم متعلق به من باشه ! خودخواهی ، نخوت یا هر چی دوست دارین اسمشو بذارین ، فقط میخواستمش، شاید عجولانه بود تصمیمم ولی احساسم میگفت برو ، همینه ، شاید نیمه نبود ولی تا اینجا مطمئنم یک چهارم گمشدم هست !

تو بخش آموزش ، خانم میانسال و چاقی بود که حس میکردم میتونم بهش اعتماد کنم با بچه ها خوب و مهربون برخورد میکرد و شنیده بودم تا حالا باعث آشنایی و ازدواج چند زوج دانشجو شده ، وقتی با شرم و حیا و سری پایین و دستایی که هی میپیچید بهم بهش ماجرا را گفتم ، خندید و گفت میخوای موقع رفتن دست خالی نری ! منم خندیدیم  ، انگار که بابای عروسه شروع کرد از زندگی خصوصیم پرسیدن ، یه مادر پیر دارم و 2 تا خواهر ، هر دو سر زندگیشونن و مادرم هم میگذرونه ، پدرم سالها پیش رفت و ما رو تنها گذاشت ، طبقه بالای خانه پدری خالیه و یه آپارتمان کوچیکه که برای شروع زندگی مناسبه ،   گفت بسلامتی ، دست بزن که نداری ؟  با تعجب گفتم ، من؟ نه اصلا مگه میشه ، تو چشاش که نگاه کردم حس کردم موقع گفتن این قضیه غمگینه ، نمیخوام قضاوت کنم ولی شاید ... بگذریم.

اسمش امانه بود و اهل خرمشهر ، خانم  میگفت با پدرش برای ثبت نام آمده بودن و خوب یادشه چون پدرش با لباس عربی آمده بود و خیلی حساس بود ، به من اخطار داد و گفت توصیه میکنم اگر جونتو دوست داری خودت قدمی برنداری و کاری نکنی ! احساس کردم رو پیشونیم کمی عرق نشست ، علتش هم این بود که میخواستم خودم برم جلو باهاش حرف بزنم ، حالا نمیدونم این داشت تو دل منو خالی میکرد یا واقعیت را میگفت. در هر حال تلفن مادرم را به خانم دادم و قرار شد که او هم در صورتی که خانواده دختر بپذیرن ، تلفن آنها را به مادرم بدهدتا هماهنگ کنند. تشکر کردم  ، خانم مهربون آموزش گفت ، دلت روشن باشه ، گفتم ممنون و خداحافظی کردم .

توضیح : از داستانهای ادامه دار خوشم نمیاد،ولی وقت نمیکنم همشو در یک روز بنویسم ، ادامه دارد...


نظرات 2 + ارسال نظر
زهرا دوشنبه 21 بهمن 1398 ساعت 09:05 https://farzandenakhaste.blogsky.com

نویسنده اش خودتونین؟
جالب بنظر میرسه ..قصه عشق و عاشقی ظاهرا هیچوقت از رو بورس نمیوفته

بله
ضمنا تا انسان هست ، احساس هم هست ، کنترل کردن احساس از دید من انسانیت ما را تکمیل میکنه

خانوم شفتالو شنبه 19 بهمن 1398 ساعت 20:00

داستان ادامه دار میدونید حکایتش مثل چیه؟

مثلِ امیدی که به خودت میدی و زندگی رو تحمل میکنی.

قشنگه اتفاقا.

ولی دیگه نه اینقدر کوتاه. نکنه مثلا ده قسمتی بشه یهو :/

سعی میکنم در سه قسمت تمومش کنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد