بلاگر

بلاگر

تجربه های مردانه زندگی
بلاگر

بلاگر

تجربه های مردانه زندگی

دل تنگ سفر

برای کسایی که سفر زیاد میرن ، این روزها روزای خوشی نیست ، تو زندگیم زیاد دلتنگ نشدم ولی الان دلتنگ سفرم !

هیچ پروازی به هیچ جا نیست و اپ های سفر را که داشتم نگاه میکردم ، همه خالی بودن!

چند تا مطلب که یه جورایی انتقال تجربه هست را براتون مینویسم :

1- انتخاب همسفر مناسب برای هر سفر ، گاهی میری خارج از کشور ، گاهی سفر داخلی ، قطعا با کسی برو که قبلا تجربه هر کدومشو داشته باشه ، بیشتر بهت خوش میگذره و توی مدتی که آنجا هستی  میتونی از زمان سفرت استفاده بهینه داشته باشی.

2- هر جایی را برای سفر انتخاب نکن ، علاقه ات را نگاه کن ، یکی به آثار باستانی علاقه داره ، یکی به مراکز خرید ، یکی هم به تفریح و خوشگذرانی ، با توجه به علاقه ای که داری مقصد را انتخاب کن.

3- قید سفرهای کوچیک و تکراری را بزن ، سعی کن به سفرهایی که برات تکراری هستن و دیگه بهت لذت آنچنانی نمیدن نری ، خیلی مهمه که در طول سال بجای 3-4 سفر معمولی بتونی در سال یک یا دو سفر خوب بری ، اون سفر کل سالتو میسازه.

4- به رفاه طلبی خودت نگاه کن ، اگه داری جایی میری که هتل های مناسب یا امکانات خوبی نداره و اهل سختی کشیدن نیستی ،  بهتره اون سفر را کنار بذاری .

5- برای انتخاب شهر و هتل ، حتما با کسایی که قبلا تجربه داشتند صحبت کن ، یه موقع میبینی با همون هزینه میتونی هتل با امکانات بهتر بگیری.

6- تحمل راه ، اگر حس میکنی سفر زمینی برات سخته و باعث خستگیت میشه ، در سفر داخلی هم با هواپیما برو ، فکر کن اگر زمینی بری ، روز اول تا فردا ظهرش را بخاطر خستگی از دست میدی.

7- سفر خارجی ، اگر خودت به زبان کشور مقصد مسلط هستی خوبه که فقط بلیط بگیری و بقیه کارها را خودت بکنی ، من این کار را میکنم و بیشتر از حالت معمولی هیجان داره و جاهای بیشتری را میتونی ببینی و میون آدمهای کشور مقصد باشی ، ولی این توصیه را هم داشته باشم که آژانس های مسافرتی با بستن قرارداد و رزرو هواپیما(چارتر) و هتل ، میتونن تخفیف های خوبی بگیرن ، گاهی بهتره با تور بری ، یادتون باشه با هزینه کم (حدود 100 هزارتومان یا کمتر) میتونین از بیمه مسافرتی استفاده کنین .برای مسافرت خارج نرخی که آژانس ها میدن برای 2 نفر هست ، اگر تنهایی بخوای بری هزینه هتل حدود 40-30 درصد گرونتر میشه و یادتون نره تنهایی زیاد خوش نمیگذره !

8- خساست ! تو سفر خسیس بودن را کنار بذارین ، تا آنجایی که توانشو دارین برای خوشی خودتون هزینه کنید ، قول میدم پولهایی که خرج کردین ، بیشترش بهتون برمیگرده ، وقتی حال روحیتون خوب بشه ، کار کردن هم بهتر جواب میده !

9- زندگی کوتاهتر از اونی هست که به تکرار برسین ، سعی کنین هر بار یک مقصد متفاوت را برای سفر انتخاب کنید ، اینکه سال گذشته یه جایی رفتین و بهتون خوش گذشته ، دلیل نشه که باز بخواید برین همونجا ، یادتون باشه هر سنی جذابیت های خودشو برای مسافرت داره ولی از کجا میدونین سال دیگه ، مشکلی براتون پیش نیاد یا اتفاقی نیفته ، یکی از چیزهایی که توصیه میکنم هرگز به آینده موکولش نکنید ، مسافرته .

10 - کار همیشه هست ، هیچوقت به این فکر نکنید که من کار دارم ، گرفتارم ، باور کنید یکی دو هفته نبودن شما ، تو یه موقع هایی از سال ، هیچ بلایی سرتون نمیاره ، کار همیشه هست و اگه بخواهین به این بهانه سفر را تعطیل کنید ،هیچوقت نمیتونین سفر برین ،

به یک سفر خوب نگید کار دارم ، به کار بگید، برات متاسفم  یه سفر خوب در پیش دارم !

***

الان یکماه از سال 1399 گذشت ، زود و سریع هم گذشت ، 10 تا دیگه اینجوری بگذره ، داریم واسه عید 1400 آماده میشیم !

این عمر و لحظات زیبای ماست که داره تند تند میگذره و بعدا با 1000 تا سکه طلا  هم نمیتونی یک ساعتشو برگردونی ، قدر روزها که چه عرض کنم ، ثانیه هاش را هم قدر بدون.

یکی از بزرگترین دلخوشی ها ، حداقل برای من سفر کردنه  ،  که تو این روزا بیشتر از هر چی دلتنگشم !

تفاهم مهم !

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

وفاداری و صفت گربه

سالها یک گربه را جا و غذا بدهید و بهش رسیدگی کنید ، یه روز که با هم از خونه برید بیرون ، شما به سمت چپ برید اون به سمت راست یا هر طرف که دلش بخواد میره و کاری نداره شما چه میکنید و برای او مهم هم نیستید ،با اینکه خیلی ملوس و بامزه هست ولی کلا حیوان وفاداری نیست ،شاید اگر گرسنه بشه یا جایی برای خواب پیدا نکنه ، برمیگرده و مطمئن باشید جای بهتر یا غذای بهتر بهش بدن ، شما را به راحتی فرآموش میکنه.

این رفتار را در بعضی از انسانها هم میشه دید و شاید خودمون هم یکی از آنها باشیم !

اگر از ما سوال کنند و بپرسند، موجود وفاداری هستیم ، قطعا همه میگیم ، بله ، البته این جواب را در تئوری میدیم ، ولی در عمل حتی زمانی که قول وفاداری بهم میدیم و براش سند هم امضا میکنیم ، بازم زیرش میزنیم ، تا حدی که گاهی در همون سند ها برای بی وفایی قیمت تعیین میکنند .(مهریه و سایر تعهد ها)

منظور دقیقا" اینجاست ، هر کدوم از ما برای بی وفایی ، قیمتی داریم ، یکی بخاطر نرسیدن به خواسته های مادی مرز وفا را رد میکنه و یکی بخاطر کمبودهای عاطفی و جسمی .

نمیشه نتونین  روحی و جسمی همدیگر را تامین کنید ، به آرزوهای کوچیک هم بی توجه باشید و همش درد و غم و غصه برای هم بیارین و  انتظار وفاداری هم داشته باشین ، واقعا نمیشه !

وقتی به کسی نزدیک میشید که حس میکنید از عهده هزینه و قیمت وفای اون برنمی آیید ، توصیه میکنم ادامه ندید ، با کسی باشید که بتونید از هر نظر اونو تامین کنید ، وگرنه کافیه یکی غذای خوشمزه تری به این پیشی ملوس بده ، میره و پشت سرش را هم نگاه نمیکنه ، شاید هم حق داره ، عمر مفید و متوسط یه گربه حدود 12 ساله ، میخواد ازش خوب استفاده کنه !


طنز: نیمه پر لیوان

کارهایی که ازش نجات یافتیم :


هر جا میرسیدیم یه آدم سیر یا پیاز خورده مارچ و مورچ میبوسیدمون  و موقع بوسیدن هم گردنتو میگرفت و تا 3 بار بوسیدنش تکمیل نمیشد ولت نمیکرد !


 روم به دیوار ، میرفتی خونه کسی ، طرف رفته بود .... میومد بیرون و دستشو طرفت دراز میکرد که باهات دست بده !


صبح تا شب تو این مراکز خرید ولو بودیم و نصف چیزایی را هم که میخریدیم ، استفاده نمیکردیم.


هی میرفتیم رستوران و برای خوردن غذایی که معلوم نبود از چی تهیه شده و مسموم کردن خودمون،  پول هم میدادیم !


موقع عید آدمایی را که سال بسال نمیدیدیم و اسمشون را هم یادمون رفته بود ،مجبور بودیم ، عید دیدنی بریم و آنها هم بیان بازدید ، بعد عید هم 4-5 کیلو اضافه وزن آورده بودیم ، یه خاطره واقعی دارم از این مطلب ، بچه که بودم یه بار یکی از بستگان دور آمد خونمون عید دیدنی ، ماشین هم نداشتند ، بعد از اینکه رفتن ، مادرم گفت تا وقت داریم بریم بازدید پس بدیم ،یک ساعت بعد ما رفتیم خونشون ، داشتیم ماشین را پارک میکردیم که اونا تازه از خونه ما رسیده بودن دم در خونشون !  الان دارم فکر میکنم چرا سوار ماشین نکردیم و با خودمون  نیاوردیمشون؟ خوبه این کارای خنده دار تعطیل شد.


اونایی هم که با مادرشوهر، خواهر شوهر ، مادر زن ، خاله عروس ، عمه داماد و ... مشکل داشتند ، به بهانه قرنطینه و اینکه اونا سنشون بالاست و ممکنه مریض بشن ، نمیرن آنجا و برای مدتی از دست انواع نیش ، کنایه  و طعنه خلاص شدند و دارن یه نفس راحت میکشن.


عروسی و تولد و سالگرد و جشنهای دیگه هم تعطیل شده ، لازم نیست نگران این باشید چی بپوشم و آرایشگاه برم و اینا ، کلا  جوری شدید که دیگه اپیلاسیون هم جواب نمیده ، بعد این قضایا باید یه وان از مواد موبر درست کنید و 24 ساعت برین توش بخوابید یا یه ماشین چمن زنی بخرید !


به بهانه های بهداشتی میشه دیگه هیچی به هیچکس قرض ندی ، مثلا همون رفیقی که هی ازت یه چیزی قرض میگره و نمیاره ،اینبار یه فیلم از عطسه کردنت رو تو خونه ،  تو اینستا بزار ، هیچکس دیگه هیچی ازت قرض نمیگیره !


زنتون اگه ازشما چیزی خواست ، میتونی با دهن باز و تعجب کرده بپرسی : عزیزم جدی میگی؟  تو از من جون بخواه ولی من سلامتیت را با دنیا عوض نمیکنم ، میترسم اون انگشتری که ازم میخوای آلوده باشه و طلافروشی ها هم تعطیل هستن ،اصلا  دلت میاد شوشو جونت ، عشقت ، امیدت ، مرد رویاهات ، بره بیرون و دیگه برنگرده؟!


البته اگر شوهرتون هم چیزی ازتون خواست ، شما هم میتونین هوشمندانه  به بهانه حفظ فاصله اجتماعی، جبران کنید و  بهش جواب رد بدین !!!


آدمهای فضول ، سخت ترین دوران روزگار خودشونو میگذرونن ، چند وقتی میشه با تعطیلی  مهمونیا و مراسم  ، نمیتونن سر از کار دیگران دربیارن و چند وقت دیگه این وضع ادامه پیدا کنه ، از شدت بی خبری و بی برنامگی  به کما میرن و از دستشون راحت میشید.

***

من

منو ببخش اگه :

خیلی وقتا تنهات گذاشتم ، و بهانم این بود ، خیلی گرفتارم

بهت توجه نکردم  و گاهی رهات کردم

به آدمای دیگه  بیشتر از تو بها دادم

گاهی ساکتت کردم و گذاشتم بهت زور بگن

بهت نرسیدم و متوجه نشدم چی خوردی ، چی پوشیدی؟

بیرون زیاد نبردمت تا یکم بگردی ، دلت باز شه

باهات زیادی منطقی بودم و  تعادل نگه نداشتم

وقتی میگفتی دلم گرفته کاش منو یه سفر ببری ، ببخش که گفتم کار دارم

خیلی باهات مهربون نبودم ، زود عصبانی میشدم و محکومت میکردم

بیشتر از خنده و شادی ، غم و غصه هامو برات آوردم

پیش کسایی که برات عزیز بودن کم بردمت

آنقدر که درمیاوردم برات خرج نمیکردم

مهمون برام عزیزتر بود ، میگفتم تو که از خودمونی و پذیرایی درستی ازت نمیکردم

معذرت که گاهی بهت دروغ میگفتم که اینطور میشه و اون کارو میکنم، ولی نمیکردم

ببخش که اگه هر خطایی میکردی ، بسادگی نمیبخشیدمت و تا مدتها باهات حرف نمیزدم

چند بار هم که به چیزی یا کسی هم دل بستی ،  زدم تو ذوقت و گفتم بدردت نمیخوره

خیلی خوبی که سالهاست با این همه آزار و اذیتی که میکنم ، بازم تحملم میکنی

بازم پیشمی و بهم امید میدی ، هیچوقت تنهام نذاشتی و ترکم نکردی

***

حرف زدن جلوی آینه را تموم میکنم  و قول میدم با "خودم" مهربونتر باشم !


سن یک عدد است

از دید من ، سن برای روح انسانها اگر سالم وآرام باشد، شاید مفهومی ندشته باشد ولی برای جسم انسان ، بله یک عدد است و هر چه از جوانی به سمت میانسالی بروید سرعت بالارفتن آن را بیشتر احساس میکنید.

بعضی جوری زندگی میکنند که انگار 1000 سال قرار است این روند ادامه داشته باشد ، سالها به سرعت میگذرد ، تقریبا یک دوازدهم امسال را هم گذراندیم ،این یه ماه چقدر سریع گذشت؟ 10 تا دیگه اینجوری رد بشه ،باید آماده عید 1400 باشیم !

به بهانه قضایای کوچک یا حتی بزرگ خود را رنج میدهیم ، فلانی اینو گفت یا اونجور برخورد کرد ، کافیه کسی حرفی بزنه که به ما بربخوره ، شروع به برنامه ریزی برای انتقام میکنیم ! کسی که بدنبال انتقامه خودش بیشتر زجر میکشه تا نفر مقابل ، بجای زندگی آرام و شاد ، همش در حال برنامه ریزی و فکرهای سیاه خواهد بود.

کمی به کارها و تفکراتمان دقت کنیم ، شاید قسمت زیادی از مسائلی که باعث رنج و ناراحتی ما میشوند ، بی اهمیت باشند و قابل اغماض، دست از این خود آزاری های بی فایده برداریم ، عقیده دارم، تنها کسی که توان بیشترین آزار را به روح و جسم ما را دارد ، خودمان هستیم !


پول در بیارین که زندگی شاد و آرامی داشته باشید ، زندگی نکنید که پول دربیارین ، هستند کسانی که سالها جمع کردند و زمانی که خواستند از ثروتشان استفاده کنند ، دیدند که توان جسمی یا روحی آن را ندارند و سالهایی را از دست دادند که بهیچ عنوان قابل برگشت نیست.

سن یک عدد است و کسی برنده بازی با این اعداد است که زودتر از دیگران ، به ارزش آن پی ببرد.

اعتماد به نفس یعنی ؟

از دید من ، هر کی را که میبینی و اعتماد به نفس داره و قدمهایش محکمه ، قسمتی برمیگرده به ذات و شخصیتش و قسمتی هم به پولش !

نمیدونم بگم متاسفانه یا خوشبختانه ، هر چی میزان صفرهای حسابتون بیشتر باشه به همان نسبت هم اعتماد به نفس بیشتری دارید ، این یه واقعیته و نمیشه منکرش شد.

اگر در این مورد ضعف و واماندگی دیدید بدانید که پشتوانه مالی کمی وجود داره و چاره چندانی هم نیست ، حتی کسانی هم که ذات و شخصیت قوی و محکمی هم دارن وقتی در مقابل ضعف مالی قرار میگیرن ، دیگه حتی خودشون هم  اعتمادی به حرفهاشون و عملکردشون ندارن و آنها هم پس از مدتی اگر از نظر مادی به نقطه مناسبی نرسن ، آن قدرت را از دست میدن .

این قضیه در زندگی مشترک و خصوصا" در آقایان ، باعث میشود روحیه خود را از دست بدهند و اگر در یکی از درگیریهای معمولی زن و شوهری ، زن مسئله مادی را پیش بکشد و آن را بعنوان ناتوانی مردش در گذران امور زندگی یا مقایسه او با دیگر مردهایی که توان مالی خوبی دارند را مطرح کند ، باعث خواهد شد که اعتماد به نفش مرد با سرعت بیشتری به تحلیل رفته و مشکلات اضافه شود.

بعضی هم اعتماد به نفس کاذب دارن  و با کوچکترین مسئله ای اونو از دست میدن و اتفاقا این افراد وقتی دچار بحران میشن سریعتر و با شدت بیشتری ضربه میخورن ، نمونه این آدمها کسانی هستند که در کلام و حرف خیلی قوی و محکم ظاهر میشن ولی موقع عمل که میرسه توان آن را ندارند که با مشکلات کنار بیان و در هم میریزن.

دکلمه : پشت دریاها (سهراب سپهری)

پشت دریاها ... (دانلود فایل ، 4 مگ )

قایقی خواهم ساخت،
خواهم انداخت به آب.
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچ‌کسی نیست که در بیشه عشق
قهرمانان را بیدار کند.

قایق از تور تهی
و دل از آرزوی مروارید،
هم‌چنان خواهم راند.
نه به آبی‌ها دل خواهم بست
نه به دریا-پریانی که سر از خاک به در می‌آرند
و در آن تابش تنهایی ماهی‌گیران
می‌فشانند فسون از سر گیسوهاشان.

هم‌چنان خواهم راند.
هم‌چنان خواهم خواند:
"دور باید شد، دور."
مرد آن شهر اساطیر نداشت.
زن آن شهر به سرشاری یک خوشه انگور نبود.

هیچ آیینه تالاری، سرخوشی‌ها را تکرار نکرد.
چاله آبی حتی، مشعلی را ننمود.
دور باید شد، دور.
شب سرودش را خواند،
نوبت پنجره‌هاست."

هم‌چنان خواهم خواند.
هم‌چنان خواهم راند.

پشت دریاها شهری است
که در آن پنجره‌ها رو به تجلی باز است.
بام‌ها جای کبوترهایی است که به فواره هوش بشری می‌نگرند.
دست هر کودک ده ساله شهر، خانه معرفتی است.
مردم شهر به یک چینه چنان می‌نگرند
که به یک شعله، به یک خواب لطیف.
خاک، موسیقی احساس تو را می‌شنود
و صدای پر مرغان اساطیر می‌آید در باد.

پشت دریاها شهری است
که در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است.
شاعران وارث آب و خرد و روشنی‌اند.

پشت دریاها شهری است!
قایقی باید ساخت.
سهراب سپهری  1346

***

سهراب سپهری، در ۱۵ مهرماه ۱۳۰۷، در کاشان به دنیا آمد. پدربزرگش میرزا نصرالله خان سپهری نخستین رئیس تلگراف‌خانه کاشان بود. پدرش اسدالله و مادرش ماه‌جبین نام داشتند که هر دو اهل هنر و شعر بودند.

دورهٔ ابتدایی را در دبستان خیام کاشان (۱۳۱۹)، و متوسّطه را در دبیرستان پهلوی کاشان گذراند و پس از فارغ‌التحصیلی در خرداد ۱۳۲۲ در دورهٔ دوسالهٔ دانش‌سرای مقدماتی پسران، به استخدام ادارهٔ فرهنگ کاشان درآمد. در شهریور ۱۳۲۷ در امتحانات ششم ادبی شرکت نمود و دیپلم دوره دبیرستان خود را دریافت کرد. سپس به تهران آمد و در دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران به تحصیل پرداخت و هم‌زمان به استخدام شرکت نفت در تهران درآمد که پس از ۸ ماه استعفا داد. سپهری در سال ۱۳۳۰ نخستین مجموعهٔ شعر نیمایی خود را به نام مرگ رنگ منتشر کرد. در سال ۱۳۳۲ از دانشکده هنرهای زیبا فارغ‌التحصیل شد و نشان درجه اول علمی را دریافت کرد. در همین سال در چند نمایشگاه نقاشی در تهران شرکت نمود و نیز دومین مجموعهٔ شعر خود را با عنوان زندگی خواب‌ها منتشر کرد. در آذر ۱۳۳۳ در ادارهٔ کل هنرهای زیبا (فرهنگ و هنر) در قسمت موزه‌ها شروع به کار کرد و در هنرستان‌های هنرهای زیبا نیز به تدریس می‌پرداخت.

سهراب به فرهنگ مشرق‌زمین علاقه خاصی داشت و سفرهایی به هندوستان، پاکستان، افغانستان، ژاپن و چین داشت. مدتی در ژاپن زندگی کرد و هنر «حکاکی روی چوب» را در آنجا فراگرفت. همچنین به شعر کهن سایر زبان‌ها نیز علاقه داشت؛ از این رو ترجمه‌هایی از شعرهای کهن چینی و ژاپنی انجام داد.

در مرداد ۱۳۳۶ از راه زمینی به کشورهای اروپایی سفر کرد و به پاریس و لندن رفت. ضمناً در مدرسهٔ هنرهای زیبای پاریس در رشتهٔ لیتوگرافی نام‌نویسی کرد. در دورانی که به اتفاق حسین زنده‌رودی در پاریس بود بورس تحصیلی‌اش قطع شد و برای تأمین خرج‌های زندگی و ماندن بیشتر در فرانسه و ادامهٔ نقاشی، مجبور به کار شد و برای پاک کردن شیشهٔ آپارتمان‌ها، گاهی از ساختمان‌های بیست طبقه آویزان می‌شد.

وی همچنین کارهای هنری خود را در نمایشگاه‌ها به معرض نمایش می‌گذاشت. حضور در نمایشگاه‌های نقاشی همچنان تا پایان عمر وی ادامه داشت. سهراب سپهری مدتی در اداره کل اطلاعات وزارت کشاورزی با سمت سرپرست سازمان سمعی و بصری در سال ۱۳۳۷ مشغول به کار شد. از مهر ۱۳۴۰ نیز شروع به تدریس در هنرکدهٔ هنرهای تزیینی تهران نمود. پدر وی که به بیماری فلج مبتلا بود، در سال ۱۳۴۱ فوت کرد. در اسفند همین سال بود که از کلیهٔ مشاغل دولتی به کلی کناره‌گیری کرد. پس از این سهراب با حضور فعال‌تر در زمینه شعر و نقاشی آثار بیشتری آفرید و راه خویش را پیدا کرد. وی با سفر به کشورهای مختلف ضمن آشنایی با فرهنگ و هنرشان نمایشگاه‌های بیشتری را برگزار نمود.

در سالیان آغازین دههٔ ۱۳۴۰ سپهری همراهِ داریوش آشوری به ترجمهٔ پاره‌هایی از مقالات و نمایشنامه‌های ژاپنی از روی نسخهٔ فرانسوی کمک کردند که در سال ۱۳۴۳ در کتابِ نمایش در ژاپن بهرام بیضایی چاپ شد.

سهراب هنرمندی جستجوگر، تنها، کمال طلب، فروتن و خجول بود که دیدگاه انسان مدارانه‌اش بسیار گسترده و فراگیر بود. از این رو آثار وی همیشه با نقد و بررسی‌هایی همراه بوده‌اند. برخی از کتاب‌های او چنین می‌باشند: «تا انتها حضور»، «سهراب مرغ مهاجر» و «هنوز در سفرم»، «بیدل، سپهری و سبک هندی»، «تفسیر حجم سبز»، «حافظ پدر، سهراب سپهری پسر، حافظان کنگره»، «نیلوفر خاموش: نظری به شعر سهراب سپهری» و «نگاهی به سهراب سپهری».

***

سهراب سپهری در سال ۱۳۵۸ به بیماری سرطان خون مبتلا شد و به همین سبب در همان سال برای درمان به انگلستان رفت، اما بیماری بسیار پیشرفت کرده بود و وی ناکام از درمان به تهران بازگشت. او سرانجام در غروب دوشنبه ۱ اردیبهشت سال ۱۳۵۹ در بیمارستان پارس تهران به علت ابتلا به بیماری سرطان خون درگذشت. صحن امامزاده سلطان‌علی بن محمد باقر روستای مشهد اردهال واقع در اطراف کاشان میزبان ابدی سهراب گردید.

در ابتدا یک کاشی فیروزه‌ای در محل دفن سهراب سپهری نصب‌شد، و سپس با حضور خانواده وی سنگ سفید رنگی جایگزین آن گردید که بر روی آن قسمتی از شعر «واحه‌ای در لحظه» از کتاب حجم سبز با خطاطی رضا مافی حکاکی شده بود:
به سراغ من اگر می‌آیید       
نرم و آهسته بیایید       
مبادا که ترک بردارد       
چینی نازک تنهایی من   

منبع : ویکی پدیا

مقایسه آدمها

برو شوهر مهری رو ببین ، چه زندگی خوبی برای خانوادش درست کرده ، یه ماشین از این جدیدا برا زنش خریده ، اونم از بس پز میده، خفه کرده ما رو ، برو یاد بگیر !

مردم هم بچه دارن ، ما هم بچه داریم ، پسر دائیت  پزشکی قبول شده ، تازه یه سال هم ازت کوچیکتره ، تو هنوز داری میری کلاس کنکور ، کی میخوای یاد بگیری ؟!

این چیه دست کردی زن؟ آشپزی را باید بری از مامانم یاد بگیری ، غذاهایی که درست میکنه که انگار فرشته ها از بهشت آوردن، تو هم همش مواد را حروم کن  !

مامان آنیتا اصلا باهاش کاری نداره ، دخترشو درک میکنه ، بهش گیر نمیده کی میاد و کی میره و کجا میره ، روشنفکره ، از مامان شانس نیاوردم من !

***

یا برای خودتون پیش آمده که این حرفا را به کسی بگین ، یا اینکه شنونده بودید ، کسی که مقایسه میکنه در حقیقت فقط یک جنبه را در نظر میگیره ، همون چیزی که توی چشم است و دیده میشه و خودش اونو دوست داره ، انسانها با هم متفاوت هستند ، امکاناتشون ، روحیشون ، خواسته هاشون ، پشتکارشون ، استعدادشون و از همه مهمتر علاقه هاشون ،  توانایی همه انسانها به یک اندازه نیست و شاید کاری را که از یک نفر میخواهیم در توان او نیست و او در زمینه دیگری استعداد و علاقه دارد ، یادمون باشه شخصیت هر انسان مانند اثر انگشتش با دیگری فرق داره.

با اینگونه مقایسه ها مطمئن باشید که نتیجه دلخواه را نخواهید گرفت و چه بسا حس بدی در شنونده نسبت به کسی که با او مقایسه اش کردید بوجود بیاید.

ضمنا" شما هنگام مقایسه در زندگی دیگران حضور ندارید و فقط قسمتی از ماجرا را میبینید که دوست دارید ببینید ! و آن را به سر یکی از نزدیکان یا دوستان خودمیکوبید و این در حقیقت مانند دادگاهی است که قاضی بدون داشتن یک دید کامل نسبت به پرونده و بر مبنای صرفا" یک قسمت کوچک از آن ، قضاوتی نماید.

از دید من اصولا مقایسه اشتباه است و بهتراست اگر پیشنهاد ، انتقاد یا مطلبی را هم میخواهید به یکی از نزدیکان بگویید ، مستقیم و صرفا با تکیه به دلایلی که از او دارید و بدون قیاس ،  مطرح نمایید و اجازه دهید خود او راه درست را انتخاب کند ، مطمئن باشید اگر انتقاد درست و بجا باشد ، شنونده آن را حداقل در نزد وجدان خود میپذیرد و  اصلاح میکند.

کودک درون وجود نداره

خیلیا تا هر چی میشه و رفتارهای بچه گانه از خودشون نشون میدن ، میگن کار کودک درونه !

پس چرا اونایی که تو سن کم ، گوشه گیرن و رفتار آدم بزرگا را تقلید میکنن را نمیگن میانسال درون ؟

ذات و فطرت بعضی از آدما شیطنت کردن را دوست داره و از بچگی هم همین هستند تا پیری ، گاهی اوقات تو بچگی هم حتی خودشو نشون نمیده ،چون میشه به بچه ها زور گفت و کنترلشون کرد ، وقتی بزرگ میشن این حالت نمود پیدا میکنه.

آدمها همیشه برای فرار از اشتباه یا توجیه آنها یه چیزی درست میکنن ، زورشون هم بیشتر به بچه ها میرسه ، نه اینکه میدونن اشتباه کردن  در بچه ها یه چیز طبیعیه ، هر رفتار خطایی که میکنن یه اسم کودک درون روش میذارن و خودشون را راحت میکنن !

کودک درونی وجود نداره ، نمیدونم اولین بار چه کسی به این نتیجه رسیده و این واژه را ابداع کرده ، هر کی بوده مطمئن باشید میخواسته از تمایلش به یک سری رفتارها تو سن بالا فرار کنه یا خجالت میکشیده انجامشون بده.

هر کاری که میکنید ،خواسته حس و روحتونه ، تو سن بالا اگر علاقه دارید که گاها کارهای عجیب غریب بکنید هم ایرادی نداره ، ولی با کودکان کاری نداشته باشید و چیزی را گردن اونا نندازین ، بدون عذاب وجدان ،  مسئولیت کارهاتون را بعنوان یه فرد بالغ بپذیرید و حتی ازش لذت ببرید، چیز بدی هم نیست  ، این انسان شیطون درونتونه !

فرمان هورمونی !

تغییرات هورمونی در بعضی موارد باعث و بانی بسیاری از مشکلات زندگیهای مشترک هستند ، خصوصا در زوجهای جوان و شوهران بی تجربه!

عدم درک صحیح آقایان از اینکه هورمون میتواند تا چه حد رفتار ، روحیات و کنش های یک زن را تغییر دهد و در عرض چند ساعت یک پیک شدید افزایشی یا کاهشی در یک مورد خاص به او بدهد، میتواند باعث بسیاری از درگیری ها در زندگی شود.

گاها" وقتی هورمون فرمان را بدست میگیرد ، در همان لحظه اگر از یک خانم بپرسیم که آیا این رفتار شما طبیعی است ؟ پاسخ او این است ، بله و به فلان یا بهمان دلیل ، این عکس العمل را نشان میدهم  و رفتار من کاملا منطقی و عاقلانه است ، حتی خود او در آن لحظه شاید متوجه نباشد که رفتارش تحت تاثیر تغییرات هورمونیست !

در صورتی که در چند روز بعد یا قبل ، نمیشد تصور کرد که او ، مثلا برای یک مسئله کوچک بخواهد یک مشکل بزرگ بوجود بیاورد.کنترل رفتارهای معمولی و عادی بعضی ازخانمها در این زمان بسیار سخت است و گاه عکس العمل هایی دارند که در زمانهای دیگر بهیچ عنوان اینگونه نیستند.

در خیلی موارد پس از اینکه بحران هورمون گذشت ، خود همان زن در نزد وجدان خود ، خواهد پذیرفت که رفتارش غیر عادی یا زیاده روی بوده ولی در اکثر موارد از این پشیمانی به همسر خود چیزی نمیگوید ، چرا؟

اکثر خانمها این مطلب را به همسرشان نمیگویند و ازاین نگرانند که من بعد در هر کنش و واکنشی که  پیش میاید و حتی در جایی که  کاملا معقول و منطقی  هم هستند و دلیل موجه برای رفتارشان دارند  ، او را متهم به تحت کنترل بودن توسط هورمونها نمایند و حرفشان توسط همسر پذیرفته نشود !

نکته در اینجاست که یک مرد،  تجربه آنچنانی بالا و پایین شدن هورمون را در بدن خود ندارد و تغییرات هورمونی در مردان کمتر از خانمها میباشد و درکی از این قضیه و اثراتی که بر روح و رفتار یک زن میگذارد هم نمیتوانند داشته باشد ، بهترین کار این است که در هنگام آرامش و رسیدن همه چیز به سطح طبیعی ، به او بگویید که در آن ساعات یا آن قضیه خاص ، شاید خود واقعیتان نبودید و او را با اینگونه مسائل زنانه بیشتر آشنا نمایید.در این صورت او این امکان را خواهد داشت بعد از مدتی از زندگی و آشنا شدن با روحیات شما ، بتواند تشخیص دهد کی فرمان دست شماست و کی بدست هورمون !

تجربه دیگران

مهمترین عامل تفاوت 10 سالگی و 20 و 30 و ... شما در تجربه است.

کسانی در کنار آمدن با زندگی موفق هستند که وقتی مسئله ای را تجربه میکنند آن را به اندوخته های خود اضافه و از آن بهره ببرند .

کسانی هم هستند که در سن پایین شروع به استفاده از تجربه دیگران میکنند ، آنها برندگان واقعی هستند ، درست است که لزوما تجربه هر فرد ممکن است برای دیگری کارآمد و مفید نباشد ولی مواردی هست که جنبه عمومی دارد و میتواند برای هر کس مفید باشد ، سعی نکنید همه چیز را خودتان تجربه کنید ، گاه بهایی که پرداخت میشود (عمر) ، غیر قابل جبران است .

تجربه شاید به شما نگوید کدام راه درست است ، ولی به شما میگوید کدام راه غلط است ، انتخابهای پیش رویتان کمتر و شانس انتخاب راه درست بیشتر میشود.

حداقل توصیه میکنم اگر قصد انجام کاری را دارید که جنبه عمومی دارد ، مانند انتخاب یک شغل یا رشته تحصیلی یا خرید یک وسیله و ... با کسی که به او اعتماد دارید و میدانید که در انتقال تجربه به شما صادق میباشد ، حرف بزنید و کمک بخواهید . افرادی که این کار را میکنند از نظر زمان و هزینه های مادی ، بسیار جلوتر از کسانی هستند که بدون هیچ سابقه و دریافت همفکری از دیگران ، کاری را انجام میدهند و خود دست به تجربه میزنند.

یک مثال میزنم ، یکی از دوستان به من گفت قصد نگهداری از یک حیوان خانگی را دارد ، چون من تجربه این کار را داشتم ، به او گفتم در خیلی از موارد مسافرت هایش به مشکل بر میخورد یا بشدت از نظر روحی وابسته میشود و ممکن است مریضی یا مرگ آن حیوان ضربه سختی به او بزند ، با توجه به تجربیاتی که داشتم زوایایی از نگهداری و سرپرستی حیوان خانگی را برای او باز کردم که شاید خود او هرگز به آن فکر نمیکرد یا میبایست خودش دست به تجربه آن میزد و هزینه هایش را هم میپرداخت ، من آن هزینه ها را پرداخته بودم و او به رایگان از آن استفاده کرد.


برای بعضی از ما تجربه خود یا دیگران صرفا یک اتفاق است و برای بعضی یک درس !

اولین ها


اولین برف سال ۹۹ !

21 فروردین 1399


http://s10.picofile.com/file/8393717684/IMG_20200409_WA0002.jpg

معادله زندگی

شاید کم باشن زوج هایی که وقتی ازشون بپرسین زندگی مشترک چطوره ؟ براحتی بتونن بگن خوبه !

شاید کم باشن از مجردهای بالای 30 سال که وقتی ازشون بپرسین تنهایی چطوره ؟ براحتی بتونن بگن خوبه !

پس چی میشه ؟ این وسط ما یه مجهول بزرگ داریم ، چی میشه که آدمهای تنها برای حضور یه نفر تو زندگیشون دست و پا میزنن ، ولی بعد شروع زندگی یا گذشت چند سال نمیتونن براحتی بگن خوبه ، نمیشه هم تنهایی و هم با هم بودن بد باشه !

اینو بپذیریم که حضور یک شخص دیگه با دنیایی از تفاوتهای ژنتیکی و رفتاری ، زندگی ما را تحت تاثیر قرار داده و به سمت و سویی خواهد کشید ، شاید دقت به مواردی که زیاد دیده نمیشوند ، حرکت ما را به سمتی ببرد که در آن بتوانیم  بگوییم که زندگی مشترک خوبه یا قابل قبوله یا از تنهایی بهتره !

از دید من حل این معادله نیاز به حل کردن چند پیش فرض داره:


1- توقع به اندازه داشته باشید :

نباید از زندگی مشترک بیش از حد توقع داشت و اونو یه راه برای حل تموم مشکلات دونست ، تو نظرتون باشه که آدمها وقتی کمبودهایی دارن ، فقط به این فکر میکنن که این جاهای خالی را پر کنن ، گاهی با پر شدن جاهای خالی میبینن که اون چیزایی که قبلا کمبودی براش حس نمیکردن ، الان جاشون خالیه ! بدنبال یه زندگی همه چیز تمام نباشید .


2- زندگی تخیلی نیست :

زیاد فیلم نبینید یا خودتون را جای قهرمانهای داستان یه کتاب تخیلی نذارید، نویسنده کتاب یا فیلمنامه هم معمولا از آرزوهاش مینویسه نه از حقیقت محض ، در اکثر موارد آخر فیلمهای عاشقانه یا رمانها  به خوبی و خوشی تموم میشه ، ولی تو این فیلم ها و کتابها هم فقط رسیدن 2 نفر به هم را میبینید ، بعدش که کنار هم زندگی میکنن و با چه مشکلاتی با هم درگیرن را نشون نمیدن یا نمینویسن. شاید دور شدن از آرمانها و آرزوهایی که همیشه برای زندگی مشترک تصور میکردین سخت یا از دید شما خطا باشه ، ولی اینکه این موارد جوری روح و ذهنتون را اشغال کنن که به کمتر از اون رضایت ندید هم ،درست نیست.


۳- روابط  دوران مجردی را کنترل کنید :
اگر تصمیم به شروع زندگی مشترک دارید ، دیگر آدم مجرد سابق نخواهید بود ، روابط دوران مجردی را میبایست فرآموش یا بشدت تعدیل نمایید.این مسئله علاوه بر دوستان شامل خانواده نیز میشود . بدانید که هم شما هم نفر مقابل شما ، هر دو میخواهید عملا ببینید که شخص و اولویت اول زندگی هم هستید .و بدون رضایت همدیگر ، ادامه همان روال دوران مجردی ، مشکل ساز خواهد بود.اگر نمیتوانید ، قید ازدواج را بزنید ، خصوصا" آقایان ، خانمها به کمتر از "تمام" شما رضایت نمیدهند و حاضر نیستند به هیچ عنوان حتی شما را با خانواده تان قسمت کنند ، چه برسد به دوستان !


4- انتخاب اشتباه ، طبیعی است:

انسان اصولا از بدو تولد اشتباه میکنه ، گاهی بهای کمی برای خطاهاش میده و گاهی بهای سنگین ، انسان بدون اشتباه نداریم و میشه که در زندگی هم انتخاب اشتباه داشت و پذیرفتن اینکه ممکنه در انتخاب یار و همسر هم اشتباه کردید یا خواهید کرد و این برای خیلی ها داره اتفاق میفته و یه اتفاق وحشتناک و غیر طبیعی نیست که فقط شما دارین اون رو تجربه میکنین ، باعث میشه راحت تر با این مسئله کنار بیایین.


5-واقع بینی داشته باشید :

هنگام تصمیم گیری برای شریک ، سعی کنید حقایق و واقعیت ها را ببینید و چیزی را به آینده موکول نکنید ، وضعیت حال فرد مقابل چطور است ؟ از نظر مادی و معنوی ، بر روی اینکه در آینده فلان و بهمان را خواهد داشت تکیه نکنید و اگر حس کردید خودتان یا شخص مقابل حرفهای رویایی و امیدهای مشروط میدهید ، بدانید که بعدا دچار مشکل میشوید ، صرفا بر روی داشته های واقعی موجود تکیه و حساب کنید .


6-فرهنگ متفاوت وجود دارد :

قطعا 2 نفر که به هم میرسن ، از 2 فرهنگ متفاوت میان که در آن بعضی چیزها ارزش است و بعضی نه ، شاید این معیار ارزشگذاری آن فرهنگ با فرهنگ و آداب و رسوم و نحوه زندگی شما متفاوت باشد ، چیزی که برای او معمولی است برای شما تابو تعریف شده ، قبول این مطلب که تفاوتهای فرهنگی  و ارزشگذاری افعال احتماعی در انسانها متفاوت است ، به شما کمک میکند که درک بهتری از رفتارهای طرف مقابل داشته و راحت تر او را بپذیرید، شاید آن چیزی که برای شما یک ارزش بسیار مهم میباشد ، برای او بی ارزش باشد.


7- آموزش و تمرین همیشه لازم است:

در شروع زندگی و سالهای اول ، قطعا مرد و زن نیاز به آموزش و کسب مهارت های زندگی دارند ، هیچگاه خودتان را بی نیاز از آن نشان ندهید و مطمئن باشید با آموزش و تمرین آن میتوانید به آرامش زندگی کمک کنید ، حتی در مسائلی که به نحوی از خصوصی ترین بخشهای روابط مر و زن هست ، صرفا به فطرت و رضایت خود بسنده نکنید و از آن بدتر اینکه خواست های خود را ندیده بگیرید و فقط به فکر رضایت طرف مقابل باشید هم اشتباهی بزرگ است. در اینگونه روابط نرسیدن هر دو به رضایت روحی  ، آرامش را از زندگی شما خواهد گرفت.


8-تعادل در هر معادله :

سعی کنید از شروع تا پایان در یک خط وسط از نمودار منطق و احساس حرکت کنید ، مطلبی که بارها در پست های من بوده و سعی دارم با تکرارش اونو همیشه جلوی چشم نگه دارم ، در هر مطلبی از زندگی به دنبال نقطه تعادل آن باشید و مطمئن باشید با پیدا کردن آن نقطه ، خودتون به آرامش میرسید و اصولا تا خود آدم آروم نباشه بهیچ عنوان نمیتونه به دیگری آرامش بده ، خصوصا در شروع آشنایی با کسی که قصد زندگی دارید ، بین منطق و احساستون متعادل باشید ، اینکه در شروع زیاده روی حسی داشته باشید و بعد چند ماه یا سال افراط در رابطه منطقی و عقلی ، باعث بهم خوردن کل معادله  زندگی خواهد شد.


9- من عقل کلم : در زندگی مشترک دیگر تنها نیستید که هر آنچه بخواهید تصمیم بگیرید ، بدون مشورت و نزدیک کردن رای به هم نمیشود ادامه مسیر داد ، اینکه ادعا داشته باشید که همه چیز را میدانید و سعی کنید آن را به دیگری تحمیل کنید ، اشتباه بزرگی است ،  در امور روزمره زندگی و مسائل مادی نیاز به یک نفر مدیر و تصمیم گیرنده نهایی وجود دارد ولی در مسائل روحی و فکری هر کس حریم شخصی و خصوصی و  عقیده خود را دارد و با عنوان اینکه ما دیگر زن و شوهریم و یکی هستیم و از این حرفا نمیشه به آن قسمت وارد شد و تحمیل آن به دیگری اشتباه محض است و نشاط فکری را از ما خواهد گرفت.

***

اگر مورد دیگری به ذهنم رسید به این لیست اضافه میکنم.

طنز: عطسه

تو هوای خودم بودم و داشتم جنسای تو قفسه های فروشگاه رو نگاه میکردم ، یک دفعه تو حدود 4-3 متری خودم ، اون صدای کذایی را شنیدم ، بله ، کاری که نباید میشد ، شده بود ، یکی عطسه کرد ، با توجه به آمادگی قبلی و تمریناتی که داشتم خودمو پرت کردم به یه طرف ، برگشتم و یه نگاه مرموز به آنجایی که آن صدا ازش آمده بود انداختم ، یه پیرمرد لاغر که ماسک هم زده بود ایستاده بود و یه تعدادی هم بر اثر موج انفجار پرت شده بودن به اطراف و ازش فاصله گرفته بودن.

پیر مرد با نگاهش داشت از همه برای اون انفجار معذرت میخواست و یه جورایی میگفت من مقصر نبودم ، یه دفعه ای شد ، قول میدم دیگه تکرار نشه !

آدمهایی که حالا فاصله هوشمند خودشون را بیشتر کرده  و به 6-5 متری محل ارتکاب جرم  رسونده بودن با نگاهی غصب آلود به پیرمرد بیچاره نگاه میکردن.

یه خانم هم زیر لب داشت دعا میخوند ، عده ای از دورتر شاهد ماجرا بودن و سری به عنوان تاسف یا اینکه چه شانسی آوردیم نزدیک محل حادثه نبودیم تکون میدادند و داشتند با هم سر این مسئله پیچیده بحث میکردند .

تو همین اوضاع یه آدم فضایی (پرسنل فروشگاه با لباس مخصوص خنثی کردن بمب) از راه رسید، فقط نمیدونم از کجا داشت نفس میکشید ، آخه 2 تا ماسک رو هم زده بود و لباس سراسری با محافظ تلقی روی سر و عینک غواصی ، یه جفت چکمه پلاستیکی سیاه تا زیر زانو (از اونایی که موقع آبیاری تو باغ استفاده میکنن) ، به همه دستور داد از محل حادثه فاصله بگیرن ، یه دستگاه مثل چراغ قوه را به سمت پیشونی پیرمرد مذکور گرفت ، دو سه دفعه امتحان کرد ، ولی انگار دستگاه جواب نمیداد ، سکوت مطلق فضا را گرفته بود ، نزدیک گوشش گفتم ، فکر کنم باید بری جلوتر ، از 5 متری جواب نمیده ! با خشم بهم نگاهی کرد و گفت ، خودم بلدم ، میخوای تو بیا برو جلو ، من مظلومانه عقب کشیدم و زیر لب گفتم ، معذرت میخوام ، وظیفتون رو انجام بدین !

بالاخره رفت جلوتر ، دستگاه جواب داد و همه منتظر بودن ببینند جواب چی میشه ، هیجان به اوج خودش رسیده و نفسها تو سینه حبس شده بود ، مرد فضایی برگشت و نگاهی به جمعیت منتظر انداخت و با افتخار دستگاه را بالا برد و گفت نرماله ... ، همه شروع کردن به دست زدن و شادی کردن و بهم تبریک گفتن ...

پیر مرد با سر پایین و احساس گناه اون وسط ایستاده بود ، مرد فضایی رفت نزدیکش و گفت شما باید با ما بیایید ، ظاهرا میخواستند ببرنش دفتر فروشگاه ازش تعهد بگیرن که دیگه اینجور کارای بی نا...سی  رو تو مکانهای عمومی انجام نده ، جای اینجور کارا در منزل میباشد! ، حتی بهش آموزش هم میدادند که قبل آمدن بیرون از خونه ، به مدت 20 ثانیه یه پر رو بماله به دماغش ، تا هر چی عطسه داره بیاد بیرون و بعد میتونه به مکانهای عمومی وارد بشه !

یادمه منم یه بار تو موقعیت اون پیرمرد بودم ، تو صف نونوایی ، ولی با دستمال و انگشت اشاره انقدر جلو عطسه ام را گرفتم که اشک همینجوری از چشام میومد و سرم داشت گیج میرفت ولی وظیفه شهروندی خودم را انجام دادم و نذاشتم عطسه پیروز بشه ، بهش نشون دادم رئیس کیه !

شب بهاری (نوشتاری و صوتی)

دانلود پست صوتی شب بهاری (4 مگ)

***

کوچه باغ و دیوار کاهگلی شهر قشنگ

آویزون ازش گلای رنگارنگ 
سمفونی پرنده های کوچولو
عطر بهارو ، ابر سفید توپولو
میری و میری و میری
نمیخوای رویای خوبی
تا ابد تموم بشه
چشماتو بستی هنوز؟
داری حسش میکنی؟
روی بوم زندگی ، رنگ میزنی
آبی و سرخ و طلایی
گاهی هم رنگ رهایی !
کوچه باغ قصه و ترانه ها
تو رو فریاد میزنه ، بیا بیا
اینجا هیشکی حرف بد نمیزنه
قلب کوچیک تو رو نمیشکنه
آدمای کوچه باغ شهر ما

فرشته اند

نرم و لطیف

به محبت

تشنه اند

توی اینجا صبح به صبح

همه از بقال و عطار

یا جوون دوره گرد

یا که اون

آقای قصاب ، با سیبیلای درشت

نمیترسن که یهو مریض بشن

میگیرن دست تو رو تکون میدن

یا که سفت و دلنشین

تو رو  آغوش میگیرن

اگه دستتو بدی تو دست من

شایدم یه شب تو رویای خودم

یه شب بهاری از عطر ترنج

شما  رم  مهمون کوچه باغ کنم

میدونم گم شده ای داری هنوز

قول میدم ،

مهربونی رو برات پیدا کنم

***

تقدیم به همه موجودات طبیعت ، حتی اون زنبور کوچیک که الان توی یه دشت  ،  نمیدونم کجای دنیا ، داره دنبال شهد میگرده و تقدیم به اون گلی که اون شهد شیرینو را با مهربونی بهش میده!

18 فروردین 99 - بلاگر

تمسخر

دیدید بعضی آدمها توی هر جمعی مایه تمسخر دیگرانند و هر کاری هم میکنند نمیتونند این حالت را از خودشون دور کنند ؟ همه حتی بچه ها هم باهاشون شوخی میکنن و متاسفانه این وضعیت سن و سال هم نداره ، آدمهایی با این شخصیت تو هر موقعیت و سنی باشن مایه خنده دیگرانند و بیشتر از خودشون خانواده و خصوصا" همسرشون از این بابت رنج میکشه.

اتفاقا اصلا" آدمهای بدی نیستندو شاید خیلی هم مهربون  و معمولا ضررشون به کسی نمیرسه ، از دید من علت اصلی این خصوصیت اخلاقی به این برمیگرده که میخوان در جمع حضور داشته باشن و مورد توجه قرار بگیرن ، ولی چون تصور میکنن چیز زیادی مثل مدرک تحصیلی ، اطلاعات عمومی ، شغل خوب یا مال و ثروت برای عرضه ندارند به همین خاطر اجازه میدن دیگران با ظاهر ، نحوه صحبت کردن و یا موارد دیگه  آنها شوخی کنند و حتی مسخره کنند تا بنحوی توجه جمع یا شخص را بخودشان جلب کنند.

ولی مخاطب من توی این نوشته این آدمها نبودند ، آن آدمهایی که با تمسخر دیگران خصوصا" افرادی که کمی از نظر شخصیتی مشکل داشته و ضعیف هستن قصد شوخی و خنده دارند ، خودشان  کمبودهای بسیاری دارند و با مسخره کردن دیگران میخوان کسی به نقاط ضعف خود آنها توجه نکنه و آنها پوشیده بمانند.

مطمئن باشید این افراد یا کسانی که به تمسخر کردن دیگران میخندند ،بیمار هستند و نیاز به کمک دارند.

بعضی افراد ذاتا" شخصیت قوی دارند و در هر جمعی باشند ، اثر گذار خواهند بود ، شاید علت آن است که برای آنها مهم نیست که در آن جمع ، دیگران چه نظری راجب او دارند و با اعتماد به نفس مطالب و عقاید خودشان را مطرح میکنن ، 

از دید من،  اینکه چند رفیق یا در یک جمع دوستانه بطور مساوی و بدون تبعیض و زیاده روی در حق یک شخص خاص و ضعیف، نکات طنز هم را بگن و بخندند ، تمسخرمحسوب نمیشه، اتفاقا  در مقابل دوستان این دوره و  زمونه  بهترین راه دفاع ، حمله میباشد ! (لبخند)

اشتباه غیر عمد

در زندگی گاهی آدم اشتباه میکنه و بهترین نوع پشیمونی هم ،پذیرفتن آن اشتباه و عدم تکرار اون هست ، توی یه پست دیگه در این رابطه نوشته بودم.

ولی اینکه یه اسم "غیر عمد"  روش بذارید و از طرف مقابل بخواهید که اونو ندیده بگیره ، اینم اشتباهه !

مگر تو خیابون بصورت غیر عمد با ماشین بزنید به یه عابر پیاده و اونو زخمی کنید یا باعث مرگش بشید و وقتی پلیس آمد بگید غیر عمد بوده، آیا اونم میگه آهان ، پس بفرمایید تشریف ببرید ، چون تصادف شما عمدی نبوده !

ممکنه اشتباهات اینجوری را راحت تر بشه پذیرفت ، ولی اینطور هم نیست که کاملا بشه ندیده بگیری و از روش گذشت ، اون اشتباه هم برای خودش عواقب و جریمه ای خواهد داشت .

زندگی مشترک جوریه که هر کاری یک طرف بکنه اثرش به کل خانواده برمیگرده ، در کلام و اعمال دقت بیشتر و قبل هر کاری و هر حرفی به خوب و بدش فکر کنیم، حساسیت های طرف مقابل را در نظر بگیریم ، تمرین کنیم که در صورت پیش آمدن یک مشکل بهترین عکس العمل چی میتونه باشه ، همیشه نباید منتظر بود تا یک مسئله پیش بیاد و بعدش به فکر چاره باشیم.

گاهی تعداد اشتباه های ما تو زندگی به قدری زیاد میشه که برای طفره رفتن از گفتن روزانه چند بار ببخشید و عذرخواهی های مکرر ، شروع میکنیم به توجیه آن اشتباه و یه جورایی هم میخوایم بگیم که شاید زیاد هم اشتباه نبوده یا به بهانه غیر عمد بودن اون میخواهیم از امتیاز منفی خطاهامون کم کنیم ، مثال راننده بی دقت را در نظر داشته باشید ، میشه اینجور هم توجیه کرد ، اون عابر پیاده بالاخره که میمرد ، حالا یه خورده زودتر ! باور کنید بعضی توجیه ها در همین حد سطحی و بی محتوی  هستند و باعث درگیری و فشار عصبی بیشتر میشن ، خصوصا" اگر طرف مقابلتون آدم منطقی و معقولی باشه ، او براحتی زیر بار این مدل توجیه ها نخواهد رفت .یادمون باشه که صرف گفتن ببخشید هم نمیتونه اثر یه خطا را پاک کنه ، طرف مقابل این حق را داره که عذرخواهی شما را نپذیره ، کسی را برای اینکه در همان لحظه که شما یه ببخشید گفتین ، همه چیز را فرآموش کنه و برگرده به زمان قبل از آن خطا ، تحت فشار نذارین ، حداقل به او زمان بدید و نشون بدید که عملا پشیمان هستید.

دکلمه: سلام ستاره

وقتی سلام ستاره را در جمع میخوانم ، بعضی ها به این فکر میکنن که برای خودم اتفاق افتاده ولی اینطور نیست.

تا حالا توی زندگیم گرفتاری حسی نداشتم ، حقیقتش چیزی را تحت عنوان عشق تجربه نکردم ، بودن کسایی که این احساس را به من داشتند یا حداقل ادعا میکردن که دارن ولی هیچوقت متقابلش نبوده و نتونستم مثلا برای یک زن دلتنگ بشم و یا درد جدایی را تجربه کنم !

اعتقاد دارم یه نوشته ، شعر ، ترانه ، فیلم ، نقاشی یا هر اثر هنری دیگه که بار حسی یا اجتماعی داره ، لزوما اتفاقی نیست که برای خالق اون اثر افتاده باشه ، در حقیقت کسی که یه جورایی حس قوی داشته باشه ، میتونه خودشو در احوال و وضعیت دیگران قرار بده و از نگاه آنها به جریان زندگی نگاه کنه و مثلا یک شعر بنویسه.

عاشقانه کم مینویسم ، "سلام ستاره" یکی از اوناست.

لطفا" برای دانلود اینجا را کلیک نمایید

طنز: کروناز !

سلام ، معذرت میخوام که مزاحم وقتتون شدم ، چند لحظه میتونم وقتتون رو بگیرم و با هم اشنا بشیم؟ ، میتونم اسمتون رو بپرسم ...

سلام عزیزم ، البته که میتونی ، من  کروناز ! هستم.

واو ،چه اسم زیبایی  ، میشه از خودتون بیشتر بگید

به هر کی میرسم زود برام تب میکنه ، گرفتار من میشه و منم سعی میکنم تا جایی که بشه خودمو تو دلش جا کنم

بیشتر دوست دارم با آدمای سن بالا آشنا بشم ، میدونی که زودتر به مال و منالی میرسه آدم دیگه !

ای داد ، این حرفا چیه کروناز جان ، از شما بعیده

واقعیت همینه دیگه ، خیلیا این کارو میکنن ، حالا به ما که رسید بعید شد؟

بیشتر از آدمای هپلی و ولنگار خوشم میاد ، که وقتی بیرون میرن همه چیزو دستمالی ! میکنن

کروناز جان لطفا" در محدوده +12 نهایت 15 حرف بزنید ! البته یه جورایی حق با شماست ، اینقدر دلم برا دست دادن و احوالپرسی تنگ شده ، چند وقت پیش با یکی از دوستام حسابی دستامونو شستیم و بعدش ضد عفونی کردیم و حدود نیم ساعت داشتیم با هم دست میدادیم ، دوستم هی از در میرفت بیرون و میومد تو و با هم دست میدادیم ، خیلی حال کردیم !!

کروناز جان برنامه بعدیت چیه ؟ الان که حسابی مشهور شدی و در سطح بین المللی همه میشناسنت.

درسته ، یه تور جدید گذاشتم برای شهرای اروپا ، تور قبلیم تو آسیا خیلی طرفدار داشت، بعد هم سمت آمریکا و اقیانوسیه میرم ، کلا جایی نیست که نرم ، همه دنیا صدای منو خواهند شنید ، یه تک آهنگ جدید هم اجرا کردم که بزودی برای همه میخونم ، یه قسمتی از شعرش را الان برات میخونم :

اگه روزی من نباشم

میدونم باز میری بیرون

میکنی پولاتو هی خرج

میشی آس و پاس و حیرون

اگه که من نبودم باز

رو سرت خراب بود اکنون

دسته دسته ، گله گله

سرزده ناخوانده مهمون


شعر زیبایی بود ، آفرین کروناز جان ، پس نکات مثبت هم داری !

تا دلت بخواد ، خیابونا رو خلوت کردم ، آلودگی را کم کردم ، خیلی از پدر و مادر ها و خواهر برادر ها با هم آشنا نبودند ! طی مدتی که خونه نشین بودن ، بیشتر با هم اشنا شدن ، پارک ها و جنگلها و کلا طبیعت تو این چند وقته نفس راحتی کشیدند . مردم یادشون افتاد که قبلا چیزایی داشتن که قدر نمیدونستن و به نظرشون ساده بود ،متوجه شدن چیزی به اسم دست شستن هم هست ، مارچ و مورچ روبوسی ممکنه باعث بشه بجای عشق و محبت بهم کوفت و  زهر مار بدن ! این همه کار میکنن و پول رو پول میذارن ، به خودشون و خانوادشون روا ندارن ، ممکنه فردا دیگه نباشن که بخوان اون پولا رو خرج کنن و خیلی چیزهای دیگه ، نیمه پر لیوان را هم ببینید !


داستان کوتاه : تابو (قسمت 3 و پایان)

مینا با چشمهای گرد شده و متعجب به احمد نگاه کرد و گفت : حالا بخاطر اینکه ثابت کنی اشتباه نکردی داری خلاف هم میگی؟

احمد برگشت به سمت مینا و پرسید: یه سوال ، وقتی دستتو گرفتم چه حسی داشتی؟ مینا کمی فکر کرد و دید حس بدی نداشته اتفاقا حس خوبی بوده ، وقتی احمد دستشو گرفته انگار حامی داره ، پشت و پناه داره ، یه جورایی خوشش اومده بود ولی جالب بود که انگار نوع احساسی که داشت ، عشق و احساس بین یه مرد و زن نبود ، یه جور حس خاص دوست داشتن و محبت و علاقه ساده .

گفت هر حسی داشتم حالا دیگه باید برم ، تو اونی نبودی که من میخواستم ، تموم مردونگی و ابهتت پیش من شکست !

احمد به مینا گفت پس خوب گوش کن ، این ماجرای زندگی منه ...

***

چند سال پیش احمد که همیشه از تنهایی و بی کسی رنج میبرد به شهری که در آن به شیرخوارگاه سپرده شده بود برگشت ، برای پیدا کردن ردی از گذشته و اثری از پدر و مادری که بر هر علت او را نخواسته بودند.

وقتی به بهزیستی رسید ، یاد تمام خاطرات و تنهایی ها و کمبودهایی که داشت افتاد ، شاید از نظر لباس و زندگی عادی چیزی کم نداشت و چه بسا کسایی که آنجا کار میکردن خیلی با او مهربون و با محبت بودند ، ولی قطعا او کمبود بزرگی داشت ، هویت !

او بدنبال شجره نامه آنچنانی نبود ، همیشه بخودش میگفت کاش پدر و مادری فقیر و روستایی داشتم ولی داشتم ، کاش دست محبت و آغوشی که پرستاران مرکز نگهداری به او میبخشیدند ، دست مادرش بود و آغوش پدرش، کاش در نوجوانی و جوانی پدری بود که به او درس زندگی بدهد و او را با تجربه های خود راهنمایی کند.

احمد پس از مدتی سراغ استوار پیری رفت که از اداره پلیس بازنشسته شده بود و مسئول تشکیل پرونده احمد ، هنگامی که او را پیدا کردند بود.

وقتی به زحمت آدرس او را پیدا کرد ، مرد مسنی که نشان میداد آدم دقیق و منظمی است در را باز کرد ، بفرمایید ! احمد گفت من همان نوزادی هستم که در شب اول مهر سال 69 منو جلوی بهزیستی گذاشتند و شما کارهای پرونده ام را انجام دادید ، منو بخاطر میارین ؟

استوار پیر کمی فکر کرد و گفت ، بله بله ، توی این شهر معمولا گذاشتن بچه در خیابان کم اتفاق می افتد و من شما را خوب بخاطر میآورم ، گفت برای خودت مردی شدی ، احمد پرسید بدنبال ریشه خود هستم ، استوار گفت غیر یه نامه چیز دیگه ای همراهت نبود، که بتونه به ما کمک کنه ، شب خاصی بود ، یادمه یک زن جوان هم در آن شب خودشو از یه پل پایین پرت کرده  و خودکشی کرده بود و تا صبح بیدار بودیم. احمد ناامید شد و از استوار پیر تشکر کرد و رفت ، چند قدم دور نشده بود که احساس کرد با شنیدن ماجرای خودکشی اون زن قلبش فشرده شده بود ، برگشت و مجدد زنگ را زد ...

اطلاعات اون زن نشون میداد که اهل همون شهر  و آدرس در پرونده قدیمی ثبت شده بود ، به در اون خانه که قدیمی بود و فقط یک زنگ داشت  رسید در را زد ، زنی حدود 50 ساله در را باز کرد ، لحظه اول هر دو میخکوب شدند ، اون زن شباهت عجیبی به احمد داشت ، خصوصا حالت و فرم چشمهاشون، زن گفت بفرمایید ، من شما را میشناسم؟ احمد قلبش بشدت میزد ، گفت لیلی را میشناسید ، زن اشک در چشمانش جمع شد و گفت ، شما؟ احمد گفت : نمیدانم ، خودم هم بدنبال همین سوال هستم !

از ته حیاط صدای مرد پیری آمد که میپرسید ، کیه ؟ گفت نمیدونم ، پیرمرد گفت ، بگو بیاد تو ، مهمون حبیب خداست ، احمد وارد شد و رفت تو ، از یه دالون تنگ گذشت و به یه حیاط رسید ، گوشه حیاط یه تخت بود با یه سماور و یه پیر مرد که روش نشسته بود ، احمد جلو رفت و سلام کرد ، از خودش گفت و از آن شب ، زندگی خودش را تعریف کرد و گفت میخواد بدونه که ریشه در چه خاکی داشته.

مرد پیر ، نگاه دقیقی به احمد کرد و او هم متوجه شباهت او با دخترش شد. به لاله نگاهی کرد و پرسید، یعنی میشه؟

لیلی دختر بزرگم بود ، سالها پیش وقتی که داشت درس میخوند عاشق یه افسر وظیفه شد که محل خدمتش اینجا بود ، او حتی به خواستگاری لیلا آمد و ما هم برای محرمیت بینشون صیغه جاری کردیم ، ولی چند ماه بعد که خدمتش تو این شهر تموم شد ، رفت ولی قول داده بود سر یکسال برمیگرده و زنشو میبره ،بعد رفتنش متوجه شدیم لیلی باردار بوده ، حس خوبی نبود ، صحبت آبرو و حیثیت یه دختر وسط بود ، و او فقط گاهی نامه میداد و زنگی میزد ، بعد از بدنیا آمدن بچه ، لیلی خیلی ناراحت بود و تو حال خودش نبود ، چند ماه که گذشت ، ظاهرا" پسره پیام داده بود که میخواد درس بخونه و نمیتونه بیاد ، و کلا قطع رابطه کرد ، یه شب لیلی با بچه رفت بیرون و دیگه برنگشت ، به کلانتری رفتیم ، بیمارستان ، همه جا ، تا تو پزشکی قانونی بدن له شدشو پیدا کردیم ، اون طاقت نیاورده بود ، غیرتش خیلی زیاد بود ، نمیخواست التماس اون مردو بکنه که بیاد دنبالش .

هر لحظه که میگذشت ، احمد هیجان زده تر میشد ، پرسید : سراغ بچه نرفتید ؟ پیرمرد گفت ، دخترم از خودش یه نامه برای ما گذاشته بود و توش نوشته بود ، بچه را برده پیش پدرش و به او تحویل داده و برگشته ولی دیگر روی آمدن به خانه را نداشته و ...

پیرمرد به احمد گفت ، حالا چرا میپرسی ؟ نکنه تو احمد هستی؟ احمد اسمش را به آنها نگفته بود ، قلبش ریخت و چند لحظه در حال خودش نبود ، نزدیک بود از لبه تخت بیفتد ، بغضش ترکید و پیرمرد را که پدربزرگش بود در آغوش کشید ، پیرمرد مات و مبحوت بود ، لاله آمد جلو و آستین احمد را بالا زد ، روی بازوی سمت راستش یک ماه گرفتگی داشت ، او احمد بود ! لاله هم آنها را بغل کرد و هر سه اشک فراق سالها دوری را ریختند.

احمد از پدرش پرسید و نام و فامیل او ، وحید ... ، براحتی او را پیدا کرد ، کارخانه دار بزرگی بود که همه او را میشناختند ، وقتی آگهی استخدام در کارخانه او را دید ، بهترین راه برای نزدیک شدن به پدرش بود .

***

مینا که اشک پهنای صورتش را پر کرده بود ، به احمد نگاه میکرد و میگفت یعنی میشه؟ مینا خواهر و برادری نداشت ، و حالا ناگهان صاحب یه برادر بزرگتر شده بود ، و متوجه شده بود احساس خوبی که به احمد داشت و بسرعت به او نزدیک شده بود ، عشق دختر به یه پسر نبود ، عشق خواهری و برادری بود که او هرگز تجربه نکرده بود.

***

چند روز بعد ، مینا به احمد گفت ، چیزی را که میخواستی پیش منه ، بریم ، انتظار برای احمد و مینا سخت بود ، تا از آزمایشگاه زنگ زدند و گفتند نمونه مویی که داده بودید از نظر ژنتیکی نشون میده که احمد قطعا فرزند وحید است.

دیگه مینا راحت شده بود و دست برادرش را میگرفت و حس خوبی داشت ، تازه متوجه شده بود که چرا احمد میگفت که نامحرم نیست.

هنوز آنها چیزی به وحید نگفته بودند.

***

احمد وارد اتاق پدرش شد و استعفای خودش را روی میز گذاشت ، وحید نگاهی کرد و گفت ، چی شده ، حقوقت مشکل داره ؟ میتونم افزایشش بدم ، احمد گفت بنا به دلایل شخصی ، دیگه نمیتونم اینجا کار کنم ، بدنبال چیزی بودم که بهش رسیدم و میخوام برم ...

وحید خنده ای کرد و گفت ، از مینا ناامید شدی ، از اول هم حدس میزدم مناسب هم نیستید ، احمد نگاه خشمگینی به وحید کرد و گفت از شما ناامید شدم ، از یه قاتل ، از کسی که رحم و مروت و عاطفه نداره ، وحید گفت دیگه زیاده روی داری میکنی ، برو بیرون و دیگه نمیخوام ببینمت ، همون لحظه مینا وارد شد ، دست احمد را گرفت و گفت ، اگر او بره ، منم با او میرم ، وحید صورتش سرخ شده بود ، داد زد دختره بی حیا ، جلوی من دست اونو میگیری ؟ مینا جواب آزمایشگاه را جلوی وحید گذاشت و گفت ، این آقا که اینجا ایستاده ، اسمش احمده ، برادر من و پسر شما و لیلی است !

اسم لیلی را که شنید ، برگشت به 30 سال پیش ، جواب آزمایش را نگاهی کرد و یادش افتاد که لیلی بهش گفته بود که بارداره ، ولی اون فکر کرده بود این ترفندیه که میخوان وادارش کنن با او ازدواج کنه ، و بعد مدتی هم دیگه خبری ازش نشده بود ،پس حقیقت داشت ، احمد پسرش بود.

***

ماه ها گذشت تا احمد بتونه با تلاشهای مینا و خواهش های وحید ، پدرش را ببخشه ، او گاهی با مینا به شهر محل تولدش میرفت و دسته گلی به مزار مادرش تقدیم میکرد و خاله لاله و پدربزرگشو میدید. وحید تقریبا تمام کارهای کارخانه را به احمد و مینا سپرده و خودشو بازنشسته کرده بود.احمد ، هم خوشحال بود بخاطر پیدا کردن هویت ، هم غمگین بخاطر سالها محرومیت از عشق مادر و پدر.

پایان

***

چیزهایی که بسادگی داریمشون و شاید آنچنان قدرشونو نمیدونیم و نمیبینمشون ، برای یه عده آرزو هستند.

عشق کلامی

روزی هزار بارم بگید عاشقتم ، تا در عمل ثابت نکنید با حرفای دیگه تفاوتی نداره، انگار تکرار کنید من گرسنه نیستم،  با هزار بار گفتنش هم  کسی سیر نمیشه!

از دید من نمادهای مادی مثل پول،یکی از جلوه های نمایش عشق و علاقه است ، و چه بسا مطمئن ترین راه هم همین است،کسی اگر از پولش برای شما گذشت بدونید دوستتون داره و اگر صرفا خواست با جملات زیبا ابراز علاقه کنه دو حالت داره یا خلاف میگه یا پول نداره!

گاهی آدما خودشون را هم خوب نمیشناسن ، فکر میکنن آدمهای مهربون ، صبور ، بساز ، با گذشت ، فداکار و احساساتی  هستن ، ولی وقتی عملا در بوته آزمایش زندگی قرار میگیرند میبینن که اون چیزایی که راجب خودشون  فکر میکردن  نیستین و طاقت خیلی از کمبود ها یا سختی ها  را نخواهند داشت و صبر و تحملشون به اون اندازه ای که قبلا تصور میکردند نیست.

 در سن پایین مثلا در محدوده  ۲۰ سالگی آدما بشدت با این نظر مخالفت میکنند ولی همینطور که سن و تجربه بیشتر میشود،متوجه میشوند با حرفهای زیبا و عاشقانه حتی اگر بسیارهم رمانتیک و احساسی باشه امورات زندگی نمیچرخه.


عشق کلامی  ، زیبایی  و امکانات مادی مناسب ، دوام زندگی را تضمین میکنه

داستان کوتاه : تابو (قسمت 2 از 3)

احمد زندگی سختی داشت و همیشه از اینکه هویت خود را نمیدانست در عذاب بود جوری که دوستی و همدمی نداشت و با کسی ارتباط برقرار نمیکرد ، چون همیشه نگران این بود که از او در رابطه با گذشته و خانواده سوال کنند ، این باعث شده بود که تمام وقت خود را برای کار و تحصیل بگذارد و نتیجه هم گرفته بود.

***

مینا و احمد تا بحال صحبت خاصی نکرده بودند ، اصولا این مینا بود که از احمد خوشش آمده بود و بدنبال او بود ، تا بالاخره یه روز توی سالن کنفرانس کارخانه تنها شدند و وقتی بحث های مربوط به طراز سود و زیان سال گذشته تموم شد و بقیه پرسنل رفته بودند ، مینا از احمد پرسید وقتای فراغت را چکار میکنید ، اهل سینما و تئاتر هستید؟ احمد کمی با بی تفاوتی گفت ، وقت زیادی برام نمیمونه ولی توی خونه گاهی فیلم میبینم ، مینا میخواست سر صحبت را باز کنه ولی حس میکرد احمد زیاد مایل نیست ! چیز جالبی که توی انسانها وجود داره اینه که اگر کسی بی تفاوت تر باشه ، جذاب تر میشه ! برای یک دختر سخته بخواد ابراز عشق و علاقه بکنه ولی مینا هم دختری نبود که به سادگی میدون را خالی کنه ، اون همیشه توی زندگی بواسطه امکانات پدرش تقریبا به تمام خواسته هاش رسیده بود.

مینا حس کرد حرفی که میخواد بزنه شاید از طرف یه دختر عجیب باشه ولی برای اون رسیدن به خواسته اش مهم بود ، رو به احمد کرد و گفت ، تئاتر شهر یه نمایش جالب و کلاسیک با یه برداشت جدید ازهملت گذاشته ، گروه خوبی هستند ، مهمون من ، میخوام دعوتت کنم !

احمد سرشو بلند کرد و گفت ، اگه وقت کنم ، باشه !

مینا قند تو دلش آب شد و گفت پس پنجشنبه ساعت 4 میام دنبالت .

***

اینجوری بود که اونا شروع کردن به بیرون رفتن با هم ولی بدور از چشم وحید (پدر مینا) ،گاهی ساعتها توی پارک یا قرار کوه با هم حرف میزدن ، تا اینکه یه روز مینا به احمد گفت میخوام از این رابطه با پدرم حرف بزنم ، احمد فکری کرد و گفت ، نه ، پدرت اگر متوجه بشه مطمئن باش که مانع این رابطه میشه و همه چی تمومه ، ضمنا" خود من هم هنوز به میزان یا شکل علاقه خودم مطمئن نیستم !

توی این چند ماه که اونا با هم بودن ، حتی دستشون هم بهم نخورده بود و احمد خیلی مواظب بود که توی کلامش حرفی از عشق و علاقه نباشه و بشدت حریم خودشو با مینا حفظ میکرد و مینا اینو درک کرده بود و غصه میخورد، پیش خودش میگفت شاید این حسی که من دارم یکطرفه است و او فقط به من بعنوان دختر مدیرش نگاه میکنه .این همون موقعی بود که دیگه مینا طاقت نیاورد و به پدرش گفت ، وحید انسان سیاستمداری بود و میدونست که مخالفت شدید و ممانعت و حبس و حصر دختر ، توی سن مینا که پر از احساس بود نتیجه عکس میداد ، او میخواست با رابطه کنترل شده و بمرور زمان خود مینا به این نتیجه میرسید که احمد مناسب او نیست .

***

از موقعی که وحید از این رابطه مطلع شده بود ، رفتارش با احمد در کارخانه متفاوت بود ، سرسنگین و بهانه گیر ، ولی بخاطر اینکه واقعا به حضور احمد نیاز داشت و جایگزین مناسبی برای او نداشت ، حضور او را تحمل میکرد ، یه روز وحید ، احمد را به دفترش صدا زد ، احمد در زد ، : بیا تو و درو پشت سرت ببند، چند دقیقه بیشتر طول نمیکشه ، میدونم با دخترم رابطه داری و گاهی با هم بیرون میرین ، سوالم اینه که حریمتون را حفظ میکنید؟ اگر بدونم دستش به دست یه نامحرم خورده ، کاری را که نباید بکنم را خواهم کرد، به من قول بده ، شرافتمندانه و صادقانه که هر کجا که با هم میرین ، دست نامحرم به دخترم نخورد ، احمد چند لحظه ای به چشمهای وحید نگاه کرد و بعد دستش را جلو آورد ، قول میدم دست نامحرمی به او نخورد ، وحید با مکث دست احمد را گرفت و بعد گفت برو به کارت برس.

***

این نقشه وحید بود ، موقعی که این حرف را به احمد میزد با دوربین مدار بسته اتاق مکالمه و فیلم را ظبط کرده بود و همان شب به مینا نشان داد و به او گفت ، اگر روزی تحت هر عنوان دستت را لمس کرد ، بدان که همانگونه که سر قولش با من نمانده ، با تو نیز نخواهد ماند ، مینا پذیرفت و قول داد از آن مطلب چیزی به احمد نگوید و بعنوان یک امتحان این شرط پدر را پذیرفت.

***

چند روز بعد ، احمد و مینا قرار کوه داشتند و در مسیر راه ، مینا نزدیکتر از حد معمول به احمد راه میرفت ، در یک شیب تند سربالایی ، مینا دستش را به سمت احمد دراز کرد تا مثلا کمکش کند ، احمد مکثی کرد و سپس نه تنهادست بلکه با دست دیگر بازوی او را  گرفت و کمکش کرد !

مینا حس عجیبی داشت ، امتحان احمد نتیجه بدی داشت ، در یکی از ارتفاعات بالای کوه که باد تندی هم می آمد ، بر روی تخته سنگی نشستند ، مینا غمگین به احمد نگاه میکرد و یاد قول شرافتمندانش او را بسیار آزار میداد ، به احمد گفت ، فکر نکنم بار دیگری باشد ، آخرین روز ملاقات ماست ، همونجور که به پدرم قول شرف دادی ، لابد اگر روزی هم به زندگی با من برسی قولهایت همونجور خواهد بود ، مگر به پدرم قول ندادی که هرگز دست نامحرم به من نخورد؟ احمد همانجور که به پایین آمدن آفتاب نگاه میکرد لبخندی زد و به مینا گفت شاید خانواده ای نداشتم که مرا بزرگ کند و پدری نداشتم که مانند پدرت به من راه و رسم مردانگی را یاد دهد ولی من به سختی رسم و راه زندگی شرافتمندانه را یاد گرفتم  و مطمئن باش دست هیچ نامحرمی به تو نخورده ...

داستان کوتاه : تابو (قسمت 1 از 3)

بابا ، چه اشکالی داره؟ این که یه قانون نیست ، یه عرفه ،  خودت میگفتی خیلی وقتا پیش به مادرهایی که بچه هاشونو مهدکودک میذاشتن بد نگاه میکردن و میگفتن مادرای خوبی نیستن ، الان عادی شده و کسی تعجب نمیکنه ، خوب اینم یه روزی عادی میشه!

نه دخترم هنوز که تو خانواده ما عادی نشده ، چرا ما باید شروع کننده باشیم ، من هم مخالف نباشم ،  فامیل و دیگران چی میگن؟  تو کارخانه به کارمندا و کارگرا چی بگم؟ جواب اونا رو چی بدم؟ بگم دخترم رو دستم مونده بود؟ همه به ما میخندن !

بابای گلم ، بالاخره از یه جایی باید شروع بشه ، تازه ما میشیم سنت شکن و شاید دیگران هم بعد ما شروع کنند ،  تقصیر اون چیه که پدر و مادرش رهاش کردن؟کجا نوشته که پسر پرورشگاهی عیب و ایراد داره و نمیتونه مرد زندگی باشه؟خودت میگفتی بهترین نیرویی هست که تا حالا داشتم و پسر خوب و مودبیه و کارها را خیلی مرتب و منظم انجام میده.

پدر چشم غره ای رفت ، روشو برگردوند و یه مقدار توتون کاپیتان بلک توی پیپش ریخت و روشنش کرد و صدای اخبار تلویزیون را زیاد کرد . مینا نگاهی به پدرش کرد و رفت تو اتاقش ، میدونست وقتی نمیخواد جواب بده صدای تلویزیون را زیاد میکنه یا لای روزنامه را باز میکنه و ادای خواندن رو در میاره ، یعنی دیگه حرف زدن بسه و اهل منزل این اخلاق بابا را خوب میشناسن.به مادرش هم امیدی نداشت ، میدونست که حرف آخر را توی خونه پدرش میزنه.

دمر رو تختش افتاد و سرشو کرد تو بالش و هق هق گریش شروع شد.

***

فقط 6 ماهش بود که توی یه جعبه چوبی لای یه پتو دم در بهزیستی شهر پیداش کردن با یه نامه کوتاه که اسمشو نوشته بود و توضیح کوتاهی که بنا به دلایلی نمیتونم از پسرم نگهداری کنم. همین !

احمد پسر باهوشی بود ، از همون اول مربی های بهزیستی میدونستن که  به یه جایی میرسه ، بعد گرفتن کارشناسی و کارشناس ارشد ، توی کارخانه ای که مالکش پدر مینا  بود ، بعنوان مدیر تولید استخدام شده بود و درآمد و شغل  خوبی داشت.

با اینکه تو کارش جدی و سخت گیر بود ولی همنشینی با کارگرا و کارمندا را به ریاست و پشت میز نشینی ترجیح میداد ، همین اخلاقش باعث شده بود که فروش کارخانه بیشتر بشه و چرخه تولید خوب بچرخه .

***

مینا حسابداری خوانده بود و گاهی توی کارخانه به پدرش کمک میکرد تو همین رفت و آمدها احمد را دیده بود و بعد چند دفعه ، حس کرده بود که به بهانه های مختلف دلش میخواد که بیشتر بره پیشش ، خودش هم تعجب کرده بود ، وقتی با خاله کوچکش که چند سال بیشتر با هم اختلاف سنی نداشتند راجب احمد گفته بود ، مهرناز بهش گفت دختر تو عاشق شدی ! اولش باور نمیکرد چون تا حالا همچین تجربه ای نداشت ولی  دقت که کرد دید وقتی احمد را میبینه سرش داغ میشه و انگار تب داره و قلبش تندتر میزنه ، مینا 22 سالش بود و احمد 30 ساله ، از اون وقت که پدرش گفته بود که اون توی پرورشگاه بزرگ شده و رو پای خودش بوده تا به اینجا برسه ، حسش بیشتر شده بود ، انگارهمیشه دنبال یه مرد واقعی میگشت و حالا هر آنچه توی رویا از یه مرد تصور میکرد را توی احمد میدید.


شب آغوشی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

صبر طبیعت

درخت و جنگلهای سبز و مهربون که به ما نفس میدادند را بریدیم

به غذاهایی که در اختیارمون بود قناعت نکردیم ، حتی در بعضی رستورانها گوشت فیل ، خرس و پلنگ و سلطان جنگل را سرو کردیم

شهرهایمان را پر از دود و آلودگی کردیم و از دل زمین هر آنچه بود بیرون کشیدیم

به خودمان هم رحم نکردیم و گاه روابط انسانی را هم فرآموش کردیم، جنگهای بیهوده ، قتل و جنایت و ظلم در حق هم  ، حتی پدر و مادرمان را بخاطر دمی آسایش به خانه سالمندان فروختیم !

در کنفرانسهای بین المللی مینشستیم و آه و ناله میکردیم از دگرگونی وضع هوا و آب شدن یخهای قطبی ، با همان نشست های چند هزار نفره ، هوا را گرمتر میکردیم !

آسمان آبی را گاه به گاه  و شبهای مخملی را مدتهاست که ندیدیم ، همه جا را پر از دود کردیم

نهنگهای بی آزار را وادار به خودکشی و رودها و دریاها را خالی از ماهی و پر از زباله و پلاستیک کردیم

برای تفریح به حیوانات سنگ میزدیم و شکنجه میکردیم و بی پروا فیلمشان را پخش میکردیم

شاخه درختان را میشکندیم و میسوزاندیم ، نه برای گرما و غذا ، برای لذت و تفریح

نمیشد از در منزل تا مقصد که میرویم ضربه ای به این طبیعت نزنیم ، حتی درون منزل هم مشغول تولید زباله ایم

چه کارها که کردیم و چه کارها که میبایست میکردیم و نکردیم

آن حیوان کوچکی که در شهری دورتوسط یک انسان خورده شد ، قطره آخری بود در کاسه صبر طبیعت

طبیعت  زجر کشیده دیگر در کنار ما نیست ، او هنوز هم مهربان است و برای حفظ خود ما  از دست خودمان ، در مقابل ما ایستاده !

آشپزی مردانه : ساندویچ فیله گوساله

یک کیلو فیله گوساله (حدودا کیلویی 140 تومان) ، دقت شود وقتی فیله گوساله میخریم کل فیله پاک شده نباید از 1800 گرم بیشتر باشد وگرنه نرمی لازم را ندارد و فیله های بزرگ مربوط به گاو است نه گوساله.

فیله را به رشته ای و به  اندازه انگشت کوچک خرد میکنیم و بمدت 24 ساعت در آب پیاز میخوابانیم به نحوی که سطح فیله ها را بپوشاند ، پودر فلفل سیاه میزنیم (نمک را آخر میزنیم) ، توصیه میکنم مقدار ادویه کم باشد تا طعم خود فیله غالب بشه ، بعد فیله ها را آبکش میکنیم  و در ظرف نچسب با حرارت بالا و روغن سرخ میکنیم ، همه فیله را با هم نمیریزیم ،اگر با هم بریزید و حرارت کم یا ظرف کوچک باشه ،آب میندازه و بجای برشته شدن ، میپزه ، میذاریم تا کاملا برشته بشه و نمک هم اضافه میکنیم .

همین فیله ها را میتوانید با تغییر شکل برش بصورت کبابی  و روی باربیکیو یا منقل هم بپزید.میتوانید استیکی هم ببرید و در همان ظرف نچسب با حرارت بالا برشته نمایید.البته در تمام موارد خواباندن در آب پیاز فرآموش نشه.

با هر نانی میتوانید استفاده کنید ولی با نان باگت یا فرانسوی تازه و کمی سس خردل یا سس سیر (من بدون خیارشور و گوجه دوست دارم) لذیذ تر خواهد شد.

تنهایی خودخواسته

بهتون پیشنهاد میکنم اگر درگیری و گرفتاریهایی دارید که دیدید به هیچ روش دیگری از دور و ورتون دور نمیشن و رهاتون نمیکنن ، یه مدت تنهایی و خلوت را امتحان کنید ، یه جور بازیافت روحی میشین و دوباره به چرخه زندگی برمیگردین.منظورم این نیست که مرتاض وار زندگی کنید ، ولی درهای جسم و روح را ببندید و اجازه ورود به هر کس را ندید و یه مدت که تنها باشین ، فرصت دارید که فکر کنید ، به تجربه های گذشته و به خطاهای احتمالی ، وقتی پشت سر هم موارد حسی و روحی یا حتی مالی و کاری را پذیرا میشین ، دیگه فرصتی برای فکر کردن باقی نمیمونه.

با تنهایی و اجازه ندادن به موارد جدید حسی یا حتی عشقهایی که رفتن و قصد برگشت دارند یا کارهای اقتصادی که کردین و نتیجه مناسب نگرفتین برای خودتون یه فضا ایجاد کنید که در اون موقتا هیچ کاری نکنید و  درگیری فکری جدید ایجاد نکنید تا دوباره بتونین با تفکر و تعقل مناسب و فکری باز به استقبال موارد جدید برین.

رسیدن به آرامشی که نیاز دارین ممکنه حتی تا یک سال هم طول بکشه ولی توصیه میکنم تا جایی که لازمه صبر کنید ، این حرکت که تا از این مشکل در نیامده وارد یک درگیری دیگه بشین ، زندگی را برای شما بسیار سخت خواهد کرد.

هرگز نشکن !

برای یه زن ، قوی بودن و محکم بودن شخصیت مردش اونو آروم میکنه، زنها همیشه به مردشون بعنوان تکیه گاه و نقطه امید نگاه میکنن ، یه روز اگه اون مرد رو شکسته ببینه ، ممکنه براش دل بسوزونه ، بهش محبت کنه و حتی کنارش باشه  ولی دیگه هیچوقت نمیتونه عاشقش باشه و دوسش داشته باشه .

به مردا هم توصیه میکنم اگه روزی تحت هر شرایطی دیدید که طاقت طاق شده و صدای خرد شدن غرورتون میاد  ، برین ، کلا از آنجا برین یه جای دور ، جایی که هیچکس و هیچ چیز شکستنتون را نبینه و هرگز متوجه نشه  ، که اگر اینکار را نکنید تا ابد هرگز در چشم اون زن همون مرد اسطوره ای و رویایی سابق نخواهید شد و همه چیز فرق خواهد کرد.



اثر پروانه ای

جالبه که فقط یک نفر با کاری که کرد (بیمار صفر یا اولین کسی که دچار این ویروس شد) تونست فرهنگ دنیا را بهم بریزه ، یاد اثر پروانه ای (بال زدن یه پروانه در یک کشور و بوجود آمدن طوفان در یک کشور دیگه) افتادم ، دنیای ما در هم تنیده است ، میبایست به این باور داشته باشیم و بدونیم هر نقطه از دنیا که اتفاقی بیفته دیگه نمیشه براحتی گفت ، به من چه !

 این بیماری داره یک سری از فرهنگ ها را در عرف جامعه تغییر میده که قطعا اثراتش حتی بعد از برطرف شدنش هم باقی میمونه :

1- دست دادن به حرکات دیگه تبدیل شده

2- روبوسی و بغل که اصلا نداریم، بوسه ای هم اگه باشه ،  از راه دور پرتاپ میکنیم !

3- دید و بازدید ، نه مهمون میاد نه مهمونی میرین (آسایش مطلق)

4- دور شدن از خرافات

5- حذف تعارف های بیجا، کسی دیگه نمیگه بفرمایید در خدمت باشیم یا قند رو بندازه گوشه لپش و چایی تو دستشو تعارف کنه !

6- عدم برگزاری نمایشگاههای فصلی

7- عدم برگزاری مراسم های مختلف ، تولد ، عروسی ، عزا و ...

8- حذف سفرهای همینجوری

9- خلاص شدن از سخنرانی های کشدار، سمینار ها و همایش ها

10 - نحوه آموزش (تبدیل شدن به آموزش مجازی)

11- نحوه خرید و گردش در مراکز تجاری

12- رستوران نرفتن

14 - نرفتن به سینما و تئاتر

15- قدم نزدن در پارک

16- درگیری بیشتر اهل خانه (چون همه تنگ دل هم موندن !)

17- بیشتر خواندن کتاب

18- تماشای بیشتر فیلم و تلویزیون

19 - نخریدن لباس و کفش نو (جایی برای نمایش وجود ندارد)

20-لو رفتن بعضی رفتارها و کردارها (بخاطر حضور رئیس قبیله در خانه!)

21- قدر دانستن چیزایی که قدیم داشتیم ،  که قبلا زیاد به چشم نمی آمد.

22- رشد تجارت الکترونیک و خرید و فروش در فضای مجازی

23- افزایش عشق های مجازی ، زندگیهای از راه دور ، حتی جدیدا" عقد و ازدواج و بارداری مجازی !

24- تبدیل شدن خانه به سوپرمارکت

لیست طولانیه ، حتما موارد دیگه ای هم هست ، با تجربه های شخصی هر کس میشه موارد جدیدی به این لیست اضافه کرد.

 

داستان کوتاه : ویزای جدایی !

خودم هم نمیدونم چرا نمیتونم فرآموش کنم ، 5 سال گذشته بود و هنوز انگار دیروز بود ، میگفت دوسم داره بیشتر از طلوع خورشید ، بیشتر از شبهای مهتابی ، میگفت نمیتونه زندگی بدون منو تصور کنه ،اون موقع 30 سالم بود و اولین روزی که دیدمش را یادمه ، تازه ارشد را تموم کرده بودم و با همکلاسیها توی یه رستوران که صندلی هاشو با چند تا چتر آفتابگیر توی پیاده رو گذاشته بود ، نزدیکای باشگاه آرارات ، جشن گرفته بودیم ، جمع دخترونه شلوغی بود ، یکی میگفت میخوام کلینیک بزنم ، یکی میگفت میخوام برا ادامه تحصیل برم خارج ، من برنامه خاصی نداشتم ، شاید بعنوان مربی توی یه مرکز آموزش عالی ، خودم هم نمیدونستم ، داشتم آبمیوه میخوردم که یه صدای گرم از پشت سرم گفت : ببخشید خانم ، نگاش نکردم گفتم حتما مزاحمه ، ولی توی دلم یه چیزی تکون خورد ، از اون آشوبهایی که گاهی دخترا میگیرن ، باز تکرار کرد ، معذرت میخوام ، سرمو برگردوندم ، حدود 30 سال یا کمی بیشتر به نظر میرسید ، قد بلند و صورت استخوانی ، شلوار جین پوشیده بود و یه پیرهن راحت ، آخرای بهار بود و رنگ برگ درختا سبز سبز شده بود ، یه موبایل شبیه مال من دستش بود و به سمت من دراز کرده بود ! گفت افتاده بود زمین ، فکر میکنم مال شماست ، خیلی خجالت کشیدم که اولش بهش بی توجهی کردم ، بلند شدم ازش تشکر کردم و موبایل را گرفتم ، حتما با بچه ها حرف که میزدیم دستم بهش خورده بود و از رو میز افتاده بود ، گفت :چیزیش نشده ، صفحه اش بالا میاد ، بچه ها که همش داشتند حرف میزدند و سر و صدا میکردند ، اون موقع ساکت شده بودند و انگار داشتند فیلم عاشقانه میدیدند به ما نگاه میکردند ، منم که همیشه محجوب جمع بودم یه جوری شدم ،  موبایل را گرفتم و تو کیفم گذاشتم ، خدا را شکر کردم که دست آدم ناجوری نیافتاده بود چون رمز هم براش نذاشته بودم.

بعد اون برنامه رفتم خونه ، حدودای ساعت 11 شب بود که دیدم یه شماره ناشناس داره بهم زنگ میزنه ، جواب دادم ، خودش بود !

سلام کرد و گفت قبل اینکه موبایل را بده از گوشی من به شماره خودش زنگ زده و خیلی عذرخواهی کرد ، اولش ناراحت شدم ولی یه خورده که گذشت ، احساس کردم خودم هم نیاز دارم که باهاش صحبت کنم ، اینجوری رابطه ما شروع شد و 3 ماه بعد ، آخرای شهریور که درختا یواش یواش داشتند فستیوال رنگ سبز را با رنگهای قهوه ای و زرد عوض میکردند باهاش عقد کردم و قرار بود بهار آینده مراسم عروسی داشته باشیم، نمیدونم حسی که من داشتم را تجربه کردین یا نه ، اون یه مهندس تجهیزات پزشکی بود ، تک پسر  و خانواده خوب و آرومی داشت  ، رو ابرا بودم و حس میکردم مگه میشه از این هم خوشبخت تر بود؟ ، پدر و مادر من هم تاییدش میکردن و دوستام هم بهم حسودی ، یکیشون هر وقت که زنگ میزد اول یه کوفتت بشه بهم میگفت !

هر وقت موبایلم رو دستم میگرفتم یه بار رو قلبم فشارش میدادم و ازش تشکر میکردم که با افتادنش باعث آشنایی ما شد ، وقتی شمارش را روی صفحه موبایلم میدیدم ، انگار همون روز اول بود ، دلم یه جوری میشد ، حتی لحظه های اول صحبت صدام کمی میلرزید ، همیشه برام سوال بود دوست داشتن و عشق چیه؟ ، وقتی گرفتارش میشی چجوری میشی ؟، تازه متوجه شده بودم و این حس روز به روز بیشتر میشد ، خصوصا وقتی برای اولین بار تنها شدیم و یه مسافرت 2 روزه رفتیم شمال و ... ، بعد اون سفر حسم بهش خیلی بیشتر شد.

2 ماه گذشت ، گفت برای یه دوره کوتاه 15 روزه آموزشی  میخواد بره سفر ، نمیدونم چرا قلبم گرفت ، اصلا حس خوبی نداشتم ، تو این چند وقته که باهاش آشنا شده بودم ، یکی دو بار سفر خارج رفته بود ، غمگین میشدم ولی  این بار ، حسم جور دیگه ای بود ، با خجالت بهش گفتم ، میشه منم بیام؟ یا میشه نری؟ خندید و گفت تا چشم بهم بذاری برگشتم ، خیلی دلهره داشتم و دوست نداشتم که بره ولی دلیل منطقی هم برای مخالفت نمیدیدم ، آنقدر مهربون و خوب بود که هر چی میگفت میپذیرفتم ، بخودم گفتم بیخود نگرانم ، میره و برمیگرده و بعدش عروسی و یه عمر زندگی .

اون رفت تا هفته اول بهم زنگ میزد و از حالش برام میگفت ، ولی هفته دوم دیگه زنگ نزد ، ایمیل هم نداده بود ، داشتم دیوانه میشدم ، خانوادش هم بهم جواب سربالا میدادن ، میگفتند که خودشون هم خبر ندارن و نگرانند ، 3 هفته گذشت ، صبح تا شب کارم شده بود گریه و چک کردن ایمیل ، دیگه میخواستم برم پیش پلیس ، عجیب بود که پدر و مادرش بهم زنگ نمیزدن و از حالم نمیپرسیدن ، یه روز صبح که شبش تا صبح اشک و آه بود و کابوس ، لپ تاپ را که باز کردم ، دیدم یه ایمیل ازش آمده ، خیلی میترسیدم بازش کنم ، میدونستم خبر خوبی نیست ، سلام خانم گل ، منو ببخش ، نمیدونم چه جور بگم ، نمیخواستم اصلا همین ایمیل را بهت بزنم ، واقعا خجالت میکشم ، تو واقعا خوبی و من آدم پستی هستم ، ولی چاره ای هم نبود ، اگر بهت میگفتم قبول نمیکردی ، سال گذشته برای گرفتن ویزای تحصیلی آمده بودم ترکیه سفارت آمریکا، بهم گفتن باید دلیلی داشته باشی که بعد پایان تحصیلت برمیگردی به کشورت ، پرسیدم مثلا چه دلیلی ، گفتند ، خانه و اموال و یا همسر و بچه ای که آنجا باشن ، چشام سیاهی رفت ، نتونستم بقیشو بخونم ، من برای اون یه مدرک بودم لای باقی مدارکش توی یه پوشه برای گرفتن ویزا ...

5 سال گذشته ، سالهایی که تاریک بودند و هستند ، تنهایی عادتم شده ، هرگز لبخند نزدم ، هرگز شاد نبودم ، هرگز فرآموش نمیکنم که زندگی و آرزوهای من فقط یه برگه کاغذ بودبرای او !

فرزندخوانده

کسانی هستند که قصد ازدواج با شخصی را دارند که از زندگی قبلی فرزندی دارد ، یک مطلب را ساده و راحت بهتون بگم ، هیچ مرد و زنی بچه کس دیگری را براحتی نمیتواند بپذیرد. منظورم زندگی واقعیست نه قیلم سینمایی یا رمان های تخیلی !

خانمها وقتی در تنگنای ازدواج (فشار اطرافیان و بالا رفتن سن یا طلاق و تنهایی) قرار میگیرند ، شرایطی را که برای شخص ایده آلشان داشتند به مرور تغییر میدهند ، بحثی هم نیست ،خصوصا وقتی مورد مناسب پیدا نمیشود ، توقعات کم میشود ، اما یک مطلب را برایتان باز کنم ، اگر قصد ازدواج با مردی را دارید که بچه ای از زندگی قبلیش همراه دارد ، وضعیت خیلی متفاوت است.

شما فقط با یک نفر ازدواج نمیکنید ! گاه افراد با فرزند واقعی خود هم مشکل دارند ولی تحمل میکنند، یادتان باشد این تحمل در فرزند خوانده یا بسیار محدود است یا اصولا وجود ندارد.

بدون حضور آن بچه هم ازدواج سخت و پیچیده است و ممکن است مشکلات زیاد باشد ، با حضور شخص دیگری در این میان قضیه سخت تر هم میشود.

خیالتان را راحت کنم ، شما هیچگاه او را بعنوان فرزند خود نخواهید پذیرفت و او هم هرگز نقش مادر بودن را به شما نخواهد داد.در اینجور موارد بشدت توصیه میکنم حال روحی و توانایی های خودتون را  در نظر بگیرید، اصولا خانمها علاقه ای ندارند محبت همسرشان با کس دیگری حتی فرزند واقعی خودشان قسمت شود ، چه برسد به فرزند زن دیگری که یک زمان در جایگاه خودش بوده. تا زمانی که در موقعیت واقعی زندگی قرار نگرفتید و از دور دستی بر آتش دارید،فکر میکنید کار خیلی دشواری نیست ولی بدانید خیلی خیلی سخت است و گاه طاقت فرسا و ناشدنی و شاید در توان هر کس نباشد. هستند زنان و مردانی که سختی های این نوع ازدواج را میپذیرن و زنانه و مردانه به فرزندان طلاق یا پدر و مادر از دست داده ، محبت میکنند و نهایت سعی خود را برای آسایش آنها بکار میبرند ، آنها فداکارانی هستند که بسیار قابل ستایش و احترام میباشند.


مهارت نه گفتن


یه پست قدیمی دارم که نوشتم نه گفتن مسئولیت کمتری داره و اگر جایی تحت فشار قرار گرفتین که حتما جواب بدین ، نه را انتخاب کنید،معمولا  بعدا میشه نه را به بله تبدیل کرد ولی بله را به راحتی نمیشه با نه  عوض کرد.


دیروز ( روز اول فروردین)د زنگ در زده شد، یکی از دوستان قدیمی برای دید و بازدید عید آمده بود ،گوشی آیفون را برداشتم و سلام کردم و عیدو بهش تبریک گفتم ، چند لحظه حرف زدیم ، گفت نمیخوای درو باز کنی ، گفتم معلومه که «نه» اولا بدون هماهنگی آمدی بعدشم من به رعایت بهداشتی خودم اطمینان کامل ندارم به شما داشته باشم ؟ البته چون رفتارهای منو میشناخت خیلی ناراحت نشد و تعجب نکرد،خداحافظی کرد و رفت.


جایی که لازمه نه بگید ، راحت بگید .