بلاگر

بلاگر

تجربه های مردانه زندگی
بلاگر

بلاگر

تجربه های مردانه زندگی

دکلمه: سایه ها

در اینکه آدمها توی این زندگی ماشینی از هم دور شدن و حتی روابط  خانوادگی به پدر و مادر یا نهایتا خواهر و برادر محدود شده شکی نیست.

یه زمانی با بچه های عمو و دایی و خاله و عمه بازی میکردیم و زیر کرسی مامان بزرگا و بابا بزرگا منتظر نخودچی کشمش و قصه های مهربونی بودیم.

خیلیاشونو حتی نمیدونم  کجان ، چکار میکنن و آخرین بار کی دیدمشون.

گاهی بعضی هاشونو میبینم  تو مراسمی ، همشون یه جوری گرفتارن و یه جورایی نگاهاشون با من غریبس و اون صمیمیت و مهربونی گذشته ها رو نداره.انگاری ما نبودیم که از سر و کول هم بالا میرفتیم .

خاطره ها مثل سایه  آدمها میمونن و باید همیشه همراهتون باشن ، چند وقته سایه خودتو ندیدی و بهش دقت نکردی؟

این دکلمه رو بر مبنای این حس نوشتم و اجرا کردم .

برای دانلود ، لطفا کلیک کنید.

رفتار مردانه ، توقع زنانه


خیلی وقته خانمها در مواردی به سمت رفتارهای مردانه گرایش پیدا کرده اند و از ذات و فطرت خود دور شدند !

کسی که دارید با او زندگی میکنید ، شما را جور دیگر دیده و پسندیده ، به خواست او در ابتدای آشنایی تا چه حد احترام میگذارید؟

موهایتان را پسرانه کوتاه میکنید ، بجای دامن و پیراهن ، شلوار و گرمکن میپوشید ، نحوه صحبت کردن و کلام گاهی از لطافت زنانه دور میشود و الفاظی بکار برده میشود که ظریف و آرام در شان و انتظار یک خانم نیست ، یادتان بیاید در روزهای اول آشنایی با چه ملاحت درظاهر و گفتار با او قرار میگذاشتید ، به اندام خود توجه چندانی نمیکنید و موارد مشابه.

آیا اگر شوهر شما دامن بپوشد و موهایش را دخترانه بلند کند مشکلی با او نخواهید داشت؟

با گوشواره انداختنش چطور؟ دوست دارید از لوازم آرایشی مشترکا" استفاده کنید؟

اگر با عشوه و ناز با شما صحبت کند همچنان از مصاحبت با او لذت میبرید؟

یا از او در ظاهر و باطن توقع رفتار های مردانه را دارید؟

در این میان توقع های زنانه سر جای خودش محکم و استوار مانده ، از اینکه حتی با اینکه درآمد دارید ، میگویید که این مرد است که میبایست  کل هزینه ها را بپردازد و زنها مسئولیتی ندارند.

از گفتن پول شوهر مال من و پول خودم هم مال من ، دست بردارید. از او موقعی توقع تکیه گاه بودن را داشته باشید که در مقابل خود یک زن واقعی در ظاهر و باطن را ببیند.

اینکه من به توجه و محبت نیاز دارم چون جنس لطیف هستم و میبایست در مناسبتهای گوناگون زنانه ،هدایای نفیس به همراه یک شب رمانتیک داشته باشم !

اینکه وقتی  در رابطه با موضوعی چاره ای نباشد به سلاح زنانه گریه متوسل شوید و از طرف مقابل میخواهید که زن بودن شما را در نظر بگیرد.

تصور کنید مرد پس از کار روزانه به خانه آمده با شخصی روبرو میشود که موهایش کوتاه است ، آرایشی نکرده ، شلوار گرمکن و یه بلوز یقه دار کیپ پوشیده  ، کافیست یه سلام چطوری هم بشنود که بجای شریک زندگی فکر کند در خوابگاه دانشجویان پسر است و شما هم بجای همسر او ، هم خانه یا هم اتاقی او هستید !

هر کس در جایگاه تعریف شده و فطری خود زیباست ، دور شدن از فطرت و طبیعت ، باعث دور شدن از همدیگر خواهد شد.

قبل از آنکه تغییری در ظاهر خود بدهید ،نظر کسی را که بیش از خودتان ، شما را میبیند را بپرسید و سلیقه او را نیز منظور نمایید.

زن واقعی باشید و آنوقت از طرف مقابل انتظار مرد واقعی بودن را داشته باشید.

تصمیم های خستگی


شنیدین میگن تو عصبانیت تصمیم نگیرین؟ درست هم میگن ، اون موقع فکرت خوب کار نمیکنه و حرفی میزنی و کاری میکنی که ممکنه چند ساعت یا روز بعد ازش پشیمون بشی، اون موقع سراسر احساس هستی و خشم افسارتو بدست گرفته و داری میتازی و به عواقب هم فکر نمیکنی.


من خستگی را هم اضافه میکنم  ! یه موضوعی دیگه خسته ات کرده ، مدتهاست درگیری و هر جور که خواستی از دستش خلاص بشی  نشده ، کلافه ای و وادار شدی که تصمیم بگیری ، من میگم این کارو نکن ، توخستگی تصمیمی که میگیری از عصبانیت بدتره ، از تنهایی  از بیکاری از حرف مردم از دست رفتار خانواده از وضعیت نامناسب مادی یا از هر چیز دیگه ای خسته شدی ؟ به هر چیزی که سر راهت قرار میگیره تن نده  ، مطمئن باش که اشتباهه.وقتی تحت فشاری و دیگه توانی برات نمونده دیگه حتی بحث تصمیم شما نیست ، صحبت تسلیم شدنه



به هر قیمتی شده از اون موضوع فاصله بگیر و بذار ذهنت استراحت کنه ،بعد تصمیم بگیر.

میدونین که یکی از دلایل مهم تصادفات رانندگی چیه ؟ خستگی !

تق تق !

اون باید باشه که انگیزه باشه ، شوق حرکت بده ،  باید باشه که براش مربای سیب و گل سرخ سر میز صبحونه بذاری ، سرشیر و چای تو فنجون کمر باریک از سمار قل قلی و قوری چینی گلدار ، خونه ای باشه که خانمش خودت باشی و با سلیقه خودت بچینی ، پرده ها اون رنگی نه ...اون یکی بهتره ، اون هم بگه هر چی تو بگی همونه خانم خونه !

بی حوصله سر ظهر یه ناخونکی به غذای دیشب بزنی و دلت نیاد سیر بخوری ، بگی بدون اون از گلومون پایین نمیره ، گاهی تو حیاط دوری بزنی و بچرخی جوری که دامنت کل حیاطو بگیره ، گلای روش پخش شن تو آسمون چشماتو همه چیزو گل گلی و شاد و قشنگ ببینی.

سر ظهر هم که تاس کباب رو بار گذاشتی و خونه رو تمیز کردی ، بشینی لب حوض و زیر لب بخونی ،سلطان قلبم ....، یه گل صورتی از باغچه بچینی و یکی یک با گلبرگاش فال امشب زود میاد ، زود نمیاد را بگیری ، گاهی هم غر بزنی حوصلم سر رفت پس آقامون چرا نمیاد؟!

از تو زیرزمین از اون صندوقچه بزرگه، بری یه پیرهن شاد و رنگی پنگی برداری و با کلی سرخاب و ماتیکی که تازگیا اون از لاله زار برات خریده و پزشو به هاجر دختر همسایه دادی ، خودتو حاضر کنی  که سر چراغی دم دمای غروب  اون میاد ، میدونی هم هر شب با دست پر میاد و باید بری دم در خریدارو از دستش بگیری ، نزدیکای اومدنش دیگه بی تاب میشی ، میری تو دالون نزدیک در میشینی رو زمین که یکم زودتر ببینیش !  ، صدای پای اون هست ، نه ، میشناسم صدای پاشو ، تا اینکه یه صدای پا میاد که آشناست ، صورتت سرخ میشه و میچسبونیش به در چوبی و منتظری که زیباترین موسیقی دنیا را بشنوی ، تق تق !


http://s6.picofile.com/file/8388599026/images.jpeg


ببخشید ولی ... ببخشید اما !

براتون پیش آمده که حرفی زدید یا کاری کردید که خودتون متوجه شدید اشتباه بوده ، در یه پست دیگه گفته بودم که شخصا از اینکه کسی مدام به من بگه ببخشید خوشم نمیاد ، یک بار بگه و بعدش اون اشتباه را دیگه تکرار نکنه ، اینجوری قطعا بخشیده میشه .

حالا در همون یک بار گفتن ببخشید ، دیدم که بعضی ها به این شکل میگن : ببخشید ولی خودتم مقصر بودی ! یا ببخشید اما همش تقصیر من نبود ! یا جملات مشابه ،  اینجور معذرت خواهی را نگید بهتره ، ، اگه میخوای بگی اشتباه کردی و عذر میخواهی دیگه بعدش اما و اگر و ولی نیار ، طرف مقابل عذرخواهی شما براش بی ارزش میشه یا اصلا نمیپذیره و حس خوبی پیدا نمیکنه ، حتی اگر هم حس میکنی یه درصدی مقصری و آن درصد بیش از 50% هست ، مطلق درخواست بخشش کن ، بدون گذاشتین قید شرط در جمله .

پذیرفتن اشتباه و عدم تکرار اون شجاعت و اراده میخواد و توجیه و اصرار بر اشتباه کار آدمای ضعیف و بی ارادس

هدیه خوب برای تمام مناسبتها

هدیه ای هست که تو تمام مناسبتهای احساسی مشترکه ، روز زن،مادر،پدر،نوروز ،عشاق و... ، یه جورایی از دید من از گل و شکلات یا طلا و هدایای مادی زیباتر و گاه اثرگذارتره (نمیگم بهتره !) ، چیزیه که هزینه ای نداره و تقریبا همه دوسش دارن از بچه و بزرگسال تا پیر و سالخورده،گاهی قلبمون براش میزنه شدید و از کسی که دوسش داریم درخواستش میکنیم و معمولا درخواست هم نیست یه خواست دوطرفس ، بغل کردن رو میگم .

خیلی مهمه ، باعث نشاط و حتی تغییرات فیزیولوژیک بدن میشه، باورتون میشه که فشار خون رو تنظیم میکنه؟ آرامش بخش و باعث نزدیکیه ، تو تمام مناسبتها جا داره ، حتی تو غم و غصه ! از دید من آفرین به کسی که برای اولین بار بغل کردن را اختراع کرد ، البته نوع زورکیش زیاد جالب نمیشه !

کسایی را که دوست دارید روزی چند دفعه در آغوش میکشید؟ چه جور بغلشون میکنید؟ چقدر طول میکشه این بغل؟ حسابی سفت و محکم هست که بشه بهش گفت بغل گرم؟

تصور کنید مادرتون ، پدرتون ، همسرتون یا فرزندتون یا دوستایی که دوسشون دارید ، میتونید ساده و رایگان یکی از زیباترین و پر احساس ترین هدیه ها را بهشون بدین.

حتی میتونین خودتونو بغل کنید ، دستاتونو از دو طرف بیارین و روشونه هاتون بذارین (ضربدری)و محکم فشار بدین ، حقیقتش من امتحان کردم ، بد نبود ، شاید حس بغل کس دیگه ای را نداد ولی یادم نمیره که همیشه اول خودم  را باید دوست داشته باشم تا بتونم به دیگران عشق بدم !

مسئله به این مهمی از دید من نیاز به یه روز مخصوص داره ، روز بغل !  میشه تو اون روز بیشتر از روزای دیگه و عمیق تر عزیزانتون را بغل کنید و در گوششون زمزمه کنید ، برای من خیلی مهمی !


مشکل کجاست؟

همه چیز درست به نظر میرسه !

تحصیلات عالی ، ظاهر خوب ، وضع مادی قابل قبول ،اندام ایده آل ، خانواده و سن مناسب ، عشق و علاقه به زندگی مشترک ، آمادگی برای پدر یا مادر شدن  و هر آنچه یه نفر میتونه بهترینشو داشته باشه ولی هنوز تنهاس ، چرا؟

گاهی آدما پیش خودشون تصور میکنن همه شرایط برای آنها مهیا است و هنوز نتونستن حتی به ازدواج نزدیک هم بشن ، یا کسی سراغشون نمیاد یا اگر هم میاد موندنی نیست یا دنبال ازدواج و تشکیل خانواده نیست ، حقیقتش از یه سنی به بعد خصوصا" دخترا دیگه به آشنایی همینجوری تن نمیدن ، اگر هم ارتباطی میگیرن با انگیزه شروع یه رابطه منجر به ازدواجه.

مشکل کجاست؟

شاید باورتون نشه ، شما ممکنه همه خوبیهای عالم را داشته باشین ولی وقتی دیده نمیشین ، هیچ اتفاقی نخواهد افتاد ، مثال میزنم تصور کنین دقیقا باهمون ژنتیک انیشتین ، یک کودک آفریقایی در یکی از دهکده های دوردست بوجود میومد. آیا باز هم ما او را داشتیم و با فکر و تئوریهایش آشنا میشدیم؟ یا خیلی از دانشمندان ، هنرمندان و افراد مشهور دیگر ، آیا ونگوک اگر بجای قلب اروپا در جنگلهای آمازون بدنیا میامد یا اگر هیتلر بجای اتریش در گینه نو بدنیا میومد ، قطعا خیلی چیزا تغییر میکرد.

کسانی را دیدم که خود را سرزنش میکنند و میگویند فلانی نصف قابلیتهای من را نداشت ولی ازدواج خوبی کرده و زندگی خوبی داره ، کم و بیش حرفتان هم ممکن است درست باشد ولی مطمئن باشید او قابلیت و توان ایجاد و شروع یک رابطه را داشته، او کاری کرده که همان قابلیت های محدودش ، دیده بشه.

دختری را میشناسم که واقعا تمام مشخصات بالا را دارد و عاشق زندگی مشترک ، ولی چون دیده نمیشود و خودش هم سعی بر این کار نمیکند ، هنوز تنهاست با 38 سال سن ! علت هم این است که با ارتباط گرفتن و معاشرت مشکل دارد ، این قضیه را دست کم نگیرید ، نزدیکان شما کمک چندانی بهتان نخواهند کرد ، گاهی پدر و مادرهایی هستند که بخاطر اینکه تنها نمانند برای آشنا کردن دختر یا پسرشان با شخص مناسب دیگری قدم برنمیدارند یا مسئولیت قبول نمیکنند و نگران این هستند که اگر ازدواجتان به مشکلی بر بخورد شما آنها را مقصر خواهید دانست.

توصیه میکنم خودتان به فکر این مشکل باشید ، بدون توان و قدرت ارتباط گیری و معاشرت صحیح ، هر چقدر هم خوب باشید ، دیده نخواهید شد.

لحظه ای از تنم جدا نمیشی

او درون شماست ، هم روحش و هم جسمش  ، یکی از چشمهایتان متعلق به اوست ، هر چه میبینید او نیز میبیند ، یکی از گوشهایتان صدایی را که میشنوید به او میرساند ، قدمی که برمیدارید ، چیزی را با دست بلند میکنید ، همه و همه او در آن نقش دارد.

دستتان را بر روی دست دیگر بکشید ، شما دارید او را لمس میکنید ، حرف میزنید ؟ نصف فکر و یکی از لبهای شما متعلق به اوست ،

او هرگز نخواهد رفت ، او درون شما جاریست و زنده میماند ،او هرگز نمیرود ، با او تا ابد خواهید ماند ، هر وقت دلتان برایش تنگ شد ، دستهایتان را در هم چفت کنید و مانند کودکی بگویید ، دست مادرم را گرفتم.

به خودتان اعتماد دارید؟


دیدم زن و مردایی که نگران از دست دادن همدیگه هستن ، دلواپس اینن که یکی پیدا بشه و عشقشونو از چنگشون در بیاره.

یه راهش اینه که برای هم یه قفس بسازین و دلتون خوش باشه که طرفتون سالمه و کاری نمیکنه، ولی اگر هم در کوتاه مدت جواب بده در حقیقت خودتون را گول میزنید،یه دزد و سارق هم تو مدتی که در حبس و محدودیت باشه آدم سالمیه ،نتونستن با نخواستن فرق میکنه.


از دید من راه درستش داشتن اعتماد به نفسه ،تا به توانایی های خودتون ، داشته های مثبتتون و‌ خوبیهاتون باور نداشته باشین و اونا رو توی رابطه وارد نکنید،همیشه نگران خواهید بود.


هر وقت حس کردید کسی که میخواهید فقط به شما تعلق داشته باشه را تحت فشار گذاشتید و براش محدودیت ایجاد کردید،بدانید اعتماد به نفس خودتان مشکل دارد و حس میکنید او میتواند شخصی بهتر از شما را جایگزین نماید.

طنز : زندگی سگی!


به نظر شما عشق یکطرفه وجود داره؟

فکر نکنم آنقدر که من اونو دوست دارم اون منو بخواد.



من میپرستمش، برای دوست داشتنم حد و مرزی نمیشناسم.


حتی براحتی جونم را بخاطرش فدا میکنم.


از دید من زیباترینه ، با اینکه میخواد دماغشو عمل کنه ولی من همینجوری هم عاشقشم.


گاهی که مهربونه صورتمو میگیره تو دستاشو قوربون صدقم میره ، فکر میکنم رو ابرا دارم راه میرم.

گاهی هم که بخاطر اشتباهات کوچیک من سرم داد میزنه ، بازم میخوامش.اصلا تا حالا نشده که یه لحظه هم نخوامش ، حتی تو عصبانیت و خشم هایی که از دید من بی مورده ولی در هر حال همیشه حق را به اون میدم،این اوج عشق و فداکارایی،وقتی برام غذا درست میکنه و جلوم میذاره و با نگاه مهربونش منو نگاه میکنه که با اشتها دارم غذامو میخورم و حتی ته بشقاب را میلیسم، میخنده و میگه شکمو ! فقط طاقت دوریشو ندارم ، یه لحظه که میخواد بره خرید ،من با چشمای نگران نگاهش میکنم ، با اینکه بهم میگه عسلکم زود برمیگردم ،دلم آشوب میشه، بهش میگم تر خدا منم با خودت ببر هر جا که میری ، شاید متوجه نمیشه ، شاید حس منو درک نمیکنه ، ولی اون موقع هایی که میخواهیم با هم بریم بیرون و قدم بزنیم ، نمیدونین چقد خوشحالم و گاهی از شادی زیاد بالا و پایین میپرم و عشقم میخنده ، میدونین از کجا متوجه میشم قراره با هم بریم بیرون ، هر وقت گیره قلاده را دور گردنم میبنده  و میگه بدو پاپی داریم میریم بیرون !


بفرمایید ویروس!

نوددرصد یو اس بی فلش ها دارای ویروس یا بد افزار هستند ، وقتی شخص دیگری میخواهد فلش خودش را درون سیستمی که با آن کار میکنید ، وارد کند ، به احتمال 90 درصد کامپیوتر یا لپ تاپ آلوده خواهد شد ! مگر آنتی ویروس مناسب و بروزی داشته باشید که حتی در آن صورت هم احتمال آلودگی کم میشود نه اینکه به صفر برسد. اصولا فلش را حتی از نزدیکان خود نیز قبول نکنید و فلش شخصی خودتان را به سیستم کسی متصل نکنید.

بلافاصله پس از جایگذاری فلش ، سیستم عامل جهت شناسایی و در صورت نیاز نصب نرم افزار آن ، فایل پنهان (هاید) روی فلش را میخواند ، در صورتی که هکر فایل مخرب را روی  فایل نصبی قرار داده باشد ، آلودگی سیستم شما حتی بدون اجرای یک فایل از روی یو اس بی قطعی خواهد بود.در بعضی موارد هم با اجرای یکی از فایلهای روی فلش بدافزار یا ویروس به سیستم شما وارد خواهد شد.

اطلاعات مهم کامپیوتر خود را روی درایوهایی به غیر از درایوی که ویندوز روی آن نصب میباشد منتقل کنید ، جهت اطلاع دسکتاپ شما قسمتی از درایو ویندوز میباشد (معمولا درایو C) پس فایل یا فولدرهای روی دستکتاپ را به درایوهای دیگر منتقل کنید، این کار باعث میشود که اگر سیستم بر اثر تخریب ویروس نیاز به نصب مجدد ویندوز داشته باشد ، اطلاعات  ارزشمند شما از بین نرود.اگر سیستم شما فقط یک درایو دارد ، یا با نصب ویندوز جدید ، تعداد درایوها را به بیش از یک برسانید یا بصورت مداوم از اطلاعات آن بر روی هارد اکسترنال بک آپ گیری نمایید.

طنز: شوهر هم شوهرای قدیم !

تو وبلاگ یکی از همنشین های مجازی خواندم که آخر مطلبش از شوهرش گله کرده بود و نوشته بود شوهر هم شوهرای قدیم  یا مرد هم مردای قدیم !

چون میدونم خواننده این وبلاگ هم هست جواب را اینجا براش مینویسم

فکر کن هنوز قدیم بود:
کی ظرفا رو میشت ؟
کی تو خونه تکونی عید کمکت میکرد؟
کی  بچه ها را نگه میداشت که با فی فی و الی برین کافی شاپ و دوره؟
بچه ها رو کی میخوابوند؟
باید انگشتتو میکردی توی دهنت (گوشه لپت) تا بتونی با یه غریبه حرف بزنی !
بجای اسمش باید میگفتی آقامون !
الان 4 تا هوو داشتی !

آقاتون از خزینه که میومد خونه ، بوی سفیداب و واجبی خفت میکرد !

یخ حوض رو میشکوندی و لباسارو میشستی !

یه نگاه چپ میکرد بهت ، تنکه ات (شلوارت) را هم باید تو همون آب یخ میشستی !

تو دوره زنونه هم باید با روبنده میرفتی !

آقاتون شیشلیک و کباب میخورد شما هم اشکنه و دمپختک !

بجای عزیزم ، عشق من، نفسم  و زندگی من ، ضعیفه یا ننه تقی صداتون میکرد !

تو دستتون هم بجای اینستا و بلاگ اسکای و بلاگفا هم یه دسته جارو بود و خاک انداز  با یه حیاط درندشت !

قدیما که هزار جور عمل زیبایی و پودر و کرم برای پر کردن چاله چوله ها و صافکاری نبود ، حق هم نداشتی  ریش و سیبیلت را کوتاه کنی ، دختر شاه هم میشدی ، میشدی این عکسی که زیر نوشته میبینی (دختر ناصرالدین شاه) !

برین و قدر زندگی و شوهرای نازک نارنجی خودتونو بدونین ، آنقدر هم غر نزنین ، ختم کلام !


http://s7.picofile.com/file/8387948418/blogger.jpg

آفتاب هم بله؟ !

امروز صبح وقتی از پشت شیشه داشتم بیرون را نگاه میکردم ، خورشید درخشان حسابی داشت میتابید و آسمان صاف و آبی بود. وزش بادی هم در کار نبود.

درب بالکن را باز کردم تا نفسی بکشم ، سوز سرما چنان هجوم آورد که مغولان آن کار را نکردند ! نگاهی به آفتاب کردم و حس کردم دارد به من میخندد !  اخمی کردم و درب را بستم .

مادر بزرگ من یه چراغ گردسوز نفتی داشت ، موقعی که نفتش تموم میشه یه دفعه شعلش (الو میکشید) زیاد میشد و بعد خاموش میشد ، فکر کنم اینو زور آخر ننه سرما بود.

در کشورهای سردسیر این اتفاق زیاد می افتد ، برای همین در اکثر موارد یک دماسنج ، در بیرون پنجره و به سمت داخل نصب میکنند ، گاهی شما آسمان صاف و آبی و آفتاب درخشان را میبینید ولی وقتی به دماسنج نگاه میکنید 20- یا گاهی بیشتر را نشان میدهد.

گاهی حتی آفتاب هم شما را گمراه میکند و گولتان میزند!

برای باران

با تو باشم ، چه فرقی میکند
راه رفتن یا نرفتن زیر باران
او بیاید یا نیاید
یاس قلبم شب به شب
بر همه خاطره ها میکوبد
انگار که او هست
رها میشوم از ظلمت محض
اندکی با دل خود میپیچم

نگرانت نیستم،تو ،خود منی!


****

این نوشته را چندی پیش  با  مطالعه وبلاگ  یکی از همنشین های مجازی  برایش بعنوان نظر نوشتم .این نوشته نکته ای دارد ، اگر خوش ذوق هستید آن را پیدا و بنویسید !

قرار دیزی !

بد نبود کسایی که تو یه شهر هستن ، یه قرار دیزی داشته باشن !

از اون سنگیا که خیلی چربه ، تو یه رستورانی که زیاد هم تمیز نیست ، گوشتا ، سیب زمینی و نخوداش رو در بیاری ، آبشو بریزی توی کاسه ، سنگگ تازه را خورد کنی توش و بهم بزنی ، یه فداکار با گوشتکوب بجون شرحی و گوشت و سیب زمینی و نخود بیفته ، حسابی بکوبه ، از اون کاسه سفالیها که ترشی هم توشه ، یکی دو تا پیازی که با مشت خورد شده و دهن هایی که منتظر بوسه نیستو با پیاز مشکل نداره و با آبگوشت چرب و چیلی ، میچسبه، آرزو میکنم درجه ترازوی رژیمتون هم زیاد تکون نخوره !

چار زانو بشینین تو این کلبه پلاستیکی ها که بخاری گازی توش داره ، خصوصا جاده چالوس باشه و یه طرفت کوه باشه و یه طرف صدای آب  .

یه جمعه ناهار ، مهمون قرار دیزی باشیم بد نیست !

بی تجربه ها ، باتجربه ها

فرق یه بی تجربه با یه باتجربه چیه؟

یک مثال میزنم ، رفتین یه فروشگاه برای خرید لباس ، از فروشنده تخفیف میخواهید ، او میگوید شما پرو کن ببین مورد پسند هست ، تخفیف هم میدهیم ،

بی تجربه وارد اتاق پرو میشود ، لباس را میپوشد و میپسندد ، بیرون میاید و میگوید خوب بود !

با تجربه میگوید ، مسئله پسند من نیست ، من هم به قیمت و هم به پسندم با هم نگاه میکنم ، شما تخفیف و آخرین قیمت را بگو لطفا.تا بعد من لباس را پرو کنم.

فروشنده ها در عین حال روانشناسای خوبی هستند و روزی با صدها مشتری مانند شما برخورد دارند ، آنها براحتی از قیافه و ظاهر شما بعد پرو لباس متوجه میشوند شما از لباس خوشتان آمده یا نه ، اگر حس کنند خوشتان آمده یا تخفیف نمیدهند یا به میزان ناچیز این کار را میکنند.در صورتی که سود لباس حداقل 200-150 درصد و در لباسهای خارجی بیشتر هم میباشد.


حرف تجربه در زندگی ، به شما کمک میکند با هزینه کمتر (مادی و معنوی و زمان) و سریعتر به هدف برسین ، حرف تجربه را از یه کودک هم بود ، بهش توجه کنید، شاید او تجربه ای داشته باشد که شمای 40-30 ساله برایتان پیش نیامده باشد.

داستان کوتاه : گل آفتابگردون (3 و پایان)

نمیدونستم چکار کنم ، چند لحظه مات و مبهوت به دخترک سیاهپوستی که روی دستبند نوزادش اسم پدر را حمید  زده بودند خیره شدم ! مگه میشه ، هاج و واج بودم که مسئول حراست از پشت منو گرفت و از اتاق بیرون کشید ، مقاومت نکردم ، بیرون اتاق که رسیدم یه جوری آروم بودم ، سرمو انداختم پایین و رفتم بیرون بیمارستان ، بارون ملایمی میومد ، هوای سرد آذر داشت صورتمو سیلی میزد،حس میکردم الانه که بالا بیارم ،  ولی گیج بودم انگار ماده مخدر استفاده کردم ، فکرم کار نمیکرد ، یعنی چی؟ چرا اینجور شد ، این بچه مال کیه، امانه چکار کرده ؟ آروم آروم داشتم به فاجعه فکر میکردم ، ولی ممکن نبود ، چیزی که بین ما بود واقعی بود ، حسی که بود نمیشد حقیقت نداشته باشه ، دوست داشتیم همو و پس چرا؟ توی اون 20 روز عید چه اتفاقی افتاده بود ؟ به مادرم و خواهرم و شوهراشون چی بگم؟ بگم یه نوه سیاه پوست دارین ؟ محل کارم ، دوستام ....

سرم داشت از هجوم فکر و خیال ممفجر میشد ، دیدم ساعتهاست دارم راه میرم و شفق صبحگاهی زده و منم خیس بارونم ، نمیخواستم یا نمیتونستم برم خونه ، میدونستم مادرم و خواهرم تا حالا رسیدن بیمارستان و خانواده امانه هم تو راهن.

مردها اصولا تو ناراحتی و فشار، تنهایی را ترجیج میدن ، شاید دوست دارن خودشون همه چیزو حل کنند ، شاید من اینجوریم .

یه تاکسی گرفتم و گفتم منو به یه هتل ببر ، روی تخت افتادم ، چشامو که میبستم سرم گیج میرفت ، به یه خواب بد رفتم یه چیزی که نمیدونستم خوابه یا بیداری ، بلند شدم دیدم هوا تاریکه ! پرده های اتاق را بازکردم ، دیدم 2 تا چشم قرمز درشت از پشت شیشه دارن منو نگاه میکنن ، تکون عجیبی خوردم ، خواب میدیدم  ! ، هنوز رو تخت با لباس افتاده بودم ، آفتاب تا نیمه اتاق را گرفته بود ، سردرد بدی داشتم ، بلند شدم و کمی قدم زدم ، کاری نمیشد کرد ، بالاخره هر چی بود باید باهاش مواجه میشدم ، نمیشد خودمو قایم کنم و بگم هیچی نشده ، رفتم خونه ، مادرم خونه بود ، در اتاقشو باز کردم ، داشت آروم گریه میکرد ، گفت حمید جان روز اولی که از امانه گفتی ، آنقدر ذوق و شوق داشتی دلم نیومد بگم ، نمیشناسیمشون ، نخواستم بگم از بچگی هاجر دختر ، خاله زهراتو برات نشون کرده بودم ، این چه بلایی بود سرمون اومد ، درو بستم و رفتم طبقه بالا ، توی خونه بوی امانه را میداد ، یاد شبهایی که واسه گل آفتابگردون نقشه میکشیدیم افتادم ، شیرینی ها چه زود تموم میشه و تلخی ها چه دیر !

آروم آروم داشت فکرم کار میکرد ، چکار کنم؟ درخواست طلاق بدم، همینجوری ول کنم تا زجر بکشه ، تصور امانه در آغوش کس دیگه داشت دیونه ام میکرد ، چطور ممکنه ، اونم یه مرد سیاهپوست ؟ شاید از مسافرا یا ناخدای یه کشتی خارجی بوده که زیاد میان تو بندر ! از قبل همو میشناختن یا تو همون 20 روز مسافرت عید این اتفاق افتاده ، باید میفهمیدم ، میدونستم که اگر اون مرد را پیدا نکنم و ندونم چی داشته که از من و زندگی امانه بیشتر بوده آروم نمیشدم ، نه اینکه باهاش کاری داشته باشم ، با هیچکدومشون ، فقط میخواستم بدونم ، چرا؟

با اولین اتوبوس به سمت خرمشهر راه افتادم ، نزدیکای صبح بود که رسیدم ، هوا خوب بود ، مثل اردیبهشت تو شهرمون ، ولی هوای من خوب نبود ، پر از طوفان بودم.

صبح توی شهر راه افتادم ، تا به بندر رسیدم ، صورت آدما را نگاه میکردم ، دنبال یه سیاه پوست میگشتم ، کار احمقانه ای بود ولی اون موقع کدوم کارم عاقلانه بود؟

موبایلمو خاموش کرده بودم ، دوست نداشتم با کسی حرف بزنم ، نمیخواستم سوالی ازم پرسیده بشه .

چند روزی تو شهر بودم ، با صورت اصلاح نکرده و حمام نرفته ، حس میکردم چیزی برام مهم نیست ، خودمو گم کرده بودم ، تو هوایی که امانه نفس میکشید ، روز پنجم بود که بی هدف تو شهر میگشتم ، دلم برای روزای خوبمون تنگ شده بود ولی میدونستم هرگز نمیتونم ببخشمش ، هرگز ، لب شط نشسته بودم و به آب کارون و اروند نگاه میکردم ، دور چشمام گود شده بود ، یادم نمیاد چیزی خورده باشم  ، دستام رو دور پاهام حلقه کرده بودم ... دستی رو شونه ام خورد ، سرمو برگردوندم ، پیرمردی با محاسن کاملا سفید ولی کوتاه و صورتی سیه چرده ،و بدنی لاغر  با یه دشداشه و پارچه ای که روی سرش بود ، لبخند آرومی داشت ، با لهجه خاص خودشون گفت غریبی جوون؟ فقط نگاهش کردم ، گفت نگاهت غم داره ، میخوای حرف بزنیم ؟ اشک تو چشام جمع شد ، تازه یادم آمد چرا گریه نکردم؟ شاید خشم  مانع شده بود ، دستشو رو شونم فشار داد و گفت ، ها خالی کن خودتو جوون ، مرد هم میتونه گریه کنه ، اینو که گفت انگار سد را شکوند ، گریه کردم ، زیاد ، دیگه چیزی نگفت ، انگار دوست داشت اول من خالی بشم ، اشکهام برن تا بتونم حرف بزنم ، آدما با بغض نمیتونن صحبت کنن ! با اینکه غریبه بود ولی شدیدا حس اعتماد داشتم ، از اول براش گفتم تا آخرشو ، اسمش منعم بود و در سکوت فقط گوش میداد و نگاهم میکرد ، آخرش گفتم همین بود ، رفت تو فکر و گفت میدونی زنگبار کجاست؟ گفتم این چه ربطی داره ؟ گفت میگم بهت ، بلند شو بریم ، کجا؟ گفت بیا اگه میخوای حقیقت را بدونی .

تو راه که میرفتیم برام تعریف کرد یه خاله دارم که همه خاله حوری صداش میکنن ، اسمش حورالعین هست ، حدود 100 سالشه ولی هنوزم فکرش کار میکنه و حافظه خوبی داره ، بازم برام مبهم بود ، تو حومه شهرزندگی میکنه ، که اتفاقا فکر کنم نزدیک خونه جاسم پدر امانه بود ، یه خونه خیلی قدیمی با دیوارای کاه گل شده ، منعم از دم در داد زد خاله حوری هستی ؟ صدای ضعیفی گفت منعم تویی ؟ تعجب کردم ، راست میگفت حافظه خوبی داشت ، خاله حوری پشت خمیده ای داشت ، روی دستاش همش تتوی عربی بود ، رو صورتشم هم چین و چروک زندگی !

نشستیم تو حیاط رو یه قالیچه دستباف ، چند تا مرغ و خروس داشتن میچرخیدن ، داشتم نگاه میکردم و پیش خودم میگفتم آیا این خروسه هم با این همه مرغ مشکل داره ؟!

خاله حوری نشست پشت قلیونش که تنباکوی خالص توش بود و بوش اصلا مثل این تنباکو های سفره خونه ها نبود ، بوی تندی داشت ، منعم میگفت دود این تنباکو حشرات را فراری میده ، خاله حوری با چشمایی که سوسو میزد داشت منو نگاه میکرد ، منعم جریان منو براش تعریف کرد و خاله حوری آخرش همون جور که دود قلیون رو بیرون میداد گفت قصه زنگباره بازم !

قصه زنگبار چی بود که همه میگفتن.

اسم پدر امانه را ازم پرسید ، بهش گفتم ، گفت ها میشناسمش ، پدر بزرگ جاسم را هم میشناختم ، تاجر بود ، همونه که فکر کردم جوون ، خواهش کردم برام بگه ، گفت : صدها سال پیش عده ای از ایران ، شیراز ، کازرون و از همین ملک خودمون برای تجارت به شهر زنگبار میرفتن ، هنوزم هستن ، بهشون میگن شیرازیها ، اصلا نمیدونستم ، جالب بود برام ، خاله حوری ادامه داد ، خیلی ایرانیهایی که میرفتن آنجا موندگار میشدن و با دخترای آنجا ازدواج میکردن ، پدر بزرگ جاسم هم آنجا زندگی میکرد و کار میکرد ، شنیده بودم زن هم گرفته، یه زن سیاهپوست آفریقایی، ولی زنش بر اثر بیماری فوت کرده بود و او هم بعد اون قضیه با پسرش برگشت ایران  ، البته پسرش رنگ پوستی مثل ما داشت ولی خیلی پیش آمده که چند نسل بعد سیاهی پوست خودشو نشون بده ، این بار اول هم نیست بازم بودن کسایی که خیلی بعد ها بچه های سیاه پوست گیرشان آمده ، قدیمی های اینجا میدونن و بهش میگن عشق زنگباری !

دلم برای گل آفتابگردونم تنگ شد ، خدایا ، بچم بود ، بچه من و امانه ، عشق زنگباریمون ، سیاه و سبزه و سفید نداشت ، گوشت و پوست و استخونمون بود ، دختر من بود ، عزیز دلم ، بلند شدم ، منعم گفت کجا ، خاله حوری گفت ولش کن ، بذار بره سراغشون ، دست خاله حوری رو بوسیدم ، منعم گفت برو خدا بهمرات ، زنت خوب بوده ازش حلالی بخوا.

***

گل آفتابگردونم الان 5 سالشه ، جوری برای همه عزیزه که حد نداره ، شیرین زبونه و وقتی با اون صورت گرد و سیاهش  و چشمای مشکی و عمیقش که شبیه مادرشه و موهای فری که با روبان قرمز میبنده ،  فارسی  حرف میزنه من و امانه  دلمون غنج میره ...


پایان


پانوشت :  نام شخصیت های داستان از ذهن من بود ولی داستان میتونه واقعی باشه !

داستان کوتاه : گل آفتابگردون (2)

مادرم بهم زنگ زد ، گفت شماره پدر امانه را یه خانم بهش داده ، ظاهرا اجازه داده بودند که مادر تلفن بزنه  ، اسم آقا جاسم بود، پدر امانه ، میگفت خوب متوجه حرفاش نشدم خیلی لهجه داشت ولی گفته بود امانه میخواد درس بخونه ، من راضی هستم ولی خودش میگه نه !  و میگه ازدواج با درس جور در نمیاد. آدم وقتی به چیزی زیاد امیدوار نباشه خیلی تو شوک نمیره ، انتظار اینو داشتم که بگن نه ، ولی یعنی خودش نمیدونه؟ همیشه حس میکردم سنگینی نگاه منو حس میکنه ، حس میکنه که برام خواستنیه ،حتی گاهی فکر میکردم اونم منو میخواد ! نمیدونم چرا؟ شاید توهم من بود.

بخودم گفتم  مهم نیست ، بعد دوباره بخودم گفتم چی چی و مهم نیست ؟ تا کی میخوای تنها بمونی ، از کجا معلوم بازم کسی پیدا بشه که اینجوری دلت بخوادش ، باز بخودم گفتم این نشد یکی دیگه ، چیزی که زیاده دختر دم بخته ، ولی میدونستم دارم خودمو گول میزنم ، دل آدم که بخواد ، همه نه ها و نشدن ها را درستش میکنه !

دست به دامن خانم مهربون آموزشمون شدم ، اون که انگار سرش درد میکرد برای ماجراهای عشقی و فضولی های محبت آمیز !  ، سرشو تکون داد و گفت ببینم چکار میتونم بکنم !

باورم نمیشد ، او تونست برای ما یه قرار صحبت بذاره ، من و امانه فقط خودمون ، تو یکی از اتاقهای دانشگاه و البته در فضای کنترل شده و با اجازه پدر امانه، وقتی اومد تو ، سرش پایین بود ، خانم آموزش هم باهاش بود ، چند تا از دخترای فضول دانشگاه هم موقع رد شدن هی گردن میکشیدن که ببینن چه خبره ،زیر لب سلامی کرد و روی نیمکت نشست ، من ایستاده بودم  ، اولش سکوت بود ،

من: میتونین از خودتون بگین؟

امانه : پدرم بهم گفت ، با مادر صحبت کرده ، من گفتم نه  میخوام درس بخونم ، حقیقتش مشخصات شما را که گفت ، شناختمتون ...

پس توهم نبود ،  درست بود ، اونم منو حس کرده بود ، اونم منو میخواست ، انگار بال درآورده بودم ، پیش خودم حس میکردم چقدر جذبه دارم و کمی هم احساس خوشتیپی !

از زندگیم گفتم و او هم گفت ، پدرش و مادرش تو یک محله نزدیک خرمشهر زندگی میکنند ، پدرش لنج داره و میره دبی و میاد ، 8 تا خواهر و برادرن و همشون زیر چتر جاسم زندگی میکنن ، خانواده آروم و  سالمی دارن ، میگفت پدرم برعکس ظاهر سیه چرده و خشنش ، قلب مهربونی داره و از 17 سالگی که با مادرم ازدواج کرده وفادار بوده و فقط به زندگیش  فکر کرده.

صدای امانه ظریف بود ، چشاش چقدر عمق داشت ، داشت که حرف میزد گاهی حتی متوجه حرفاش نبودم ، فقط  گوش میکردم ، یه لحظه خانم آموزش گفت آقای برومند حواستون کجاست؟ من بخودم آمدم و لبخند از روی لبهام محو شد ، ازش خواهش کردم اجازه بده با مادرم و یکی از خواهرام بیاییم خونشون ، او گفت لطفا" با پدر صحبت کنید و خداحافظی کرد و بهمراه خانم آموزشمون رفت ، حقیقتش تو دانشگاه این کارا رو کردن خوبی هایی داره ولی امان از رفیق و دوست و همکلاسیهایی که منتظر یه بهانه هستن تا نزده برقصن ! حتی یکیشون نزدیک من که میشد قد قد میکرد و صدای مرغ درمیاورد.

تو دل من آشوب بود ، از یه طرف میدونستم میخوام و عزمم محکمتر شده بود و از یه طرف دیگه فکر مسئولیت و اینکه بخوام با کسی زندگی بسازم هم تو سرم میچرخید.

پایان ترم بود ، آخرای خرداد و شروع تعطیلات تابستونی ، با مادر و خواهر بزرگم رفتیم تا شهرشون ، زیبا بود ، خصوصا" غروبا دم شط ، تو یه هتل جاگرفته بودیم  و دم غروب با یه دسته گل و شیرینی رفتیم خونشون ، حیاط بزرگی داشتن که یه حوض هم وسطش بود ، چند تا تخت هم دورش بود ، جاسم با من دست داد و همگی نشستیم ... شاید از اینجا به بعدش همون چیزی باشه که فکر میکنین ، و همون هم بود ، مراسم را هم به سبک خودمون و تو شهر خودمون گرفتیم و جاسم هم یه مراسم تو شهر خودشون ، من و امانه زن و شوهر شدیم و اون آمد خونه ما ، جاسم هم خیالش راحت شده بود که دخترش دیگه شوهر داره و خونش تو شهریه که دانشگاش هست.

من هم اولین قرارداد کاریم را بسته بودم و میرفتم و میومدم و همه چیز خوب بود .

امانه آروم و مهربون بود و البته بجاش از اینکه نظرشو بگه ابایی نداشت ، حسمون بهم بیشتر شده بود ، همو بیشتر درک میکردیم ، فقط گاهی حس میکردم امانه یه دلتنگیی داره، انگار یه چیزی آزارش میده ، اینو از خیره شدنهای گاه و بیگاهش متوجه میشدم.

مادرم خوشحال بود ، با اینکه خیلی نگران بود که نکنه تو یه خونه زندگی کردن ممکنه باعث مشکل بشه ، بعد مدتی دیگه این حسو نداشت ، با هم خوب کنار آمده بودند .

امانه تو تعطیلات  عید رفت پیش خانوادش و من بخاطر قرار دادی که داشتم نتونستم باهاش برم ، بعد 20 روز که برگشت حس کردم حالش بهتره ، میگفت و میخندید و شاد بود ، گفتم حتما خانواده را دیده و دلتنگیهاش برطرف شده .

هفته بعد یه روز صبح دیدم ، امانه دوید سمت سرویس و داره بالا میاره ! یه لحظه یخ زدم ، حدس زدم که باید حامله باشه ، ولی خیلی بی برنامه بود و هنوز  آمادگیشو نداشتیم  ، دانشگاهش و درسش و چیزای دیگه . با امانه رفتیم آزمایشگاه ، بله ، مبارک باشه ، امانه باردار بود !

مادرم  و خواهرام  خوشحال بودن  و فقط من و امانه دلهره داشتیم و توی فکر بودیم ،

ماه ها گذشت ، سونو گرافی که دادیم مشخص شد بچه دختره ، حس عالیی داشتم ، یه جورایی غرور که دارم پدر میشم و پدر یه دختر ، دختر خودم ، هنوز براش اسم نذاشته بودیم ولی من گل آفتابگردون صداش میکردم ، نمیدونم چرا ، شاید از اینکه آفتاب به هر سمت باشه اون به اون سمت میگرده.شبها با امانه میشستیم و برای آینده گل آفتابگردون نقشه میکشیدیم و گاهی هم خواستگاراشو رد میکردیم !

تا اون شب رسید ، دردای امانه زیاد شد و کیسه ابش پاره شد ، رفتیم بیمارستان ، بخش زایمان خیلی مهربون بودن ، امانه  زایمان طبیعی داشت و بعد 1 ساعت آوردنش تو بخش ، دیدم خانمهای پرستار دارن با هم پچ پچ میکنن و به من نگاه میکنن ، رفتم جلو و گفتم فقط بگین سالمه ، یه پرستار مسن گفت هر دو سالمن ، گفتم میخوام دخترمو ببینم ، گفتن الان نمیشه ، گفتم از پشت شیشه ، گفتن نه ، الان نمیشه ! تعجب کرده بودم و داشتم کم کم استرس میگرفتم ، گفتم چرا نمیشه ، از پشت شیشه که میتونم ، دیدم یکی از پشت میزنه رو پشتم ، یه مامور حراست بیمارستان بود ، گفت اروم باشید ، تعجبم بیشتر شد ، گفتم همین الان میخوام همسر و دخترم را ببینم ، گفت بخاطر امنیت خودشون و اینکه کار نامعقولی نکنین ، باید کمی صبر کنین ، داشتم دیوانه میشدم ، حراست و حرفای اون پرستار که میگه نمیشه ، چه ربطی داره به اینکه من دخترم را بخوام ببینم ، رفتم سراغ امانه ، گفتم همسرم را که میتونم ببینم ، رفتم تو اتاق پیشش ، گفتم چی شده ، چرا نمیذارن بچه را ببینیم ، امانه داشت گریه میکرد و گفت من بهت وفادار بودم حمید ، تنها مرد زندگیم تو هستی ، انگار داشتم خواب میدیدم ، این دیگه چی میگه ، رفتم سراغ اتاق نگهداری بچه ها ، حراست دستمو از پشت گرفت ولی خودمو کشیدم و دویدم ، اون شب یه پسر بدنیا آمده بود و یه دختر ، رفتم تو ، دختر را دیدم ، یه دختر کاملا سیاه پوست با موهای فر،لبهای درشت اون سبزه و تیره نبود ، دختر من یه سیاه پوست کامل بود !

ادامه دارد...

داستان کوتاه : گل آفتابگردون (1)

دانشجوی داشگاه صنعتی در یک شهر شمال غرب کشور بودیم ، دختر خوبی بود ، اهل یکی از شهرهای جنوبی ، مانتو ساده ای میپوشید ولی از زیر مقنعه میشد حدس زد موهای فری داره ، رنگ پوستش همونی بود که میخواستم ، سبزه و گندمگون .

سال اخرم بود و چند واحد بیشتر تا فارغ التحصیلی نمونده بود ،

دلم خواستش !  به همین سادگی

نمیدونم چجور بگم ، شاید براتون پیش اومده ،  یدفعه حس کردم میتونیم با هم زندگی بسازیم و خوشبخت باشیم ، میخواستم داشته باشمش و مال من باشه ، فقط مال من ، چشمای مشکی گیراش ، پیشونی کمی بلندش ، ابروهای پر و سیاهش ، لبخندش ، حتی دوست داشتم هوایی که توش نفس میکشه هم متعلق به من باشه ! خودخواهی ، نخوت یا هر چی دوست دارین اسمشو بذارین ، فقط میخواستمش، شاید عجولانه بود تصمیمم ولی احساسم میگفت برو ، همینه ، شاید نیمه نبود ولی تا اینجا مطمئنم یک چهارم گمشدم هست !

تو بخش آموزش ، خانم میانسال و چاقی بود که حس میکردم میتونم بهش اعتماد کنم با بچه ها خوب و مهربون برخورد میکرد و شنیده بودم تا حالا باعث آشنایی و ازدواج چند زوج دانشجو شده ، وقتی با شرم و حیا و سری پایین و دستایی که هی میپیچید بهم بهش ماجرا را گفتم ، خندید و گفت میخوای موقع رفتن دست خالی نری ! منم خندیدیم  ، انگار که بابای عروسه شروع کرد از زندگی خصوصیم پرسیدن ، یه مادر پیر دارم و 2 تا خواهر ، هر دو سر زندگیشونن و مادرم هم میگذرونه ، پدرم سالها پیش رفت و ما رو تنها گذاشت ، طبقه بالای خانه پدری خالیه و یه آپارتمان کوچیکه که برای شروع زندگی مناسبه ،   گفت بسلامتی ، دست بزن که نداری ؟  با تعجب گفتم ، من؟ نه اصلا مگه میشه ، تو چشاش که نگاه کردم حس کردم موقع گفتن این قضیه غمگینه ، نمیخوام قضاوت کنم ولی شاید ... بگذریم.

اسمش امانه بود و اهل خرمشهر ، خانم  میگفت با پدرش برای ثبت نام آمده بودن و خوب یادشه چون پدرش با لباس عربی آمده بود و خیلی حساس بود ، به من اخطار داد و گفت توصیه میکنم اگر جونتو دوست داری خودت قدمی برنداری و کاری نکنی ! احساس کردم رو پیشونیم کمی عرق نشست ، علتش هم این بود که میخواستم خودم برم جلو باهاش حرف بزنم ، حالا نمیدونم این داشت تو دل منو خالی میکرد یا واقعیت را میگفت. در هر حال تلفن مادرم را به خانم دادم و قرار شد که او هم در صورتی که خانواده دختر بپذیرن ، تلفن آنها را به مادرم بدهدتا هماهنگ کنند. تشکر کردم  ، خانم مهربون آموزش گفت ، دلت روشن باشه ، گفتم ممنون و خداحافظی کردم .

توضیح : از داستانهای ادامه دار خوشم نمیاد،ولی وقت نمیکنم همشو در یک روز بنویسم ، ادامه دارد...


راضی هستی؟

گاهی خود آدم هم نمیدونه چی خوشحالش میکنه ، بعضی وقتا حتی به خواسته ای که تا چند وقت پیش براش آرزو بودن هم میرسه ، میبینه اینم نبود آن چیزی که قرار بود راضیش کنه .

من اصلا از سریال خوشم نمیاد ، دوست دارم فیلمی را ببینم که کل ماجرا در یک قسمت اتفاق می افته و منو دنبال خودش نمیکشونه ، شاید برای خیلی ها در زندگی  پایان یک انتظار حس خوبی باشه، اون حسی که راضیشون کنه ، چه با پایان خوب و چه بد ، صرفا از برزخ بیان بیرون ،  قضیه کشدار نباشه و تکلیف زودتر مشخص شه . این منو ارضا میکنه و حس خوبی بهم میده.

بله و نه

وقتی به یک مطلب بله میگویید ، متعهد انجام دادن یک سری موارد میشوید ، ولی فرآموش نکنید هنگام بله گفتن متعهد انجام ندادن یک سری موارد دیگر هم خواهید شد ، بله شما به مفهوم نه به بعضی چیزهاخواهد بود!


پس هنگام بله  به این فکر کنید آیا میتوانید دل از بعضی چیزها بکنید و به آنها نه بگویید ، در حقیقت این نه گفتن ها قسمتی از آن بله شما خواهد بود.

برای مثال میخواهید در یک رشته خاص در دانشگاه قبول شوید و به ادامه تحصیل "بله" میگویید ، آیا میتوانید به میهمانیهای دوستان ، شب زنده داریها ، تا 12 ظهر خوابیدن ها و ... "نه" بگویید؟

در زندگی مشترک که دیگر فکر نکنم نیاز به نمونه باشد.آن چیزهایی که بعد از شروع زندگی و تعهد میبایستی بهشان نه بگویید ، مهمتر از بله گفتن زن و مرد در شروع زندگی میباشد !

اگر توانایی نه گفتن به عادتهای گذشته را ندارید ، بله شما چیزی نخواهد بود جز فریب و گمراهی !

تحصیلات عالی با جیب خالی !

بدون برنامه درس نخونین !

خیلیا میرن یه رشته تحصیلی را در دانشگاه میخونن و 4-5 سال زحمت میکشن ، شب های بیخوابی ، امتحانهای پر استرس ، مشروط شدنها ، گرفتاریهای خوابگاه و غربت و دوری از خانواده ، غذای افتضاح و خیلی دردسرهای دیگه که دانشگاه رفته ها میدونن.

میرن رشته هایی میخونن که زیاد کاربردی نیست ولی خیلی سخته چون اون رشته را دوست دارن ، من مطمئنم یه لیسانس تئاتر و سینما یا نقاشی یا ریاضی ، دست کمی از درسهای رشته پزشکی نداره و چه بسا سخت تره !

اگه وضع مالی خوبی دارید ، توصیه میکنم صرفا" دنبال علاقه و آرزوهاتون برین در غیر این صورت ، به این هم فکر کنید فردای زندگی آرزوهای زیبا یا رویاهای رنگارنگ برای شما میز ناهار نخواهد چید  و هیچ فروشنده ای گرمی پنیر به شما نخواهد فروخت !

بعد فارغ التحصیلی میبینین هیچ برنامه ای برای پیدا کردن کار یا پول ساختن از رشته تحصیلی ندارین ، تازه یادتون میفته که بازار کار این رشته به این راحتی برای شما باز نیست و هزاران هم رشته ای شما در صف شغلهای غیر مرتبط (بازاریابی و منشیگری و ...) موندن!

پیش خودتون میگین چیکار کنیم ، بریم فوق را بگیریم تا احتمال جذبمون تو بازار کار بیشتر بشه ، جهت اطلاع امکانش کمتر هم میشه ! کارفرما وقتی ببینه یه کارشناس با حقوق کمتر و توقع پایین تر همون کارو میتونه براش انجام بده سراغ متقاضی با مدرک فوق نمیره.

چه بسا برای یه سری کارها که آموزش خاص خودشونو دارن حتی بجای کارشناس ، کارفرما تمایل داشته باشه اون کار را به یه دیپلمه بده !

بعضی ها پیش خودشون میگن با یه آدم پولدار ازدواج میکنیم و مشکل را اینجوری حل میکنیم ، آدمایی که وضعشون خوبه نهایت 10 درصد جامعه هستن ، معلوم نیست مسیرشون با شما یکی باشه و معمولا آنها هم با کسایی مثل خودشان وصلت خواهند کرد !

خوبه که رشته ای که علاقه دارین بخونین ولی توصیه میکنم اینجا هم مثل زندگی بین منطق و احساستون تعادل داشته باشین ، به هر دوفکر کنید ،  هم حستون با چیزی که میخونین اقناع بشه و هم  فردای روزگار جیبتان هم خالی نمانه !

حال من خوبه !


روحم بدهکار کسی نیست


وعده زمین مانده ندارم


کسی را فریب ندادم


خلافی نگفتم


قلب کسی را نخراشیدم


نگاه کسی را ندزدیدم 


به فردای خیالی


به آینده طلایی


واگذارت نکردم


به خواسته هایمان

خیانت نکردم

احترام گذاشتم

وجدانی آسوده دارم


آرام و با ثبات


خودم بودم و زندگیم


آغوشی اگر باز بود


انتخابت بود

نه اجبار من


اشتباه هم اگر بود


عذر از من نبود


گفته بودم


چگونه بودنم یا نبودنم


تکلیفش با من است


نه دستور  شما


حال من خوبه !


داستان کوتاه : داستان یک دیوانه

داستان یک دیوانه

پنجره اتاق دانشجویی من در یک منطقه شلوغ آپارتمان نشینی بود ، درست روبروی من به فاصله یه کوچه 2 متری پنجره آپارتمان روبرویی قرار داشت ، تازه به این خونه آمده بودم و مختصر وسایلم را جابجا کردم ،  در اولین شب وقتی  داشتم  درس میخوندم چشمم خورد به یه پسر حدود 25-30 ساله تو آپارتمان روبرو ، موهای ژولیده و یه رکابی نه چندان تمیز با یه شورت  و بدون شلوار ، داشت دستشو میکرد تو دهنش و ادا در میاورد ، دلم سوخت ، گفتم طفلکی حتما مشکل روانی داره !

چند روزی گذشت و من به دانشگاه میرفتم و در ساعتهای مختلف اونو میدیدم ، هر بار با یه شکل و وضعی بود ، گاهی هم آوازهای ناهنجاری میخوند که صداش به شکل زوزه و مبهم به گوشم میرسید.

حتی یه بار دیدم داره خودشو میزنه ، بعد گریه میکرد و بعد خندید ، گاهی هم به روبرو خیره میشد و یه چیزایی روی کاغذ مینوشت یا خط خطی میکرد ، از این فاصله نمیشد تشخیص داد.

به خودم گفتم بیچاره خانوادش ، چه زجری میکشن، امیدوارم آدم خطرناکی نباشه ، آخه بعضی موقع ها نمیدمش و داشتم فکر میکردم اگه با این وضع بره تو کوچه و خیابون ممکنه به دیگران آسیب برسونه.

یه روز صبح زود کلاس داشتم ، آماده شدم و به سمت ایستگاه اتوبوس رفتم ، توی صف دیدمش ، باورم نمیشد این همون آدمه ، یه کت و شلوار ارزون پوشیده بود و سر و وضعش بهتر از حالتی بود که تو خونه میدیدم، حس کردم اونم داره با تعجب منو نگاه میکنه !

سوار اتوبوس که شدم ، تنها جای خالی کنار من بود که دیدم او هم سوار شد و کنار من نشست ، کمی ترسیده بودم ، گفتم نکنه از این افراد 2 قطبی و باشه و یدفعه تو اتوبوس قطباش قاطی بشه و بلایی سر من بیاره ، رومو به سمت پنجره کردم و بیرون را نگاه میکردم ، چند دقیقه بعد حس کردم داره بلند میشه که بره ، ولی تمام مدت سنگینی نگاهش را روی خودم احساس میکردم ، نفس راحتی کشیدم وقتی دیدم پیاده شده ، اتوبوس راه افتاد ، زیر پاهام یه پوشه رو زمین بود ، فکر کنم از تو دست همون دیونه عاقل نما افتاده بود ، برش داشتم و گذاشتم تو کیفم ، وسوسه شده بودم باز کنم و محتویاتشو بخونم ولی در طول روز خیلی گرفتار بودم.

تا شب درگیر کلاس و آزمایشگاه بودم و شب که آمدم خونه پوشه را روی میزم گذاشتم و به پنجره اتاق روبرویی نگاه کردم ، چراغها خاموش بود  ، لای پوشه را باز کردم  نوشته بود :

داستان یک دیوانه

روبروی اتاق من تازه یه جوان نقل مکان کرده ،بیچاره  فکر کنم مشکل روحی داشته باشه ....


فارغ التحصیل شدید و بدنبال کار هستید؟ بخوانید

خیلی از فارغ التحصیل های دانشگاه بدنبال کار مناسب در زمینه درسی که خواندن هستند ولی متاسفانه موفق نمیشوند و مجبور میشوند در هر زمینه ای که کاری پیدا شود مشغول شوند.

مطلب اول : در دانشگاه چیز زیادی از محیط واقعی کار به شما یاد نمیدهند و اصولا حتی واحد های تخصصی شما با آنچه در حین کار اتفاق می افتد متفاوت است.

مطلب دوم : خیلی از مواردی که در سر کلاس به شما آموزش داده میشود در محیط کار واقعی سالهاست به کناری گذاشته شده و کارایی خاصی ندارند.

مطلب سوم : بحث آموزش با کار 2 مطلب کاملا جدا هستند ، حتی رشته هایی که کارورزی دارند هم متاسفانه از طرف دانشجو و یا محلی که برای کارآموزی به آنجا مراجعه میشود جدی گرفته نشده و در نهایت ثمری برای شما نخواهد داشت.


توصیه : پس از فارغ التحصیل شدن ، بدنبال شرکت ، سازمان یا مرکزی که در حال حاضر در زمینه رشته شما بصورت کاربردی مشغول خدمات رسانی در جامعه میباشد بگردید، سعی کنید با شخصی که مسئول استخدام نیرو یا کارآموز میباشد ارتباط برقرار و به اطلاع ایشان برسانید که نیاز به دوره کارآموزی دارید و حاضرید حداقل 6 ماه یا یکسال بدون حقوق در آن مکان کار نمایید و تاکید نمایید  حتی در پست های معمولی و پایین هم حاضرید کار کنید . (به مدرک و عنوانی که دارید فکر نکنید و بدنبال کسب تجربه باشید) ، در حقیقت شما بابت آموزش کاری در محیط واقعی میبایستی مبلغی هم پرداخت نمایید ! تنها راه یاد گیری کار فقط در محیط آن میباشد ، مانند آموزش زبان که 6 ماه در محیط بودن به اندازه 5 سال کلاس زبان رفتن به شما آموزش خواهد داد.تا مهارت های لازم کاری را در محیط واقعی آن فرانگیرید ، شغل مناسبی نخواهید یافت.

تنها برو !

چرا دنبال این هستی که برای خودت یه همسفر پیدا کنی؟

اصلا خودت میدونی کجا داری میری و مقصدت کجاست؟

یا همینجوری میگی بریم تا ببینیم چی پیش میاد

اگه اینجوریه ، خوب برو ، ولی تنها برو

هر بلایی دوست داری سرخودت بیار

شاید همسفرت بهت اعتماد کرده

فکر کرده میدونی کجا میری

خودشو بهت سپرده

دلشو بهت سپرده

سپردن میدونی یعنی چی؟

دلت میاد ؟

اونو ناامید کنی

تو جاهایی که

سخت باشه

و پر پیچ و ناهموار

بگی من رفتم

بریدم

دیگه نیستم

تو رو هم به میسپرم به خدا

به همین سادگی !

قبل از تو هم ،  او خدا داشت

لازم نبود تو بخوای بسپریش

همون موقع را میگم که بهت گفت

تو آسمون خدا ، رو زمین هم تو

گفت دستمو میگیری تا همیشه؟

منم ببری همونجایی که میگی

خیلی خوبه

خیلی قشنگه

خیلی آرومه

همون موقع که دستشو گرفتی

اون قلبشو کند و  به تو سپرد

اگه خودتم نمیدونی کجا میری

تنها برو

دستشو نگیر ، قلبشو نگیر !

من تنهایی هستم !

گاهی تنهایی را دوست دارم ، لحظاتی که دوست داری خودت باشی و بی منت خلوت کنی ،نه اینکه بگویند تنهایت میگذاریم تا فکرهایت را بکنی ، خودت بخواهی ! ، کسی حرفهایت را نشنود و نگاهی رویت سنگینی نکند ، دهان شماتت بسته باشد و دریچه سکوت باز،گاهی تنهایی به کنار ما مینشیند و با گوشه لباسمان بازی میکند ، قطره اشکی از گونه هایمان را میچشد و میگوید این طعم من است ! بگو ، حرف بزن ، غیر من کسی نیست ، راحت باش ، هر چه میخواهی ، به هر که میخواهی بگو ، خود را خالی کن ، زیاد هم تنها نیستی ، من تنهایی هستم  ! سنگ صبورتم ،آرامت میکنم ، در کنارتم  ، بگو ...

گوشت شتر مرغ

چند روز پیش یک بسته گوشت شتر مرغ (پاک شده بدون پوست کیلویی 105 تومان) خریدم و 2 مدل خورشت باهاش درست کردم (کاری و قیمه) ، بسیار گوشت لذیذی بود و رنگ و حالتش با گوشت گوساله فرق نداشت. میشه بصورت کبابی هم مصرفش کرد و تقریبا طعم فیله گوساله را داره .

گوشت شتر مرغ کلسترول و چربی بسیار کمتری از گوسفند و گوساله و حتی مرغ و بوقلمون داره و مناسب برای رژیم  میباشد.طبعش گرمه و برای کم خونی (آهن بالا و ب 1 و ب 2  و نیاسین)  مناسب و همچنین دارای املاح ( روی و منیزیم )میباشد.برای کسایی هم که ممکنه خوردن زیاد گوشت قرمز براشون مناسب نباشه ، بهترین جایگزینه.

ضرب المثل مرتبط : به شتر مرغ گفتند بپر گفت:شترم،گفتند بار ببر گفت: مرغم ! قابل توجه افرادی که در هر صورت میخوان به هر نحوی شده از زیر کار فرار کنن و عذر و بهانه میآورند.


پول بهتر است یا ثروت؟!

یه فوق لیسانس هر چی با وضع مالی معمولی و دنیای احساس یا یه دیپلمه با وضع مالی خوب و نه آنچه از نظر حسی شما در رویاها یا آرزوهایتان میدیدید؟

کم سن ها و بی تجربه ها همگی مورد اول و با تجربه ها ولی کم سن با تردید مورد دوم و باتجربه های حدود 30 سال به بالا بدون تردید مورد دوم را انتخاب میکنن .

کار درستی میکنن یا نه را به قضاوت شما واگذار میکنم .

اگر لذت کوتاه مدت میخواهید و زجر دراز مدت با حست تصمیم بگیر ، اگر یه زندگی نه چندان با احساس ولی مداوم و معمولی را میخوای با منطقت تصمیم بگیر.

دنبال زندگی همه چیز تمام هم نباش ، ختم کلام !


میخواهید برود یا بماند؟

آزادش بگذارید

میماند

دربندش بکشید

میرود

زیبایی گل روی شاخه

عجیبه که آدما از دریافت گل لذت میبرن ، از زیبایی ، عطر و طراوتش ، گلها به ما چه میدهند و ما با آنها چه میکنیم ؟ بخاطر لذتمان با چاقو یا قیچی به جانشان میفتیم !

دسته گلی را در نظر بگیرید که لای یک لفاف پلاستیکی یا کاغذی پیچیده شده  یا در مقابل گلهایی که به ریشه خود چسبیده اند و عمر خود را طبیعی طی میکنن و به پژمردگی میرسند.

آیا اگر گلها میتوانستند با ما حرف بزنند ، چه میگفتند، آیا باز به سادگی گذشته میتوانستیم از شاخه جدایشان کنیم ؟ بگذریم از اینکه انسانها در دنیا با آنانی که حرف هم میزنند برخورد مناسبی ندارد !

در زندگی هم همین است ، برای بردن لذت ، کسی را از ریشه اش جدا نکنید ، اجازه بدهید او با فطرت و ذات خود بماند ، برای اینکه شما از نحوه یا شیوه زندگی طرف مقابلتان راضی نیستید و مایلید برای خودتان دسته گلی زیبا یا مجسمه ای آنچنان که خود میپسندید از او درست کنید ، او را از اصل  جدا نکنید و بدانید اگر هم موفق شوید عمر آن چیزی که ساخته اید بسیار کوتاه خواهد بود .زیبایی و عشق را در آزادی ببینید و اجازه بدهید ذات و شخصیت هر کس در بستر آنچه هست رشد و تکامل داشته باشد .او و شما مهمترین دارایی خود را با هم به اشتراک گذاشتید ، عمر خود را ، شریک و همراه زندگی ، لایق بیشترین احترام ، توجه و محبت میباشد.


لطفا فراموشم کن !

رفته و فرآموش نمیکنید؟

با هم نساختین ، یا دوست بودین یا حتی همسر، به هر دلیلی که نمیخواهم بهش وارد بشم همدیگر را رها کردید و هر کدوم به سمتی رفتین.

معمولا کسی که پشت سر آن یکی حرف میزنه ، چه خوب و چه بد ، بازنده آن رابطه بوده ،  نمیتونه فرآموش کنه و هر چی گشته نتونسته بهتر از آن چیزی که مدتی متعلق به او بوده را پیدا کنه.

احساس شما قابل قبول ، حس اینکه از دست دادید هم همینطور ، تقصیر کسی که در اوج عصبانیت به هر دلیلی و بدون فکر ،خودتان بهش گفتید بره چیه؟

شما نمیتوانید او را فراموش کنید ، او میتواند و فرآموش کرده و زندگی جدیدی بدون شما برای خودش ساخته ، اینکه هر از گاهی به تندی یا با آرامش تماسی با او بگیرید و با محبت یا خشم سعی در برگرداندن او کنید ، اشتباه است.

به تصمیم دیگران برای زندگی احترام بگذارید و تا خود او نخواسته حتی حال او را هم نپرسید!

باخت گاهی آنقدر سنگین است که مدتی طولانی برای هضم آن لازم دارید ، به خودتان زمان دهید ، شما هم فرآموش میکنید.


در عصبانیت و روزهای خشن زندگی جوری تصمیم بگیرید که برای روزهای پشیمانی هم راه گریزی باقی بگذارید !

قبل و بعد زندگی

دیدم که دختر و پسرها قبل شروع زندگی  و بعد آن ، متفاوت میشوند .کسی که خیلی مودب است و به طرف مقابل و خانواده او احترام زیاد میگذارد و بعد زندگی به مرور این مسئله کم میشود .

دختری که قبل ازدواج رژیم میگیرد و بعد از آن خود را رها میکند ، پسری که درب ماشین را برای نامزدش باز میکند ولی برای همسرش دیگر این کار را نمیکند.

روزهای ابتدایی زندگی یا در شروع آشنایی انگیزه برای تفاهم ، گذشت و احترام زیاد است ، چرا بعد از مدتی دیگر نمیتوانیم به روزهای اول برگردیم؟

شما همدیگر را با آن رفتار ، ظاهر و شخصیت دیدید و پسندیدید ، مطمئن باشید اگر از آنچه بودید برگردید و طور دیگری شوید ، مورد پسند هم نخواهید بود و به مرور پیوندهای زندگی ضعیف خواهند شد.

خودتان  را محک بزنید و ببینید از ظاهر و رفتارهای شروع آشنایی چقدر فاصله گرفته اید ، منتظر هم نباشید که طرف مقابل بازگردد تا شما شروع کنید ، مطمئن باشید اگر او هم در شما همان دختر یا پسر اوایل آشنایی را ببیند ، باز هم دلبسته شما خواهد شد و خود او هم رفتارهایش را بازخواهد گرداند.

ما هستیم که زندگی را میسازیم ، چه در تنش چه در آرامش


طنز تنهایی

زیاد هم تنها نیستیم ، تنهایی در کنارمان است !


زیر گوشت کسی نیست زمزمه کنه تو خوبی یا بدی .

کسی ازت توقعی نداره.

سرت داد نمیکشن و سر کسی فریاد نمیکشی.

واسه خودت میری و میای ، هر وقت که دلت بخواد.

بلند شو دیر شده و پس من چی و تو اینجا چکاره ای هم نداریم.

فیلم و موزیکی  که دوست داری و میبینی ، تا هر وقت دلت بخواد .

این غذا شور شده یا بینمک ،  دیگه مهم نیست

من تو این خونه پوسیدم ، کی منو میبری سفرو این حرفام نمیشنوی

مریض هم شدی یا میمیری یا خوب میشی ، کسی هم پیشت باشه بازم همون میشه !

اعصابت هم چای شیرین کسی نمیشه که هی بهمش بزنه.

کل تخت مال خودته ، هر جور خواستی بخواب .

کسی نیست بهت بگه مامانت اینجوری عمه جانت اونجوری .

یا بگه چرا چاق شدی ، چرا لاغر (البته لاغر باشین بعید میدونم کسی چیزی بگه!)

نیمه پر لیوان را ببینید و اینجوری غم تنهایی را بخیال خام خودتان آرام کنید !


بهش فکر میکنم

سلام ،
حالت خوبه ؟
امروز گل سرخی رو که دوست داشتی رو  بو کردی؟
روی گلبرگاشو با نوک انگشتات نوازش کردی؟
تا حالا شده یه قطره شبنم رو با نوک زبونت بچشی؟
یه قطره اشک دلتنگی رو چی؟ تا حالا چشیدی؟
برای ابرای مهربون و تپل و سفید تا حالا دست تکون دادی؟
این همه برات چشمک میزنن ، شده شما هم جوابشونو بدی ؟ ستاره ها رو میگم !
پسری که تو خیابون سراغ دختری میره و دختره دلشو میشکنه ، شده بری شمارشو ازش بگیری و بگی خودم بهت زنگ میزنم؟
وقتی راه رفتی و از صدای خش خش برگای زرد زیر پاهات لذت بردی، نگفتی شاید دردشون بیاد و این شاید صدای ناله هاشون باشه؟ نگفتی اینا هم برا خودشون یه روزی سبز و زنده بودن؟
بچه ای که داره گریه میکنه و یه عروسک میخواد و مامانش نمیتونه براش بخره ، شده بری تو عروسک فروشی و براش بخری؟
شده رنگین کمونو بشماری که چند تا رنگ داره؟ بعدش کجا میره ؟ کی دوباره برمیگرده؟
واسه چی با چاقو ! عکس قلبتو رو پوست درخت میکشی؟ شاید از تتوی شما خوشش نیاد، شاید دردش بگیره !

شده وقتی هستن و کنارتن ، اونجور که نیستن و رفتن قدرشونو بدونی؟




سلبریتی مورد علاقه من !

متاسف میشم وقتی میبینم یه هنرپیشه مشهور یا خواننده یا کسی که به نحوی با رسانه های صوتی و تصویری به جایی رسیدن و در جامعه مطرح شدن ، وارد مکانی میشن ، مردم دورشون جمع میشن و جیغ میکشن و امضا ازشون میخوان.

 خیلی برام پیش آمده یه جایی افراد مشهور را دیدم و بی تفاوت رومو برگردوندم ، او هم یک انسانه ، اتفاقا حس کردم وقتی بهشون توجه نکردم براشون جذاب بودم و در یک مورد فکر کردن من هم یه سلبریتی در سطحی بالاتر از اونام ! که بهشون توجه نمیکنم.

ساده بگم رفتگر میانسال محجوب، مهربون و آروم کوچمون را بیشتر از اونا ترجیح میدم ،مطمئنم که اگر یه روزی انتخاب کنم با یه هنرپیشه مشهور یا رفتگر محلمون شام برم بیرون ، محمد آقا را  با گویش خاص خودش و ته لهجش ترجیح میدم و میدونم داستانهای زیاد و جذابی از صبح های زود که میاد برای رفتن محله برام داره.

به این فکر میکنم که کدامشون مستقیم و روزانه تو زندگی من تاثیر داره ، آقا یا خانم سوپر استار یا محمد آقا ؟

اینبار یه رفتگر را دیدید ازش یه امضا  یا یه سلفی باهاش بگیرید ، سلبریتی واقعی اونا هستن.


مرد طلاق

مردی آمده خواستگاری ، پچ پچ ها شروع میشه ،  میدونستی زنشو طلاق داده !

کسی نمیگه زنه شوهرشو طلاق داده ،حتی اگر درخواست با خانم باشد ، طلاق معمولا یه پروسه دو طرفه است ، اینکه صرفا بگیم یکی اون یکی را طلاق داد اشتباهه .در خیلی مواقع و در دنیای امروزه این خانمها هستند که در این زمینه پیشقدم هستن و اشکالی بهشون وارد نیست ، قطعا آخرین راه برای آنها بوده.

عقیده دارم هیچ مرد و زنی با انگیزه جدایی با هم ازدواج نمیکنن و موارد زیادی هست (که به بعضی از آنها در پست های قبلی اشاره کردم)، که در آخر متاسفانه به طلاق و جدایی ختم میشه.یادآوری میکنم تمامی انسانها نقاط ضعف و قدرتی دارند و لزوما نفر بعد در زندگی شما نمیتواند هرآنچه در زندگی قبل داشتید را به شما بدهد و چه بسا در مواردی بعد از مدتی میبینید که در زندگی جدید هم مشکلاتی خواهید داشت و در یک برآیند کلی ، چیزی عوض نشده.

حالا مردی 6 ماه یا یکسال پیش جدا شده و به فکر ازدواج مجدد افتاده ( با فرض اینکه پای فرزندی در میان نباشد) ، از دیدمن  مردها زودتر از زنان وابستگی احساسیشان کاهش میابد و با توجه به فیزیولوژی بدن و نیازهای طبیعیشان به فکر ازدواج مجدد می افتند.عقیده دارم مردی که جدا شده و به فکر ازدواج است به دنبال زندگی خانوادگی است و از مجرد بودن خوشش نمیاید ، چه بسا از مردانی که هرگز تا کنون ازدواج نکردن با تجربه تر و مناسب تر میباشد و خواسته های خود را با توجه به سابقه زندگی گذشته بهتر میداند و بدنبال آنهاست ، قطعا در انتخاب بعدی مواردی را در نظر میگیرد که در قبل به آنها توجه نمیکرده.

مردان طلاق که بعد جدایی باز به فکر تشکیل خانواده و زندگی هستند گاها از پسران جوانی که به خواسته های خود اشرافی ندارند بهتر میتوانند زندگی را به آرامش برسانند.

طلاق راه آخر است  ، ولی آخر راه نیست !

توهم ذهنی

گاهی پیش میاد چیزی درون ذهن شما ،  آنقدر واقعی میشه و براش دلیل و حجت دارید که بر مبنای آن توهم تصمیم جدی میگیرید و به آن عمل هم میکنید.

شاید تا کنون چیزی گم کرده باشید ، به کسانی شک میکنید که در حالت عادی امکان نداشت اینکار را بکنید ، تمام رفتارهای آن شخص که به او شک کرده اید به نظر شما غیر عادی و مشکوک میاید ، کافی است یه اتفاق هم مزید بر علت بشه و بدون دلیل و مدرک محکم کسی را متهم کنید.پس از چند روز بعد ممکن است آن شی گم کرده را در جایی پیدا کنید و بخاطر تهمتی که حتی بزبان هم نیاورده اید از خودتان خجالت بکشید.

در زندگی هم پیش میاید ، کسی که به زندگی بی توجه شده و اکثر مواقع در فکر است ، رفتارهایش با مدتی پیش تفاوت کرده و از دید شما مشکوک به خیانت است !

در آن حال با توجه به اینکه ذهن پیش داوری کرده ، تمام گزینه ها و حرکات او ،  شما را به این قضیه نزدیک تر میکند که قطعا" مسئله ای وجود دارد ، به نحوی که بر این مبنا شروع به کنجکاوی و سرکشی در اوقات آن شخص میکنید و گاهی تا آنجا پیش میرید که مبنای بحث و جدل شما خیانت قطعی او میباشد.

اگر زمانی بگذرد و متوجه شوید فرضا او درگیر یک مشکل مالی بوده یا خبر بیماری یکی از نزدیکان را شنیده و خیلی یا های دیگر.

تا مدرک موثق و دلایل غیر قابل انکار ندارید به ذهن خود این اجازه را ندهید که به سمت و سوی توهم و داستان سازی برود.

کار زیاد آسانی نیست ولی میتوانید پس از خواندن همین نوشته و فکر کردن به آن ، قدمی در زمینه بستن توهم ذهنی و پذیرفتن واقعیتها با دلیل و شواهد کافی بردارید.

قدرت  ذهن را دست کم نگیرید ، ذهن جایی است که در خواب برای شما دنیاهایی با حس واقعی  بوجود میآورد ، نگذارید در بیداری هم برای شما رویا و تخیل بسازد.


دوران پیش زندگی

اصولا مفهوم نامزدی و آشنایی قبل ازدواج به چه معنی است؟ اگر قرار است هر کس که با کسی آشنا میشود و نامزد میکنند ،حتما"  با هم ازدواج کنند ، چرا از همان روز اول این کار را نمیکنند؟!

این قضیه را در میان خانمها بیشتر دیدم که وقتی با کسی اشنا میشوند و قصد آشنایی دارند و به ازدواج ختم نمیشود بهم میریزند و  حس میکنند بازنده آن رابطه هستند.

زمانی که 2 نفر با نظر و دید ازدواج بهم نزدیک میشوند ، قصد شناخت هم را دارند ، ممکن است این شناخت به این منجر شود که شریک مناسبی برای هم نیستند! لزوما"  تمام آشنایی ها حتما نباید به ازدواج منجر بشه و اگر هم نشد به این فکر کنید که تجربه های جدیدی کسب کردید که میتونین در موارد بعدی از آن استفاده نمایید ، از دید من اگر این آشنایی ها 100 مورد هم باشد ولی با منطق و عقل طی آن مدت به شرایط و خواسته های هم فکر کنند ارزش آن را دارد تا اینکه  چند سال بعد با 2-1 بچه  و روان بهم ریخته به خانه اول برگردند .(بدون نگاه جنسیتی)

یک ماه از آشنایی گذشته و همه چیز خوب بوده و فکر میکنید، طرف مقابل همانی است که میخواهید ؟ بلافاصله تصمیم نگیرید ، توصیه میکنم چند ماه دیگر را هم صبر کنید ، صحبت سالها زندگی توام با آرامش میباشد ، هر چه بیشتر به خود زمان دهید نکاتی را از طرف مقابل درک خواهید کرد که امکان ندارد در مدت کوتاه آن را متوجه شوید.نگران این نباشید که او را از دست میدهید و اگر طول بکشد او میرود ، اگر به این شکل فکر میکنید باید بگویم اعتماد به نفس ندارید و داشته های خود را نمیبینید و   بالا رفتن سن  و مسائل دیگر(فشار برای ازدواج توسط دیگران) یا نیازهای طبیعی، باعث این نشود که تصمیم عجولانه بگیرید.

در دوران پیش زندگی راجع به هر موضوعی  با هم حرف بزنید، از بیان چیزی خجالت نکشید،فکر نکنید اگر مطلبی که برای شما مهم است را بگویید او میرود   ، اگر در دوران شناخت یا نامزدی خواسته هایتان را پنهان ، و یا آنها را زمزمه کنید ، مطمئن باشد در فردای زندگی آنها را با فریاد طلب خواهید کرد.هیچ انسانی از نیازها و آرزوهای  خودش کوتاه نخواهد آمد و آرامش و محبت در پی نرسیدن به خواسته هایتان به تنش و درگیری خواهد انجامید.


به کسی نزدیک شوید که بدون اینکه بخواهید تغییرش دهید ، همانی باشد که میخواهید