بلاگر

بلاگر

تجربه های مردانه زندگی
بلاگر

بلاگر

تجربه های مردانه زندگی

تضادهای لازم !

غم - شادی

اشک - لبخند

دلتنگی - دیدار

تنش - آرامش

داشتم فکر میکردم جالبه که هر حس و مفهومی که در زندگی ما جریان داره یه متضادی داره و چرا اینطوره ؟

چرا نباید سراسر شادی و خوشی و آرامش باشه؟ فکر که کردم دیدم اگر اینطور بود ،آیا میتونستیم درکی از این مفاهیم داشته باشیم؟

اگر غمی نباشه ، شما چطور میخواهید لذت شادی را درک کنید؟

مثل کسی میمونه که تو زندگیش بغیر چیزای شیرین چیزی نخورده ، اون نمیتونه از شیرینی درک خوبی داشته باشه تا موقعی که یه خوردنی تلخ یا با طعم های دیگه را بخوره و مقایسه کنه ، از دید من لازمه که آدمها قسمتهای نه چندان خوب زندگی را هم داشته باشن تا مفهوم های مثبت و خوب را بخوبی درک کنند و قدر بدونن.

سخنی مردانه با مردان !

بین کار و زندگی یک خط بکشید !

نذارید هیچکدام وارد اون یکی بشه ، وقتی میرید خونه دیگه مردخونه باشید و سر کار هم متعهد به کارتون !

خصوصا وقتی به خونه میرسید که هم مقدس و هم محل آرامش شماست ، هر چی از گرفتاری های زندگی و کار دارید بذارید پشت در و برید تو ، شاید زنی منتظر شماست که موقع ورودتون به منزل از هیچی خبر نداره ، از گرفتاریهای کاری شما ، از سختی زندگی ، از صورتهای با سیلی سرخ شده ، او فقط شما را میبیند ، مردی که آمال و آرزویش است ، مردی که قوی و قدرتمند است و هیچ چیزی شکستش نمیدهد ، اگر روزی هم سختی داشتید ، شکستی داشتید ، مشکلی داشتید ، گفتن و نگفتن آن به زنی که با خوشحالی برایتان دری را باز کرده و  زندگی را چیده ، مشکلی را حل نمیکند ، کوله بار سختی کار را پشت در بگذارید و با یک عزیزم سلام به خانه بیایید.  با یه آغوش گرم و محبتی که انتظارش از شما میره.

مردی گفتن و دنیای صبر و تحمل ، غیرت و تعصب ، نه فقط به آنکه چه بپوش و نپوش ، به اینکه از محبت و عشق و کمی نون و پنیر ، چیزی لازم نداری که؟ تنهایت که نگذاشتم ؟ غصه که نداری زن؟ کم و کسری که نداری ؟ دوستت دارم و اگر سختی و کاستی هم هست ، من میکشم ، شما آرام باش و خوش ، مردی هست که که بار تمام مشکلات را میکشد تا آبی در دل شما تکان نخورد !

من مرد هستم ، تکیه گاه شما ، سایه ای بر سر !

عزیزم !

اولین پست من اینجا این بود :

آخرین باری که از ته دل به کسی  گفتید  عزیزم کی بود؟

خیلی ازش گذشته یا فقط چند لحظه ؟ نذارین جملات با خشکی و سختی  از دهانتون خارج بشه ، کلام نه تنها باید پاکیزه باشه ، از دید من میبایست دلنشین ، گرم ، با محبت و عشق هم همراه باشه !

وقتی میشه اینجوری با کسی حرف زد که از ته دلتون او براتون خواستنی باشه.

اگر یه خواستنی ته دلتون دارید  و کنارتون هم نیستش بهش زنگ بزنید و  بگید فقط میخواستم بهت بگم "عزیزم"همین !

امتحان کنید و معجزه این کلمه را ببینید!

تفسیر نظر سنجی بهترین هدیه

از دید من

اون 2 نفری که به هدیه با ارزش مادی بالا رای دادند ، انسانهای بسیار صادق و درستکاری هستند ، شاید برعکس تصورات ، آدمهایی هستند که حرف آخر را اول میزنند و تجربه خوبی از زندگی دارند و احتمالا هم اکنون در زندگی هستند و از دوران احساس محض عبور کردند  !


کسایی که ارزش احساسی را انتخاب کردند هم برای همین لحظه صادقانه نیاز روحی خود را مطرح کردند و بیشترین آرا را بخود اختصاص دادند ، قاعدتا افرادی هستند که نیازهای عاطفی در این مقطع زندگی برایشان مهم است ، آرام هستند، کمی در محبت کردن به دیگران زیاده روی میکنند به ایشان  توصیه میکنم به آینده نگری و واقع بینی بیشتر فکر کنید و تعادل بین احساس و منطق را فرآموش نکنید !


و اما از مسافرت خوب بعنوان هدیه ، افرادی که این مورد را انتخاب کردند ، هیجان را دوست دارند ،به  قدم در راه گذاشتن علاقه دارند ، و از دید من بهترین راه را برای گذران ثانیه های پرارزش زندگی انتخاب کرده اند.این گروه دارن به تعادل حس و منطق نزدیک میشن ، فقط یه تجربه در زمینه عشاق سفر داشتم ، معمولا آدمهای سرکش و مقاومی هستند.


ولی در هر صورت برنده نظر سنجی ما گروه دوم یعنی عاشق پیشه های احساساتی هستند ، بهشون تبریک میگیم و امیدواریم اگر همسر گرامیشون روز تولد بهشون فقط یک شاخه گل هدیه داد با یک جمله عاشقانه ، یاد نظری که اینجا دادند باشند و اعتراضی نکنند !

تکرار مطلبی مهم !

از دید من مجازی به شرط صداقت فضای بهتری برای آشنایی با فکر هاست ،  در دنیای واقعی قبل از اینکه فکر کسی را ببینید ، او را از ظاهر و امکاناتش قضاوت میکنید و چه بسا اشخاصی را از دست میدهید که سالها در انتظارش بودید !
در مجازی ابتدا با اندیشه و فکر ، منهای امکانات مادی ، آشنا میشوید ، چیزی که از دید من ماندگارترین جذابیت یک فرد میتواند باشد.
البته شرطی که در ابتدا گذاشتم نیز لازم است ، یکی از دلایل شنیدن موارد خلاف شاید هم اصرار خود ماست ! اگر اجازه بدهیم انسانها تا آنجا که خودشان میخواهند بگویند، نه تا آنجا که ما میخواهیم ! کمتر خلاف خواهیم شنید ، در حقیقت خودمان کاری میکنیم که شخص مقابل مجبور به کتمان یا قلب واقعیت شود. شما اطلاعاتی از فرد میخواهید که شاید او حداقل در آن مقطع مایل به گفتنش نیست و با اصرار شما به گفتن ، شروع به خلاف گویی میکند ، وقتی اولین حرف خلاف واقع زده شود ، موارد دیگر هم در ادامه پیش خواهد آمد.

عقیده دارم هر گونه رابطه ای در مجازی یا واقعی میبایستی به گونه ای پیش برود که هر طرف ماجرا این احساس آرامش و راحتی را داشته باشد که آزادهستند تا جایی که مایلند بگوید و هیچ فشاری را احساس نکنند ، اینگونه مطمئن باشید میزان شنیدنیهای واقعی و حقیقی  ، بسیار بیشتر خواهد بود.

صبر !

تا حالا عصبانیتش را دیدی؟

چگونه خرج کردنشو؟

اهل سفر هست؟ هیجان چطور؟

اصلا با اون چیزایی که آرزو داشتی بعد ازدواج با همسرت تجربه کنی ، چقدر فاصله داره؟

و خیلی چیزای نگفتنی و گفتنی دیگه ...

از دید من هیچ راهی غیر صبر و دادن زمان برای شناخت اولیه یه نفر وجود نداره ، توی شروع یه رابطه حرفای قشنگ را همه میزنند و جالبه در اکثریت موارد هم با آنچه شما میگویید موافق و همراه هستند و به نحوی دیده میشوند و خودتان هم دیده میشوید که آرزوی طرف مقابل است . چون نمیخواهید از دستش بدهید و حتی اگر از مسئله ای خوشتان هم نیاید به ظاهر آن را تایید و مورد نظرتان نشان میدهید . (استثنا هم وجود دارد)

در یک پست دیگه نوشته بودم بی هزینه ترین و آسانترین و در عین حال سخت ترین و پر هزینه ترین کارها "حرف زدن" است.

آسان است اگر تعهد خاصی پشتش نباشد و صرفا اصواتی باشد که در فضا رها میشود و سخت است اگر حرفی بزنید که متعهد به انجام آن باشید و فکر و اندیشه ای قوی پشتوانه آن باشد.

عقیده دارم کمی صبر و گذاشتن وقت برای عمری که میبایست بگذرانید و آینده شما را تشکیل میدهد ، بسیار ارزشمند است ، انسانها در مدت کوتاه شاید بتوانند درون خود را پنهان کنند ، اما در زمانی بیشتر و فرصتی طولانی تر در یک رابطه ، آرام آرام درون خود را (چه خوب و چه بد) نمایان خواهند کرد ، در صحبتهایتان قبل از ازدواج صادق باشید و خواسته های خودتان را زیر لب زمزمه نکنید ، وگرنه در فردای زندگی تک تک ناگفته ها و خواسته هایتان را میبایست فریاد بکشید.گفتنی ها را بگویید و بخاطر اینکه شخص مقابل ناراحت میشود، پنهانشان نکنید .

داستان کوتاه : شبیه هیچکس !

از تو آینه ماشین نگاش کردم ، شاید برام جالب بود که دخترا خیلی شبیه هم شدن ، ولی اون شبیه هیچکس نبود ، حس کردم با دیگران فرق داره ، حداقل ظاهرش اینجور نشون میداد ، تاکسی که رد میشد با دستش اشاره میکرد مستقیم ، ولی به ماشینای شخصی که زیاد هم براش بوق میزدن و نگه میداشتن اعتنایی نمیکرد. یه ماشین که 2 تا جوان هم توش بودن براش نگه داشتن ، شروع به حرف زدن کردند ، اون سرشو به سمت مخالف چرخوند و چند قدم به سمت مخالف رفت ولی جوابی بهشون نداد ، یه خانم هم ظاهرا ازش ساعت را پرسید چون وقتی ازش سوال کرد به مچ دستش اشاره کرد ،  و اون هم موبایلشو جلو چشم اون خانم گرفت !

من تا حالا تو خیابون سعی نکرده بودم به دختری نزدیک بشم یا حتی نگاشون کنم و حس میکردم یجورایی باید به جنس مقابل نشون داد که همه مردا هم شبیه هم نیستن !

ولی نمیدونم چرا وقتی از کنارش رد که شدم با اینکه اصلا منو نگاه هم نکرد ولی حس کردم قلبم داره به سمتش کشیده میشه ، شایدیه حسی داشتم که این متفاوته ، آدما از متفاوتها خوششون میاد !

شایدم من فقط اینجور حس میکردم ، هنوز تاکسی خالی براش پیدا نشده بود ، به موبایلش نگاه کرد ، فکر کنم ساعتشو نگاه کرد ، ظاهرا دیرش شده بود .


استرس داشتم ، تا حالا اینجوری دلم خواهش نداشت و از همه بدتر اونم تو خیابون؟ اونم من؟ اگه یکی از کارمندام منو میدید چی؟ خصوصا منشی کنجکاوم ! دفتر کارم نزدیک بود و وقت تعطیلی شرکت .

دلو به دریا زدم ، از ماشین پیاده شدم ، به خودم گفتم تا این سن رسیدم ، همچین حسی نسبت به یه دختر نداشتم ، حالا هم امتحان میکنم ، رفتم جلو و گفتم خانم معذرت میخوام ، من مزاحم نیستم ، تقریبا پشتش به من بود ، دوباره گفتم خانم ، میتونم چند کلمه با شما حرف بزنم ، میخواستم شماره مادرم را بدم که بدین به مادرتون ! امیدوارم تصور نکنین که قصد آزارتون را دارم ...

کمی جلوتر رفتم ، یه لحظه برگشت به سمت من ، چشماش عمق داشت و یخورده غمگین ، رنگ پوستش مهتابی بود ، لباس ساده ای پوشیده بود ، بازم حرفمو تکرار کردم ، با دست اشاره کرد که نه ! باز اصرار کردم ، گفتم خانم اهل خلاف گویی نیستم ، شماره ای که میخوام بهتون بدم شماره مادرم است ، لطفا بدین به مادرتون ، قصد اذیت ندارم، داشت خیلی  دقیق به لبهام نگاه میکرد ،حس کردم غم تو چشماش بیشتر شد ، چند لحظه سرشو پایین انداخت ، اینبار که سرشو بلند کرد به چشمام نگاه کرد ، انگار میخواست میزان صداقت حرفامو از چشمام بخوانه ، چشماش مثل یه دریا بود که حس میکردی وسعت داره و عمیقه ، به آرومی دستشو بالا آورد و روی دهانش گذاشت و بعد دستشو به اطراف تکون داد .... او ناشنوا بود.

***

3 ماه پیش با شیدا عقد کردیم، استاد نقاشی و یه هنرمند واقعیه ، تابلوهاش را به قیمت بالایی میفروشه و چند جایزه بین المللی هم داره  ، من  هر روز بیشتر از روز قبل میخوامش ، تقریبا دوره کلاس زبان اشاره را تموم کردم و الان براحتی با هم حرف میزنیم ، روزی چند بار انگشتهای دست راستمون را باز میکنیم و دو تا انگشت وسط را جمع میکنیم و بهم میگیم ، دوستت دارم !

منطق خوب ، حس خوب !

عقیده دارم قدم اول را با منطق بردارید ، حس خوب هم پشتش می آید ، یعنی چی که احساس منطق ندارد ؟ توی رویا که زندگی نمیکنید، زندگی واقعی اتفاقا فقط منطق را میشناسد و احساسی هم اگر باشدبا منطق درست خود را هماهنگ میکند.یه امتحان ساده ، برین به سوپر محلتون ، از صبح تا شب از حافظ و سعدی ، اصلا از شاهنامه ، یا فروغ و سهراب و نیما براش بخونین ، ببینید یه بسته پنیر بهتون میده؟!

شروع یک رابطه است و با هم تفاهم ندارید؟ هر روز یک اختلاف و درگیری دارید؟ مثلا شروع یک آشنایی هست و هنوز برای هم عادی نشدید و تازه هستید ولی نمیتونید همو تحمل کنید؟

فردای زندگی که هیجان ها فروکش کنه و یه سری مسائل براتون یکنواخت بشه ، تازه چشمتون باز میشه و چیزایی را میبینید که هیجانهای حسی،  قبلا نمیذاشت که ببینید.

مسائل و کمبودهای منطقی زندگی ، هیچوقت براتون عادی نمیشه ، برعکس ظاهر و موارد حسی که چند ماه که بگذره دیگه براتون چندان اهمیتی نخواهد داشت ، مسائل منطقی زندگی تا همیشه دغدغه شما خواهد ماند.

این چیزایی که اینجا ساده مینویسم را ساده نگیرید !

افسرده !

افسرده از نظر من یعنی بی اراده  ،  بازنده ، ضعیف و درمانده !

مفهومی نداره انسانی که پر از روح و حس و زندگیه یه جایی تسلیم بشه؟ فقط یک جا تسلیم شدن داریم آن را هم میذاریمش برای دم آخری که بازدمی نداره !

قبل اون همیشه اراده و خواست انسانه که به حرکت و زندگی وادارش میکنه ، قوی بودن را از مورچه ای یاد بگیریم که بزرگتر از خودش هم باری را برمیداره و اگر بارها هم از دستش بده باز ادامه میده و از اول شروع میکنه ، از مورچه هم کمتر بودن در شان انسان نیست.

همه قوی هستند ، همه با اراده هستند ، فقط میزان استفاده از این قدرت ها در انسانها فرق میکند ، ازشون استفاده کنید و برنده باشید ، زندگی یعنی مسابقه ، قبلا نوشته بودم در این مسابقه خیلی ها هم برنده شدن ، چرا شما نتوانید؟ در کار ، روابط اجتماعی ، زندگی خصوصی ، حتما میتوانید ، حتما قدرتمندید ، به شما قول میدم با حرکت سرانگشت ارادتون میتونید خیلی از بیهودگیها و پوچی های روحی را به کناری بزنید ، امروز نه ، الان شروع کنید !

میشد داشت؟

میشد انگشتانی داشت

از جنس نور

از درون لمس میکرد

قلبت را


میشد سینه ای داشت

از جنس آسمان

گاه آفتاب و گاه باران

وسعتی بود

به پهنای آسایش


میشد چشمی داشت

از جنس گذشت

خوبی را میدید

بدی را میبخشید


میشد پایی داشت

از جنس ماندن

رفتن بلد نبود

تا ابد


میشد زبانی داشت

از جنس مهربانی

نه آزاری نه بددهانی

صدایی بود آسمانی


میشد دستی داشت

از جنس نوازش

پر از نیاز ،پر از خواهش

خلسه ای بود در آرامش


میشدفکری داشت

از جنس حقیقت

از جنس رویا

فردای خوبی میساخت

در کنار من با شما

پاک کردن دل !

در پست قبلی (برای رفته ها) به اینکه کسی میره و رفتنش از دید من نباید باعث ناراحتی بشه اشاره کردم.

حالا کسی رفته ، به شما بدی کرده ، یا اصولا هر کسی که توی دلتون ازش دلخوری دارید ، از نظر من پاکش کنید ، در حقیقت با این کار به اون شخص لطف نمیکنید که او اصلا شاید متوجه کینه یا پاک کردن اون در دل شما نشه ، دارید به خودتون محبت و لطف میکنید ، چرا بار سیاه کینه و نفرت را با خودتون حمل کنید؟ دریافتی شما از این موضوع غیر اینه که آزار میبینید و روزهای خوب زندگی را از دست میدید؟ آدمهایی هستن که بجای لذت بردن از زندگی دائم در حال نقشه کشیدن برای انتقام هستند ، زمانی را که میتونن به پیشرفت ، خوشحالی و استفاده بهینه از عمرشون بپردازن ، دارن فکر میکنن که چطور به یه انسان دیگه صدمه و ضربه بزنن ، فرضا هم که شد ، چیزی درست میشه؟ مطمئن باشید اگر هم به جایی برسه که بشه انتقام گرفت ، قطعا بعدش پشیمونی سراغمون میاد.

توصیه میکنم دلتون را پاک کنید ، از هیچکس غیر خوبی توش چیزی نگه ندارید ، خاطره های بد و آزاردهنده را یا پاک یا بهش فکر نکنید و هر وقت هم آمد سراغتون هم بخودتون بگید ، نمیشه که همیشه همه چی خوب باشه ، شاید همون خاطره های بد هستند که خاطره های خوش را براتون بامفهوم و لذتبخش میکنن.

برای رفته ها !

رفته؟ غصه میخوری ؟ غمگینی؟ میخواستی چیکارش کنی؟ بزور نگهش داری ؟ یا تقصیر خودت بوده یا او ، در هر صورت به این فکر کن دوستت نداشته که رفته !

برای کسی که دوست نداشته چرا باید غصه بخوری ؟ شخص جدیدی هم که  بعد از اون میاد تو زندگیت ،  یکی  را رها کرده و آمده پیش شما ! یکی دیگه الان داره غصه رفتن اونو میخوره.

از نظر من بهتره آدمها  تعادل  منطق و احساس را داشته باشند و روزی هم اگر کسی رفت بپذیرند که یا خودشان با رفتارهای نامناسب او را به سمت رفتن هل داده اند و یا از اولش هم او ماندنی  و شخص درست زندگی شما نبوده.

رفته ها ، گذشته ای هستند که نه ارزش حسرت دارند و  نه غم و غصه .

پنهان کاری !

مطلبی را از همسر خود متوجه شدیم که  در رابطه با زندگی مشترک بوده و به شما نگفته ، زود به فکر خیانت نیفتید !

خیلی ناگفته ها هست که در زندگی میتواند عامل اختلاف شود ، مرد بدون اطلاع همسر در جایی سرمایه گذاری کرده ، زن با دوست یا همکلاسی  قدیمی خود قرار ملاقات گذاشته که شوهر از آن دوست بخصوص خوشش نمی آید و مایل به  ارتباط آنها نمیباشد ، مرد به بهانه سفر کاری با دوستان به خوشگذرانی رفته و... یا هر مطلب دیگر ، در هر صورت چیزی بوده که از شما پنهان شده .

از نظر من ریشه اینگونه مسائل بیشتر به خود ما برمیگردد ، فشارهای زیاد به همسر و باید و نباید های بی مورد باعث این پنهان کاری میشود ، فرضا زنی کنترل زیاد بر روی مسائل مالی همسر دارد ، مردی انتظار دارد دوستان همسرش هم با فیلتر شدید او انتخاب شوند و یا زنی که یک مسافرت دوستانه چند آقا را باهم برنمیتابد. شاید اگر سخت گیریهایی که لازم نیست را کمی کمتر بکنیم ، موارد پنهانکاری نیز کمتر شود.

به این فکر کنید که وقتی به کسی سخت میگیرید او هم متقابلا با شما همینگونه رفتار خواهد کرد و از شما توقع خواهد داشت که خود شما هم موارد مشابه را رعایت کنید این باعث سخت شدن زندگی و تشدید تنشها خواهد شد ، ازدید من در مواردی که به اصل زندگی و سلامت آن لطمه ای نمیخورد ، اشکالی ندارد که این حس را در طرف مقابل ایجاد کنید که اینگونه موارد از دید شما بی اشکال است.

در این صورت مطمئن باشید ، حتی قبل از هر اقدامی او براحتی با شما حرف خواهد زد و مسائل پنهانی وجود نخواد داشت یا به حداقل خواهد رسید.

هوای پیاده روی !

هوای اینجا کمی ابریه ، با کمی باد ، شاید تنها چیزی که به فکرم میرسه یه پیاده روی طولانی تا یکی دو ساعت باشه. آخرشم به یه ظرف فالوده که مورد علاقه منه ختم بشه ، همینجا نزدیکای خودمون  !

من فالوده با آبلیموی تازه را به بستنی ترجیح میدم ، هیچ جای دنیا یه چیزای اینجا رو نداره ، بوی نون سنگک تنوری که سنگای تنور بهش چسبیده باشه ، صدای بوق ماشینا که انواع مختلف داره ، ممتد یعنی اعتراض ، 2 تا بوق پشت هم ، یعنی مسافر هستی سوار شو ، فقط یه بوق ، یعنی حواست باشه ، بوق های پشت سر هم ، یعنی عروس داره میاد ، 2 تا بوق  پشت هم و یه بوق تک یعنی ، سوار میشی؟!!!، آدمایی که میتونی بی بهانه با هم حرف بزنید و همونجا باهاشون آشنا بشی ، چشمهایی که کلام نمیخوان و  با هم حرف میزنن ، جاده چالوس کرج با اون زیبایی هایی که هیچ جاده ای تو دنیا نداره ، سد طالقان و هتلی که مشرف به اونه و واقعا زیباس ،تجریش با اون بازار دیدنیش که هیچوقت ازش خسته نشدم ، وسطش یه رستوران قدیمی داره با فسنجون و قیمه و ته دیگ های آنچنانی ، اقدسیه با اون باقالی پلو با مرغ و  روغن کرمانشاهیش ، فشم و دربند و درکه با طعم ترش آلوهای وحشیش و لواشکاش ، فرحزاد و رستورانهاش ، بوی خاک بارون زده ،  بوی چمن خیس ، طعم بعضی میوه ها ، بوی بعضی گلها ، که هیچ جای دنیاپیدا نمیشن ، جاهای دیگه  میوه و گلهاشون خیلی زیبان ولی طعم و بو ندارن !

نمیشه کاری کرد ،این خاک هر جاش که باشی  و این انسانهای مهربون و صمیمی که انگار همه رو میشناسی ،  آدمو میکشه سمت خودش !

زور یا عقل؟

یه مدت اگر غذای کم نمک بخورید به آن عادت میکنید و مذاق شما غذای با نمک متوسط را هم شور تشخیص میدهد و اگر مدتی غذای پر نمک بخورید به میزان نمک آن مقاوم شده و حتی غذای با نمک معمولی هم برای شما بی مزه به نظر میرسد.

انسان مقاوم میشود !

در زندگی بعضی از آقایان متاسفانه سعی میکنن به زور مسائل مادی ، توان بدنی !!! و صدای کلفت تر ، به خواسته های خود برسند.

البته دیدم که در بعضی خانه هایی که سالار ، زن است هم به نحوی دیگر این سلطه در جریان است.

اینکه یک زندگی مدیر و تمام کننده ای داشته باشد ، عقیده و نظر من است ولی با زور؟

از دید من این عقل و منطق و در تعادل با آن احساس خوب و دلنشین و صمیمیت است که میتواند به ما امید و انگیزه برای ادامه راه و طی کردن مسیر را بدهد و ما را سلطان قلب ، روح و فکر طرف مقابل بکند.

کسی که بزور بازو (با پوزش از مخاطبین محترم) و یا به ضرب امکانات مادی میخواهد ریاست کند ، هیچگاه به قلب و روح کسی وارد نخواهد شد و در حقیقت انزوا ، تنفر و تنهایی نتیجه محتوم این روش خواهد بود.

انسان به هر چیزی عادت میکندمانند آن قضیه نمک که در ابتدا گفتم ، به بداخلاقی و زورگویی طرف مقابل هم عادت میکند ، شاید روز اول با یک نگاه خشمگین ظاهرا حرفی را گوش کند و بپذیرد ولی روزی میرسد که حتی در زیر باران مشت و توهین هم سخن زور را نخواهد پذیرفت و مقاوم خواهد شد. دیگر حتی در زیر انواع فشارهای روحی و جسمی هم حرف خود را خواهد زد .

هر انسانی قطعا به عقل و منطق و با کلامی مناسب و دلپذیر پاسخ مثبت خواهد داد ، نیازی نیست که برای رئیس بودن حتما از زور استفاده کرد اگر کسی برای ریاست در خانه از زور استفاده کند به معنی این است که حرفی منطقی و عقل پسند ندارد.

عقیده دارم اگر کسی قصد زندگی داشته باشد ، به پای حرف منطقی و احساس صمیمانه قلبی خواهد نشست و به آن گوش خواهد داد و آن را عمل خواهد کرد. محبت از ته دلی میخواهد و زبانی خوش !  گاه کاری که سخنی نرم و عاقلانه بهمراه آغوش و نوازشی گرم میکند ، تمامی زور دنیا هم از انجامش عاجز خواهد بود.

به عقیده من ... !


به عقیده من ، از دید من ، من اینطور فکر میکنم که ، به نظر من ، اعتقاد دارم که و ... خوبه آدمها وقتی میخوان حرف بزنن یا مطلبی را بنویسند یکی از این جملات را استفاده کنند ، اینگونه مخاطب این حس را ندارد که عقیده و نظری قراره به او تحمیل بشه ، حس میکنه صرفا داره با یه دیدگاه جدید آشنا میشه و حس انتخاب خودش هم پابرجاست. تا جایی که میشه در ابراز عقیده از باید و نباید دوری کنیم و صرفا فکر خودمون را با قید نظر شخصی بگیم و بنویسیم.یا اگر هم قراره روی مطلبی تاکید کنیم و از باید ها میخواهیم استفاده کنیم ، از دید من خوبه که از یکی از جملات خط اول این نوشته استفاده کنیم که این مفهوم در ذهن مخاطب ایجاد بشه که اگر بایدی هم هست مربوط به خود گوینده یا نویسنده میشه نه مربوط به او .

خوش حسابی !

داستانی که یکی از دوستان (فضای واقعی!) برای من تعریف کرد:

چند سال پیش شخصی از من 5 میلیون تومان قرض خواست و گفت در عرض 10 روز آن را برمیگرداند ، چون اعتبار خوبی نداشت من نپذیرفتم ، 5 روز بعد گفت 3 میلیون هم بدی کارم راه می افتد ، دوستم باز نپذیرفت ، 9 روز بعد از اولین درخواست گفت 2 میلیون هم بدی خوبه ، دوستم به او گفت مگه قرار نبود روز دهم کل 5 میلیون را به من برگردانی ؟  فردا 10 روز از اولین درخواستت میگذرد و از همانجایی که میخواستی 5 میلیون مرا تهیه کنی ، پول را بگیر و مشکلت را حل کن ! ضمنا" به گفته دوست من او شخص خوش حسابی هم نبوده  .

جالب است هنگامی که میخواهند از شما قرضی بگیرند با روی خوش و مثلا وعده بازپرداخت 2 ماهه نزد شما می آیند ، بعد 2 یا حتی 3 یا 4 ماه که شما سکوت کردید و درخواست پولتان را هم نکردید ، اگر بعد 4 ماه حرفی بزنید که پول من چه شد و کی پرداخت میکنی ، میشوید آدم بده داستان و اگر هم بازپرداختی باشد یا یکجا آن را دریافت نخواهید کرد و یا اگر همه پول را هم بدهد در عوض تشکر و امتنان با تلخی و ناراحتی از شما یاد خواهد کرد !

وقتی از کسی قرضی میخواهید او به اعتبار و حساب خوب شما دقت میکند ، اگر یکبار با او یا کسی که او میشناسدخوش قولی نکرده باشید ، امکان ندارد به شما کمکی کند.

اصولا عقیده دارم انسان میبایستی قدمهایش را طوری بردارد که نیازمند و محتاج هیچکس نباشد . به استثنا پدر و مادر که بحث جداگانه ای دارند و از دید من کمک آنها به شما در حقیقت به خودشان است چون سرنوشت خوب و بد شما به نحوی با آنها گره خورده .

حتی برادر و خواهر خصوصا بعد از ازدواجشان دیگر همان حالتهای سابق را نخواهد داشت ،و بهتر است شما هم انتظارات قبلی را از آنها نداشته باشید.

سعی کنید با همه  در مسائل مالی حساب و کتاب مشخص داشته باشین ، اون روزی که به اختلاف بخورید ، از اینکه احتیاط کردید پشیمان نخواهید شد.

یک توصیه : اگر کسی از شما درخواست مبلغی کرد و به خوش حسابیش باور داشتید و در توانتان بود که کمک کنید ، حتما این کار را بکنید ، ولی اگر بنا به دلایلی تمایل به کمک نداشتید ، نگویید که ندارم یا بهانه نیاورید و با ذکر دلیل (مثلا بدحسابی یا بی اعتباری او ) بگویید دارم و به این دلیل نمیدهم !

چون اگر بگویید ندارم او باورش نخواهد شد و در حقیقت شما علاوه بر اینکه به او کمک نمیکنید ، به او خلاف هم گفته اید و چه بسا اگر عدم کمک شما را فرآموش کند ، ندارم و خلاف گفتن شما را فرآموش نخواهد کرد!

زندگی با XP ؟!

مهمه که چند نفر شما را درک میکنند ؟ اصولا نظرات دیگران تا چه حد برای شما مهم هستند؟

بعضی میگن برای من مهم نیست یا اگر فقط ی نفر هم متوجه بشه ، من چی میگم برام کافیه !

از دید من خیلی مهمه که تمام کسانی که مطالب منو میخوانن چه مخالف و چه موافق ، بتونن درک صحیحی از افکارم داشته باشند. من در یک جزیره خالی از سکنه زندگی نمیکنم که نظر دیگران برام مهم نباشه و روی من اثر نذاره.

چه اشکالی داره اگر حس کنم یه ایده و فکری در رابطه با یک موضوع از آنچه من تا کنون فکر میکردم بهتر و به حقیقت نزدیکتره و تغییری در افکارم بدم ؟

اینکه آدم بجای 2 تا چشم اگر 4 تا یا بیشتر داشته باشه ، چه میدان دید گسترده تری میتوانست داشته باشه و جاهایی را ببینه که شاید تا حالا توان دیدنشو نداشته.

به دیگرانی که به حسن نیت آنها اعتماد داریم اجازه بدیم در رابطه با مسائل زندگی نظر بدن ، شاید بتونن زاویه دید ما را گسترش بدن و نوری بر قسمتهای تاریک آن مسئله بتابونن که تا حالا از دید ما مخفی بوده.این با دخالت فرق میکنه ، بحث های کلی و نظریه ها و تجربه های عمومی زندگی را میتونیم از دیگران بیاموزیم و آن را با مسائل خودمون تطبیق بدیم و ببینیم کجا میتونیم ازشون استفاده کنیم.

آیا شما 10 یا 15 سال پیش  در رابطه با زندگی و نحوه برخورد با مسائل و مشکلات  دقیقا همین نظراتی که الان دارید را داشتید؟  حتی ممکنه تفکری را هم که اکنون با آن زندگی میکنید نیز چند سال دیگه تغییر کنه ، این دقیقا مثل بروزرسانی هایی هست که در برنامه های کامپیوتر یا گوشی ما انجام میشه و بدون آنها از تکنولوژی روز عقب میمونیم. اگر سیستم عامل کامپیوتر شما هنوز XP هست ، شاید بتوانید  کارهایی با آن انجام دهید ، ولی قطعا از دیگران جا خواهید ماند و استفاده کامل را از سیستم خود نخواهید برد.

میوه های تابستان

یکی از دلایل دوست داشتن تابستان :





چشم !

اینکه شما به چیزی که موافق هستید و خودتون هم ازش لذت میبرین بگین چشم ، کار خاصی انجام ندادید !

در این موارد که الان میخوام مثالشو بزنم ، وقتی شوهر به همسر گرامی پیشنهادی میده و همسر محترم هم میگه چشم ، از دید من چندان ارزشمند نمیباشد:

- بیا بریم سفر ... چشم

- بریم یه مرکز خرید... چشم

- شام بریم بیرون... چشم

- موافقی بریم یه کنسرت خوب؟... چشم

-ظرفا امشب زیاده ، من میشورم !... چشم

- بریم برات لوازم آرایش یا لباس بگیرم... چشم

- امشب بریم خونه مامانت اینا !... چشم

- مامانت اینا ! را بگو آخر هفته بیان خونمون... چشم

- مامانت اینا میخوان برن دکتر من میبرمشون !... چشم

گفتن چشم در این موارد که خواست خودتون هم هست آنچنان مهم نیست .


چشم گفتن زمانی ارزشمنده که : (بدون نگاه جنسیتی)

1- آن مطلب خلاف میل یا عقیده شما باشد ولی در هر صورت آن را بنا به دلایلی پذیرفته باشید .

2- صرفا در حد حرف نماند و در زمان مناسب به آن عمل نمایید.

3- اگر چشم را گفتید ولی همچنان با موضوع مشکل داشتید، کارشکنی نکنید تا نشون بدید که حرف طرف مقابل درست نبوده.

4- در مقابل پذیرفتن یک موضوع چشم خود را مشروط نکنید و یا  اگر توقعی دارید همان لحظه عنوان کنید و بعدا از طرف مقابل انتظار انجام دادن کار خاصی را نداشته باشید.

5- در قلبتان آن را پذیرفته باشید و به آن باور داشته باشید.

بد دهانی !

رفتم خرید کنم ... مثل ... جلوم ایستاده بود حالیش نبود که راهروی سوپر جای ایستادن نیست ، آخه به این آدمای ... چی میشه گفت ، ...پیششون پرفسوره !

داره یه حرف عادی میزنه ، تا وسط حرفاش چند تا کلمه زشت و بد به زبون نیاره انگار جملش کامل نیست !

متاسفانه بعضی عادت به این رفتار کردن و حس میکنن اینجوری در شنونده تاثیر گذار هستند و یا باعث ایجاد ترس در اون میشن و برای خودشون اعتبار کسب میکنن.

ترک این رفتار زشت هم سخت و هم نیاز به آموزش و مشاوره افراد متخصص داره ، شاید هم هیچوقت درست نشن.

بعضی هم در عصبانیت اینجور میشن و پیش خودشون حس میکنن خشم و ناراحتی توجیه مناسبی برای بددهانی است.

از دید من میشه صدا را بالا برد ، میشه حتی فریاد هم کشید ولی بددهانی و استفاده از کلمات زشت خراشی بر روی روح طرف مقابل ایجاد میکنه که حتی گاه با گذر زمان هم قابل ترمیم نیست و هرگز فرآموش نمیشه . وقتی به ظاهر و تمیزی لباسمون یا ماشینمون اهمیت میدیم ، پاکیزگی کلام و نحوه سخن گفتنمون هم بیشتر از هر چیز دیگه برامون مهم باشند.


داستان کوتاه : 2 گل !

مامور پلیس پرسید ، دختر دم بخت دارید؟ مهرداد گفت ،  نه ، من و همسرم با دختر 8 سالمون اینجا زندگی میکنیم ، مامور گفت ، نگاه کردن در محیط عمومی و کوچه جرم نیست و تا وقتی فعلی  مجرمانه نباشه ما نمیتونیم سراغ یه شهروند بریم .

چند روز بود مردی میانسال درون ماشینی در نزدیکی خانه آنها مینشست و وقتی آنها از خانه خارج میشدند بدقت نگاهشون میکرد ، این حس بدی به مهرداد داده بود و برای همین به پلیس زنگ زد.

اون روز بعدازظهر باز جاوید کارهاشو سریع انجام داد و خودشو به نزدیکی خونه مهرداد رسوند، همسرش به او زنگ زد و با حالتی نگران پرسید کجایی ؟ جاوید گفت همانجا ، پرسید دیدیش؟ او گفت هنوز نه  ، ماشین را کمی جلوتر پارک و خاموش کرد و منتظر بود که مهرداد و خانوادش که معمولا بعدازظهرها برای پیاده روی بیرون میرفتند را ببیند. نیم ساعت بعد دید مهرداد به تنهایی از خانه خارج شد ولی یکراست به سمت او آمد ، دستپاچه شد و کمی خودش را جمع کرد ، مهرداد به جلوی شیشه ماشین که پایین بود رسید و چند لحظه در سکوت بهم نگاه کردند .مهرداد پرسید آقا شما تو این کوچه کار یا آشنایی داری که هر روز میای اینجا؟ جاوید فقط نگاه میکرد ، نمیدانست راز بزرگش را که فقط خودش میدانست چطور عنوان کند.

از ماشین پیاده شد و دستش را به سمت مهرداد دراز کرد و گفت من جاوید صداقت هستم ، شما مهرداد صداقت هستید، درسته؟مهرداد با تاخیر به او دست داد و با تعجب و با سر حرف او را تایید کردو  نام همسر شما مریم است؟ مهرداد در یک لحظه عصبانی شد و میخواست که عکس العملی نشان دهد که جاوید از او خواهش کرد به داستانش گوش دهد و زود قضاوت نکند.

هشت سال و چند ماه پیش بود ، در یکی از بیمارستانهای شهر 2 نوزاد بدنیا می آیند هر دو دختر و در یک شب ، آن شب پرستار کشیک نوزادان حال روحی خوشی نداشت و بخاطر یک سری مشکلات خانوادگی بشدت پریشان بود. وقتی نوزادان که هر دو در زمان یکسان و در دو اتاق جداگانه بدنیا آمده بودند را به اتاق مخصوص نوزادان آوردند ، دستبند شناسایی روی دستشان بود ، در روی دستبند نام مادر و فامیل پدر را مینویسند ، نام همسر جاوید هم مریم بود !

دو دختر در یک ساعت و در 2 اتاق متفاوت متولد شده بودند که بر روی دستبند آنها نوشته بود ، نام مادر مریم ، و نام خانوادگی صداقت !

پرستار اتاق نوزادان به این قضیه مهم دقت نکرد و بدون توجه به دستبندها فقط نوزادان را در 2 تخت جداگانه گذاشت و به پای تلفن برگشت و شروع به ادامه صحبت در زمینه مشکلی که برایش پیش آمده بود کرد.

فردا وقتی خانواده جاوید برای تحویل گرفتن نوزاد رفتند ، پرستار خسته و با فکری مشغول هنوز شیفتش تمام نشده بود ، به اولین نوزادی که رسید ، دستبندش را نگاه کرد ، نام مادر مریم و نام خانوادگی صداقت، ظاهرا همه چیز درست بود ، او را برداشت و به جاوید و همسرش مریم تحویل داد ، شیفت او چند دقیقه بعد تمام شد و پرستار بعدی آمد و همون موقع مهرداد و مریم  برای تحویل گرفتن فرزندشان آمدند ، و پرستار جدید با خواندن مشخصات دستبند شناسایی نوزاد ، دختر دوم را به آنها تحویل داد.

مهرداد که توجهش جلب شده بود با بی صبری منتظر ادامه داستان بود ولی ترسی ناشناخته قلبش را چنگ میزد ، جاوید ادامه داد ، تا چند سال مشکلی نبود ، دختر ما داشت بزرگ میشد و درسته شبیه هیچکدام از ما نبود ولی دخترمان و پاره تنمان بود ، تا اینکه  بر اثر سقوط از پله  آنیتا دچار خونریزی شد ، وقتی به بیمارستان بردیمش ، دکتر اورژانس خواست که آماده باشیم تا اگر نیاز شد به او خون اهدا کنیم ، من و همسرم به آزمایشگاه رفتیم و جوابی گرفتیم که زندگی ما را متحول کرد، آزمایش تایپ خون نشان داد امکان ندارد که آنیتا فرزند ما باشد !

مگه میشه ، من و مریم آنیتا را از جون خودمون هم بیشتر دوست داشتیم ، چطور ممکنه فرزند ما نباشه؟ تنها حالتی که ممکن بود جابجایی نوزاد هنگام تولد بود ، به بیمارستان رفتم و سوابق آن شب را بررسی کردیم ، بله در آن شب نوزاد دختر دیگری با نام خانوادگی صداقت و نام مادر مریم متولد شده بود.

تصور جدا شدن از آنیتای عزیزم برام خیلی سخت بود ، همسرم هر روز گریه میکنه و هم نمیتونه از دخترمون دست برداره هم غریزش میخواد دختر واقعیشو کنارش داشته باشه !

مهرداد با تحیر و تعجب داشت به این داستان گوش میداد ، یه لحظه حس کرد زندگیش مثل داستانهای سینمایی شده و  انگار توی سرش طوفان آمده بود ، گیج شده بود ، احساس کرد نمیتونه بایسته ، جاوید دستشو گرفت و گفت منم روز اول اینجوری شده بودم !


یکسال از اون موضوع گذشته، جاوید و مهرداد 2 تا آپارتمان در یک مجتمع خریدند و دارن یکجا زندگی میکنن ، توی حیاط اون مجتمع 2 تا دختر همسن داشتن بازی میکردن و خیلی خوشحال بودن ، آنها 2 تا خونه داشتند و 2 پدر و 2 مادر که همشونو یه اندازه دوست داشتن ، هر وقت میخواستند هر خونه ای  که دوست داشتن میرفتند و شب را آنجا میخوابیدند .

(داستان واقعی نمیباشد و هرگونه مشابهتی در نامها اتفاقی و تخیل ذهن بلاگر میباشد)

طنز : جشنواره وحشت !

بقدری آرایشهای غلیظ و آنچنانی زیاد شده و بعضی از خانمها آنچنان از لوازم آرایش استفاده میکنن که انگار از منطقه قحطی کرم پودر و رژ و سایه و ... برگشتن.

یکم آرومتر لطفا" ، نمیگین تو تاریکی شب با این آرایشهای غلیظ  سر یه پیچ تو یه کوچه تاریک ، رودر روی یه آدمی با مشکلات قلبی در بیایید ،  از وحشت به سرای باقی میشتابه؟

در پست قبلی {سادگی} به این موضوع هم  اشاره کردم و در جواب یکی از همنشین های محترم مجازی نوشتم ، هر عروس خانمی را بعدا با آرایش ملایم دیدم زیباتر از شب عروسیش بوده ، آخه سوالم اینه وزن اینهمه مواد را چطور روی صورت تحمل میکنین؟ انگار من یه لایه گچ و سیمان بمالم رو صورتم و راه بیفتم تو مهمونی یا خیابون !

حداقل اگر قسمتتون شد و خواستگاری براتون پیدا شد ، میگن یه نظر حلاله ، اقلا اجازه بدید یه بار بدون آرایش شما را ببینه و بعد تصمیم بگیره ، ممکنه بعد ازدواج و فردای عروسی که در خانه تشریف دارید ، بعد از پاک کردن آرایشتون ،  همسر گرامی اصلا شما را بجا نیاره !

خوبه صبح ساعت 6 صبح، سرزده بیان خواستگاری و با خود واقعیتون آشنا بشن؟ میگن هموطنهای زرنگ اصفهانیمون از این ترفند برای دیدن چهره واقعی عروس آینده استفاده میکنن !

یه دوستی داشتم 5 سال پیش یه دختری را میخواست ، چون شرایط مالی دوستم مهیا نشده بود موضوع را رها کرده بود ، چند ماه پیش میگه مجددا به آن دختر که  خیلی ساده بود و اهل زندگی به نظر میرسید تلفن زدم  و دیدم هنوز به خانه بخت نرفته ، با خانواده رفتیم خواستگاری ، در آپارتمان را که باز کرد نشناختمش پرسیدم منزل آقای .... ، خندید و گفت بله ، اسممو صدا کرد و گفت من خودم هستم ، نشناختی؟  ، دماغش خوب بود ولی عمل کرده بود ، نوک بینیش تیز شده و  رفته بود بالا ، شبیه جادوگرا ! زیر گونه هاش انگار 2 تا توپ پینگ پنگ گذاشته بودن ، لباشم که نگو ، هر کدام یه نعلبکی بود ، ابروهاشو تتو کرده بود ، مدل شیطانی ، اونم از نوع رجیم ! حالا دیگه بقیه جاهاشو چیکار کرده بود این دوستمون نمیدونست ، کلا از آن خواستگاری منصرف شد ، گفت حس کردم دختره تبدیل به روبوت شده  ، ازش ترسیدم !


سادگی !

از دیدگاه مردانه میگم ، مردا از سادگی خوششون میاد ، لباس ساده ، آرایش ساده ، حرف زدن ساده  ، رفتارهای ساده و ...

اگر حس کنن کسی داره با پیچیدگی و سختی بهشون نزدیک میشه موضع میگیرن و میرن تو سپر دفاعی ، محتاط میشن و  آماده نبرد !

اگر توی زندگی با یه مرد معمولی هستین ، سعی کنید ته دلتون را بهش نشون بدین   ، حاشیه نرید ، کلاف سر در گم نباشید ، حرفی و خواسته ای دارید ، بسادگی و روان به او بگویید ، مردها از رفتارهای پیچیده زنانه کلافه میشن ، آن را به غرغر های اعصاب خرد کن تعبیر میکنن، خصوصا که تجربه کمی هم از زندگی و جنس مقابل داشته باشن.

آشپزی مردانه : سینه مرغ سوخاری

یک بسته سینه مرغ بدون استخوان  ، سینه ها را با برشهای افقی و نازک ببرید (ورقه ای) ، یه شب تو روغن زیتون ، کمی آبلیموی تازه ، فلفل سیاه و نمک بخوابانید ، بعد با پودر سوخاری آغشته کنید ،توی  ماهی تابه روغن بریزید و بگذارید داغ بشه ، قطعات مرغ را سرخ کنید ، غذای ساده و خوشمزه ایست ، من از این پودر(تمپورا) که عکسشو میذارم استفاده میکنم ، ولی میشه با انواع پودر سوخاری آماده بشه ، کنارش میتونین سبزیجات تفت داده شده (هویج ، بروکلی ، کاهو ) یا سیب زمینی سرو کنید ، من سیب زمینی ها را هم افقی میبرم نمک میزنم  و سینی فر را کمی روغن میزنم و میذارم تو فر تا برشته بشن ، میتونید سالاد کاهو ساده هم کنارش آماده کنید ، شامل کاهو پیچ خرد شده ، کمی آبلیمو ، نصف قاشق مایونز و دو قاشق ماست و سبزیجات معطر.(غذای دیشب  بلاگر!)


http://s12.picofile.com/file/8402399750/IMG_%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B0%DB%B0%DB%B7%DB%B0%DB%B8_%DB%B1%DB%B7%DB%B5%DB%B4%DB%B1%DB%B9.jpg


http://s13.picofile.com/file/8402399784/IMG_%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B0%DB%B0%DB%B7%DB%B0%DB%B9_%DB%B1%DB%B5%DB%B3%DB%B6%DB%B2%DB%B1.jpg

ناهار پنجشنبه تو جاده!


برای فردا ناهار همه را دعوت میکنم بیان جاده چالوس یا جاده ای که به شهرشون نزدیکه ، با یکی از دوستای خوبشون قرار بزارن ( با حفظ فاصله) برن یه جایی خارج شهرشون ، شده یه ساندویچ درست کنن و بزنن به جاده ،ممکنه فردا صبح زود برم سمت دریا ، اگه برم به خنکی کلاردشت هم سر میزنم و جاده عباس آباد یا تا رستوران آبی جاده چالوس، ولی فردا صبح زود بعد طلوع اولین اشعه خورشید پنجشبه حتما در جاده خواهم بود.


همه چیز هم باشیم !

دو نفر که زندگی را شروع میکنند ، عدم اطلاع از مسائل متقابل و ناتوانی در شناخت صحیح از روحیه و خواسته های هم مشکلاتی را بوجود می آورد .

گاهی یک مرد دوست دارد همسر او برایش  مادر ، رفیق ، همکار ، خواهر و یا حتی دوست دوران مجردی ! باشد . چه اشکالی دارد با بهترین وضعیت ظاهری که میتوانید داشته باشید ، گاهی با همسرتان در جایی قرار بگذارید و  او را سوار ماشین کنید ؟ (لبخند)

یک زن دوست دارد از همسرش گاه محبت و تجربه یک بزرگتر (مانند پدر) ، حمایت یک برادر ، همکلامی یک دوست و حتی حس یک معشوق دلباخته را دریافت نماید.

از دید من ، در مقابل هر خواسته ای که مشروع و صحیح است و نیازیست در وجود همسرمان  ، میبایستی پاسخ مناسب و درخوری داشته باشیم ، همه چیز هم باشیم ، هر حس نیاز را در همسرمان تشخیص و در حد امکان برطرفش نماییم و دیگر نگران این نباشیم که او بدنبال نیازهای روحی و حسی ، جای دیگری را بغیر از خانه جستجو نماید.

رک گویی !

اینکه ما به خشن ترین وجه یه مسئله را به کسی بگوییم  ، اسمش نمیشه رک بودن !

کسی ممکنه از فرم بینی خودش راضی نباشه ، بریم بهش بگیم ، دماغت زشته یا خیلی بزرگه !  این میشه رک بودن؟ باور کنید بعضی ها با دیگران همین کار را میکنند و دلشان هم به این خوشه که آدمهای رکی هستند یا اگر کسی چاق شده  ، خودش بهتر از همه میدونه که اضافه وزن داره ،  وقتی میبینیش لزومی نداره که مستقیم اینو بهش یادآوری کنی .

رک بودن روی دیگه صداقت  و دوستی و رفاقت است وقتی هم اثر گذاره که کسی با بیان خوب و مناسب ، مطلبی را صادقانه به ما میگه و با حسن نظر سعی داره کمکمان کنه.

اگر حس کردید در بیان مطالب و انتقاد از کسی یا در پاسخ به بعضی سوالات جوابهای شما سخت و خشن و بدون هیچ آرایه ای هست ، بدونید که اثر مطلوبی از شما در ذهن مخاطب نمیماند و کسی شما را بخاطر این مدل رک بودن تحسین نخواهد کرد.

در رک بودن هم سیاست داشته باشید و حتما با دوستان و عزیزانتون رک و صادقانه حرف بزنید ، ولی بین یک صحبت صمیمانه و انتقاد دوستانه با سخنانی که گاه به مرز توهین نزدیک میشه تفاوت قائل بشیم.

بخدا !

مگر قرار است خلاف بگویید که لازم به ابراز قسم در میان صحبت دارید؟ مگر شکی در این دارید که شنونده حرفهایتان را باور نمیکند؟ آیا با قسم خوردن و آوردن اسامی مقدس یا جان عزیزانمان ، میتوانید به کسی که دارد حرفهایتان را میشنود ، چیزی را بقبولانید؟

مگر قرار است که وقتی حرفی میزنیم به آن پایند نباشیم که تاکید میکنیم "قول میدم" ، چرا نباید حرفهای ساده ما که زده میشه همان قول و قرار ما باشه؟

از دید من کسی که برای اثبات حرف یا تعهدش به قسم و قول متوسل میشه ، خودش از همه کمتر به درستی سخنانش باور داره ، بماند تا شنونده !

ساده صحبت کنید و به آنچه میگویید عمل کنید، اینگونه باورپذیری شما برای طرف مقابل بیشتر خواهد بود.

اولینم !

اگر امروز اولین عشقتون را میدیدید ، اونی که تو 12 یا 14 سالگی میخواستید ، چه حسی بهتون دست میداد؟ چی بهش میگفتید ؟ اولین من در 14 سالگی بود ، جرات نکردم بهش بگم و باهاش حرف بزنم ، هیچوقت با هم صحبتی نکردیم ، فقط نگاه بود ، ولی اون اولینم بود، یه کوچه مدرسه بود که ما رو زودتر تعطیل میکردن ، صبر میکردم تا بیاد ، فقط همو نگاه میکردیم ، هر کدوم یه سمت کوچه ...

دوست دارم بدونم کجاست ، خیلی بیشتر دوست دارم بدونم ، اونم منو یادشه؟

فریب سیب !

دنیایی که با یک فریب شروع بشه ، آخرش چی میشه؟  اونم با یه سیب ، بیچاره آدم !

کلام ، دریچه فکر ما !

از دید من کلام ارزشمنده و دریچه خروجی افکار ماست ، شاید کمی دقت کردن یا نکردن در سخن گفتن ، دید دیگران را نسبت به ما عوض کنه ، بهتر کنه و یا بدتر !

 

از دید من رعایت این موارد به ما کمک میکنه بهتر فکرمون را منتقل کنیم :

1- اصولا زیاد حرف نزنید ، با خودتون کار کنید ، اگر از آن دسته افرادی هستید که موقع حرف زدن عادی هم سخرانی میکنید ، با فشار به اراده خودتون شروع کنید به کم حرف زدن یا تمرین سکوت ، این یک رفتار اشتباه و قابل اصلاح است .

2- قبل حرف زدن فکر کنید ، بذارید طرف مقابل فکر کنه شما کند ذهن هستید ، بهتر از اینه که حرفی بزنید که فکر کنه کلا ذهنی ندارید! بعد از مدتی قادر خواهید بود سریعتر فکر کنید و حرف بزنید و میزان مکث شما کمتر خواهد بود.

3- ببینید حرفی که میزنید اصلا لازم هست که گفته بشه؟ کلا نگفتن حرفهایی که لزومی نداره بزنید از گفتنش بهتره !

4- حرف زدن را در زمینه مسائلی که تخصص و تسلط ندارید متوقف کنید و براحتی بگید نمیدونم ، اظهار فضل در اینگونه موارد باعث تمسخر شما توسط دیگران خواهد شد. گفتن نمیدونم خیلی بهتره از دادن اطلاعات نادرست یا خنده دار میباشد.

5-اجازه بدید طرف مقابل حرفش را تمام کند و سپس حرف بزنید ، شاید در میان حرفهایی که میزند نکته ای باشد که جهت سخن شما را عوض کند.

6- موقع خوردن چیزی حرف نزنید چه پای تلفن چه حضوری ، حس بسیار بدی را به طرف مقابل منتقل میکنید ،

7- دو مدل مختلف حرف نزنید ! گاهی بعضی آقایان و یا خانمها موقع حرف زدن با جنس مقابل کلا لحن و تن صدایشان تغییر میکند و کاملا مشخص مصنوعی میشود.

8- شمرده واضح و با تن صدای مناسب حرف بزنید ، نه خیلی بلند و نه خیلی کوتاه ، مطمئن شوید که شنونده حرفهای شما را متوجه میشود.

9- سعی کنید لحن و کلمات تمسخر آمیز را یا استفاده نکید و یا اگر طرف مقابل پرسید : داری مسخرم میکنی ؟ بگید بله و منکرش نشید ! (لبخند)

10- در میان حرف زدن سعی کنید از کلمات مثبت بیشتر استفاده کنید ، از دید من این دو سوال با اینکه مفهوم یکسانی دارند بار متفاوت گویشی هم دارند : میخوای بیای پیش من؟ نمیخوای بیای پیش من؟ ، اولی را ترجیح میدم.

11- پیچیده و سخت صحبت کردن و استفاده از لغات نامانوس در همایش های تخصصی قابل قبوله ، در محاوره های روزمره ، ساده و روان و صمیمانه صحبت کنیم.

12- موقع صحبت کردن به چشمهای طرف مقابل نگاه کنید و با قدرت و اعتماد به نفس حرف بزنید ، بدانید که کلام شما نشانه دیگری از ضعف و یا قدرت روح شما نیز خواهد بود و در صورتی اثر گذار میباشد که منشا آن سخنان (فکر شما) خود به آنچه میگوید باور و ایمان داشته باشد.

***

قطعا موارد زیاد دیگری هست که همنشین های خوب مجازی میتونن یادآوری کنند.

سنگینی راز !

مطلبی را از کسی به هر نحوی متوجه شدید ، که خود او مایل نیست دیگران آن را بدانند و این یک راز برای اوست، از طرف دیگر دانستن این موضوع به روح شما فشار می آورد و احساس میکنید باری سنگین را حمل میکنیدو خیلی دوست داریداین اطلاعات را به کس دیگری بگویید و کمی سبک شوید.

از دید من صبر کنید ،به این فکر کنید حتی اگر با شخصی که رازش را میدانید ، رابطه خوبی هم نداشته باشید ، شنونده راجب شما چه فکر میکند؟ کسی اگر راز کسی را به من بگوید ، از اولین شخصی که دوری میکنم خود گوینده خواهد بود ، چون  روزی  این کار را با من هم خواهد کرد و بهیچ عنوان ارضا شدن حس کنجکاوی را آنقدر مهم نمیدانم که بخواهم اسرار کسی را بدانم و من این بار سنگین را بدوش بکشم !

توصیه میکنم اگر کسی اسرار دیگری را نزد شما فاش کرد ، بدانید حتما با شما نیز این کار را خواهد کرد و او را از چرخه نزدیکان قابل اعتماد خود دور کنید.

داستان کوتاه : نه !

وکیلم ؟ در همان سوال اول عروس خانم جواب داد نه ! دیگر به گل چیدن و زیر لفظی هم نکشید ، همه ساکت شدند ، خیلی هم محکم و قاطع و با صدای رسا و بلند گفت، گریه هاشو قبلا کرده بود ، ضجه هاشو زده بود ، دیگه به تصمیم نهایی رسیده بود ، وقتی اون نه را گفت حتی صداش هم نلریزد و چشماشم خیس نشد ، عاقد با تعجب نگاهی کرد و دفتر را بست ، پدر عروس جلو دوید و جلویش را گرفت ، مادر عروس به زیر پرده ای که خاک قند هنوز رویش بود رفت و شروع به صحبت کرد ، داماد فقط به روبروی خود نگاه میکرد ، انگار ماتش برده بود ، حس میکرد چیزی درست نیست ولی مطمئن نبود ، او میدانست چرا گلبهار نه گفته ، مادر داماد با پوزخند نگاه میکرد و در نگاهش این بود که ما از اول گفته بودیم این بدردت نمیخوره .هنوز صدای موزیک می آمد و در آن سکوت خیلی آزار دهنده بود ، پدر داماد به پسرش گفت : فرهاد چی شده؟ شوخیه؟ فرهاد هنوز گیج و منگ بود .

همدیگر را خیلی دوست داشتند ، از بچگی با هم بودند و با هم بزرگ شده بودند ، فرهاد همه جا مواظب گلبهار بود و حتی با سن کم ادای مردا را براش در میاورد و براش اسباب بازی میخرید ، فرهاد 5 سال از گلبهار بزرگتر بود و پسرعمو ی او ، همیشه هر جا که با هم بودند مادر بزرگشان میگفت اینا مال همن ، عقدشون را تو آسمان بستند. گلبهار فقط 5 سالش بود که کم کم متوجه شد نگاه فرهاد 10 ساله روش سنگینه ، متوجه شده بود عروس یعنی چی و خیلی دوست داشت لباس عروسی بپوشه. سالها گذشت و هر دو به سن ازدواج رسیدن ، فرهاد یه شرکت مهندسی کشاورزی تو اون شهر داشت و درآمد معقول ، گلبهار هم گرافیک خوانده بود و توی یه دفتر طراحی مشغول بود ، همدیگر را میدیدند و حداقل هفته ای یک بار با هم به رستوران و پیاده روی میرفتند.از همه چیز خصوصا" آینده حرف میزدند ، توی اون شهر ازدواج فامیلی خیلی رسم بود خصوصا دختر عمو و پسر عمو ، یه جورایی شاید قانون نانوشته ای بود که همه رعایت میکردند ، ولی فرهاد و گلبهار خوشحال بودند که هم فامیل بودند و هم بهم عشق میورزیدند .

تا به اینجا رسید که بزرگترها دیگه قرار عقد و عروسی گذاشتند ، کار به آزمایش قبل از ازدواج کشید ، یه آزمایش بود که اجباری نبود ، ولی هر دو میخواستند که خیالشون راحت بشه ، آزمایش ژنتیک !

همه چیز مهیا بود ، چند روز بعد قرار عقد و عروسی را گذاشته بودند و گلبهار داشت لباس عروسیش را پرو میکرد که از آزمایشگاه بهش زنگ زدند : منشی آزمایشگاه از قول دکتر بهش گفت با همسر آیندتون حتما برای مشاوره بیایین. گلبهار حس کرد خبر خوبی نیست ، سرش کمی گیج رفت ، از فروشگاه لباس عروس بیرون آمد و به فرهاد زنگ زد و با هم پیش پزشک رفتند.

احتمال تا 20 درصد هست که فرزندان شما یکی یا همگی دچار عقب ماندگی ذهنی ، نابینایی ، ناشنوایی یا اختلالات شدید پوستی باشد ، گلبهار اشک میریخت و گوش میکرد ، فرهاد دستانش را در هم حلقه کرده بود و محکم بهم فشار میداد ، دکتر ادامه داد ، توصیه میکنم با هم ازدواج نکنید یا قید بچه دار شدن را بزنید ، ریسک خطر در شما بالاست.

***

از مطب که بیرون آمدند ساعتها بی هدف در سکوت راه رفتند ، هوا تاریک شده بود ، هر دو در حال فکر بودند ، فرهاد یادش می آمد که وقتی از آینده با گلبهار حرف میزده چقدر نقش بچه در زندگی او پر رنگ بوده ، حتی براشون اسم هم گذاشته بود ، اگه دختر شد مهتاب اگر پسر شد ، تیرداد و از آن طرف گلبهار به حرفهای فرهاد فکر میکرد ، دوست دارم بچمون بزرگ که شد چه پسر چه دختر ، حتما یه هنر را بلد باشه ، یا موسیقی یا نقاشی ، خودم میبرمش بهش اسب سواری یاد میدم ، یه روزی هم که سنمون بالا رفت شرکت را بسپارم بهش  و خیلی آرزوهای دیگه.

***

فرهاد میگفت گلبهارم بدون تو نمیشه و گلبهار هم همین حس را داشت ولی میدونست با همه سختی و تلخی این کار شدنی نیست ، فرهاد میگفت اصلا بچه دار نمیشیم  ، من راضی هستم ، گلبهار هم تو دلش همینو میگفت ، ولی او کمی به آینده که فکر کرد دید ممکنه یه زمانی برسه که دیگه عشق و احساس بینشون نتونه جای خالی یه بچه را پر کنه ، به اون روزایی فکر میکرد که وقتی میرن بیرون فرهاد و خودش با دیدن هر بچه ای قراره آه بکشن و حسرت بخورن ، ولی فرهاد اصرار کرد و گفت من راضی هستم ، به هیچکس هم چیزی نمیگیم ، گلبهار جوابی نداد ، 3 روز بعد عقدشون بود ، تو این سه روز دنیای غم مهمون دل این عروس بود، تا اینکه بالاخره تصمیمش را گرفت ، عاقد ازش پرسید وکیلم؟


تفسیر نظر سنجی رفتن

در نوشته قبل (خانه کجاست؟) اشاره کردم ، از دید من ماندن و رفتن کسی نباید به زور و اصرار باشد ، درها باز است ، رفتن و ماندن او را 2 چیز میسازد ، رفتار و کنش ما و تصمیم و اراده او ، اگر دل کسی پیش شما باشد ، اگر در کنار شما احساس آرامش و امنیت کند ، اگر بتوانید روح و جسم او را بنحوی که در شان اوست محافظت و تامین کنید ، هیچ نیازی به اصرار در ماندن او نخواهد بود ، او قطعا میماند، پرنده ای که به شما عشق میورزد و از آنچه شما برای او ساخته اید،راضی باشد، در قفس را هم باز بگذارید ، پر نخواهد کشید !

پرنده به عشق آسمان و رهایی میرود ، اگر آسمان دلتان برای او باز باشد و آزادش بگذارید ، او ماندن تا همیشه را در کنار شما انتخاب خواهد کرد.

دیدگاه من از این نظر سنجی :

- آن 1 نفری که اصرار به ماندن میکند ، به خودش نگاه کند ، تغییر را در خودش بدهد .ولی اینم بگم از نظر حسی شخص خاصی هست و فوق العاده مهربون ، احتمال زیاد خانم هستند و مطمئن هستم در بخش احساس خیلی قوی  و دربخش منطق کمی ضعیف !

- نزدیک 30 درصد به مهم نیست بمونه یا بره  رای دادن ، واقعا هم همینه ، اگر شما نهایت سعی را کردی و باز میخواد بره ، واقعا مهم نیست، انسان با اراده با رفتن کسی ، از بین نمیره ، ممکنه سختی بکشه ولی باز خودش را خواهد ساخت ، این افراد اراده خوبی دارند  .

- نزدیک 40 درصد به دیگه هرگز نمیپذیرمش رای دادن ، از دید من کسی که یکبار میره ، بازم خواهد رفت ، برگشت او زیاد کارساز نخواهد بود ، چون اون همون آدمه و من هم همون ! شخصیت و ذات کسی عوض نمیشه ، آزموده را آزمودن خطاست و هدر دادن عمر محسوب میشه ، زمان ما محدوده ، وقتی بپذیرم که برگرده در یک مقطع کوتاه همه چیز خوب خواهد بود ولی از دید من تنشها برمیگردند !

- و حدود 30 درصد هم به پذیرش او در هنگام برگشت رای دادن ، افراد صبور و با گذشتی هستند ولی عقیده دارم تا مطمئن نشدند که یا خودشون یا طرف مقابل توان این را دارند که در خودشون تغییر عمده بدن (حداقل از نظر رفتار) ،این پذیرش دوباره نتیجه چندان مطلوبی نخواهد داشت.


با تشکر از همنشین های محترم مجازی که در این نظر سنجی شرکت کردند.

خانه کجاست ؟


یه ساختمان مجلل  نه اصلا  یه کاخ  و هر آنچه بخوای با اشاره ای برات آماده بشه، زیباترین تابلوهای نقاشی ، حتی باغ و طبیعت زیبا در محوطه کاخ ...شاید سالها هم بدون نیاز به چیزی آنجا زندگی کنی بدون اینکه بخوای از اون بهشت خارج بشی ، یه روز یکی میاد و بهت میگه ،باید ۶ ماه اینجا بمونی ، باید ، باید و باید ، باور کنید بعد یک ساعت احساس خفگی و آزار میکنید.


منظورم اینه عشق و علاقه و حتی منطق زندگی بین زن و مرد را درباید ها و نبایدها نمیبینم ، میبینم که وقتی آن بهشت را هم درست میکنی ، درهایش را بازبگذاری و آنقدر  اعتماد به نفس داشته باشی که نگران این نباشی که  او میماند یا میرود ،از دید من  اسم جایی که درش بسته است ،هر چندبزرگ ، باشکوه و زیبا ، قفس است و جایی ساده و کوچک با درهای باز و اختیار در ماندن و رفتن را خانه میدانم.

چشمهای خسته !


به عقیده من دیدن طبیعت و زیبایی آن چه دریا باشد ، چه کویر و چه دشت  هر از گاهی لازمه ، یه جورایی  وقتی  از شهر و ساختمان و ماشین و بتن دور میشم انگار به چشمهای خسته از زمختی و خشونت ، استراحت و آرامش میدم.


نگاه کردن به طبیعت بکر و وحشی و چند نفس عمیق در سکوتی که اگر هم شکسته شود با صدای پرنده ای که پروازش را به باد سپرده یا صدای بهم خوردن شاخ و برگ درختان است.خنکی نسیمی که حس میکنید پوستتان را لمس میکند،خورشیدی که عصبانی نیست و ستاره ای که در سیاهی مخملی شب، بیشتر به شما نزدیک است طوری که میتونید محکم در آغوش بگیریدش و به نوازشی میهمانش کنید.


http://s12.picofile.com/file/8401738934/IMG_%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B0%DB%B0%DB%B7%DB%B0%DB%B2_%DB%B1%DB%B5%DB%B1%DB%B1%DB%B1%DB%B1.JPG

عکس از بلاگر

افسوس !

انسانهایی که دائم در حال افسوس خوردن از کارهایی که نکردن و میبایستی میکردند و کارهایی که کردند و نمیبایستی میکردند هستند ، از کارهایی که هم اکنون قرار است بکنند هم باز میمانند و افسوس دیگری به پشیمانی هایشان اضافه میشود و این چرخه باز نمی ایستد.

آیا میشود به گذشته برگشت و کارها را آنجور که میل ماست تغییر داد ، نه ، پس حال را از دست ندهید و بدانید آینده با سرعتی باور نکردنی به سمت شما در حال حرکت است ، افسوس گذشته را رها کنید ، در حال زندگی کنید و گوشه چشمی هم به آینده داشته باشید.

10 راز !

صحبت از دیدگاه مردانه زیاد شده ، ولی شاید جالب باشد در بعضی موارد مشخصا با مصداق به آن اشاره کنم ، صحبت من هم در رابطه با مردانی است که حداقل 30 سال و یا بالاتر دارند و تجربه هایی هم از زندگی اندوخته اند ، شاید گاها عدم درک صحیح و تفاوتهای جنسیتی همسران از هم  باعث سوء تفاهم و مشکل زا باشد ، شناخت بیشتر نکات به ظاهر کوچک ولی تاثیرگذار ، کمکی به آرامش و پذیرفتن این واقعیت است که تفاوت مابین زن و مرد وجود دارد ولی میشودکه  قابل درک  باشد.

1- موقع خرید اگر برای خود بخواهند بخرند به قیمت توجه نمیکنند ولی برای دیگران چرا !

2- آماده شدنشان فقط زمانی طول میکشد که حساسیت خاصی برای قرار داشته باشند یا بار اولشان باشد، در حالت عادی و قرارهای معمولی (پس از تکرار دیدارها) سریع آماده میشوند .

3- معمولا دوست ندارند کسی در مسائل داخلی زندگیشان دخالت کند ، حتی پدر و مادرشان.

4- کمتر مردی پیدا میشود که رویدادها و حوادث داخل خانه را برای دیگران بازگو کند . البته هستند کسانی که این کار را میکنند ولی در اقلیتند.

5- برخورد اول برایشان خیلی مهم است ، به طرز برخورد و شخصیت مقابل خیلی توجه میکنند ، براحتی متوجه میشوند کدام رفتار واقعی است و کدام رفتار مصنوعی ، سعی کنید خودتان باشید.

6- در قرار آشنایی توصیه میکنم  ، بشقاب غذای خود را خالی کنید ، یکی از نشانه های سلامت در انسانها اشتهای آنهاست و مردان ناخودآگاه به کسی که دو سوم بشقابش را دست نخورده میگذارد به چشم شخصی با کلاس !! نگاه نمیکند ، حس میکند او مشکلی دارد .

7- مردان از افراد صمیمی که براحتی حرف خود را میزنند خوششان میآید، وقتی شروع به حرف زدن میکنید ، یادتان باشد به او هم مجال پاسخگویی بدهید !

8- از کسی که بصورت مستقیم از خودش تعریف میکند خوششان نمیآید ، و توی دل خود بدنبال نکاتی خواهند گشت که نقضی در تعریف و نکته مثبتی که از خودتان گفتید در شما پیدا کنند، ممکن است این را به زبان نیاورند ولی این کار را میکنند، تعریفی از خود بکنید که واقعی و امتحان پس داده و غیر مستقیم باشد !

9- نگاه مستقیم چشمی را دوست دارند ، نگاهتان را ندزدید .

10 - از اینکه هوش و ابتکار او را تحسین کنید لذت میبرد و یادآوری این قضیه که توانایی های او در هر زمینه از مردان دیگر بالاتر است.

***

توضیح اینکه ، شاید موارد بالا را نشود به تمامی مردان تعمیم داد ، صرفا دیدگاه شخصی میباشد .

طنز: قوانین وبلاگ نویسی سال 1499!

قوانین جدید وبلاگ نویسی ، تابستان 1499 ، میبایستی حتما وبلاگ نویسان گرامی موارد زیر را رعایت نمایند:


1- موقع نوشتن مطلب حتما میبایستی وب کم بزنند تا همه ببینند که مطالب از خودشان است.(بهمراه لباس مناسب حداقل در بالاتنه)

2- مطالب را نمیتوانند ویرایش کنند و بهمان صورت که اول مینویسند ، میبایستی منتشر بکنند.

3- قسمت نظرات هم تیک مربوط به تایید نویسنده برداشته شده و کلیه نظرات آزادنه و بدون دخالت مدیر وبلاگ منتشر میشود.

4- اگر مطلبی نوشته بشه که به کسی بربخوره ، او حق داره به همان میزان مطلب بنویسه و در یک پست ثابت بمدت یکماه در وبلاگ  شما قرار بگیره.(تو این پست شاکی شما ، هر چی دلش خواست میتونه بنویسه !)

5- یه کپی از قسمت ازدواج و طلاق شناسنامه هر وبلاگ نویس ، اسکن و در پروفایل قرار بگیره ، تا تکلیف بقیه هم روشن بشه و مخاطبین محترم سردرگم نشن !

6 - وزن ، قد ، و سایر مواردی که از طریق مشاهده در وب کم قابل تشخیص نیست با تاییدیه پزشک مخصوص وبلاگ ها در پروفایل گذاشته بشه.

7- برای کسانی که غلط املایی زیاد دارند ، کلاسهایی نهضت وبلاگ آموزی تشکیل شده که شرکت در آن برای ایشان الزامی میباشد.

***

طبق آخرین آمار ازحدود 50 میلیون وبلاگ نویس با اجرای قوانین جدید ،  فعلا فقط 3 نفر در حال ادامه کار هستند و موردی ندارند و یه جای کارشان نمیلنگد و بقیه از سختی بند 1 ، 5 و 6 مینالند !

چه زود یادمون میره !

مرد میانسال داشت سر بچه هایی که تو کوچه بازی میکردن داد میزد : بسه دیگه بذارین یکم بخوابم ، برین یه جای دیگه بازی کنین.

مادر داشت به دخترش با تلخی و نیش زبان نصیحت میکرد ، کار خوبی نکردی ، اصلا این رنگ و ادا اصولا چیه در میاری؟ این لباسا چیه میپوشی؟

پدر داشت به پسرش عتاب و خطاب میکرد ، خیلی بیجا کردی(با پوزش از مخاطبین محترم) ، من دوچرخه هم دستت نمیدم چه برسه ماشین  که بری مزاحم این و اون بشی تو خیابون، آره؟

***

شاید 30-20 تا بهار اونورتر بجای اینکه این حرفا را بزنند ، داشتند این حرفا و نصیحت ها را گوش میکردند و خودشون شنونده بودن، چه زود یادشون رفته خیلی هم از جوانیشون نگذشته ، اصلا مگه چند سال زندگی میکنیم که بخواد خیلی هم بگذره؟ کل زندگی مگه چقدره؟ همه جوانی کردند ،  اشتباه کردند و بی تجربگی تا به اینجا رسیدن ، از اینکه تجربه را به دیگران منتقل کنیم حرف و بحثی نیست ولی هر چیزی راهی داره ، حرف با محبتی داره ،کلام شیرینی داره ، نگاه مهربونی داره ، فضای صمیمانه ای داره که اعتماد میسازه ، که به دل میشینه ، که باور پذیر میشه ، که بهش میشه تکیه کرد و ازش استفاده کرد.

با کسایی که از ما جوانتر هستند جوری صحبت کنیم که انگار رفیقشون هستیم ، نشستیم کنارشون ، دستمون رو شونشونه و داریم با هم گپ میزنیم !

داستان کوتاه : امتحان سخت !

کمی با انگشتاش بازی کرد و سرشو بلند کرد ، حمید داشت نگاش میکرد ، منتظر جواب بود ، نمیدونست که او خیلی وقته جواب را درون خودش داشت ، گفت : نه حمید ، جوابم نه هست ، متاسفم ولی نمیتونم با مخالفت خانوادم کنار بیام ، خیلی دوست دارم ، از نظر حسی هیچ مشکلی باهات ندارم ، ولی قطعا مخالفت خانوادم بی علت نیست ، مخصوصا پدرم که خیلی مهربونه و هیچوقت مانع کارهام نشده ، چون به من اعتماد داره ، هیچوقت تا این دفعه با من مخالفت نکرده ، فقط به من گفت با توجه به اطلاعاتی که از تو بدست آورده ما را مناسب هم تشخیص نمیده ، حتی نگفت چی و چرا ، ولی اگر او به من اعتماد داره ، من هم به پدرم اعتماد دارم ، تا حالا تو زندگی بدون دلیل موجه و درست با چیزی مخالفت نکرده نه با من نه با مادرم. یاد گرفتیم که رسیدن به حرفهای او حتی اگر در آن زمان به نظرمون خیلی هم  اشتباه میومد، فقط به زمان نیاز داشته و در نهایت پیش بینی او درست از آب در میومد.پدرم به من گفت من اجازه میدم اما راضی نیستم !

حمید داشت نگاه میکرد و فکر میکرد ، مگه بدون مهرانه میشه؟ نمیتونست حتی لحظه ای هم تصور کنه که این جواب را از او بشنوه ، هر دو دانشجوی یک دانشگاه بودند و سر مسائل درسی با هم آشنا شده بودند ، یکسال بود که همو میشناختن و 2 ماه پیش خانواده حمید به خواستگاری مهرانه رفته بودند.خانواده آروم و خوبی داشتند هر دو طرف ، ظاهرا مشکلی نبود و منتظر جواب از سمت خانواده مهرانه بودند که جواب آنها هم "نه" بود.

حمید در سکوت فقط به او گوش میداد ، سرشو پایین انداخت ، فکر لحظات تنهایی و نبودن مهرانه داشت دیوانه اش میکرد، یه لحظه تصمیم گرفت به مهرانه بگه خوب اگر اجازه میده ما میتونیم ازدواج کنیم و بعد پدر را راضی میکنیم ولی جلوی خودشو گرفت، یه لحظه میخواست بگه بیا در مقابل عمل انجام شده قرارش بدیم و کاری کنیم که مجبور بشه راضی هم باشه ، باز هم جلوی خودشو گرفت، حتی لحظه ای عصبانی شد و میخواست به تندی صحبت بکنه ولی جلوی خودشو گرفت ، در نهایت به آرومی به مهرانه گفت ، از هر چی تو این دنیا هست بیشتر میخوامت ، گاهی فکر میکنم از خودم هم بیشتر ، ولی به نظر پدرتون احترام میذارم ، نمیخوام پایه این زندگی بر روی مخالفت عزیزترین کس شما قرار بگیره ، نمیخوام تو شروع زندگی که میبایستی شادی باشه و خوشی ، جنگ اعصاب باشه و درگیری ، حتی منم نمیپرسم که "چرا" ، حتی نمیخوام بدونم من چه اشکالی داشتم یا در من چه نکته منفی دیده بودند که راضی به این ازدواج نشدند ، مهرانه برق خاصی تو چشماش بود ، هم غصه از این که مرد مورد علاقشو داره از دست میده ، هم غصه اینکه میبایستی چند ترم دیگه را با هم باشن و چطور میتونستن با کسی که قلبشون خانه همدیگه شده بود ماه ها نزدیک باشن بدون اینکه دیگه بتونن با هم حرف هم بزنن. حمید و مهرانه از هم خداحافظی کردند و یکماه از اون موضوع گذشت ، روزهای بسیار سختی بود ، جنگ شدیدی بین احساس و منطق در جریان بود ، ولی به مرور آرامش به حمید برگشت و هر چه میگذشت از پاسخی که برای "نه" به مهرانه داده بود راضی تر بود ،حمید حتی توی دانشگاه به مهرانه نگاه هم نمیکرد ، نه از روی تنفر ،نگران بود که  اگر به چشماش نگاه کنه نتونه جلوی خودشو بگیره و بخواد بازم با او صحبت کنه.

تلفن حمید زنگ خورد ، یه شماره ناشناس بود ، جواب داد ، صدای گرم مردی میانسال بود که گفت ، سلام آقای حمید ، من پدر مهرانه هستم ! یک لحظه نفس حمید بالا نیومد ، با هیجانی خاص و کمی لکنت گفت سلام آقای برومند ، چطور ؟ اتفاقی افتاده ؟ گفت میخوام ببینمتون، حمید پذیرفت و ساعت 4 در پارکی نزدیک خانه مهرانه با پدرش در حال قدم زدن بودند ، آقای برومند گفت ، ابتدا باید ازت معذرت بخوام ، یک دختر دارم که عشقی که بین ماست را نمیتونم بهت توضیح بدم ، مجبور بودم شاید بزرگترین امتحانی که لازم هست را روی کسی که میخواد آینده دخترم را بسازه داشته باشم ، برای من خیلی مهم بود که علاوه بر عشق و احساسی که قطعا بینتون میبینم ، بدونم که در عین حال مرد عاقلی هم هستی و میتونی در روزهای سخت و مشکلاتی که قطعا در زندگی پیش میاد خودتونو کنترل کنید و از مسیر عقل و منطق دور نشید، اون روز مهرانه به من گفت که چه جوابی در مقابل نه او دادی ، و قبل دیدار شما ازش خواهش کرده بودم ، مو به مو کلماتی را که شما در جواب نه او خواهی گفت به من بگه ، حمید عزیز این شاید سخت ترین امتحانی بود که از شما گرفتم و نمره بسیار خوبی دریافت کردی ، دیدم که احساسات شما به عقلتون غالب نیست ، شاید بزرگترین موهبتی که یه مرد میتونه داشته باشه برای ساخت و حفظ آرامش در زندگی ، با رفتار درستت نشون دادی که دخترم را میتونم به دستهای مطمئنی بسپرم ، نحوه برخورد شما و حرفهایی که زده بودی ، به من ثابت کرد که قدرت مدیریت و هدایت زندگی را داری ، الان من هم راضی هستم !

بی تو ، با تو !

هر وقت این حس سراغت آمد که "بی تو" نمیتونم زندگی کنم  و تنها ریسمان اتصالت به زندگی او شد ، همیشه این ترس همراهته که ، اگر او آن سر ریسمان را رها کنه ، قراره چه به روزت بیاد ؟

توصیه میکنم در اوج احساس و علاقه هم ، بخودتون یادآوری کنید ، بی تو هم میشه زندگی کرد ، "با تو" شاید بهتر !


آبشار نور !

زنی را که دوست داری

مردی را که میپرستی

زنی را که مهربونه

مردی را که وفاداره

زنی را که دلش به تو گرمه

مردی را که پر از اعتماده

زنی را که صبوره

مردی را که سپر مشکلاته

زنی را که طاقت دوری نداره

مردی را که هرگز ترکت نمیکنه

زنی را که بدون تردیده

مردی را که زندگی میسازه

زنی را که چراغ خانس

مردی را که ستونه

زنی را که تک گل ه

مردی را که زمینه

زنی را که حقیقته

مردی را که حرمته

زنی را که عاشقه

مردی را که معشوقه

آبشاری از نورن !

بوق !

وقتی در رانندگی ، ماشینهای دیگه برای شما بوق نمیزنند ، یعنی داری قوانین و مقررات و حق دیگران را رعایت میکنید ، روزی کنار راننده دیگری نشسته بودم و آنجا متوجه این قضیه شدم، برای رانندگی من بندرت بوق میزنند ولی برای او زیاد بوق میزدند و گاهی بوقهای ممتد که نشان از این داشت که او رانندگی مناسبی نداره و رعایت مقررات و دیگر رانندگان را نمیکنه و آنها هم با بوق زدن به او اعتراض میکردند.

منظورم از این مقدمه اینه که وقتی داریم زندگی میکنیم با همسر یا پدر و مادر یا با دوستی در ارتباط هستیم  و دائم مورد اعتراض قرار میگیریم ، حتما یه چیزی را رعایت نمیکنم ، شاید بیشتر از حقمون میخواهیم ، شاید در نظر نمیگیریم که او هم داره تو مسیر زندگی در کنار ما حرکت میکنه و یه تغییر مسیر ناگهانی ، بی دقتی یا عدم توجه به یه سری هنجار های زندگی باعث صدمه خوردن خود و دیگران خواهد شد ، وقتی رعایت شخصی که در کنار ماست را نمیکنیم و هر جور دلمون خواست رفتار میکنیم ، آنها هم معترض ما میشوند .

حداقل وقتی در مواجهه با اعتراض قرار گرفتیم ، یکسره آن را ندیده نگیریم و فکر نکنیم همه چیز را بهتر از دیگران میدانیم ،کمی فکر و زمان دادن به خود شاید بیشتر از دیگران  به خود ما کمک کند ، رانندگی بد در مسیر زندگی  بیشتر از دیگران به خود شخص آسیب خواهد زد ، جوری زندگی کنیم که برای ما زیاد بوق نزنند ، خصوصا" بوق ممتد !


داستان کوتاه : رویای شکسته !

تا حالا ندیده بودمش ، حتی یه عکس و برداشتی از ظاهرش نداشتم ، یه قرار اینترنتی بود ، مثل 2 تا دوست در دنیای مجازی قرار بود تو یه رستوران همو ببینیم ، من لباس معمولی هر روزم را پوشیده بودم ، حتی به هم شماره تلفن هم نداده بودیم ، بخاطر اینکه تو هر مقطعی هر کس به هر دلیلی نخواست به این رابطه ادامه بدیم ، بتونه بدون نیاز به توضیح اینکارو بکنه  و کلا قرار داشتیم که از مجازی بیرون نیاییم.

هنوز چند دقیقه مونده بودبه ساعت 7 ، عادت به خوش قولی داشتم ، کمی این پا و اون پا کردم ، به ساعتم نگاه کردم  6:50 دقیقه، نمیدونستم با دیدنش چه اتفاقی میفته ، تصوراتم از ظاهر او میشکنه یا همونی هست که فکر میکردم ، وسط حرفاش یه چیزایی گفته بود ، از اینکه متوسطه ، نه چاقه نه لاغر ، شبهایی بود که تا صبح با هم بودیم ، حرفهایی میزدیم از ایده و عقایدمون تا موزیک و فیلم ، دلمون هم گاهی برای هم تنگ میشد ، اگر من کار داشتم و نمیتونستم آنلاین باشم ، یه پیام ازش میدیدم ، هستی؟

حالا داشتیم از مجازی بیرون میومدیم ، اونجا همه چیز خوب بود ، حس مجازیمون ،  منطق مجازیمون ، ولی اینجا تو دنیای واقعی یه جور دیگه بود ، با اینکه اعتماد به نفس داشتم ولی از اینکه چطور مورد قضاوت قرار بگیرم کمی نگران بودم ، او با فکرم آشنا بود ولی نمیدونم منو تو ذهنش چی تصور کرده بود ، پیش خودم گفتم اونم همینه ، شاید هم استرسش بیشتر باشه !

ساعت  6:55 دقیقه ، تو این ساعت رستوران خلوت بود ، من بیرون و اونور خیابون ایستاده بودم ، به ماشینم تکیه داده بودم و به در رستوران نگاه میکردم ، هوا گرم بود و من هم هیجان داشتم ، یکسال بود که میشناختمش ، یعنی فکرشو ، ایده هاشو ،درخواست هاشو از زندگی ، اونم منو خوب میشناخت ، همین دیشب بود که بهم پیام داد ، اگر از من خوشت نیومد ، بازم تو اینترنت دوست من میمونی؟ منم بهش گفتم حتما" ، حالا داشتم فکر میکردم ظاهر آدمها چقدر میتونه روی من بعنوان یه انسان تاثیر بذاره ؟ اون حتما" که من گفتم قبل دیدنش بوده شاید اگر میدیدمش نظرم عوض میشد ، شاید  دیگه نمیتونستم باهاش ادامه بدم ، دلم تنگ میشد برای اون شبها ، حرف ها ، خنده ها و گاهی قهر و آشتی ها !


ساعت 6:58 دقیقه ، یه نفر به سمت در رستوران داشت میرفت ، صورتش را ندیدم ولی هیکل متوسطی داشت ، نه چاق بود نه لاغر ، کمی فکر کردم ، شاید اگر میدیدمش اون دنیامون بهم میریخت و معلوم نبود این دنیا را هم بتونیم با هم ادامه بدیم یا نه، یاد همه لحظات خوب و بد رابطمون افتادم ، شاید همش اینجا تموم میشد شاید اون رابطه که مثل یه رویا قشنگ بود میشکست ، ولی از یک طرف حس کنجکاوی داشت خفم میکرد ولی نخواستم که ببینمش ، به ساعتم نگاه کردم ، ساعت 7:00 ، سوار ماشین شدم و روشنش کردم یه نگاه دیگه به رستوران انداختم ، نشسته بود پشت یه میز ، جوری نشسته بود که من درست نمیتونستم صورتشو ببینم، نمیدونم اون بود یا نه ، به سمت خونه رفتم ، به خونه که رسیدم ، گوشیمو نگاه کردم یه پیام ازش داشتم : همونی بودی که به ماشین سفیده تکیه داده بود؟!

عشق کارتنی !

اگه یه کارتن خواب عاشق شما بشه اشکالی داره؟

از دید من اصلا   !

اونا فقط میتونن یکطرفه عاشق هر کی که دوست دارن بشن و شما هرگز متوجه نشین که عاشق شما هستن

شاید اگر از اول سراغ عاشقی نمیرفتند ، لازم  هم نبود تو کارتن بخوابند  !

تنهایی بی بهونه !

حس میکنی کسی درکت نمیکنن؟

یه راهی را رفتی و همیشه فکر میکردی درسته؟

ولی آخرش یه پنجره بود؟

پشت اون پنجره خودت را دیدی؟

به خونه اول برگشتی؟

بهونه آوردی که

همه بدن

کسی  تو رو واسه خودت نمیخواد

هیچوقت متوجه نشدی

خودت کی بودی؟

 چی میخوای؟

کجا داری میری؟

راهت درست بوده؟

به باورهات شک کردی؟

اصلا فکر کردی او چه میخواهد؟

الان دیگه نمیدونی

چی درسته و چی غلط

 یه راهی را رفتی

عمرتو کوتاهتر کردی

فقط به این رسیدی

تنهایی !

داستان کوتاه : تصادف با زندگی !

عجله داشتم  ، برای یه جلسه کاری دیرم شده بود ، سعی کردم از یه اپ اینترنتی برای پیدا کردن مسیر کوتاه استفاده کنم ، تو بزرگراه به سمت پایین میومدم ، مسیر را به من نشون داد ، یه مقدار با اون چیزی که من حدس میزدم تفاوت داشت ، به آن اپ اعتماد داشتم و کمی جلوتر پیچیدم به سمت راست ، شاید اگر خودم بودم مستقیم میرفتم ، کمی جلوتر یه چراغ راهنمایی بود که وقتی رسیدم قرمز شد ، من پشت خط توقف ایستادم ، صدای یه ترمز شدید آمد و بعدش یه برخورد !

پیاده شدم و به عقب ماشین که ضربه خورده بود نگاه کردم ، خسارت شدیدی دیده بود ، به راننده ماشین عقبی نگاه کردم که فرمون را محکم گرفته بود و جلوشو نگاه میکرد ! ، یه خانم بود با یه ماشین گران قیمت، رفتم سمتش اشاره کردم پنجره را بده پایین ، نگاهم کرد ، وقتی برگشت سمت من دیدم صورتش پر از اشکه و چشماش و نوک بینیش قرمز شده ، پیش خودم گفتم مگه چی شده ؟ یه تصادف معمولی بود ، شیشه را داد پایین گفتم خانم من خیلی عجله دارم ، میخواهید سریعتر با پلیس تماس بگیرید که برای کشیدن کروکی و تعیین مقصر بیان ، ساکت بود و فقط داشت به من نگاه میکرد ، گفتم خانم حالتون خوبه؟ گفت نه و زد زیر گریه ، حس کردم حال روحی خوبی نداره ، ماشین های دیگه بوق میزدن و با زحمت از کنار ما رد میشدند و همه شده بودند کارشناس راهنمایی و رانندگی و نظر میدادند ، البته یکی هم موقع رد شدن گفت ، کاش به ماشین من زده بود ! ازش خواهش کردم ماشین را به کنار خیابون ببریم که راه باز شه ، قبول کرد ، از چراغ رد شدیم و کنار خیابون پارک کردیم ، گفتم من خیلی عجله دارم اگه مشکلی نیست و میپذیرید که مقصر بودید ، برای من کافیه یه تلفن به هم بدیم و برای جبران خسارت هماهنگ کنیم ، دیدم باز داره نگام میکنه و اشک میریزه ! یه رستوران درست روبروی جایی که پارک کرده بودیم بود ، گفتم میخواهید بریم آنجا یه آبی به صورتتون بزنید ، شاید حالتون بهتر شه ، یه نگاهی به آنجا کرد و با سر تایید کرد ، به منشیم زنگ زدم و جریان را گفتم ، ازش خواهش کردم جلسه را لغو کنه ، به رستوران رفتیم ، رفت صورتشو شست و برگشت ، گفتم یه تصادف بود ، غصه نداره ، اگر براتون اینقدر مهمه من از خسارت خودم میگذرم ، گفت نه ، هر چی بشه میدم ، پشت یه میز نشستیم ، گفت دیگه برام هیچی مهم نیست ، شروع به صحبت کرد ، تا رسید به آنجا که الان داشت از محضر میومد و حکم طلاق دادگاه را در شناسنامش اعمال کرده بودند ....

3 سال از آن روز میگذره ، سروناز و من و سارینا کوچولو زندگی خوبی داریم ، شاید اگه اون اپ مسیرمو عوض نمیکرد الان زندگی منو یه جای دیگه برده بود !