بلاگر

بلاگر

تجربه های مردانه زندگی
بلاگر

بلاگر

تجربه های مردانه زندگی

داستانک:

با عصبانیت و تندی زنگ زد بهم...کلی گله کرد ،گفت دیگه تمومه ، نمیتونم اینطوری ادامه بدم و از این حرفا ،با حوصله بهش گوش دادم...خالی که شد و منتظر جوابِ من به حرفاش بود...گفتم گشنته؟ هوس پیتزا کردی؟ بیام دنبالت؟ یه لحظه مکث کرد و بعد خندید و گفت خوب منو شناختی ! لبخند

داستان کوتاه:

10سال میگذشت ، هر بار که میومدم خونه،انگار بار اول بود که همو میدیدم و دوباره عاشقِ میشدیم !
مجبور بود شبو پیش مادرش بمونه،بار اول بود که دور از هم میخوابیدیم ، تا 3 صبح خوابم نبرد و فکر میکردم الان او خوابه و پس به اندازه من عاشق نیست !
صدای آرام چرخیدن کلید را شنیدم ، او هم بی من نتونسته بود !

داستانهای کوتاهِ آقای خوش باور :

به من گفته بود یه بار از پله ها افتادم و اون اتفاقی که نباید بیفته افتاد !
بعدا متوجه شدم اسم پله های خونشون سیامک بوده !

داستان های کوتاهِ آقای خوش باور :

وقتی با من قرار داره موبایلش سایلنته،میگه عقشم ،آخه روم نمیشه جلوت با بابا و مامانم حرف بزنم ،البته مدام چراغِ موبایلش روشن خاموش میشه ، یه بارم که یادش رفته بود سایلنت کنه ردِ تماس کرد ، تا این حد محجوب و خواستنیه،میمیرم برای این شرم و حیاش !

داستان کوتاه : لباس عروس

فروشنده لباس عروس پرسید،برا دخترتون میخواید؟

نه برای خودم میخوام !

 ۷۵ساله بود۵۰سال پیش با علی ازدواج کرد،به هم قول داده بودن سالگرد۵۰ سالگی ازدواجشون باز لباس عروس بپوشه،سال پیش علی بخاطر سرطان تنهاش گذاشت،شب آخری که باهم بودن از زهره خواست سالگردشون با لباس عروس سر مزارش بیاد...

داستان کوتاه : وکیلم؟ !

نمیدونسم دارم کار درستی میکنم یا نه

باز پرسید وکیلم ؟

 چی بگم؟

 وکیل برای خوشبختی یا ...؟

 نه شاد بودم و نه غمگین،

 آخرین باری که دیدمش یادم افتاد،گفت من نمیتونم ، امکانش را ندارم خوشبختت کنم ، خودم رو هوام،خواستگارتو رد نکن ...

عروس رفته اشکشو بچینه !

 بله ...

داستان کوتاه : سرشار از سکوت ! (قسمت دوم و پایانی)

سعید توی اتاقش خودشو انداخت رو تخت و دستشو گذاشت زیر سرش و فکر میکرد ، حرفهای مادرش تلخ بود ولی در 35 سالگی به آن تجربه رسیده بود که بدونه عموما واقعیت ها تلخ هستند !

از یه طرف حسش نمیتونست رهاش کنه ، به این فکر میکرد آیا میتونه یه عمر با نزدیکترین فرد زندگیش مکالمه متقابل نداشته باشه؟ یا اگه بچه دار بشن شیده چطور میتونه به مسائل بچه برسه؟ توی یه مهمونی خانوادگی یا با همکارها مشکل پیش میاد و خیلی فکرای دیگه ، ولی همش چشمها و لبخند شیرین شیده جلوی صورتش میومد ، حس میکرد دیگه نمیتونه فکر کنه و خوابید .

چند بار که به شرکت شیده رفته بود صمیمیت بیشتر شده بود ولی هر دو یه مرزی را رعایت میکردند ، تا بالاخره سعید دل رو به دریا زد و براش یه پیامک فرستاد :

سلام

هیچوقت دوست نداشتم وقتی با کسی ارتباط کاری دارم ، ارتباط دیگه ای داشته باشم ، ولی ازتون میخوام دعوت منو برای یه فنجون قهوه خارج از محیط کار بپذیرید ، با احترام ، سعید

شاید سخت ترین و طولانی ترین 2 ساعتی بود که سعید منتظرِ یه پاسخ بود ، پیام شیده آمد :

سلام

شما را شخصِ محترم و مودبی شناختم ، برای یک بار هم که شده ، میخوام خودم نباشم و خلاف مسیر شخصیتم حرکت کنم ! میپذیرم ، لطفا زمان  و مکانش را شما مشخص کنید. شیده

***

پشت میز نشسته بودند ، اولش حس میکردند حرفی برای گفتن ندارند ، شیده طبق عادتش یه دفترچه و خودکار همیشه تو کیفش داشت ، سعید شروع به صحبت کرد ، شیده گاهی به میز و گاهی به چشمای او نگاه میکرد ، سعی نکرد مانع صحبتهای سعید بشه ،سعید از مادرش که مخالفه گفت از زندگیش و داشته ها و نداشته هاش  و اینکه از زمانی که در نمایشگاه دیدمت ، نتونستم چشمها و لبخندتو فرآموش کنم ، نمیدونم اسمشو چی میذارن ، میگن عشق؟ علاقه؟ هوس؟ شاید چون تجربه نکردمش و امکان مقایسه ندارم ، خودمم نمیدونم اون چیزی که در وجودمه چیه ؟ فقط میخوام باشی ، همین !

شیده چند لحظه ای به چشمان سعید نگاه کرد و نهایت صداقت را دید ، کلا کسایی که از یه حس محروم میشن ، حسای دیگشون خیلی قوی تر از انسانهای دیگس و شیده هم اینطور بود ، حس کرد در کلام سعید سر سوزنی خلاف و ریا نیست ، صافی و روانی را دید ، مثل زلال آبی که جاریه ، چقدر دوست داشت میتونست جوابشو با کلام بده ، چقدر مایل بود بگه شما اون روز تو نمایشگاه این حس آمد سراغتون ولی من امروز ساعت 4 و 20 دقیقه یه روز  بهاری عاشق شدم و دل بستم ، شیده تو چشماش اشک جمع شده بود و میدونست اگه حسشو به سعید بگه با اون حرفایی که از مخالفت مادرش گفته بود و سختیهای دیگه ای که در هر صورت بوجود میومد ، راه دشواری پیش رو خواهند داشت ... برای سعید نوشت ، حرفاتون رو من خیلی تاثیر گذاشت ، شاید من هم حس خوبی به شما داشته باشم ولی حس خوب قسمتی از زندگیه ، همش نیست و شاید من یا شما نتونیم بقیه چیزهاشو تحمل کنیم ، شاید حتی همین حس خوب هم بخاطر مشکلات محو بشه ، اونوقت هیچکدوم پشتوانه ای برای زندگی نداریم ! سعید نوشته را نمیخواند داشت خط زیبای شیده و کلماتشو مزه میکرد ! و چقدر براش جالب بود،  بیان این دختر و راحت نوشتن فکرش !

***

دیدارها تکرار شد ، مادر سعید نمیدونست چکار کنه ، نگران بود که این یه هوس آنی باشه و بعدا دچار مشکل بشن ، بهر حال تصمیم گرفته شد که یه روز برن خونه شیده ، مادرش قبلش گفته بود این دختر حتما برای محکم کاری توقع مهریه بالا خواهد داشت ، به سعید میگفت هر چی گفتن راحت نپذیری ها ، چونه میزنیم کمش میکنیم !

پدر و مادر شیده هم خیلی نگران بودند ، میدونستن ممکنه تنها فرزندشون با این تصمیم دچار مشکلاتی بشه ولی بسیار به عقل  و استقلال شیده احترام میذاشتند ، مراسم برگزار شد و شیده با شومیز  و دامن سفید و روسری کوچیک آبی آسمانی و آرایش ملایمی که کرده بود از دید سعید مثل فرشته ها شده بود ، مادر سعید پرسید ، حالا اگر ! کار اینا به ازدواج برسه چند تا سکه تو نظرتون هست ؟، البته اینم بگم ما اون تعدادی که توانشو داریم میتونیم بپذیریم .پدر و مادر شیده از لحن مادر سعید اصلا حس خوبی نگرفتند ولی پدرش گفت ، در این زمینه خودِ شیده تصمیم میگیره و ما دخالت نمیکنیم، نگاه ها به سمت شیده برگشت ،  شیده دفترچشو را در آورد، روش یه چیزی نوشت و به سمت مادر و پدر سعید گرفت ، مامانش گفت ، خب 50 تا یکم زیاده ولی باز خوبه !سعید گفت مامان چی میگی ، عینکتو نیاوردی باز ، اون نوشته 5 تا نه 50 تا ! مادرش گفت ، خب دیگه بهتر !

مادرش گفت امیدوارم توی زندگی مشکلی براشون بوجود نیاد و با دست اشاره ای به سمت شیده کرد ، شیده سرشو پایین انداخت و سعید میدونست شیده چرا سرشو پایین انداخته ، چون نمیخواست دیگران جمع شدن اشکو تو چشمش ببینند ، به مادرش گفت بسه دیگه !

***

چهار سال بعد ...

مادر سعید توی اتاق خواب دراز کشیده بود ، تازه همون روزبعد یک ماه  از بیمارستان آورده بودنش ، همه فکر میکردن خوابه ، ولی اون بیدار بود و صدای دیگران را که تو هال داشتند صحبت میکردند را میشنید .

خواهر سعید گفت ، حقیقتش من با 2 تا بچه و کار خونه و شوهرم را هم که میشناسید ، من نمیتونم ، خب ببریمش خانه سالمندان ، آنجا ازش نگهداری میکنند تا حالش خوب شه ...

شیده یه قاشق غذا دهن یه دختر کوچولو گذاشت و اونم گفت دیگه نمیخورم مامان ، شیده یکم اخم کرد و دختر کوچولو خندید و گفت باشه فقط یکی دیگه ، شیده هم خندید ...

سعید از شیده پرسید نظرِ شما چیه؟ شیده هم با زبان اشاره چیزی به سعید گفت (سعید الان بخوبی به زبان اشاره مسلط شده بود)سعید برگشت به سمت پدر و خواهرش و گفت ، ما تصمیممون را گرفتیم ، مامان میاد خونه ما و تا وقتی خوب بشه ، شیده و من ازش مراقبت میکنیم ...

مادر سعید توی اون اتاق با اینکه نمیتونست حرکت کنه ، فقط داشت اشک میریخت  و پشیمون بود ، از خیلی چیزا ، از کارهایی که تو این چهار سال کرده و کارهایی که میبایست بکنه و نکرده بود ، از کنایه ها ، بی مهری ها  و ...

مادر سعید دچار سکته مغزی شده بود و نیاز به استراحت مطلق و مراقبت حداقل تا 6 ماه داشت ، تقریبا نصف بدنش را نمیتونست حس کنه و احتمالا تا آخر عمر قدرت تکلمش را از دست داده بود !

***

پایان

داستان کوتاه : سرشار از سکوت ! (قسمت اول)

من  یه پسر دارم و نمیذارم بدبخت بشه و عذاب بکشه ، مادرم این چه حرفیه میزنی ، چه بدبختی ؟ چه عذابی؟

همین مونده بود که بگم عروسم یه دختر لاله و نمیتونه حرف بزنه ، همین بس نیست؟ مگه خودت چه عیب و ایرادی داری پسرم ؟ عاقل باش ، الان احساساتی شدی ، بعدا پشیمون میشیا !

***

سعید بحث را ادامه نداد و برگشت به اتاقش ، یه خواهر داشت که شوهر کرده بود و رفته بود سر زندگیش ،پدرش هم استاد بازنشسته داشگاه بود و غیر از پی گیری اخبار و خواندن روزنامه و خرید هایی خونه تقریبا کار دیگه ای نمیکرد، سعید هم بعد اینکه تو یه شهرِ دیگه مهندسی الکترونیک خوانده بود ، برگشته بود پیش پدر و مادرش و یه شرکتِ کوچیک در زمینه کارش راه انداخته بود که داشت یواش یواش گسترش پیدا میکرد ، تا اینکه با شیده آشنا شد ، شیده مهندسِ معمار بود و اونو تو یه نمایشگاه خانه های هوشمند دیده بود که هم به کار سعید ربط داشت هم به کار شیده ،  اولین بار وقتی توی غرفه شرکت معماری،  شیده بهش کاتالوگ کارهاشون را داد و با لبخند و اشاره بهش خوش آمد گفت ، حسِ خوبی به سعید داد ، با اینکه متوجه شد شیده  نمیتونه حرف بزنه ولی میتونست بشنوه ، براش جالب بود که بعنوان  مدیر فروش آن شرکت معماری معتبر بود و با اینکه توان حرف زدن نداشت ، ولی بخوبی داشت کارشو ارائه میداد.

***

وقتی بعد یه ماه سعید به دفتر شرکتی که شیده در آن کار میکرد در یکی از خیابانهای شمال تهران رفت ، متوجه شد خیلی بیشتر از اونی که فکر میکرد دختر موفقیه !

شیده با روی خندان از سعید استقبال کرد و اونو به اتاق کنفرانس برد ، یکی دیگه از همکارهاشون هم آنجا بود و کمی در زمینه کار صحبت شد و نمونه نقشه هایی که محل تجهیزات هوشمند سازی ساختمان هم در آن تعبیه شده بود به سعید نشون داد .

سعید بیشتر محو شیده بود ، ظاهرش ، لباسهایی که شیک و برازنده بود و چشمهایش که پر از شورِ زندگی و عشق به کارش بود، توی همون اتاق کنفرانس سعید حس کرد یه چیزی توی وجودش بیشتر از صحبت کاری اونو به سمت شیده میکشه !

***

شیده بعد از اون جلسه متوجه نگاه های سعید شده بود ولی سعی میکرد احساسِ خودشو سرکوب کنه ، اونم از سعید خوشش اومده بود ولی پیشِ خودش میگفت ، نمیشه،  اون یه مهندس خوش تیپ با یه آینده خوب ، من با یه مشکل مادرزادی و ناتوانی در صحبت کردن !

شیده با منطق میونه خوبی داشت ، از بچگی یاد گرفته بود در مقابل تمسخر بچه های دیگه از خودش عکس العمل نشون نده و فقط لبخند بزنه ، با اینکه هر بار لبخند یه چیزی درون وجودش میشکست ولی همین ها باعث شده بود قوی بشه و تحملش بالا بره و الان صرفا به کارش فکر میکرد و دنبال احساس نبود ، یه بار تو دانشگاه یه پسر بهش نزدیک شده بود و او هم تا حدی بهش اجازه داده بود و بعد یه مدت به خودش گفت ، تو که از اون خوشت نیومده ، چون اون ناتوانی نداره و تو داری داری روی  حست پا میذاری؟ این باعث شد که با او هم ادامه نده و یه روز با زبان اشاره و نوشتن یه نامه ارتباطش را باهاش تموم کنه .

پدر و مادر شیده با هم نسبت فامیلی داشتند و بعد تولدش از ترس اینکه بچه های دیگه هم ممکنه مشکل داشته باشند دیگه بچه دار نشده بودند و تمام وقت و توجهشون رو روی شیده گذاشته بودند و شاید یکی از دلایلی که باعث شده بود شیده دانشگاهشو با معدل خوب تموم کنه و کارِ خوبی پیدا کنه همین بود.

***

ادامه دارد.

داستان کوتاه : هنوزم !

بچه هایش بزرگ شده بودند، دختری 17 ساله و پسری 21 ساله ، یه زندگی معمولی ، زیادی معمولی ! ، شوهرش به سر کار میرفت و گاهی هم دیر میآمد ، دیگر مثل آن اوایل زندگی نبود که نبودنهای گاه و بیگاهش برایش اهمیتی داشته باشند ، خودش هم مایل بود تنها باشه ،سالها بود رنگی از احساس و آغوش را ندیده بود ، 25 سال از ازدواجشان گذشته بود .

به یاد آخرین باری افتاد که او را دیده بود :

برام خواستگار آمده ، همه چیزش خوبه ، نمیتونم  تنهایی جلوی خانوادم بایستم ، بیا ، زودتر بیا ،الان نزدیکِ عیدِ اونا میخوان عید عقد کنیم ، ... نمیتونم بیام ، من مرد هستم ، تا کار و درآمد مناسب نداشته باشم ، تا مطمئن نباشم که برای کسی که تو زندگیمه یه حداقل هایی را تامین میکنم ، نه ، اصلا نمیشه ، نمیتونم یه روزی یه جایی سرمو بندازم پایین و از نداشتنم خجالت بکشم !

دختر اشکی بروی گونه اش فروریخت و رفت ...

هر سال 17 اسفند، آخرین باری بود که او را دیده بود و هنوزم در اون روز با یادآوری اون خاطره قطره اشکی بروی گونه هایش میچکه !

داستان تخیلی کوتاه : ویروس سرخ !

گزارش رو میز رئیس جمهور قرار گرفته بود و داشت بهش نگاه میکرد ، تقریبا از محتویاتش خبر داشت ، یک پندمیک (همه گیری) جهانی ولی بدون آسیب جدی به هیچ قسمتی از بدن ، ویروسِ ناشناخته ای بود که دانشمندان متوجه شده بودند از طریق رباتی که به سیاره سرخ (مریخ) فرستاده بودند و از اعماق یکی از مناطق مریخ به زمین آمده بود ، اولین نشانه هاش درمرکز فضایی ناسا دیده شد ولی به سرعت در همه جای دنیا پخش شده بود.

میزان مرگ و میر در انسانها صفر بود ، هیچ مشکلی هم برای هیچ قسمتی از بدن بوجود نمی آورد ، فقط یک چیز داشت که دنیا را تکان داده بود ، مثل یک زلزله همه روابط اجتماعی ، سیاسی و حتی فرهنگی را هم تحت تاثیر خودش قرار داده بود ، پایه های نظم جهانی را بهم ریخته و به نحوی زندگی را مختل کرده بود.

هیئت دولت تشکیل جلسه داد و رئیس جمهور شروع به صحبت کرد ، هنوز واکسنی براش کشف نشده؟ این وضع نمیتونه ادامه داشته باشه ، پس این محققین که سالانه این همه بودجه میگیرند چه میکنند؟ همه ساکت بودند ! وزیر سلامت و بهداشت گفت آقای رئیس جمهور ما در تلاش هستیم ولی این یک ویروس بیگانه هست و شاید به این زودیها واکسنی براش کشف نشه و در ضمن خیلی ها از اتفاقی که افتاده خوشحال هستند و حتی از این ویروس  استقبال میکنن !

خیلی بیجا میکنن ! من حتی نمیتونم بصورت زنده یک سخنرانی بکنم و با مردم حرف بزنم ! صدای چند پوزخند در جلسه آمد و نگاهِ تند رئیس جمهور ! معلوم بود این ویروس در هیئت دولت هم طرفدارهایی داشت !

رئیس سازمان ناسا هم در جلسه بود و درخواست صحبت کرد که رئیس جمهور گفت همه چیز از خودت شروع شد و ساکت !

***

با پوزش ادامه داستان تا مدتی دیگر ، کار پیش آمد (لبخند)

***

داستان از 2 سال پیش شروع شد که اون ویروس در ناسا پخش و بعد از طریق دانشمندایی که آنجا حضور داشتند به آسیا ، اروپا و اقیانوسیه و بعد به تمام جهان منتشر شد ، هر کس آلوده اون ویروس میشد ، موقعی که داشت حرف میزد و اگر خلاف واقع و حقیقت چیزی میگفت حدود 5 ثانیه رنگ قرنیه چشماش سرخ میشد و سپس به رنگِ قبلی برمیگشت !

از نظر علمی اون ویروس وقتی در بدن کسی بود، هنگام گفتن خلاف واقع  با افزایش لرزش در مویرگهای قرنیه باعث سرخ شدن موقت آنها میشد .

این باعث شده بود که کسی نتونه واقعیت را پنهان بکنه !

دیگه هیچکس نمیتونست بگه دوست دارم و ته دلش چیزِ دیگه ای باشه ، دیگه کسی نمیتونست وعده های پوشالی بده ، حتی پدر و مادر ها هم نمیتونستند وقتی بچه ها از این میپرسیدن که چطور بدنیا آمدن ، داستان لک لک ها را تعریف کنند !

فروش عینکِ دودی تیره هزاران برابر شده بود و البته یه بدی داشت ، هر کی از اون عینکها میزد یعنی میخواست یه چیزی را پنهان کند !

***

فکر کنید اگر کسی نمیتونست غیر واقعیت چیزِ دیگه ای بگه ، دنیا چه شکلی میشد؟

تصور همچین دنیایی سخته ، ولی شخصا اگر همچین ویروسی وجود داشت دوست نداشتم واکسنی براش درست بشه !


شام امشب بلاگر(یکشنبه شب) ، چشمام هم سرخ نشد ! (لبخند)

داستان کوتاه : گفتگوی زندگی !

بفرمایید

سلام

سلام

من این شماره را اتفاقی گرفتم

خب؟

میخوام با یه غریبه صحبت کنم

متاسفم نه وقت دارم و نه حوصله این کارا رو

دارم خودمو میکشم !

سکوت ...

خانم لطفا مزاحم نشید من کار دارم

ولی واقعی میگم

سکوت ...

ببینید اگر شماره را همینجوری گرفتید لطفا به یه شماره دیگه زنگ بزنید

نمیدونم بتونم یا نه ،  دیگه حسشو ندارم ، خواستم با یه انسانِ دیگه حرف بزنم و تنها نباشم حداقل تو این لحظات

سکوت ...

فرضا باور کردم چکار میتونم براتون بکنم؟

هیچی ، حالت خوبه؟ حالِ دلت؟

خوبم ، ممنون ولی فکر میکنم بهتره به اورژانس زنگ بزنید !

نه ، میخوام با شما حرف بزنم ، کمک نمیخوام !

سکوت ...

بفرمایید ولی اگر جدی هستید لطفا این کارو نکنید !

هیچوقت بد نبودم ، هیچوقت کسی را آزار ندادم ولی خیلی سختی کشیدم، چرا؟

نمیدونم ، من فقط چند دقیقه است با شما صحبت میکنم ، از زندگی شما چیزی نمیدونم !

تا حالا کسی را دوست داشتی؟

نه ، این حس هیچوقت سراغم نیومده

من بدون دوست داشتن و دوست داشته شدن نمیتونم زندگی کنم

سکوت ...

خودتو چی؟ خودتو دوست داشتی؟

خودمو؟

آره؟ برای خودت ارزش قائلی؟

نمیدونم ! بهش فکر نکرده بودم !

یعنی همه را میبینی و خودت را نمیبینی؟

منظورت چیه؟

تو هم یه انسانی ، میگی هم که بدی نمیکنی ، پس خوبی ، چرا نمیتونی خودت رو دوست داشته باشی؟ چرا همش منتظری یکی دیگه بیاد و حالتو خوب کنه؟

سکوت ...

تا حالا بهش فکر نکرده بودم !

حالا واقعا کاری کردی؟

آره 100 تا قرص ... خوردم !

آدرستو بده ، زنگ میزنم اورژانس

نه ، نمیدونم

خودتو دوست داری یا نه؟

نمیدونم

خودت هم یکی هستی و انسان خوب ، نمیتونی بگی هیچکس خوب نیست !

شاید !

بگو

سرم داره گیج میره ، میشه یه روز ببینمت؟

نمیدونم ، ولی الان آدرستو بگو

سکوت ...

الو ، الو

باشه ، بنویس ...


داستان کوتاه : خواستگار !

به چشماش سرمه زده بود ، ماتیک ملایم ، موهاشو درست کرده بود ، همونجور که او میخواست ، دل تو دلش نبود ، به فکر سینی چایی بود که یه موقع آبرو ریزی نکنه و نریزه ، چادر نماز مادرش را اتو کرده بود و آماده بود که علی که آمد سرش کنه ، جلوی مادر و خواهر شوهر که نمیشد بی چادر بیاد !

بابا نشسته بود و ادای روزنامه خواندن را در میاورد ولی عاطفه میدونست فقط داره ادا در میاره و استرس داره ، فقط یه دختر داشت و 2 پسر ، دخترشو خیلی دوست داشت و عزیزِ بابا بود ، عاطفه هم به باباش عشق میورزید ، مادرش که فرشتۀ مهربونی  بود ، ولی علی رو یه جور دیگه دوست داشت ، خیلی مرد بود ، تو بازار کار میکرد ، تازگی برای خودش کار میکرد و وقتی عاطفه را دیده بود ، موقعی بود که از راه مدرسه میومد خونه ، دل بهش داده بود و یه روز بالاخره تو کوچه مدرسه عاطفه اینا یه نامه بهش داده بود و حسشو گفته بود ، عاطفه 17 سالش بود و سال آخر که دیپلم میگرفت ، گاهی شبها با تلفن تا نزدیک صبح با هم حرف میزدن ، از آینده ، از اسم بچه هاشون ، اگه پسر شد آرش ، دختر که شد مه رو !

صدای زنگ آمد ، عاطفه قلبش شدید میتپید ، چشماشو باز کرد و از خاطرات بیرون اومد ، گوشی درب باز کن را برداشت ، یه پسر شیرین 8 ساله میگفت مامان بزرگ باز کن منم ، عاطفه با گوشه روسریش قطره اشکِ گوشه چشمشو پاک کرد و میدونست که هیچکس نمیدونه اونروز سالروز خواستگاری علی بود ، 41 سال پیش در همین روز و سال پیش او رفته بود و عاطفه را تنها گذاشته بود !

داستان کوتاه :فقط یک شرط !

همین الان تلفن موبایلتو با رمزِ ورودشو بهم میدی

 فقط به این شرط باهات ازدواج میکنم !

دختر کمی جابجا شد و گفت یعنی چی ؟ یعنی چیزای دیگه برات مهم نیست؟

گفت نه ، همین الان تصمیمتو بگیر ، یا اینکاری که گفتم میکنی یا من میرم !

دختر کمی فکر کرد و گفت :

***

مهم نیست  چی گفت ، ولی کسی که که یه همچین درخواستی را داره اولین شرطِ یه رابطه را نداره ، اعتماد !


داستان کوتاه : انتخابِ سخت !

همه چیز خوب بود ، نیلوفر باورش نمیشد که بعد این همه سال انتظار داره با کسی ازدواج میکنه که نمیتونه ازش اشکالی بگیره ، نیلوفر 35 سالشه دکتر دندانپزشک و مطب خصوصی داره ، آرش یکی از بیماراش بود ، مردی 40 ساله ، خوش لباس ، که همیشه بوی ادکلن دلچسبی میداد و نیلوفر از اون بو خوشش میومد ، یه بار وقتی کارِ آرش تموم شد و تشکر کرد و رفت ،نیلوفر ناخودآگاه از پنجره به بیرون نگاه کرد ، سوار یه ماشین خیلی شیک شد و داشت با موبایلش حرف میزد ، که منشی مطب گفت نفر بعد رو بفرستم و نیلوفر از دنیای خودش بیرون آمد !

اون روز به منشی گفت کمی کار داره و بعد آخرین بیمار گفت که بره ، رفت سراغ پرونده ها و پرونده آرش را درآورد ، متولد 1358 ، مهندس عمران و آدرس شرکت و منزلش هم بود ، جالب بود که خونشون یه خیابون بالاتر از خونه نیلوفر بود و اینکه در قسمت وضعیت : گزینه مجرد تیک خورده بود !

نیلوفر در انتخابِ همسر خیلی سختگیر بود ، بخاطر موقعیتی که داشت خواستگار هم زیاد داشت ، ولی از هر کدوم یه ایراد میگرفت ، چون تک دختر خانواده بود با 2 تا برادر و شدیدا مورد حمایت پدر ، کسی هم نمیتونست وادارش کنه که بدون خواست خودش ازدواج کنه.

مادرش همیشه یه چیزی بهش میگفت ، سخت گیری زیاد نتیجه خوبی نداره، اتفاقا برعکس میشه و همه چیز خرابتر میشه ، نمیشه یکی باشه که سفارشی همه چیزش همونی باشه که میخوای ، این همه خواستگار خوب داری ، برو سر زندگیت ، میخوام عروسی دخترم و  تولد نوه های دختریم  را ببینم !

ولی نیلوفر میگفت ، نه ، تا اونی که همه چیزش کامل نباشه پیدا نشه ، ازدواج نمیکنم !

آرش سالها بود که بدنبال کسی میگشت که بتونه زندگیشو با او شریک بشه ، ولی همیشه یک مسئله مانعش میشد ، او به هیچکس اعتماد لازم را نداشت ، این باعث شده بود که تا این سن مجرد بمونه ، وقتی برای ازدواج کسی بهش معرفی میشد در همان چند رفت و آمد اول حس میکرد صداقت لازم را در او نمیبینه و رابطه را قطع میکرد.

جلسه آخر کارهای دندان آرش بود ، توی اون چند باری که آرش پیش نیلوفر آمده بود ، سنگینی نگاهِ نیلوفر را روی خودش حس میکرد ، کارهای دندانش که تمام شد ، گفت ممنون خانم دکتر ، کارتون خیلی خوب بود ، نگاهی به دست چپِ نیلوفر کرد که در انگشت دومش حلقه ای نبود ، گفت برای تشکر میتونم بعد کار به یه قهوه مهمونتون کنم؟

نیلوفر مکثی کرد ، توی دلش غوغا یی بود و یه بله  با صدای بلند توی وجودش بود ،ولی ظاهرِ خودش را حفظ کرد و به آرومی گفت ، ممنون از دعوتتون ولی امروز خیلی گرفتارم ، شاید یه روزِ دیگه ! آرش لبخندی زد و با یه خداحافظی کوتاه  رفت.

بیمار های نیلوفر که تموم شدند به منشی گفت بره ، نشست روی صندلیش و با صدای بلند گفت چرا قبول نکردی؟ یه چیزیت میشه دختر ! و حسابی خودشو سرزنش کرد.

نیلوفر طاقت نیاورد و یکفته بعد به آرش زنگ زد ، گفت میتونن همدیگرو ببینند ، دیدار انجام شد و ماه ها گذشت ، نیلوفر حدود 6 ماه با آرش در ارتباط بود و هر چیزی را که فکر میکرد ممکنه برای زندگی آیندش مشکل ساز بشه را بررسی کرد و حس کرد آرش هیچ مشکلی نداره و همون مردیه که همه چیزش کاملِ !

عروسی مجللی برگزار شد و آرش و نیلوفر زندگیشون را شروع کردند ، ماه های اول مشکلی وجود نداشت ، نیلوفر به مطب میرفت و آرش هم به شرکت، ولی نیلوفر برنامه را تنظیم کرده بود که قبل از آرش به خونه برسه  ، ماه سوم بود که یه روز که آرش آمده بود خونه دید همسرش هنوز نیومده ، یک ساعت بعد نیلوفر آمد و معذرت خواست که  بیمار اورژانسی داشته و بخاطر اون دیر کرده .حس کرد آرش خیلی سرسنگینه و حتی پاسخ عذرخواهیش را هم نداد و رفت مشغول تماشای تلویزیون شد.

آرش با کار کردن او هم مشکلی نداشت و قبل از ازدواج گفته بود اگر به مسئولیت های خونه برسی ، مشکلی ندارم !

آرش توی دلش با کار کردن نیلوفر مخالف بود و عقیده داشت زنی که درآمد داره آنچنان که میبایست به حرف و خواسته های مردش توجه نمیکنه ، چند ماه گذشت و نیلوفر حس کرد رفتار آرش با او عوض شده ، چندین بار از آماده نبودن غذا و مرتب نبودن خونه گلایه شنیده بود ، او تمام سعی خودش را میکرد ولی بهرحال شدیدا به کارش علاقه داشت و آرش داشت اونو میون انتخاب کار یا زندگی قرار میداد ، پیش خودش فکر میکرد، با این همه وسواس و تحقیق و بررسی و تصور اینکه  فکرِ همه چیز را کرده، آرش را انتخاب کرده بود ولی به این نتیجه رسیده بود که هر چقدر هم احتیاط زیاد باشه بعضی مسائل خودشو وقتی نشون میده که دو نفر زیر یه سقف با هم زندگی کنند.

یه روز تعطیل که هر دو خونه بودند آرش دیگه طاقت نیاورد و حرف دلشو زد ، یا کار یا من و زندگیت ، تصمیمتو بگیر و من قبل ازدواج بهت گفته بودم که بشرطی با کار کردنت موافقم که زندگیمون دچار مشکل نشه و الان میبینم که شده !

نیلوفر خیره به آرش نگاه میکرد ، مدتی بود منتظر این صحبت بود و واقعا نمیدونست کدومو انتخاب کنه ، حس خیلی بدی داشت ، آدمی نبود که به جدایی فکر کنه و با اون سخت گیری که در انتخاب همسر داشت ، میدونست خانوادش میخوان تا ابد بهش سرکوفت بزنن و در ضمن آرش را مرد خوبی میدید و دوسش داشت و غیر این مسئله مشکلی با هم نداشتند.

***

پایان این داستان باز است ، این مطلب را نوشتم برای کسانی که شاید روزی در این موقعیت (انتخاب بین دلبستگیهاشون که میتونه هر چیزی باشه و زندگی !) قرار بگیرند و زمینه ای باشه برای فکر کردن و آمادگی قبلی برای مواجه شدن با این گونه انتخاب ها.

داستان کوتاه : نتونست !

داشت با دستاش بازی میکرد و سرش پایین بود ، روسری لیمویی رنگش را کمی جلو کشید و تو جواب این سوالِ مهرداد که پرسیده بود هر چیزی که لازم بوده را بهش گفته یا نه ؟ گفت ، همه چیزو که گفتم ، ولی ...

6 ماه بود با هم آشنا شده بودند ، توی فرودگاه موقع بدرقه بستگانشون که مسافر بودند ، شهرزاد برای برادرش که میخواست در کانادا ادامه تحصیل بده و مهرداد برای پدرش که میرفت آلمان برای معالجه بیماری قلبیش .

یه لحظه که نگاهشون به هم گره خورد کافی بود که مهرداد به خواهرش بگه حداقل قیافه و ظاهرش همونیه که من میخوام ، خواهرش هم که ازش بزرگتر بود نگاه خریدارانه ای به شهرزاد کرد و کیفشو داد به دست مهرداد و گفت من رفتم ! مهرداد گفت کجا؟ گفت مگه خوشت نیومده ؟ دارم میرم خواستگاری ! از خودت خجالت بکش دیگه باید ترشی بندازیمت ، خب وقتی اینقدر مشکل پسندی و از این هم خوشت آمده باید رفت در دل حادثه ! مهرداد لبخندی زد ، خواهرش را میشناخت ، میدونست دیگه نمیشه جلوشو گرفت ، از آنجا شروع شد و بعد مدتی خواستگاری رسمی و یه زمانِ 6 ماهه به هم دادند برای آشنایی بیشتر ، هفته ای یکی دو بار با هم بیرون میرفتند و هر شب هم ساعتها با هم حرف میزدند. مهرداد 32 سالش بود و در شرکت پدرش کار میکرد  و شهرزاد 27 ساله و دانشجوی ارشد دانشکده هنر گرایش مجسمه سازی ، رابطه احساسی بین آندو را همه میدونستن و طبیعی هم بود ، هر دوشون سالها منتظر این بودند که کسی بیاد تو زندگیشون و همه حس و روحشون را خرجِ او کنند.

ولی  ... یه چیز مونده که نمیدونستی و لازمه که بدونی ، چون مهلتی که به هم برای آشناییِ داده بودیم داره تموم میشه و هر کدوم حق داریم که با اطلاعاتی که از هم داریم تصمیم نهایی را بگیریم و من نمیتونم چیزی را برای مدت طولانی مخفی کنم ، مهرداد کمی تکون خورد و گفت پس بگو ، اگر لازمه بگو ، اگر مربوط به گذشته است و در همان گذشته هم دفن شده ، لازم نیست که بگی ولی اگر امتدادش به حال و آینده هم میرسه میبایستی که گفته بشه !

شهرزاد گفت من دیابت نوع 2 دارم و با توجه به سنم احتمالا در آینده نیاز به تزریق انسولین روزانه خواهم داشت ،مهرداد درک زیادی از گفته های شهرزاد نداشت فقط میدونست قند خون در دیابت بالا میره  ، فکرش کمی بهم ریخت ولی احساسش بهش گفت اشکالی نداره ، یه بیماری ساده هست که خیلیا دارن ، لبخندی زد و گفت همین بود؟ شهرزاد گفت بله !

در آن لحظه برای مهرداد فقط با شهرزداد بودن و رسیدن بهش مهم بود ، تا حالا براش این مسئله پیش نیومده بود که ببینه توانایی اینو داره که بتونه در کنار کسی که بیمار خاص محسوب میشه زندگی کنه ، حالا متوجه میشد که چرا شهرزاد وقتی بیرون میرفتن نوشابه و شیرینی نمیخورد .

10 سال بعد...

قبل از اینکه حکم طلاق را امضا کنه سرشو بلند کرد و به مهرداد نگاه کرد، انگار منتظر بود اون بیاد و جلوشو بگیره ، فکر میکرد معجزه ای میشه و همه اینا خواب و خیال بوده ، اشک تو چشاش جمع شد ، مهرداد هم به یه ستون تکیه داده بود ، سالهای آخر با هم بودنشون براش خیلی سخت گذشته بود ، از بد حالیهای شهرزاد ، از اینکه همیشه ضعف داشت و زود به زود مریض میشد ، از خودش خجالت میکشید و ماه ها بود با خودش کلنجار میرفت ، با اینکه میدونست از مردانگی بدور بود حتی از انسانیت ، ولی در خودش نمیدید بتونه ادامه بده ، به خودش میگفت مگه چند سال زنده هستم ؟ مردِ این کار نبود ، پیش خودش میگفت کاش همون روزی که شهرزاد بهش گفت که بیماره ، بیشتر فکر میکرد و میرفت سراغِ یه دخترِ دیگه ، بعضی ها توان انجام دادنِ یه سری کارها را ندارند ، مهرداد هنوز هم شهرزاد و دوست داشت ، ولی نتونست ، فقط نتونست !

داستان کوتاه : پرواز!

در پیاده رو آرام قدم میزد و فکر میکرد ، برگهای پاییزی در زیر پاهایش صدا میکرد و آسمان یکدست خاکستری بود ،باد سرد باعث شد یقه بارانی اش را بالا بدهد و به یاد روزهایی افتاد که با پرستو در همین خیابان قدم میزد ، چقدر شاد بودند ، به چیزی فکر نمیکردند ، یاد حرف پرستو افتاد که تکیه کلامش بود ، ... تا همیشه؟ منم میگفتم تا ابد! بعد میخندید و دستش را در هوا تکون میداد و میگفت بالاخره یه روزی  پرواز میکنم  !

دو سالِ پیش بود که علیرضا با پرستو آشنا شده بود ، توی یه کنفرانس مهندسی  ، علیرضا  41 ساله و مهندس معمار بود، پرستو 31 سالش بود و داشت ارشد میخواند ، آشناییشون خیلی زود رنگ و بوی احساس پیدا کرد ، پرستو به علیرضا میگفت میخواد بیشتر بشناسدش ولی هیچ قصدی نداره ! علیرضا خندش میگرفت ، میگفت اولا که من باید این حرفو بزنم ، تازه از کجا معلوم من قصدی داشته باشم؟ !

عجیب بود که پرستو هیچوقت از  زندگیش حرف نمیزد ، علیرضا اصولا آدمِ کنجکاوی نبود و او هم چیزی نمیپرسید ، چند بار با هم رستوران رفتند و گاهی توی پارک قدم میزدند ، تا اینکه یه روز از پرستو پرسید : میخوام بیشتر باهات آشنا بشم ، چرا مثل بقیه دخترا از خودت یا خانوادت چیزی نمیگی؟ پرستو که تا اون لحظه داشت شیطنت میکرد سرشو پایین انداخت و بعد به آرامی بلند کرد ، چشمای درشتش داشت برق میزد،تا حالا علیرضا این حالت را تو چشماش ندیده بود ،معلوم بود که نمیخواد چیزی بگه ، فقط آروم گفت ازم چیزی نپرس ! راستی بوی ادکلنتو دوست دارم ، مارکش چیه؟ ، علیرضا متوجه شد داره حرفو عوض میکنه ،دیگه چیزی نپرسید ،  فقط یه شماره موبایل از او داشت ، ولی عقیده داشت تا وقتی کسی بخواد و بتونه ،نیاز به هیچ قفل و پابندی نیست ، اگر خواستنی وجود داشته باشه ، بودن هم بهمراهش هست !

یه حسی تو وجودِ علیرضا بود که حس میکرد لحظه هایی که با پرستو هستش تکرار نمیشه ، موندنی نیست ، ولی پیشِ خودش میگفت به احساس نمیشه اعتماد کرد ، چیزیه که براش مدرک و دلیل وجود نداره.

هر روز ساعت 10 صبح پرستو به علیرضا زنگ میزد، گاهی که علیرضا جلسه داشت جواب نمیداد و پرستو براش یه پیام میفرستاد و مینوشت ... تا همیشه؟

یه روز علیرضا جلسه کاری داشت ، ساعت 1 موقتا جلسه را تموم کردن برای ناهار و قرار بود ساعت 2 ادامه بدن ، گوشیشو که سایلنت کرده بود نگاه کرد ، چند تا پیامک براش آمده بود ولی از پیامِ پرستو خبری نبود ، تعجب کرد ، زنگ زد ، موبایلش خاموش بود.

علیرضا هفته ها وقت و بی وقت به شماره پرستو زنگ میزد و هر بار پیامِ خاموش بودن موبایل بود ، تا یه شب بعد 6 ماه که خیلی دلش تنگِ پرستو بود باز زنگ زد ، اینبار داشت زنگ میخورد ، چند تا زنگ که خورد یه خانم با صدای مُسن گوشی را جواب داد ، علیرضا نمیدونست حرف بزنه یا نه ، ولی سلام کرد و گفت من علیرضا هستم ،  امکانش هست با پرستو صحبت کنم  ؟ چند لحظه سکوت  ، پرستو نیست  ، دیگه نیست پسرم ، من مادرش هستم ، 6 ماهِ پیش دیگه نتونست مقاومت کنه ، سرطان پیشرفته خون داشت ،اگه میخوای بری پیشش  قطعه 8  ردیف 22 ، بهم گفته بود چند ماه بعد گوشیشو روشن کنم و  اگه شخصی به اسمِ علیرضا زنگ زد بهش بگم کجا میتونه پیداش کنه  و یه پیام برات داشت گفت بهت بگم  ، بالاخره پرواز کردم !


انتخابی بلاگر برای این جمعه شب

داستان کوتاه : ماه و زهره

زهره به ماه گفت منم دوسِت دارم ، ماه بالاخره شنید  ، حس خوبی داشت یخورده دیگه خودشو روشن تر کرد و بخودش گفت ، بالاخره گفتش !

سالها ماه که بدور زمین میچرخید گاهی که به سمت زهره میرسید و اونو میدید قلبش تند تند میزد ، میگفت میشه یه روزی زهره مال من باشه؟ تا اینکه یه بار توی اون چرخش ها وقتی درست روبروش بود ، همه شجاعتشو جمع کرد و میون همه اون ستاره های آسمون داد زد ، زهره دوسِت دارم ! زهره پیام ماهو شنیده بود ولی 1000 سال طول کشید که فکراشو بکنه و بهش جواب بده ، مشتری اون طرف تر بزرگ خاندان سیاره های شمسی بود، لبخندی زد و  شجاعت ماه را تایید کرد و بهش آفرین گفت ، عطارد خیلی حسود بود ، خیلی عصبانی شد ، اونم از زهره خوشش میومد ولی تو این چند میلیون سال چیزی نگفته بود و همش منتظر بود که زهره یه نشونه براش بفرسته تا اون جرات ابراز عشقشو پیدا کنه.عطارد داد زد ، تو چی میگی ماه، حتی سیاره هم نیستی ، فقط یه قّمّری !  تازه اونقدر کوچولویی که کسی بحساب نمیاردت ، شما را چه به عشق زهره ...

زمین بهش برخورد ، پسرش ماه ،  از یه سیاره خوشش اومده بود و اجازه نمیداد هر سیاره دور و نزدیک بخواد اذیتش کنه ، گفت من با تمام کوه ها و دریاها و جنگلهام  پشت ماه ایستادم ، مهم نیست چه اندازه ای باشی یا چقدر بزرگ ، مهم  جرأت  و شجاعت و اعتماد به نفسِ  که پسرم داره و شما نداشتی، تازه ماهِ من خیلی هم خوشتیپ و دوست داشتنیه ، خبر نداری ؟ اینجا آدما میخوان بگن یه چیزی خیلی قشنگه میگن مثل ماه شده ، تازه این که چیزی نیست ، میشه که حتی یه سیاره که نوری از خودش نداره از یه ستاره که آفتاب عالمتابه هم خوشش بیاد و عاشقش بشه ، بعد یه نگاه زیر چشمی هم به خورشید خانم کرد !!!

سیاره های دیگه زمزمه کردن و یه جوری حرف زمین را تایید کردند ، نپتون هم از اون دور داد میزد ، میشه یه کمی بلندتر ، صداتون خوب نمیاد !

خلاصه دیگه کار از کار گذشته بود ، زهره به ماه بله را گفته بود و از دست عطارد بدجنس هم کاری بر نمیومد ، زحل میخواست یه لباس خوشگل مثل دامنی که تن خودش بود برای زهره بدوزه و اورانوس هم برنامه سرگرمی  برای مدتی که عروسی طول میکشه رو فراهم کنه ،  این وسط مریخ به زمین گفت یه فکری هم بحال من و اورانوس بکن !

بالاخره ماه به زهره رسید و 100 هزار سال مراسم شادی و خوشحالی گرفتند ، هنوزم اون بالاها تو آسمون جشنه و همه عالم از پیوند ماه و زهره خوشحالن ، فکر کنم روزی که زهره جواب مثبت به ماه داد ، یه پنجشنبه دوست داشتنی بود !

پنجشنبه خوبتون به شادی و خوشی

دانلود آهنگ غوغای ستارگان (اصفهانی)


http://s15.picofile.com/file/8409638642/Planets.png

داستان کوتاه : صدای پاییز !

برگ سبز کوچولوی ما ، یه رنگ سبز خاص و باطراوت داشت ، تازه بدنیا آمده بود ، گاهی چند تا گنجیشک رو شاخه نزدیکش میشستند و با هم حرف میزدند ، برگ سبز ما حرفاشون رو گوش میکرد ، بهار بود و اونا دنبال لونه بودن و داشتن با هم حرف میزدن که کدوم درخت را برای لونه درست کردن انتخاب بکنن.

برگ سبز کوچولوی ما آرزو میکرد که گنجشکا بیان و همسایش بشن ، به یه برگ دیگه که کنارش بود نگاه کرد و گفت ، تو هم دوست داری اونا بیان رو مامان درخت لونه درست کنن؟ برگ بغلی خندید و گفت از بس جیک جیک میکنن شبا نمیذارن بخوابیم ! برگ کوچولوی قصه ما گفت اشکال نداره ما که نمیتونیم بریم اینور اونور ، اونا میرن و برامون قصه های قشنگ میارن ، برگ اونوریه خودشو به عنوان تایید یه تکون داد و گفت ، خب اره خوبه

مامان درخت سخت داشت تلاش میکرد ، اون سال خیلی بچه برگ آورده بود ، همش داشت با زمین حرف میزد که آب و غذای بیشتر میخواد ، زمین مهربون هم میگفت باشه ، من سعی خودمو میکنم ولی بخود منم داره آب کم میرسه ، خاکم رو نگاه کن یه جاهایی ترک خورده !

تابستون رسید ، برگ سبز کوچولوی ما بزرگ شده بود ، خیلی خاطره جمع کرده بود ، گاهی میدید آدمها دستای همو گرفتن و به زیرش که میرسند صبر میکنن و با هم حرف میزنن ، از آینده ، از دوست داشتن از دوستی و گاه شیطنت های بچه ها را میدید که خندش میگرفت و خودشو بعنوان شادی و خنده تکون میداد ، برگ  سعی میکرد جوری رو شاخه باشه که سایه خودشو روی هر کی میاد زیرش بندازه ، بخودش افتخار میکرد که داره یه کار مفید میکنه ، با اینکه گاهی پشتش از شدت گرمای آفتاب میسوخت ولی از وظیفه ای که داشت لذت میبرد ، سیاهی ها را نفس میکشید و هوای تمیز را بیرون میفرستاد ، فقط گاهی خیلی غمگین میشد ، یه دختر و پسر با صدای بلند داشتند بحث میکردند ، با دقت که نگاه کرد دید همونایی بودند که بهار دست همو گرفته بودند و آمده بودند و از عشق و آینده ،  صحبت میکردند ، برگ فکر میکرد چرا دارند با صدای بلند حرف میزنند ، چرا دختر داره گریه میکنه ، یه روز هم با گریه خانم گنجشکه گریه کرد ، تخمی که گذاشته بود از تو لونه افتاده بود پایین و شکسته بود ، صدای جیک جیکش خیلی غمگین بود !

کم کم بادهای سرد آمد ، پاییز داشت نزدیک میشد ، برگ احساس کرد رنگش داره تغییر میکنه زرد و نارنجی ، از برگای دیگه شنیده بود که عمرشون فقط چند ماهه ، میدونست که باید بره ،غمگین نبود ، میدونست مامان درخت قرص و محکم سرجاش نشسته ، میدونست به زمین برمیگرده و از تو دل یه درخت دیگه بیرون میاد ، نگاهی به اطراف کرد ، برگای دیگه هم همشون تغییر رنگ داده بودند و بعضیا هم دست مامان درخت را ول کرده بودند و افتاده بودند اون پایین ، میدونست تا یه مدت کوتاه میتونه دست مادرشو نگه داره  ، و بعدش یه رقص داره از رو شاخه تا زمین ! درخت مادر هر برگی که ازش جدا میشد غصه دارش میکرد ، همشون رو یه اندازه دوست داشت.

شب که شد یه زوزه شنید ، سعی کرد محکمتر دست مادرشو بگیره ولی زور باد زیاد بود ، دیگه توان نداشت ، کنده شد ، توی هوا پیچ و تاب میخورد و بالاخره به زمین رسید  ، هنوز میدید و میشنید ، هنوز حس داشت ...

برگ پاییزی که روی زمین افتاده بود ، بازم میخواست مهربونی کنه ، حتی با بدن نیمه جونش ،میدونست آدما از صدای آخرین ناله اون زیر پاهاشون لذت میبرن...

***

داشتم از خونه بیرون میومدم ، دیشب که باد اومده بود کلی برگ زیر درخت ریخته بود ،وقتی رو برگای خشک قدم میزنم ،  اون خش و خش  "صدای پاییز" را  خیلی دوسش دارم!

***

داستان کوتاه : استقبال عاشقانه !

هنوز نیومده  ، دیر نکرده بود ولی مهتاب همیشه نگران بود و تا صدای زنگ در را نمیشنید آروم نمیگرفت ، به غذا سرزد ، عطر قورمه سبزی و برنج ایرانی توی خونه پیچیده بود ، انگشتشو خیس کرد و به کنار قابلمه برنج زد ، جییییز ، برنج هم دم کشیده بود و ته دیگش هم آماده بود !

به سارا و سعید زنگ زده بود و حال خودشون و بچه هاشون  را پرسیده بود ، حس میکرد همه چیز خوبه و سر جاشه ، خیالش آروم بود.

رفت کنار پنجره ای که از سمت حال به سمت حیاط باز میشد نشست ، از آنجا میشد در خانه را دید ، میز ناهار خوری داشتند ، ولی بعضی عذاها را دوست داشتند روی زمین بخورند ، مثل آبگوشت و قورمه سبزی !

سبزی تازه ، پیازی که از چند ساعت پیش توی آب انداخته بود تا تندیش گرفته بشه ، یه پیاله کوچیک ماست ، ترشی با قورمه سبزی زیاد جور نبود و سر سفره نذاشته بود ، به سفره نگاه کرد و باز به سمت پنجره خیره شد ، یه نگاه به ساعت شماطه دار توی حال انداخت ، او همیشه بموقع میومد ، هنوز دیر نشده بود ، 5 دقیقه مونده بود ، باز بلند شد و رفت سر گاز ، نمیشه که برنج را خاموش کنه ، ته دیگش نرم میشه ، یکم دیگر زیرشو کم کرد.

توی دلش یه جوری بود ، یه چیزی مثل آشوب و میدونست وقتی صدای زنگ را بشنوه آروم میگیره ، رفت جلوی آینه ، دستی به سرش کشید و یکم ریمل که زیر چشم چپش مالیده شده بود را پاک کرد ، به لباسش نگاه کرد ، همه چیز مرتب بود ... صدای زنگ آمد ، مهتاب با خوشحالی سمت آیفون رفت و درو باز کرد ، در آپارتمان را هم باز کرد و منتظر موند تا به عزیزش خوش آمد بگه ، صدای ایستادن آسانسور تو اون طبقه اومد ، بوی قورمه سبزی راهرو را هم پر کرده بود ، در باز شد پیر مردی با موهای سفید و کت و شلواری سرمه ای در حالی که یک کیف توی دستش بود از آسانسور آمد بیرون ، نفس عمیقی کشید و حدس زد شام چی دارن ، مهتاب طاقت نیاورد و توی راهرو بغلش کرد و کیفو از دستش گرفت ، پیرمرد نگاهی به همسرش کرد و به خاطر آورد 40 ساله او همونجور ازش استقبال میکنه و او چقدر این استقبال را دوست داشت !

داستان کوتاه : خاطره !

صورت سهراب  برافروخته شده بود ، همسرش رفته بود خرید ولی گوشیش جا مونده بود ،  همینطوری گوشی موبایل اونو گرفته بود دستش ، رمز ورود را بصورت اتفاقی دیده بود و چون ساده بود تو ذهنش مونده بود ، گوشی را باز کرد و  یه پیامک از همسرش برای یه شماره ناشناس دید که تکونش داد: عزیزم ، تنها شدم ، بهت زنگ میزنم !

تازه ازدواج کرده بودن حدود 2 سال پیش ، سهراب 39 سالش بود و حمیده 33 ساله ، در محل کار آشنا شده بودند و بسرعت به سمت هم جذب شدند ، سهراب مدیر بخش نیروی انسانی یک شرکت بزرگ  و حمیده هم مدیر بازرگانی آنجا بود ، حتی پست حمیده از نظر سازمانی بالاتر از سهراب بود  ، حمیده زیاد مایل به ازدواج نبود ولی سهراب دوست داشت زودتر سر و سامون بگیره ، خانواده هم بهش فشار می آوردن که زن بگیر ، این چه وضعیه تا این سن مجرد موندی ، اوایل حمیده دوست نداشت خارج از مسائل کاری با سهراب حرف بزنه ولی بعد از اینکه سهراب رسما بهش پیشنهاد ازدواج داد ، او هم تمایل پیدا کرده بود ، با هم بیرون میرفتند و گاه ساعتها قدم میزدند و از طرز فکر خودشون میگفتند ، هر دو نسبت به هم حس خوبی داشتند و منطقی هم ظاهرا مشکلی بینشون نبود. سهراب همیشه روی صداقت تاکید داشت و میگفت ، اگر همین یک مورد رعایت بشه ، ناخودآگاه انسان مجبور بقیه چیزاش را هم رعایت کنه ، وقتی راستگویی باشه ، تعهد هم هست ، وفاداری هم هست ، کسی که قرار باشه و بدونه باید حقیقت را به همسرش بگه ، خیلی از کارا را نمیکنه .

تا اینکه پای سفره عقد نشستند و با یه مراسم مختصر زندگی را شروع کردند ، تقریبا تمام بستگان حمیده خارج از کشور بودند و او با مادرش به تنهایی زندگی میکرد و در مراسم عروسی فقط چند تا از دوستان و همکاران بهمراه مادرش حضور داشتند.پدر حمیده سالها پیش فوت کرده بود و آنها را تنها گذاشته بود.

سهراب بلند شد ، گوشی موبایل را سفت تو دستش گرفته بود و فشارش میداد ، نمیدونست باید چکار کنه ، کی بود که عزیز همسرش بود؟ عادتهای اونو میشناخت ، او فقط به سهراب میگفت عزیزم ! سرش داغ شده بود و حس میکرد آشفته و گیجه ، سعی کرد تمرکز کنه ولی هر چی فکر کرد توجیهی برای این پیامک پیدا نکرد ، یعنی چی که تنها شدم زنگ میزنم؟ اون کیه که من نباید ارتباطشو با همسرم بدونم؟

ضربان قلبش تند شده بود ، میدونست حمیده تا چند دقیقه دیگه میاد ، داشت پیش خودش میگفت ، چطور باید برخورد کنم ، میخواست به شماره توی پیامک زنگ بزنه ، ولی به خودش گفت بهتره اول از خودش توضیح بخوام .

حمیده همینجور که داشت توی سوپر میوه میچرخید و سفارش میوه میداد ، فکر میکرد ، آلبالو ها را که دید ، اشک تو چشاش جمع شد ، گفت آقا لطفا 2 تا یک کیلو جداگانه آلبالو بکش ! به سهراب فکر میکرد ، شاید اون اوایل احساس آنچنانی نداشت ، ولی وقتی ارتباطشون بیشتر شده بود تمام وجودش اونو صدا میکرد و به هیچ عنوان دوست نداشت از دستش بده ، ولی هر وقت به سهراب فکر میکرد غمگین میشد نقطه ای در گذشته حمیده بود که سهراب نمیدانست !

حمیده کیسه های خرید را که زمین گذاشت سهراب را صدا کرد ، عزیزم ، سهراب جان ، من آمدم ...کسی جواب نداد ، یعنی کجا رفته بود ، تو این 2 سال میدونست سهراب منظمه و مرتبِ ، جایی بخواد بره اطلاع میده ، حمیده گوشیشو برداشت و به سهراب زنگ زد ، صدای تلفن سهراب از آشپزخانه میومد ، سهراب تلفنش را نبرده و رفته بیرون؟ بیشتر تعجب کرد.

سهراب میدونست که حمیده بزودی برمیگرده ، میدونست الان با حالی که داره ممکنه برخورد تندی بکنه ، کاری که تا حالا نکرده بود ، پیش خودش گفت بهتره برم بیرون و فکر کنم ، برخورد احساسی  و عکس العمل سریع  بدون فکر کاری بود که سهراب هرگز تو زندگیش نکرده بود.او به وفاداری حمیده ایمان داشت ولی نمیتونست اون اس ام اس را توجیه کنه !

حمیده نگران شده بود ، نشست رو مبل و رفت تو فکر ، آیا اگر سهراب بدونه بازم کنارش میمونه؟ اگر نپذیره چی؟ حس کرد قلبش فشرده شد ، صدای در آمد ، سهراب آمد و حمیده از جاش بلند شد ، طرز نگاه سهراب فرق داشت ، زیر لب جواب سلام حمیده را داد .

سکوت بدی بود ، از اون سکوت ها که حتی صدای تکون خوردن برگها را میشد بشنوی ، سهراب روبروی حمیده روی مبل نشست ، به چشماش نگاه کرد و گفت ، چیزی هست که بخوای به من بگی؟ حمیده رنگش پرید و حس کرد الان غش میکنه ، فشارش آمده بود پایین ، پرسید چطور مگه؟ سهراب گفت فقط یه سوال کردم و جواب میخوام ، حتی ناراحت یا عصبانی هم نمیشم ولی من حق دارم تکلیف خودمو بدونم ! حمیده مطمئن شد که سهراب به نحوی متوجه موضوع شده ، دیگه دلشو زد به دریا و گفت این بار سنگین را از دوشش برداره ،باری که سنگینی اون چند سال خردش کرده بود ، دیگه طاقت نداشت و شروع به گفتن کرد :

20 سالم بود ، خیلی جوان بودم و به تازگی پدر را از دست داده بودم و بدنبال محبت یک مرد ، توی محیط دانشگاه پسری بود که شاید از نظر ظاهر و لباس مورد توجه همه دخترا بود ، تنها کسی که بهش بی توجهی میکرد من بودم ، شاید بخاطر اینکه دست نیافتنی میدیدمش یا خوشم نمیومد که مرد زندگیم اینقدر مورد توجه باشه ، او بخاطر همین برخورد من از میون اون همه دختر درست آمد سراغ من ! اوایل نمیپذیرفتمش و پیشنهاد دوستیشو رد کردم تا اینکه یه روز دم غروب زنگ خونمون را زدن ، بله او بهمراه پدر و مادرش آمده بود خواستگاری ، سهراب جابجا شد و با دقت بیشتر داشت گوش میداد ، انتظار شنیدن هر چیزی را داشت غیر از این حرفا ، حمیده ادامه داد ، ما 3 ماه بعد با هم عقد کردیم ، هنوز برای عروسی روز خاصی را مشخص نکرده بودیم ، که یه روز از طرف پلیس به من زنگ زدند ، او تصادف کرده بود ، 1 هفته در کما بود و بعدش رفت و باز من تنها بودم ، حالم طبیعی نبود ، اول فکر میکردم چرا من؟ بعد دیدم این همه آدم که میرن ، بالاخره یه کسی را دارن ! ولی فقط این نیست ، مدتی بعد حس کردم صبح ها حالم بد میشه ، سرگیجه داشتم ، اوایل فکر میکردم بخاطر شوک مرگ اونه ، ولی وقتی به اصرار مادرم رفتیم دکتر ، متوجه شدم باردار هستم !

سهراب داشت به دقت گوش میکرد ، اون موقع فقط داشت گوش میکرد و حس دیگه ای نداشت ، انگار داستان زندگی یه آدم غریبه بود که داره تو یه مجله خانوادگی میخوانه ، حمیده ادامه داد ، 9 ماه بعد تو یه شب سرد زمستون خاطره به دنیا آمد ، پدر و مادر همسر سابقم هم آنجا بودن ، بچه من تنها یادگار پسرشون بود ، دلم نیومد برای چند ماهی که پسرشون مال من بود ، تنها خاطره اونو که یه عمر زحمتشو کشیده بودن ،  ازشون جدا کنم ، مادرش به پام افتاد و خاطره را ازم خواست ، گفت اگر این بچه را به من ندی من از غصه نبود پسرم دق میکنم ، خاطره ی من الان پیش اوناست ، از همون بیمارستان دادمش بهشون که بیشتر بهش دل نبندم ، کم میبینمش ولی دخترمه ، عزیزمه ، دیگه هم بیشتر از این نمیتونم پنهونش کنم ، دیوانه وار دوست دارم سهراب ، هر کاری هم بگی میکنم ، مهریه و اصلا هر چی هم دارم مال شما ، منو ببخش و هر تصمیمی بگیری من بدون حتی یک سوال اونو میپذیرم.

در باز شد و خاطره آمد تو خونه ، 8 سالش بود و کلاس دوم دبستان، حمیده پشت سرش آمد تو ، سهراب وسط حال ایستاده بود ، لبخندی روی لباش بود ، بیشتر داشت از شباهت عجیب خاطره و حمیده تعجب میکرد ، دقیقا مثل هم بودن ،انگار حمیده را کوچیک کرده باشی ، خاطره عروسک خرگوشیشو که شبا باهاش میخوابید را سفتر بخودش فشار داد ، خاطره کوچولو مکثی کرد و با اشاره مادرش را صدا کرد ، او خم شد و خاطره به آرومی در گوش مادرش گفت ، میتونم بابا صداش کنم؟

ثبت با سند برابر نیست !

زندگی خوب و آرومی داشتند ، تا اینکه یکی از دوستان زن که تازیگها از همسرش جدا شده بود ، بهش گفت ، اگه شوهرت دوست داره بگو خونه را به اسمت بکنه !

***

زن اصرار میکنه و میگه مگه منو دوست نداری ؟ مگه نمیگی من همه چیزتم؟ خب چه فرقی میکنه ، خونه به اسم من باشه !

بالاخره مرد تسلیم میشه ، واقعا همسرشو دوست داشت و میخواست آرامش به زندگی برگرده.

یکسال بعد ، در یکی از جر و بحث های زناشویی و بهم ریختگی هورمونی :

زن: اصلا میدونی چیه ، این خونه مال منه ، از خونه من برو بیرون !

مرد نگاهی به همسرش کرد ، توی نگاهش خشم نبود ، شکستن غرور بود ، هرگز به فکرشم نمیرسید که یه روزی از او یه همچین حرفی را بشنوه.

مردآروم درو باز کرد و  رفت و زن بعد مدتی متوجه شد بدون اون مرد دیگه اینجا اسمش خونه نیست !

داستان کوتاه : فقط از خون من !

سالها گذشته بود و هنوز مریم و منوچهر در آرزوی فرزند بودند ، حتی برای درمان به خارج از کشور هم رفتند ولی نتیجه ای نداشت ، همو دوست داشتند و نمیخواستند حتی به یه زندگی دیگه فکر کنن.

منوچهر تک فرزند حاج محمود از بازاریان قدیمی و خوش نام بود ، تجارتخانه ای داشت که از پدرش به ارث رسیده بود ، پدر و مادر او چند سال پیش  در یک تصادف رانندگی درگذشته بودند و او حالا مدیر و مالک شغل و کار پدر بود .

مریم زن زیبا و مهربونی بود خونه همیشه مثل دسته گل تمیز و مرتب بود ، وقتی منوچهر میومد خونه ، بوی غذاهایی که دوست داشت مشامش رو نوازش میداد ، و بهترین لباس و آرایش مریم هم برای او بود نه فقط برای مهمونی رفتن !

هیچکدام نمیخواستند این آرامش و نشاطی که داشتند بهم بخوره ، ولی همیشه اینجور موقع ها که همه چی خوبه ، یه اتفاقی میفته که ثابت کنه ، زیاد هم نباید خوش گذروند !

اشکال از منوچهر بود و پزشکان هم اینو بهشون گفته بودند ، پس دیگه راهی نمیموند ، مریم واقعیت را پذیرفته بود و با تمام خلوص و فداکاری به منوچهر گفت ، من با شما خوشم ، با شما زنده ام و با نفس شما زندگی میکنم ، حتما تقدیر ما این بوده ، ولی توی دلش همیشه دوست داشت حداقل حالا که خودشون نمیتونن بچه دار بشن ، یه نوزاد را به فرزندی قبول کنند  ، ولی اون یک باری که این حرفو به منوچهر زده بود با برخورد تند او مواجه شد ، نه ، مگه میشه؟ روح حاج محمود توی گور میلرزه ، هر کی هم باشه باید از خون من باشه ،مدیریت  این تجارتخونه چند نسل که از خانواده خارج نشده و من هرگز اینو نمیپذیرم ، دیگه هم راجبش بحث نکن !

عمه جان ، بزرگ خانواده منوچهر بود ، از اون کسایی که بعد از فوت پدر منوچهر ، همه اونو بزرگ خاندان میشناختند و برای هر کاری با او مشورت میکردند ، او هم مشکل منوچهر را میدانست و بهش فکر میکرد ، او جور مخصوصی منوچهر را دوست داشت ، جوری که بقیه بچه های فامیل حسادت میکردند ، شوهر عمه جان یه آدم معمولی بود و شاید اگر اصرار و عشق و علاقه  عمه جان بهش نبود، هرگز نمیتونست داماد این خانواده بشه ، ولی سال قبل  بر اثر سکته قلبی فوت کرده بود و منوچهر یادش میاد روز آخر توی بیمارستان ، با اینکه 2 تا بچه دیگه هم داشت ،  از منوچهر خواسته بود که شب را کنارش باشه و طرفهای صبح وقتی دست منوچهر تو دستش بود از این دنیا رفت.

عمه جان طاقت ناراحتی هیچکس از اعضای فامیل را نداشت ، مادی و معنوی به همه کمک میکرد و ناراحتی منوچهر هم او را شدیدا" آزرده کرده بود ، منوچهر توی دفترش بود که ، تلفن زنگ زد ، عمه جان بود ، گفت : منوچهر ، امروز بعد کار میای اینجا ، مریم را نیار خودت تنها بیا ، کارت دارم ! منوچهر هم یه چشم گفت و فکر کرد شاید باید کاری براش انجام بده یا برای یکی از فامیل.

بعد کار مقداری میوه و شیرینی گرفت و رفت به خونه عمه جان ، طبق معمول عمه یه بغل طولانی کرد و حسابی بوسیدش ، بعد رفت براش یه چایی بیاره ، نشستن و شروع کرد به صحبت ، تا رسید به اینکه چه اشکالی داره یه نوزاد بی سرپرست را به فرزندی قبول کنند؟

منوچهر کمی جابجا شد و گفت ، عمه جان میدونی که هر چی بگی من نه نمیگم و حرف شما مطاع است ، ولی در این مورد نمیتونم حرفتون را بپذیرم ، چند نسل است که تجارتخانه در خانواده ما فقط از پدر به پسر رسیده ، من نمیتونم این رسم را عوض کنم !

عمه جان استکان چاییش را قدری نوشید و نگاهی به منوچهر کرد ، جلوتر رفت و دستش را گرفت ، گفت اینطور نیست ، کسی که با شما بزرگ میشود و بهش عشق و مهر میدی ،  فرزند شما میشه ، اون تو آغوش تو و مریم بزرگ خواهد شد ، بچه خودم و کس دیگه نداره ، منوچهر معذب بود ولی باز روی حرف خودش ایستاد و گفت نه عمه جان ، اینجا بحث روح پدرم هست و میدانم که با این کار آزرده میشه.

عمه گفت مطمئن باش که نمیشه ، من بهت قول میدم که اگه او هم بود همین کار را میکرد ، گفت میخوام یه داستان برات تعریف کنم ، اون سالی که مرتضی به خواستگاری من آمد ، بخاطر اینکه یه آدم معمولی و با درآمد کم بود ، هیچکس قبولش نکرد ، تا اینکه پدر شما پادرمیانی کرد و گفت من تحقیقات کردم و دیدم با اینکه پول زیادی نداره ولی غیرت و مردونگی داره ، با کمک پدرت من با شوهرم ازدواج کردم و زندگی خوبی هم داشتم ، 3 تا بچه به فاصله یک سال یک سال به دنیا اوردم ! منوچهر تعجب کرد ! 3 تا عمه جان ، شما که فقط 2 تا بچه داری ، یکیش فوت شده ؟ عمه جان اشک تو چشاش جمع شده بود ، گفت این راز بزرگ زندگی منه منوچهر ، من 3 تا بچه دارم و هر سه زنده هستن ! حاج محمود ، کسی را که پدرت میدونی بچه دار نمیشد ، من پسر سومم را به آنها دادم ، بخاطر عشقی که من و مرتضی به پدرت داشتیم !

منوچهر حس کرد داره خواب میبینه ، این یعنی چی ، عمه جان دچار هذیان گویی شده؟ یعنی او فرزند واقعی پدش نبود؟ گفت عمه جان این حرفا چیه میگی؟ حالت خوبه؟ گفت به بزرگان فامیل و دوستان گفتیم که این راز را نگهدارند و همه هم اینکارو کردند ، الان که میبینم زندگیت داره دچار مشکل میشه ، طاقت نیاوردم ، من مادرم ، نمیتونم ناراحتیتونو تحمل کنم ، نمیخوام زندگیتون خراب بشه و مریم هم زجر بکشه ، اون دختر خوبیه و خیلی دوسش دارم.

***

سه سال گذشته بود، منوچهر برای اینکه یه رسم دیگه را هم بشکنه ، یه نوزاد دختر را به فرزندی گرفته بود ، تا در آینده او تجارتخانه منوچهر را بگردونه ، دخترک شیرین زبانی بود ، اسمشو گذاشته بودند آرزو ، کفشای قرمزش را  که وقتی راه میرفت صدای گنجشک میدادخیلی دوست داشت  و یه پیرهن گلدار ، مریم سه سال بود مادر شده بود ، درسته از خون خودش نبود ولی یاد حرف منوچهر می افتاد که تو این سه سال همیشه میگه  :کسی که با شما بزرگ میشه و بهش عشق و مهر میدی ،  فرزند شما هم میشه !

داستان کوتاه : آلزایمر عاشقانه !

شما؟

من پسرتم

آهان

امروز بریم ؟

نه پدر جان، کار دارم

آخه دلم تنگ شده، اقلا منو ببر پیشش

دوره بابا ، نمیشه ، صبر کن پنجشنبه میبرمت

چند روز مونده تا پنجشنبه؟

2 روز مونده بابا

باشه

من دارم میرم سر کار چیزی لازم نداری؟

مگه کار میکنی؟

بله بابا

باشه

امروز میریم پیش مامان ؟

نه بابا جون ،گفتم که 2 روز دیگه ،پنجشنبه

من خودم هم میتونم برم ، هنوز حواسم هست

نه ، میری گم میشی ، کار میدی دستمون

باشه ، ولی قول دادی 2 روز دیگه میریم؟

حتما بابا

باشه ، من دلم میخواد باهاش حرف بزنم

میدونم بابا ، منم دلم میخواد، عجیبه همه را یادت رفته غیر مامان

آخه دوسش دارم

میدونم بابا ، پنجشنبه میبرمت ، یه ظرف خرما هم خریدم ، آمادس

شما؟!

داستان کوتاه : خودت بودی !

کوروش داد زد ، خودت بودی من دیدمت ، یعنی زنم را نمیشناسم؟ چشمای سیما گرد شده بود ، کوروش راست میگفت او خودش بود که دست در دست یک مرد غریبه در خیابان راه میرفت و حتی وقتی به دوربین نزدیک شدند ، نحوه خنده و چین کوچکی که در کنار خط لبخندش می افتاد مشخص بود.

زبان سیما نمیچرخید ، کوروش عصبانی به سیما نگاهی کرد و گفت یا توضیح بده یا من از خانه میرم !

8 سال بود که با هم آشنا شده بودند و 6 سال پیش زندگی را شروع کرده بودند ، غیر از اختلافات ساده که در هر خانه ای هم هست و طبیعی بود ، مشکل عمده ای نداشتند ، حالا با یک فیلم مستند تلویزیون که یک برنامه اجتماعی بود و قسمتهایی از آن در خیابان فیلمبرداری شده بود  ، زندگیش را در خطر میدید ، کوروش خشمگین منتظر توضیح بود و زبان سیما هم بند آمده بود ، او واقعا توضیحی نداشت !

سیما سالها پیش از ازدواج با کوروش دچار فشارهای عصبی میشد ، گاه حس میکرد در جایی دیگر است و درک درستی از زمان و مکان نداشت، بارها پدر او که جراح مشهوری هم بود او را به نزد همکاران روانپزشک خود میفرستاد ، تا این حسی که گاه بگاه سراغ سیما میآمد را مداوا کنند ، گاه این احساس بقدری واقعی بود که حس میکرد در حال بازدید از یک موزه است ، چند ماه بعد که خودش واقعا به آن موزه رفته بود ، کاملا آنجا را میشناخت و مطمئن بود قبلا به آنجا آمده !

سیما پیش خود داشت مطمئن میشد که دچار شخصیت دوگانه است و زمانی سیمای زندگی کوروش است و گاهی هم متعلق به یک زندگی دیگر ! آیا وقتی کوروش گاه بمدت یکماه در ماموریت و دور از خانه بود ، او ناخودآگاه با کسی آشنا شده بود؟آیا وقتی به برای خرید به بیرون میرفت ، بدون اینکه بداند و در یادش بماند ، شخصیت دیگرش فعال میشد؟

سیما جوابی نداشت ، فقط با چشمانی پر از اشک به چشمان  خشمگین کوروش نگاه کرد و داد زد ، نمیدونم ، نمیدونم و شروع کرد به گریه و صورتش را با دستانش پوشاند.

کوروش کت و کلید ماشین را برداشت و از خانه رفت ، تا شب را در محل کارش بگذران. کوروش نمیتوانست بخوابد ، مگر میشد ، مانند چشمهایش به سیما اعتماد داشت و نمیتوانست باور کند ، ولی آن چیزی که دیده بود حقیقت بود ، امکان انکار هم وجود نداشت ، به آرشیو آن برنامه در سایت اینترنتی رفت ، برنامه را دانلود و مجددا نگاه کرد ، تصویر را ثابت کرد و روی صورت سیما زوم کرد ، خودش بود و آن مرد هم حدود 40 ساله ، هر دو خوب بودند و در حال حرف زدن، کوروش تا صبح بیدار بود و فکر میکرد ، به تیتراژ آخر برنامه رفت ، نام تهیه کننده و نام سازمانی که آن فیلم را ساخته بود را نوشت و صبح با جسنجو در اینترنت آدرس را پیدا و به آنجا رفت ، تهیه کننده و کارگردان آن مستند یک نفر بودند ، وقتی به آنجا رسید و از اطلاعات آنجا سراغ تهیه کننده را گرفت ، او گفت همان آقایی که کت خاکستری دارد و از در بیرون میرود ، سریع خودش را به او رساند و جریان را تعریف کرد ، کارگردان کمی فکر کرد و داستان کوروش از دید او موضوع جالبی به نظرش رسید، شاید برای مستندی دیگر ! برگشت به دفترش و فیلم ویرایش نشده مستند را باز کرد ، کوروش از روی گوشی تلفن خود عکس سیما را نشان داد و کارگردان هم با تعجب داشت نگاه میکرد ، آن سکانس فیلم در خیابان کریمخان و در تاریخ 3 ماه پیش ظبط شده بود(تاریخ و ساعت ظبط مشخص بود) ، در دست سیما یک پاکت خرید با آرم یک فروشگاه مشهور بود ، که کوروش بهش دقت نکرده بود ، از کارگردان تشکر کرد و قول داد اگر به نتیجه ای برسد او را هم در جریان خواهد گذاشت  و سریع به سمت آن فروشگاه رفت ، مدیر فروشگاه گفت نمیشود ، ما نمیتوانیم اطلاعات مشتریانمان را به کسی بدهیم ، کوروش عکس سیما و شناسنامه هایشان را بهمراه داشت ،آن را به مدیر فروشگاه نشان داد و گفت ایشون همسر من هستند ، قبل از اینکه مشتری شما باشند! مدیر فروشگاه به فیلمهای ظبط شده آن روز مراجعه کرد . کوروش سیما را در حال خرید دید ، مدیر فروشگاه با توجه به ساعت دقیق خرید و کارت کشیدن سیما ، فیش خریدش را پیدا کرد ، معمولا از مشتریان شماره تلفنی میگرفتند برای ارسال پیشنهاد ویژه ، سیما هم شماره را داده بود ولی با نام فامیل شخص دیگر ، مدیر فروشگاه گفت چون همسر شماست و عکس شناسنامه او با این تصویر یکی است این شماره را به شما میدهم ، کوروش باورش نمیشد که سیما یک شماره دیگر هم برای خودش تهیه کرده ! از مدید تشکر و از فروشگاه بیرون آمد ، به پارکی نزدیک فروشگاه رفت ، نفس عمیقی کشید و به شماره زنگ زد .

سیما در خانه بود ، حالش فوق العاده بد بود ، نمیدانست چکار کند ، به پدرش زنگ زد ، و تا صدای او را شنید شروع به گریه کرد ، جریان را برای او تعریف کرد و نیم ساعت بعد پدرش قرار ملاقات با بیماران را در مطب لغو کرد و  با هیجان خاصی به آنجا آمد ، سیما در آغوش پدر زار میزد و میگفت من مریضم بابا ، من زندگی دوگانه دارم ، پدرش او را نوازشی کرد و گفت نه ، ولی ممکن است معجزه ای اتفاق افتاده باشد !  کوروش کجاست ، با او حرف دارم.


چند زنگ خورد ، سیما جواب داد بله؟ کوروش گفت سلام و سیما هم جواب داد، صدای خودش بود ، گفت فکر نمیکردی این شماره ات را پیدا کنم؟ حالا باورت شد که به من خیانت میکنی؟ سیما گفت شما؟ گفت من شوهرت هستم ، حق داری نشناسی،سیما گفت مزاحم نشوید و گوشی را قطع کرد ، صدای خودش بود، چرا انکار میکنه ؟ براش چی کم گذاشتم؟ دوباره شماره را گرفت ، اینبار یک آقا جواب داد، بله؟ من کوروش هستم، شما؟ شما به تلفن همسر من زنگ زدی ، اگر ادامه بدی از شما شکایت میکنم ،کوروش عصبی تر شد و داد زد ، تا این حد وقاحت؟؟؟ شما با سیما چه نسبتی داری که الان در کنار همسر منی؟ آقای محترم ایشون همسر من  هستند و من هم در کنارشون ! کوروش مرد فهمیده و عاقلی بود ، تجربه زندگی تا حدی به او یاد داده بود که وقتی کسی مطمئن داره صحبت میکنه ، یعنی خلاف نمیگه ، گفت ، امکانش هست شما را ببینم ، آن آقا گفت من شما را نمیشناسم ، گفت من به این شماره یه عکس میفرستم و بعدش مطمئنم خود شما درخواست دیدار خواهی کرد ! چند دقیقه بعد آن آقا زنگ زد ، با هیجان خاصی گفت ، من ساسان هستم ، این عکس را چطور بدست آوردید؟؟

ساسان و کوروش در کافی شاپ روبروی هم نشسته بودند ، ساسان گفت نام همسر من ریحانه است و 7 سال پیش با هم آشنا شدیم و ازدواج کردیم ،  این شباهت باور نکردنیست ، کوروش هم خوشحال بود هم خیلی گیج ، گفت اسم این شباهت نیست ، یک کپی بی نقصه !


تلفن کوروش زنگ زد ، شماره پدر سیما بود ، از او خواست سریع به منزل برگردد و گفت کار مهمی با او دارد ، کورش به ساسان گفت پدر سیما بود ، خواهش میکنم به ریحانه بگو او هم بیاید ، ساسان فکری کرد و خودش هم مایل بود این معما زودتر حل شود ، آدرس را گرفت و رفت تا با ریحانه به منزل سیما بروند ، کوروش به منزل رسید، سر راه دسته گلی از رزهای مخمل قرمز برای سیما خرید ، سیما با چشمانی قرمز و حالی خراب درب را باز کرد ، شاید انتظار هر چیزی را داشت غیر از دسته گل و قیافه پشیمان کوروش !

پدر سیما گفت کجا بودی ؟ کوروش کل ماجرا را تعریف کرد و گفت تا چند دقیقه دیگر ساسان و ریحانه هم میرسند ، پدر سیما که ایستاده بود ، با حالی بد روی مبل افتاد ، در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود ، گفت یعنی میشود؟ سیما نگران پدر شد و برایش آب آورد ، کوروش پرسید چه چیزی میشود پدر جان؟ گفت صبر کنید تا آنها هم بیایند ، نیم ساعت بعد زنگ در زده شد ، صحنه عجیبی بود ، 2 سیما یا 2 ریحانه ، همدیگر را نگاه میکردند ، انگار در آینه هم را میدیدند ، زبان همه بند آمده بود ، حتی جالب بود که سلیقه آرایش هم تقریبا یکی بود ! پدر سیما به سمت ریحانه رفت ، او پزشک بود و میتوانست مسائلی را تشخیص دهد که شاید برای دیگران زمان میبرد ، آستین دست ریحانه را بالا زد ، بالاتر از آرنج یک رد کوچک بریدگی قدیمی بود، که هنگام سزارین بر اثر بی دقتی یکی از همکارانش بر روی دست سارا افتاده بود  ، او ریحانه نبود ، او سارای خودش بود ، او سارا را در آغوشش کشید ، ساسان تکانی خورد ولی باز برجایش نشست ، ریحانه حس بدی نداشت ، با اینکه اولین بار بود پدر سیما را میدید ولی حس غریبگی نکرد و ممانعتی برای این آغوش نداشت ، همه نشستند و دکتر با گوشه دستش اشک چشمش را پاک کرد و گفت ، 32 سال پیش در بیمارستان ... صاحب یک دوقلو شدیم ، دو دختر زیبا و دوست داشتنی ، سیما و سارا ، شب قبل از اینکه به منزل برگردیم ، در یک شب سرد پاییزی ، سارای من را از اتاق کودکان بیمارستان ربودند ، هیچوقت متوجه نشدیم چطور و چه کسی  ، سالها میگشتیم و به هر جایی که فکر بکنید سر زدیم ، هیچگاه به سیما در رابطه با این اتفاق و اینکه او خواهر دو قلویی داشته ، حرفی نزدیم ، از ضربه روحی این قضیه نگران بودیم ، مادر سیما تا لحظه آخر زندگی ، نام سارا بر روی لبانش بود ، سیما و سارا ، گیج و مبهوت بهم نگاه میکردند ، میشود؟  خواهر دوقلوی من در مقابلم نشسته؟ سارا ضربه بزرگتری هم خورد ، کسانی که الان فوت کرده بودند ، پدر و مادر واقعی او نبودند؟ پدر او زنده است و در مقابلش نشسته ، خواب است و خیال یا واقعیت؟ سیما فکر میکرد ، تمام لحظاتی که من حس میکردم در دنیای دیگری هستم ، داشتم از دریچه چشم خواهرم به دنیا نگاه میکردم ؟!

چند روز بعد با آمدن جواب آزمایش و قطعی شدن نسبت ، آقای دکتر  با دختران و دامادهایش به سر مزار مادر سیما و سارا رفتند تا به او هم بگویند ، چشم انتظاری تمام شد ، سارای عزیزت برگشت !

داستان کوتاه : پیامک !

تازه از خواب بیدار شده بودم ، گوشی را روشن کردم ، صدای چند تا پیام آمد ، روز تعطیل بود و برنامه خاصی هم نداشتم ، بلند شدم و دست و صورتمو شستم و زیر کتری را روشن کردم ، برگشتم رو تختم و دراز کشیدم ، پیامها را نکاه کردم ، تخفیف سس کچاپ در هایپر ... ، 10 سال جوانتر شوید با کرم ... خیلی تنهام ، امشب میمیرم !!!! این چی بود؟ سر شمارش از شماره های تبلیغاتی نبود ، یه شماره موبایل معمولی بود ، فقط هم همین را نوشته بود ، گفتم شاید یکی از دوستای قدیمی که خواسته سربسرم بذاره ، ارتباطی هم با جنس مقابل نداشتم که کسی بخاطر من بخواد بلایی سر خودش بیاره ، صدای سوت کتری آمد ، بلند شدم و یه لیوان قهوه غلیظ برای خودم درست کردم و کمی مارگارین روی یه نون تست مالیدم ، کلا از بچگی درست حسابی صبحونه نمیخوردم و تلاش مادرم هم بی ثمر بود !

دوباره رو تخت دراز کشیدم و پشتم و به بالای تخت تکیه دادم ، پیامک را نگاه کردم ، بدون تو ، یعنی بدون من یکی میمیره امشب؟ خندم گرفت ، یعنی مهم شدم ؟ یعنی یکی پیدا شد که منو آنقدر بخواد؟ که زندگیش به من وابسته باشه ؟ حدس زدم که شماره اشتباهی را گرفته ،من شبا گوشیمو خاموش میکنم ، دیشب ساعت 11 خاموش کردمش ، پس بعد از آن ساعت پیام آمده.

تو دلم گفتم ولش کن  ، شاید یه پسر یا دختر از این عاشق پیشه ها بوده که میخواسته به یک نحو عشقشو تحریک کنه که برگرده یا بهش زنگ بزنه .

اصلا آدم کنجکاوی نیستم ولی شاید چون روز تعطیل بود و من هم برنامه ای نداشتم ، دوباره پیامک را باز کردم ، رفتم رو شماره ، Call ، چند تا بوق زد ، میخواستم قطع کنم که صدای برقراری تماس آمد ، صدای خسته و گرفته یه زن بود ، بله؟ گفتم سلام ، دیشب یه پیامک از شما داشتم ، گفت ،از من؟ بهش توضیح دادم ، چند لحظه سکوت بود و گفت ، بله ، معذرت میخوام ! منم گفتم اشکالی نداره ، ولی خودتو نکش ! از خودت مهمتر هیچکس نیست و خدانگهدار ، گوشی را قطع کردم ، حوصله این بازیهای احساساتی بچگانه را نداشتم ، اونم مسئله ای که به من مربوط نمیشد.

یکم گذشت ، گفتم برم بیرون کمی قدم بزنم و خرید کنم ، گوشیم زنگ خورد ، همون شماره بود ، بله؟ سلام  ، صداش بد میومد با صدای یه سری دستگاه ، خواستم بگم من برای کسی نمیمیرم ، فقط تنها بودم ...شاید این لحظات آخر من باشه ، ساعت 3 صبح بود که این پیامک را فرستادم ، شماره ها رو اتفاقی انتخاب کردم ، الان بیمارستان ... هستم ، دکترا جوابم کردن ، فکر نکنم فردا صبح را ببینم ، صحبت که میکرد صدای بلندگو آمد ، دکتر ... به بخش جراحی ، یه لحظه گیج شده بودم ، یعنی چی؟ یکی که داشته ساعتهای آخرشو میگذرونده ، اتفاقی به من پیامک زده ؟ گفت خواستم همینو بگم و خیلی عذر میخوام که صبح جمعتون را خراب کردم ، دیشب تو حال معمولی نبودم ، منو ببخشید و قطع کرد.

رفتم  کمی پیاده روی  ، ناهار هم بیرون خوردم، هوا داشت خنک میشد ، برگها داشتن زرد میشدن ، باد خنکی میومد  ، اوایل شب برگشتم خونه ، خودمو پرت کردم رو کاناپه ، یاد آن پیامک افتادم ، باز گوشی را نگاه کردم ، خیلی تنهام ، امشب میمیرم ! یه حس عجیب داشتم ، شاید واقعی باشه ، صدای بیمارستان میومد ، ساعت 10 شب بود ، تلویزیون برنامه جالبی نداشت ، حوصلم سر رفته بود ، فکر اون پیامک از ذهنم بیرون نمیرفت.

بیمارستانی که اسمشو گفت میشناختم ، خیلی هم دور نبود به من ، وسوسه آمد سراغم که بدونم جریان چیه ، چرا من؟ شاید داشت حقیقت را میگفت که برای یه شماره اتفاقی پیامک زده

با اینکه دیر وقت بود ، سوار ماشین شدم و رفتم به آن بیمارستان ،  مشخصاتی هم ازش نمیدونستم ، نمیخواستم بهش زنگ هم بزنم ، چون اگر واقعی نبود ، حتما کلی به من میخندید ، که چقدر ساده هستم ! به مسئول اطلاعات گفتم شما کسی را در اینجا دارید که بیمار بدحالی باشه و امیدی به زنده بودنش نباشه؟ گفت از خیریه هستید؟ گفتم نه ، گفت صبر کنید از سرپرستار بخش مراقبتهای ویژه بپرسم  ، اون بیشتر در جریانه،گوشی تلفن را داد به من ، جریان را براش تعریف کردم ، کمی فکر کرد و خواست گوشی را به مسئول اطلاعات بدم ، اجازه دادن به دفتر کشیک بخش برم ، خانم سرپرستار گفت ، دلارام خانم مودب و محترمی بود ، یکماه بود اینجا بستری بود ، 60 ساله و به سرطان پیشرفته خون مبتلا بود ، میدونست که دیگه وقت رفتنشه ، بچه هاش و همه کس و کارش خارج بودند ، دیشب به من گفت خیلی تنهام ، من نمیتونستم پیشش باشم ، شب شلوغی بود ،دلارام به من  گفت فکر میکنی برای یه همنوع یه انسان دیگه همینجوری یه پیامک بزنم میاد پیشم که روز آخرو تنها نباشم؟ فکر کردم شوخی میکنه ، بهش یه مرفین تزریق کردم که ساعتهای آخرش را در آرامش بگذرونه ، پس شما بودید که پیامک به دستتون رسید؟ دلم فشرده شد ،قلبم تند میزد ، یه انسان که واقعی بود از من کمک خواسته بود و من چرا باورش نکردم؟ کار خاصی هم نداشتم ، میتونستم روز آخر را پیشش باشم ، از توی یه پلاستیک که وسایل دلارام بود ،  یه کاغذ در آورد و گفت  قبل از اینکه فوت کنه اینو به من داد و گفت وقتی شما آمدی بهتون بدم ، گفتم شما که کسی را اینجا نداری ، گفت یک انسان را میشناسم ، همونی که دیشب بهش پیامک دادم ، میدونم که میاد !  ، من فکر کردم داره هذیان میگه ، ولی میبینم که شما واقعا آمدی ، خیلی حس بدی بود ، او منو باور کرده بود ولی من ... ، نشستم روی مبل اتاق دفتر بخش ، خانم سرپرستار گفت تنهاتون میذارم تا نامه را بخوانی  من باید برای سرکشی بخش برم :

سلام  آشناترین غریبه  ، میدونستم میای ، اینکه آمدی یعنی منو باور کردی ، یعنی من برات مهم بودم ،یعنی روح آدمها تنها نیست و پیوندی بینشون هست ، میبخشید که  روزتو خراب کردم ، منتظرت بودم ولی تو این دنیا نه آمدنم و نه رفتنم دست خودم نبود و نیست ، قدرت ندارم دیگه بنویسم ، فکر کنم آخرشه ، تنهایی همه چیز خیلی سخت میشه ، حتی مردن !

یه قطره اشک روی نامه چکید، باورم نمیشد ، سالها بود اشکهایم را ندیده بودم ، گوشیمو در آوردم پیامکشو باز کردم ، یه انسان منو از میون انسانهای دیگه انتخاب کرده بود و من دیر باورش کردم ، جواب پیامکش را نوشتم ، دلارام عزیز  ، کاش میشد زمان را عقب ببرم ، کاش میتونستم توی اون لحظات سخت کنارت باشم ، منو ببخش، یادم میمونه که انسانیم ! دگمه ارسال را زدم ، از توی پلاستیک روی میز خانم سر پرستار ، یه چراغ روشن شد و بهمراه یه موزیک ملایم که خیلی زیبا بود ، انگار پیامک منو گرفته بود !


داستان کوتاه : شبیه هیچکس !

از تو آینه ماشین نگاش کردم ، شاید برام جالب بود که دخترا خیلی شبیه هم شدن ، ولی اون شبیه هیچکس نبود ، حس کردم با دیگران فرق داره ، حداقل ظاهرش اینجور نشون میداد ، تاکسی که رد میشد با دستش اشاره میکرد مستقیم ، ولی به ماشینای شخصی که زیاد هم براش بوق میزدن و نگه میداشتن اعتنایی نمیکرد. یه ماشین که 2 تا جوان هم توش بودن براش نگه داشتن ، شروع به حرف زدن کردند ، اون سرشو به سمت مخالف چرخوند و چند قدم به سمت مخالف رفت ولی جوابی بهشون نداد ، یه خانم هم ظاهرا ازش ساعت را پرسید چون وقتی ازش سوال کرد به مچ دستش اشاره کرد ،  و اون هم موبایلشو جلو چشم اون خانم گرفت !

من تا حالا تو خیابون سعی نکرده بودم به دختری نزدیک بشم یا حتی نگاشون کنم و حس میکردم یجورایی باید به جنس مقابل نشون داد که همه مردا هم شبیه هم نیستن !

ولی نمیدونم چرا وقتی از کنارش رد که شدم با اینکه اصلا منو نگاه هم نکرد ولی حس کردم قلبم داره به سمتش کشیده میشه ، شایدیه حسی داشتم که این متفاوته ، آدما از متفاوتها خوششون میاد !

شایدم من فقط اینجور حس میکردم ، هنوز تاکسی خالی براش پیدا نشده بود ، به موبایلش نگاه کرد ، فکر کنم ساعتشو نگاه کرد ، ظاهرا دیرش شده بود .


استرس داشتم ، تا حالا اینجوری دلم خواهش نداشت و از همه بدتر اونم تو خیابون؟ اونم من؟ اگه یکی از کارمندام منو میدید چی؟ خصوصا منشی کنجکاوم ! دفتر کارم نزدیک بود و وقت تعطیلی شرکت .

دلو به دریا زدم ، از ماشین پیاده شدم ، به خودم گفتم تا این سن رسیدم ، همچین حسی نسبت به یه دختر نداشتم ، حالا هم امتحان میکنم ، رفتم جلو و گفتم خانم معذرت میخوام ، من مزاحم نیستم ، تقریبا پشتش به من بود ، دوباره گفتم خانم ، میتونم چند کلمه با شما حرف بزنم ، میخواستم شماره مادرم را بدم که بدین به مادرتون ! امیدوارم تصور نکنین که قصد آزارتون را دارم ...

کمی جلوتر رفتم ، یه لحظه برگشت به سمت من ، چشماش عمق داشت و یخورده غمگین ، رنگ پوستش مهتابی بود ، لباس ساده ای پوشیده بود ، بازم حرفمو تکرار کردم ، با دست اشاره کرد که نه ! باز اصرار کردم ، گفتم خانم اهل خلاف گویی نیستم ، شماره ای که میخوام بهتون بدم شماره مادرم است ، لطفا بدین به مادرتون ، قصد اذیت ندارم، داشت خیلی  دقیق به لبهام نگاه میکرد ،حس کردم غم تو چشماش بیشتر شد ، چند لحظه سرشو پایین انداخت ، اینبار که سرشو بلند کرد به چشمام نگاه کرد ، انگار میخواست میزان صداقت حرفامو از چشمام بخوانه ، چشماش مثل یه دریا بود که حس میکردی وسعت داره و عمیقه ، به آرومی دستشو بالا آورد و روی دهانش گذاشت و بعد دستشو به اطراف تکون داد .... او ناشنوا بود.

***

3 ماه پیش با شیدا عقد کردیم، استاد نقاشی و یه هنرمند واقعیه ، تابلوهاش را به قیمت بالایی میفروشه و چند جایزه بین المللی هم داره  ، من  هر روز بیشتر از روز قبل میخوامش ، تقریبا دوره کلاس زبان اشاره را تموم کردم و الان براحتی با هم حرف میزنیم ، روزی چند بار انگشتهای دست راستمون را باز میکنیم و دو تا انگشت وسط را جمع میکنیم و بهم میگیم ، دوستت دارم !

داستان کوتاه : 2 گل !

مامور پلیس پرسید ، دختر دم بخت دارید؟ مهرداد گفت ،  نه ، من و همسرم با دختر 8 سالمون اینجا زندگی میکنیم ، مامور گفت ، نگاه کردن در محیط عمومی و کوچه جرم نیست و تا وقتی فعلی  مجرمانه نباشه ما نمیتونیم سراغ یه شهروند بریم .

چند روز بود مردی میانسال درون ماشینی در نزدیکی خانه آنها مینشست و وقتی آنها از خانه خارج میشدند بدقت نگاهشون میکرد ، این حس بدی به مهرداد داده بود و برای همین به پلیس زنگ زد.

اون روز بعدازظهر باز جاوید کارهاشو سریع انجام داد و خودشو به نزدیکی خونه مهرداد رسوند، همسرش به او زنگ زد و با حالتی نگران پرسید کجایی ؟ جاوید گفت همانجا ، پرسید دیدیش؟ او گفت هنوز نه  ، ماشین را کمی جلوتر پارک و خاموش کرد و منتظر بود که مهرداد و خانوادش که معمولا بعدازظهرها برای پیاده روی بیرون میرفتند را ببیند. نیم ساعت بعد دید مهرداد به تنهایی از خانه خارج شد ولی یکراست به سمت او آمد ، دستپاچه شد و کمی خودش را جمع کرد ، مهرداد به جلوی شیشه ماشین که پایین بود رسید و چند لحظه در سکوت بهم نگاه کردند .مهرداد پرسید آقا شما تو این کوچه کار یا آشنایی داری که هر روز میای اینجا؟ جاوید فقط نگاه میکرد ، نمیدانست راز بزرگش را که فقط خودش میدانست چطور عنوان کند.

از ماشین پیاده شد و دستش را به سمت مهرداد دراز کرد و گفت من جاوید صداقت هستم ، شما مهرداد صداقت هستید، درسته؟مهرداد با تاخیر به او دست داد و با تعجب و با سر حرف او را تایید کردو  نام همسر شما مریم است؟ مهرداد در یک لحظه عصبانی شد و میخواست که عکس العملی نشان دهد که جاوید از او خواهش کرد به داستانش گوش دهد و زود قضاوت نکند.

هشت سال و چند ماه پیش بود ، در یکی از بیمارستانهای شهر 2 نوزاد بدنیا می آیند هر دو دختر و در یک شب ، آن شب پرستار کشیک نوزادان حال روحی خوشی نداشت و بخاطر یک سری مشکلات خانوادگی بشدت پریشان بود. وقتی نوزادان که هر دو در زمان یکسان و در دو اتاق جداگانه بدنیا آمده بودند را به اتاق مخصوص نوزادان آوردند ، دستبند شناسایی روی دستشان بود ، در روی دستبند نام مادر و فامیل پدر را مینویسند ، نام همسر جاوید هم مریم بود !

دو دختر در یک ساعت و در 2 اتاق متفاوت متولد شده بودند که بر روی دستبند آنها نوشته بود ، نام مادر مریم ، و نام خانوادگی صداقت !

پرستار اتاق نوزادان به این قضیه مهم دقت نکرد و بدون توجه به دستبندها فقط نوزادان را در 2 تخت جداگانه گذاشت و به پای تلفن برگشت و شروع به ادامه صحبت در زمینه مشکلی که برایش پیش آمده بود کرد.

فردا وقتی خانواده جاوید برای تحویل گرفتن نوزاد رفتند ، پرستار خسته و با فکری مشغول هنوز شیفتش تمام نشده بود ، به اولین نوزادی که رسید ، دستبندش را نگاه کرد ، نام مادر مریم و نام خانوادگی صداقت، ظاهرا همه چیز درست بود ، او را برداشت و به جاوید و همسرش مریم تحویل داد ، شیفت او چند دقیقه بعد تمام شد و پرستار بعدی آمد و همون موقع مهرداد و مریم  برای تحویل گرفتن فرزندشان آمدند ، و پرستار جدید با خواندن مشخصات دستبند شناسایی نوزاد ، دختر دوم را به آنها تحویل داد.

مهرداد که توجهش جلب شده بود با بی صبری منتظر ادامه داستان بود ولی ترسی ناشناخته قلبش را چنگ میزد ، جاوید ادامه داد ، تا چند سال مشکلی نبود ، دختر ما داشت بزرگ میشد و درسته شبیه هیچکدام از ما نبود ولی دخترمان و پاره تنمان بود ، تا اینکه  بر اثر سقوط از پله  آنیتا دچار خونریزی شد ، وقتی به بیمارستان بردیمش ، دکتر اورژانس خواست که آماده باشیم تا اگر نیاز شد به او خون اهدا کنیم ، من و همسرم به آزمایشگاه رفتیم و جوابی گرفتیم که زندگی ما را متحول کرد، آزمایش تایپ خون نشان داد امکان ندارد که آنیتا فرزند ما باشد !

مگه میشه ، من و مریم آنیتا را از جون خودمون هم بیشتر دوست داشتیم ، چطور ممکنه فرزند ما نباشه؟ تنها حالتی که ممکن بود جابجایی نوزاد هنگام تولد بود ، به بیمارستان رفتم و سوابق آن شب را بررسی کردیم ، بله در آن شب نوزاد دختر دیگری با نام خانوادگی صداقت و نام مادر مریم متولد شده بود.

تصور جدا شدن از آنیتای عزیزم برام خیلی سخت بود ، همسرم هر روز گریه میکنه و هم نمیتونه از دخترمون دست برداره هم غریزش میخواد دختر واقعیشو کنارش داشته باشه !

مهرداد با تحیر و تعجب داشت به این داستان گوش میداد ، یه لحظه حس کرد زندگیش مثل داستانهای سینمایی شده و  انگار توی سرش طوفان آمده بود ، گیج شده بود ، احساس کرد نمیتونه بایسته ، جاوید دستشو گرفت و گفت منم روز اول اینجوری شده بودم !


یکسال از اون موضوع گذشته، جاوید و مهرداد 2 تا آپارتمان در یک مجتمع خریدند و دارن یکجا زندگی میکنن ، توی حیاط اون مجتمع 2 تا دختر همسن داشتن بازی میکردن و خیلی خوشحال بودن ، آنها 2 تا خونه داشتند و 2 پدر و 2 مادر که همشونو یه اندازه دوست داشتن ، هر وقت میخواستند هر خونه ای  که دوست داشتن میرفتند و شب را آنجا میخوابیدند .

(داستان واقعی نمیباشد و هرگونه مشابهتی در نامها اتفاقی و تخیل ذهن بلاگر میباشد)

داستان کوتاه : نه !

وکیلم ؟ در همان سوال اول عروس خانم جواب داد نه ! دیگر به گل چیدن و زیر لفظی هم نکشید ، همه ساکت شدند ، خیلی هم محکم و قاطع و با صدای رسا و بلند گفت، گریه هاشو قبلا کرده بود ، ضجه هاشو زده بود ، دیگه به تصمیم نهایی رسیده بود ، وقتی اون نه را گفت حتی صداش هم نلریزد و چشماشم خیس نشد ، عاقد با تعجب نگاهی کرد و دفتر را بست ، پدر عروس جلو دوید و جلویش را گرفت ، مادر عروس به زیر پرده ای که خاک قند هنوز رویش بود رفت و شروع به صحبت کرد ، داماد فقط به روبروی خود نگاه میکرد ، انگار ماتش برده بود ، حس میکرد چیزی درست نیست ولی مطمئن نبود ، او میدانست چرا گلبهار نه گفته ، مادر داماد با پوزخند نگاه میکرد و در نگاهش این بود که ما از اول گفته بودیم این بدردت نمیخوره .هنوز صدای موزیک می آمد و در آن سکوت خیلی آزار دهنده بود ، پدر داماد به پسرش گفت : فرهاد چی شده؟ شوخیه؟ فرهاد هنوز گیج و منگ بود .

همدیگر را خیلی دوست داشتند ، از بچگی با هم بودند و با هم بزرگ شده بودند ، فرهاد همه جا مواظب گلبهار بود و حتی با سن کم ادای مردا را براش در میاورد و براش اسباب بازی میخرید ، فرهاد 5 سال از گلبهار بزرگتر بود و پسرعمو ی او ، همیشه هر جا که با هم بودند مادر بزرگشان میگفت اینا مال همن ، عقدشون را تو آسمان بستند. گلبهار فقط 5 سالش بود که کم کم متوجه شد نگاه فرهاد 10 ساله روش سنگینه ، متوجه شده بود عروس یعنی چی و خیلی دوست داشت لباس عروسی بپوشه. سالها گذشت و هر دو به سن ازدواج رسیدن ، فرهاد یه شرکت مهندسی کشاورزی تو اون شهر داشت و درآمد معقول ، گلبهار هم گرافیک خوانده بود و توی یه دفتر طراحی مشغول بود ، همدیگر را میدیدند و حداقل هفته ای یک بار با هم به رستوران و پیاده روی میرفتند.از همه چیز خصوصا" آینده حرف میزدند ، توی اون شهر ازدواج فامیلی خیلی رسم بود خصوصا دختر عمو و پسر عمو ، یه جورایی شاید قانون نانوشته ای بود که همه رعایت میکردند ، ولی فرهاد و گلبهار خوشحال بودند که هم فامیل بودند و هم بهم عشق میورزیدند .

تا به اینجا رسید که بزرگترها دیگه قرار عقد و عروسی گذاشتند ، کار به آزمایش قبل از ازدواج کشید ، یه آزمایش بود که اجباری نبود ، ولی هر دو میخواستند که خیالشون راحت بشه ، آزمایش ژنتیک !

همه چیز مهیا بود ، چند روز بعد قرار عقد و عروسی را گذاشته بودند و گلبهار داشت لباس عروسیش را پرو میکرد که از آزمایشگاه بهش زنگ زدند : منشی آزمایشگاه از قول دکتر بهش گفت با همسر آیندتون حتما برای مشاوره بیایین. گلبهار حس کرد خبر خوبی نیست ، سرش کمی گیج رفت ، از فروشگاه لباس عروس بیرون آمد و به فرهاد زنگ زد و با هم پیش پزشک رفتند.

احتمال تا 20 درصد هست که فرزندان شما یکی یا همگی دچار عقب ماندگی ذهنی ، نابینایی ، ناشنوایی یا اختلالات شدید پوستی باشد ، گلبهار اشک میریخت و گوش میکرد ، فرهاد دستانش را در هم حلقه کرده بود و محکم بهم فشار میداد ، دکتر ادامه داد ، توصیه میکنم با هم ازدواج نکنید یا قید بچه دار شدن را بزنید ، ریسک خطر در شما بالاست.

***

از مطب که بیرون آمدند ساعتها بی هدف در سکوت راه رفتند ، هوا تاریک شده بود ، هر دو در حال فکر بودند ، فرهاد یادش می آمد که وقتی از آینده با گلبهار حرف میزده چقدر نقش بچه در زندگی او پر رنگ بوده ، حتی براشون اسم هم گذاشته بود ، اگه دختر شد مهتاب اگر پسر شد ، تیرداد و از آن طرف گلبهار به حرفهای فرهاد فکر میکرد ، دوست دارم بچمون بزرگ که شد چه پسر چه دختر ، حتما یه هنر را بلد باشه ، یا موسیقی یا نقاشی ، خودم میبرمش بهش اسب سواری یاد میدم ، یه روزی هم که سنمون بالا رفت شرکت را بسپارم بهش  و خیلی آرزوهای دیگه.

***

فرهاد میگفت گلبهارم بدون تو نمیشه و گلبهار هم همین حس را داشت ولی میدونست با همه سختی و تلخی این کار شدنی نیست ، فرهاد میگفت اصلا بچه دار نمیشیم  ، من راضی هستم ، گلبهار هم تو دلش همینو میگفت ، ولی او کمی به آینده که فکر کرد دید ممکنه یه زمانی برسه که دیگه عشق و احساس بینشون نتونه جای خالی یه بچه را پر کنه ، به اون روزایی فکر میکرد که وقتی میرن بیرون فرهاد و خودش با دیدن هر بچه ای قراره آه بکشن و حسرت بخورن ، ولی فرهاد اصرار کرد و گفت من راضی هستم ، به هیچکس هم چیزی نمیگیم ، گلبهار جوابی نداد ، 3 روز بعد عقدشون بود ، تو این سه روز دنیای غم مهمون دل این عروس بود، تا اینکه بالاخره تصمیمش را گرفت ، عاقد ازش پرسید وکیلم؟


داستان کوتاه : امتحان سخت !

کمی با انگشتاش بازی کرد و سرشو بلند کرد ، حمید داشت نگاش میکرد ، منتظر جواب بود ، نمیدونست که او خیلی وقته جواب را درون خودش داشت ، گفت : نه حمید ، جوابم نه هست ، متاسفم ولی نمیتونم با مخالفت خانوادم کنار بیام ، خیلی دوست دارم ، از نظر حسی هیچ مشکلی باهات ندارم ، ولی قطعا مخالفت خانوادم بی علت نیست ، مخصوصا پدرم که خیلی مهربونه و هیچوقت مانع کارهام نشده ، چون به من اعتماد داره ، هیچوقت تا این دفعه با من مخالفت نکرده ، فقط به من گفت با توجه به اطلاعاتی که از تو بدست آورده ما را مناسب هم تشخیص نمیده ، حتی نگفت چی و چرا ، ولی اگر او به من اعتماد داره ، من هم به پدرم اعتماد دارم ، تا حالا تو زندگی بدون دلیل موجه و درست با چیزی مخالفت نکرده نه با من نه با مادرم. یاد گرفتیم که رسیدن به حرفهای او حتی اگر در آن زمان به نظرمون خیلی هم  اشتباه میومد، فقط به زمان نیاز داشته و در نهایت پیش بینی او درست از آب در میومد.پدرم به من گفت من اجازه میدم اما راضی نیستم !

حمید داشت نگاه میکرد و فکر میکرد ، مگه بدون مهرانه میشه؟ نمیتونست حتی لحظه ای هم تصور کنه که این جواب را از او بشنوه ، هر دو دانشجوی یک دانشگاه بودند و سر مسائل درسی با هم آشنا شده بودند ، یکسال بود که همو میشناختن و 2 ماه پیش خانواده حمید به خواستگاری مهرانه رفته بودند.خانواده آروم و خوبی داشتند هر دو طرف ، ظاهرا مشکلی نبود و منتظر جواب از سمت خانواده مهرانه بودند که جواب آنها هم "نه" بود.

حمید در سکوت فقط به او گوش میداد ، سرشو پایین انداخت ، فکر لحظات تنهایی و نبودن مهرانه داشت دیوانه اش میکرد، یه لحظه تصمیم گرفت به مهرانه بگه خوب اگر اجازه میده ما میتونیم ازدواج کنیم و بعد پدر را راضی میکنیم ولی جلوی خودشو گرفت، یه لحظه میخواست بگه بیا در مقابل عمل انجام شده قرارش بدیم و کاری کنیم که مجبور بشه راضی هم باشه ، باز هم جلوی خودشو گرفت، حتی لحظه ای عصبانی شد و میخواست به تندی صحبت بکنه ولی جلوی خودشو گرفت ، در نهایت به آرومی به مهرانه گفت ، از هر چی تو این دنیا هست بیشتر میخوامت ، گاهی فکر میکنم از خودم هم بیشتر ، ولی به نظر پدرتون احترام میذارم ، نمیخوام پایه این زندگی بر روی مخالفت عزیزترین کس شما قرار بگیره ، نمیخوام تو شروع زندگی که میبایستی شادی باشه و خوشی ، جنگ اعصاب باشه و درگیری ، حتی منم نمیپرسم که "چرا" ، حتی نمیخوام بدونم من چه اشکالی داشتم یا در من چه نکته منفی دیده بودند که راضی به این ازدواج نشدند ، مهرانه برق خاصی تو چشماش بود ، هم غصه از این که مرد مورد علاقشو داره از دست میده ، هم غصه اینکه میبایستی چند ترم دیگه را با هم باشن و چطور میتونستن با کسی که قلبشون خانه همدیگه شده بود ماه ها نزدیک باشن بدون اینکه دیگه بتونن با هم حرف هم بزنن. حمید و مهرانه از هم خداحافظی کردند و یکماه از اون موضوع گذشت ، روزهای بسیار سختی بود ، جنگ شدیدی بین احساس و منطق در جریان بود ، ولی به مرور آرامش به حمید برگشت و هر چه میگذشت از پاسخی که برای "نه" به مهرانه داده بود راضی تر بود ،حمید حتی توی دانشگاه به مهرانه نگاه هم نمیکرد ، نه از روی تنفر ،نگران بود که  اگر به چشماش نگاه کنه نتونه جلوی خودشو بگیره و بخواد بازم با او صحبت کنه.

تلفن حمید زنگ خورد ، یه شماره ناشناس بود ، جواب داد ، صدای گرم مردی میانسال بود که گفت ، سلام آقای حمید ، من پدر مهرانه هستم ! یک لحظه نفس حمید بالا نیومد ، با هیجانی خاص و کمی لکنت گفت سلام آقای برومند ، چطور ؟ اتفاقی افتاده ؟ گفت میخوام ببینمتون، حمید پذیرفت و ساعت 4 در پارکی نزدیک خانه مهرانه با پدرش در حال قدم زدن بودند ، آقای برومند گفت ، ابتدا باید ازت معذرت بخوام ، یک دختر دارم که عشقی که بین ماست را نمیتونم بهت توضیح بدم ، مجبور بودم شاید بزرگترین امتحانی که لازم هست را روی کسی که میخواد آینده دخترم را بسازه داشته باشم ، برای من خیلی مهم بود که علاوه بر عشق و احساسی که قطعا بینتون میبینم ، بدونم که در عین حال مرد عاقلی هم هستی و میتونی در روزهای سخت و مشکلاتی که قطعا در زندگی پیش میاد خودتونو کنترل کنید و از مسیر عقل و منطق دور نشید، اون روز مهرانه به من گفت که چه جوابی در مقابل نه او دادی ، و قبل دیدار شما ازش خواهش کرده بودم ، مو به مو کلماتی را که شما در جواب نه او خواهی گفت به من بگه ، حمید عزیز این شاید سخت ترین امتحانی بود که از شما گرفتم و نمره بسیار خوبی دریافت کردی ، دیدم که احساسات شما به عقلتون غالب نیست ، شاید بزرگترین موهبتی که یه مرد میتونه داشته باشه برای ساخت و حفظ آرامش در زندگی ، با رفتار درستت نشون دادی که دخترم را میتونم به دستهای مطمئنی بسپرم ، نحوه برخورد شما و حرفهایی که زده بودی ، به من ثابت کرد که قدرت مدیریت و هدایت زندگی را داری ، الان من هم راضی هستم !

داستان کوتاه : رویای شکسته !

تا حالا ندیده بودمش ، حتی یه عکس و برداشتی از ظاهرش نداشتم ، یه قرار اینترنتی بود ، مثل 2 تا دوست در دنیای مجازی قرار بود تو یه رستوران همو ببینیم ، من لباس معمولی هر روزم را پوشیده بودم ، حتی به هم شماره تلفن هم نداده بودیم ، بخاطر اینکه تو هر مقطعی هر کس به هر دلیلی نخواست به این رابطه ادامه بدیم ، بتونه بدون نیاز به توضیح اینکارو بکنه  و کلا قرار داشتیم که از مجازی بیرون نیاییم.

هنوز چند دقیقه مونده بودبه ساعت 7 ، عادت به خوش قولی داشتم ، کمی این پا و اون پا کردم ، به ساعتم نگاه کردم  6:50 دقیقه، نمیدونستم با دیدنش چه اتفاقی میفته ، تصوراتم از ظاهر او میشکنه یا همونی هست که فکر میکردم ، وسط حرفاش یه چیزایی گفته بود ، از اینکه متوسطه ، نه چاقه نه لاغر ، شبهایی بود که تا صبح با هم بودیم ، حرفهایی میزدیم از ایده و عقایدمون تا موزیک و فیلم ، دلمون هم گاهی برای هم تنگ میشد ، اگر من کار داشتم و نمیتونستم آنلاین باشم ، یه پیام ازش میدیدم ، هستی؟

حالا داشتیم از مجازی بیرون میومدیم ، اونجا همه چیز خوب بود ، حس مجازیمون ،  منطق مجازیمون ، ولی اینجا تو دنیای واقعی یه جور دیگه بود ، با اینکه اعتماد به نفس داشتم ولی از اینکه چطور مورد قضاوت قرار بگیرم کمی نگران بودم ، او با فکرم آشنا بود ولی نمیدونم منو تو ذهنش چی تصور کرده بود ، پیش خودم گفتم اونم همینه ، شاید هم استرسش بیشتر باشه !

ساعت  6:55 دقیقه ، تو این ساعت رستوران خلوت بود ، من بیرون و اونور خیابون ایستاده بودم ، به ماشینم تکیه داده بودم و به در رستوران نگاه میکردم ، هوا گرم بود و من هم هیجان داشتم ، یکسال بود که میشناختمش ، یعنی فکرشو ، ایده هاشو ،درخواست هاشو از زندگی ، اونم منو خوب میشناخت ، همین دیشب بود که بهم پیام داد ، اگر از من خوشت نیومد ، بازم تو اینترنت دوست من میمونی؟ منم بهش گفتم حتما" ، حالا داشتم فکر میکردم ظاهر آدمها چقدر میتونه روی من بعنوان یه انسان تاثیر بذاره ؟ اون حتما" که من گفتم قبل دیدنش بوده شاید اگر میدیدمش نظرم عوض میشد ، شاید  دیگه نمیتونستم باهاش ادامه بدم ، دلم تنگ میشد برای اون شبها ، حرف ها ، خنده ها و گاهی قهر و آشتی ها !


ساعت 6:58 دقیقه ، یه نفر به سمت در رستوران داشت میرفت ، صورتش را ندیدم ولی هیکل متوسطی داشت ، نه چاق بود نه لاغر ، کمی فکر کردم ، شاید اگر میدیدمش اون دنیامون بهم میریخت و معلوم نبود این دنیا را هم بتونیم با هم ادامه بدیم یا نه، یاد همه لحظات خوب و بد رابطمون افتادم ، شاید همش اینجا تموم میشد شاید اون رابطه که مثل یه رویا قشنگ بود میشکست ، ولی از یک طرف حس کنجکاوی داشت خفم میکرد ولی نخواستم که ببینمش ، به ساعتم نگاه کردم ، ساعت 7:00 ، سوار ماشین شدم و روشنش کردم یه نگاه دیگه به رستوران انداختم ، نشسته بود پشت یه میز ، جوری نشسته بود که من درست نمیتونستم صورتشو ببینم، نمیدونم اون بود یا نه ، به سمت خونه رفتم ، به خونه که رسیدم ، گوشیمو نگاه کردم یه پیام ازش داشتم : همونی بودی که به ماشین سفیده تکیه داده بود؟!

داستان کوتاه : تصادف با زندگی !

عجله داشتم  ، برای یه جلسه کاری دیرم شده بود ، سعی کردم از یه اپ اینترنتی برای پیدا کردن مسیر کوتاه استفاده کنم ، تو بزرگراه به سمت پایین میومدم ، مسیر را به من نشون داد ، یه مقدار با اون چیزی که من حدس میزدم تفاوت داشت ، به آن اپ اعتماد داشتم و کمی جلوتر پیچیدم به سمت راست ، شاید اگر خودم بودم مستقیم میرفتم ، کمی جلوتر یه چراغ راهنمایی بود که وقتی رسیدم قرمز شد ، من پشت خط توقف ایستادم ، صدای یه ترمز شدید آمد و بعدش یه برخورد !

پیاده شدم و به عقب ماشین که ضربه خورده بود نگاه کردم ، خسارت شدیدی دیده بود ، به راننده ماشین عقبی نگاه کردم که فرمون را محکم گرفته بود و جلوشو نگاه میکرد ! ، یه خانم بود با یه ماشین گران قیمت، رفتم سمتش اشاره کردم پنجره را بده پایین ، نگاهم کرد ، وقتی برگشت سمت من دیدم صورتش پر از اشکه و چشماش و نوک بینیش قرمز شده ، پیش خودم گفتم مگه چی شده ؟ یه تصادف معمولی بود ، شیشه را داد پایین گفتم خانم من خیلی عجله دارم ، میخواهید سریعتر با پلیس تماس بگیرید که برای کشیدن کروکی و تعیین مقصر بیان ، ساکت بود و فقط داشت به من نگاه میکرد ، گفتم خانم حالتون خوبه؟ گفت نه و زد زیر گریه ، حس کردم حال روحی خوبی نداره ، ماشین های دیگه بوق میزدن و با زحمت از کنار ما رد میشدند و همه شده بودند کارشناس راهنمایی و رانندگی و نظر میدادند ، البته یکی هم موقع رد شدن گفت ، کاش به ماشین من زده بود ! ازش خواهش کردم ماشین را به کنار خیابون ببریم که راه باز شه ، قبول کرد ، از چراغ رد شدیم و کنار خیابون پارک کردیم ، گفتم من خیلی عجله دارم اگه مشکلی نیست و میپذیرید که مقصر بودید ، برای من کافیه یه تلفن به هم بدیم و برای جبران خسارت هماهنگ کنیم ، دیدم باز داره نگام میکنه و اشک میریزه ! یه رستوران درست روبروی جایی که پارک کرده بودیم بود ، گفتم میخواهید بریم آنجا یه آبی به صورتتون بزنید ، شاید حالتون بهتر شه ، یه نگاهی به آنجا کرد و با سر تایید کرد ، به منشیم زنگ زدم و جریان را گفتم ، ازش خواهش کردم جلسه را لغو کنه ، به رستوران رفتیم ، رفت صورتشو شست و برگشت ، گفتم یه تصادف بود ، غصه نداره ، اگر براتون اینقدر مهمه من از خسارت خودم میگذرم ، گفت نه ، هر چی بشه میدم ، پشت یه میز نشستیم ، گفت دیگه برام هیچی مهم نیست ، شروع به صحبت کرد ، تا رسید به آنجا که الان داشت از محضر میومد و حکم طلاق دادگاه را در شناسنامش اعمال کرده بودند ....

3 سال از آن روز میگذره ، سروناز و من و سارینا کوچولو زندگی خوبی داریم ، شاید اگه اون اپ مسیرمو عوض نمیکرد الان زندگی منو یه جای دیگه برده بود !

داستان کوتاه : قرار زندگی

شرط او بود و من پذیرفته بودم در حقیقت هر دو مایل بودیم اینگونه باشد، و یکماه بیشتر به پایانش نمانده،  6 سال و 35 روز و 7 ساعت پیش با هم آشنا شدیم ، در تمام زمینه ها تفاهم داشتیم ، یه روز که تو پاساژ آفتاب سمت خیابون سئول توی یه کافی شاپ نشسته بودیم و حرف میزدیم ، یه پیشنهاد بهم داد ، کفت اگر همه چیز خوب پیش رفت و با هم ازدواج کردیم ،5 سال بعدش زندگیمون چه خوب بود . چه بد ،  از هم جدا شیم ! طلاق بگیریم و باز اگه خواستیم با هم دوباره ازدواج کنیم ، بخاطر این شرط هم من مهریه ازت نمیخوام ، فقط قول بده بچه دار نشیم و وکالت طلاق به هم بدیم ! من هم پذیرفته بودم ، 5 سال گذشت ،عاشقانه ، با بهترین خاطره ها از شمال سبز گرفته تا کویر خشک و زیبای جنوب ، شبهای بارونی بدون چتر، بوسیدنهای یواشکی تو ماشین ، وقتی صدای بارون و  برف پاک کن موزیک ما بود  ، آغوشهای بی منت ، زندگی بی مسئله ، بدون بحران ، بدون مشکلاتی که بقیه زوجهای جوان داشتند ، گاهی که مسائل دیگران را تو این 5 سال میشنیدیم ، تعجب میکردیم ! ما هیچ مشکلی با هم نداشتیم ، شاید بخاطر اینکه میدونستیم همه چیز در اختیار خودمونه ، شاید حس اینکه جبری توی این رابطه نیست ، 1 ماه و 2 روز و 3 ساعت دیگه باید از هم جدا شیم ، با اینکه همه چی خوبه ، از الان دلم برا نبودنش ، حتی یه شب ، تنگ میشه ،ولی  بهم قول دادیم  !

(داستان واقعی نمیباشد)

داستان کوتاه : ستاره من

وقتی هر بچه ای به دنیا میاد ،  یه ستاره هم بهمراهش متولد میشه ، اون ستاره اسمش ، اسم همون بچه است ، مال خودشه بدون اینکه بخواد هزینه ای بکنه  ، یکی از اون ستاره های آسمون متعلق به منه.

شما که بزرگ شدین شاید یادتون رفته باشه ، بچه که بودین ، سعی میکردین ستاره ها را میون دو تا انکشت بگیرین و از اینکه اونا چقدر کوچیکن تعجب میکردین ، ستاره  هر بچه ای با خوشحالی اون شاد میشن و با غم و آزارش غمگین میشن ، اگر بچه ای از این دنیا بره ، ستاره ،  اونو میبره به دنیای خودش ، اون میره اونجا و تو ستاره خودش زندگی میکنه ، ولی اونجا بزرگ نمیشه ، همیشه بچه میمونه ، ستاره براش یه دنیای پر از بازی و رنگ و اسباب بازی و شکلات میسازه ، گاهی بچه های ستاره های دیگه میرن پیش هم مهمونی ، تنها نیستن.

آدم بزرگا هنوز هم ستاره هاشونو دارن اصلا تا ابد مال خودشونه، ولی اکثرا" فرآموشش کردن ، هنوزم شب که میشه ، حس میکنم ستاره من وقتی باد پرده اتاقم را تکون میده دنبالم میگرده که شاید دوباره بخوام بین دو انگشتم بغلش کنم !


داستان کوتاه : آرزوی از ته دل !


غول چراغ جادو به زنی که  او را نجات داده بود  تعظیم کرد و گفت سرورم ، به سه آرزویی که از ته دل داشته باشی میرسونمت.


زن گفت ، پولدار بشم ، کمی گذشت و اتفاقی نیفتاد ، غول گفت نمیدونم چرا نمیشه.


یه آرزوی دیگه بکن، گفت مشهور بشم ، باز غول گفت ،عجیبه ،ولی نمیشه.


آرزوی آخرت رو بکن ،من برای اولی و دومی ورد مخصوص را خواندم ولی اثر نکرد.


زن کمی فکر کرد و آرزوی سومشو گفت  ...


سالها از اون موضوع گذشته ،زن زندگی خوبی داره،همسر و بچه های خوب ، ولی جریان غول چراغ جادو را برای کسی تعریف نکرده ، کسی نمیدونه آرزوی سوم و تنها آرزوی از ته دلش خوشبختی بود.

، 

داستان کوتاه : ویروس حقیقت

یکسال پیش بود که این ویروس لعنتی آمد ، اولش با یه سرگیجه کوتاه شروع میشد و 24 ساعت بعد اثر خودشو میذاشت ، بخاطر این ویروس فروش عینک دودی توی دنیا ملیونها برابر شده  ، نظم و انظباط به هم ریخته و آدمها عصبی و پرخاشگر شدن ، تقریبا خانواده ای نیست که از هم پاشیده نشده باشه ، سرایتش هم خیلی سریع بود ، در عرض 1 ماه نصف دنیا و بعد 3 ماه همه آدمها حامل این ویروس بودند و حتی از مادر به جنین هم منتقل میشد.

غیر از آن سرگیجه که چیز مهمی نبود یه اثر وحشتناک رو آدما میذاشت ، وقتی حقیقت را نمیگفتی ، رنگ مردمک چشمت قرمز میشد !

دانشمندا خیلی تحقیقات کردند و متوجه شدند ، این ویروس بر روی  سیستم عصبی انسان اثر میکنه و با ارتعاش پیدا کردن رشته های عصب بینایی ،  رنگ رنگدانه های مردمک چشم را برای 30 ثانیه تغییر میده و قرمز میکنه ،مشابه دستگاهی که قدیمها با نصب کردن آن شخصی را راستی آزمایی میکردن، متاسفانه  نتونستن براش واکسن یا درمانی پیدا کنن ، یعنی یه بار موفق شدند ولی ویروس با یه جهش و ساختن یه سوش جدید ، ادامه پیدا کرد و اتفاقا قرمزی رنگ چشمها را بیشتر هم کرد.

حتی بعضی ها خواستند با عمل جراحی رنگ چشمشون را دائمی قرمز کنند که نشه تشخیص دادچه زمانی خلاف میگن و کی حقیقت ، ولی ویروس باهوش تر از این حرفا بود ، رنگ چشم آدمهای عمل کرده بعد از گفتن دروغ ، سفید میشد و نشون میداد که آنها سعی داشتند از گفتن حقیقت فرار کنند .

دنیا طور دیگه ای شده  ، تصور کنید هیچکس نمیتونه چیزی را پنهان کنه ، همه مجبورن حقیقت را بگن ، ولی عوض اینکه جرم و جنایت کمتر بشه ، بیشتر و عصبانیت و تشنج فراگیر شده.

دیگه وقتی میخوای از خونه بری بیرون باید حقیقت را بگی که کجا میری، کسی به راحتی نمیتونه به دیگری بگه دوست دارم و عاشقتم و فقط تو توی زندگیم هستی! ، هیچ مدیر و مسئولی نمیتونه وعده های دور از واقعیت بده ، وقتی میخوای خرید کنی ، فروشنده نمیتونه بگه این جنس اصل هستش و قیمتش مناسبه ، یا رستوران که میری نمیتونه بگه ما کاملا بهداشت و کیفیت را رعایت میکنیم و خیلی اتفاقات دیگه که خودتون میتونین راجبش فکر کنید ! کلا نظم بهم ریخته  ، جوری دنیا را تغییر داده  که انگار همه چیز را خراب کرده  و میبایست از اول ساخته بشه  !

عینک دودی نماد افرادی شده ، که میخوان از حقیقت فرار کنن.

شاید چیز خوبی باشه که همه حقیقت را بگن ، ولی یه جورایی دلم واسه آن دنیایی که گاهی هم گریزی میزدیم تنگ شده ، شما چطور؟!

(داستان کوتاه تخیلی از بلاگر)

داستان کوتاه : تابو (قسمت 3 و پایان)

مینا با چشمهای گرد شده و متعجب به احمد نگاه کرد و گفت : حالا بخاطر اینکه ثابت کنی اشتباه نکردی داری خلاف هم میگی؟

احمد برگشت به سمت مینا و پرسید: یه سوال ، وقتی دستتو گرفتم چه حسی داشتی؟ مینا کمی فکر کرد و دید حس بدی نداشته اتفاقا حس خوبی بوده ، وقتی احمد دستشو گرفته انگار حامی داره ، پشت و پناه داره ، یه جورایی خوشش اومده بود ولی جالب بود که انگار نوع احساسی که داشت ، عشق و احساس بین یه مرد و زن نبود ، یه جور حس خاص دوست داشتن و محبت و علاقه ساده .

گفت هر حسی داشتم حالا دیگه باید برم ، تو اونی نبودی که من میخواستم ، تموم مردونگی و ابهتت پیش من شکست !

احمد به مینا گفت پس خوب گوش کن ، این ماجرای زندگی منه ...

***

چند سال پیش احمد که همیشه از تنهایی و بی کسی رنج میبرد به شهری که در آن به شیرخوارگاه سپرده شده بود برگشت ، برای پیدا کردن ردی از گذشته و اثری از پدر و مادری که بر هر علت او را نخواسته بودند.

وقتی به بهزیستی رسید ، یاد تمام خاطرات و تنهایی ها و کمبودهایی که داشت افتاد ، شاید از نظر لباس و زندگی عادی چیزی کم نداشت و چه بسا کسایی که آنجا کار میکردن خیلی با او مهربون و با محبت بودند ، ولی قطعا او کمبود بزرگی داشت ، هویت !

او بدنبال شجره نامه آنچنانی نبود ، همیشه بخودش میگفت کاش پدر و مادری فقیر و روستایی داشتم ولی داشتم ، کاش دست محبت و آغوشی که پرستاران مرکز نگهداری به او میبخشیدند ، دست مادرش بود و آغوش پدرش، کاش در نوجوانی و جوانی پدری بود که به او درس زندگی بدهد و او را با تجربه های خود راهنمایی کند.

احمد پس از مدتی سراغ استوار پیری رفت که از اداره پلیس بازنشسته شده بود و مسئول تشکیل پرونده احمد ، هنگامی که او را پیدا کردند بود.

وقتی به زحمت آدرس او را پیدا کرد ، مرد مسنی که نشان میداد آدم دقیق و منظمی است در را باز کرد ، بفرمایید ! احمد گفت من همان نوزادی هستم که در شب اول مهر سال 69 منو جلوی بهزیستی گذاشتند و شما کارهای پرونده ام را انجام دادید ، منو بخاطر میارین ؟

استوار پیر کمی فکر کرد و گفت ، بله بله ، توی این شهر معمولا گذاشتن بچه در خیابان کم اتفاق می افتد و من شما را خوب بخاطر میآورم ، گفت برای خودت مردی شدی ، احمد پرسید بدنبال ریشه خود هستم ، استوار گفت غیر یه نامه چیز دیگه ای همراهت نبود، که بتونه به ما کمک کنه ، شب خاصی بود ، یادمه یک زن جوان هم در آن شب خودشو از یه پل پایین پرت کرده  و خودکشی کرده بود و تا صبح بیدار بودیم. احمد ناامید شد و از استوار پیر تشکر کرد و رفت ، چند قدم دور نشده بود که احساس کرد با شنیدن ماجرای خودکشی اون زن قلبش فشرده شده بود ، برگشت و مجدد زنگ را زد ...

اطلاعات اون زن نشون میداد که اهل همون شهر  و آدرس در پرونده قدیمی ثبت شده بود ، به در اون خانه که قدیمی بود و فقط یک زنگ داشت  رسید در را زد ، زنی حدود 50 ساله در را باز کرد ، لحظه اول هر دو میخکوب شدند ، اون زن شباهت عجیبی به احمد داشت ، خصوصا حالت و فرم چشمهاشون، زن گفت بفرمایید ، من شما را میشناسم؟ احمد قلبش بشدت میزد ، گفت لیلی را میشناسید ، زن اشک در چشمانش جمع شد و گفت ، شما؟ احمد گفت : نمیدانم ، خودم هم بدنبال همین سوال هستم !

از ته حیاط صدای مرد پیری آمد که میپرسید ، کیه ؟ گفت نمیدونم ، پیرمرد گفت ، بگو بیاد تو ، مهمون حبیب خداست ، احمد وارد شد و رفت تو ، از یه دالون تنگ گذشت و به یه حیاط رسید ، گوشه حیاط یه تخت بود با یه سماور و یه پیر مرد که روش نشسته بود ، احمد جلو رفت و سلام کرد ، از خودش گفت و از آن شب ، زندگی خودش را تعریف کرد و گفت میخواد بدونه که ریشه در چه خاکی داشته.

مرد پیر ، نگاه دقیقی به احمد کرد و او هم متوجه شباهت او با دخترش شد. به لاله نگاهی کرد و پرسید، یعنی میشه؟

لیلی دختر بزرگم بود ، سالها پیش وقتی که داشت درس میخوند عاشق یه افسر وظیفه شد که محل خدمتش اینجا بود ، او حتی به خواستگاری لیلا آمد و ما هم برای محرمیت بینشون صیغه جاری کردیم ، ولی چند ماه بعد که خدمتش تو این شهر تموم شد ، رفت ولی قول داده بود سر یکسال برمیگرده و زنشو میبره ،بعد رفتنش متوجه شدیم لیلی باردار بوده ، حس خوبی نبود ، صحبت آبرو و حیثیت یه دختر وسط بود ، و او فقط گاهی نامه میداد و زنگی میزد ، بعد از بدنیا آمدن بچه ، لیلی خیلی ناراحت بود و تو حال خودش نبود ، چند ماه که گذشت ، ظاهرا" پسره پیام داده بود که میخواد درس بخونه و نمیتونه بیاد ، و کلا قطع رابطه کرد ، یه شب لیلی با بچه رفت بیرون و دیگه برنگشت ، به کلانتری رفتیم ، بیمارستان ، همه جا ، تا تو پزشکی قانونی بدن له شدشو پیدا کردیم ، اون طاقت نیاورده بود ، غیرتش خیلی زیاد بود ، نمیخواست التماس اون مردو بکنه که بیاد دنبالش .

هر لحظه که میگذشت ، احمد هیجان زده تر میشد ، پرسید : سراغ بچه نرفتید ؟ پیرمرد گفت ، دخترم از خودش یه نامه برای ما گذاشته بود و توش نوشته بود ، بچه را برده پیش پدرش و به او تحویل داده و برگشته ولی دیگر روی آمدن به خانه را نداشته و ...

پیرمرد به احمد گفت ، حالا چرا میپرسی ؟ نکنه تو احمد هستی؟ احمد اسمش را به آنها نگفته بود ، قلبش ریخت و چند لحظه در حال خودش نبود ، نزدیک بود از لبه تخت بیفتد ، بغضش ترکید و پیرمرد را که پدربزرگش بود در آغوش کشید ، پیرمرد مات و مبحوت بود ، لاله آمد جلو و آستین احمد را بالا زد ، روی بازوی سمت راستش یک ماه گرفتگی داشت ، او احمد بود ! لاله هم آنها را بغل کرد و هر سه اشک فراق سالها دوری را ریختند.

احمد از پدرش پرسید و نام و فامیل او ، وحید ... ، براحتی او را پیدا کرد ، کارخانه دار بزرگی بود که همه او را میشناختند ، وقتی آگهی استخدام در کارخانه او را دید ، بهترین راه برای نزدیک شدن به پدرش بود .

***

مینا که اشک پهنای صورتش را پر کرده بود ، به احمد نگاه میکرد و میگفت یعنی میشه؟ مینا خواهر و برادری نداشت ، و حالا ناگهان صاحب یه برادر بزرگتر شده بود ، و متوجه شده بود احساس خوبی که به احمد داشت و بسرعت به او نزدیک شده بود ، عشق دختر به یه پسر نبود ، عشق خواهری و برادری بود که او هرگز تجربه نکرده بود.

***

چند روز بعد ، مینا به احمد گفت ، چیزی را که میخواستی پیش منه ، بریم ، انتظار برای احمد و مینا سخت بود ، تا از آزمایشگاه زنگ زدند و گفتند نمونه مویی که داده بودید از نظر ژنتیکی نشون میده که احمد قطعا فرزند وحید است.

دیگه مینا راحت شده بود و دست برادرش را میگرفت و حس خوبی داشت ، تازه متوجه شده بود که چرا احمد میگفت که نامحرم نیست.

هنوز آنها چیزی به وحید نگفته بودند.

***

احمد وارد اتاق پدرش شد و استعفای خودش را روی میز گذاشت ، وحید نگاهی کرد و گفت ، چی شده ، حقوقت مشکل داره ؟ میتونم افزایشش بدم ، احمد گفت بنا به دلایل شخصی ، دیگه نمیتونم اینجا کار کنم ، بدنبال چیزی بودم که بهش رسیدم و میخوام برم ...

وحید خنده ای کرد و گفت ، از مینا ناامید شدی ، از اول هم حدس میزدم مناسب هم نیستید ، احمد نگاه خشمگینی به وحید کرد و گفت از شما ناامید شدم ، از یه قاتل ، از کسی که رحم و مروت و عاطفه نداره ، وحید گفت دیگه زیاده روی داری میکنی ، برو بیرون و دیگه نمیخوام ببینمت ، همون لحظه مینا وارد شد ، دست احمد را گرفت و گفت ، اگر او بره ، منم با او میرم ، وحید صورتش سرخ شده بود ، داد زد دختره بی حیا ، جلوی من دست اونو میگیری ؟ مینا جواب آزمایشگاه را جلوی وحید گذاشت و گفت ، این آقا که اینجا ایستاده ، اسمش احمده ، برادر من و پسر شما و لیلی است !

اسم لیلی را که شنید ، برگشت به 30 سال پیش ، جواب آزمایش را نگاهی کرد و یادش افتاد که لیلی بهش گفته بود که بارداره ، ولی اون فکر کرده بود این ترفندیه که میخوان وادارش کنن با او ازدواج کنه ، و بعد مدتی هم دیگه خبری ازش نشده بود ،پس حقیقت داشت ، احمد پسرش بود.

***

ماه ها گذشت تا احمد بتونه با تلاشهای مینا و خواهش های وحید ، پدرش را ببخشه ، او گاهی با مینا به شهر محل تولدش میرفت و دسته گلی به مزار مادرش تقدیم میکرد و خاله لاله و پدربزرگشو میدید. وحید تقریبا تمام کارهای کارخانه را به احمد و مینا سپرده و خودشو بازنشسته کرده بود.احمد ، هم خوشحال بود بخاطر پیدا کردن هویت ، هم غمگین بخاطر سالها محرومیت از عشق مادر و پدر.

پایان

***

چیزهایی که بسادگی داریمشون و شاید آنچنان قدرشونو نمیدونیم و نمیبینمشون ، برای یه عده آرزو هستند.

داستان کوتاه : تابو (قسمت 2 از 3)

احمد زندگی سختی داشت و همیشه از اینکه هویت خود را نمیدانست در عذاب بود جوری که دوستی و همدمی نداشت و با کسی ارتباط برقرار نمیکرد ، چون همیشه نگران این بود که از او در رابطه با گذشته و خانواده سوال کنند ، این باعث شده بود که تمام وقت خود را برای کار و تحصیل بگذارد و نتیجه هم گرفته بود.

***

مینا و احمد تا بحال صحبت خاصی نکرده بودند ، اصولا این مینا بود که از احمد خوشش آمده بود و بدنبال او بود ، تا بالاخره یه روز توی سالن کنفرانس کارخانه تنها شدند و وقتی بحث های مربوط به طراز سود و زیان سال گذشته تموم شد و بقیه پرسنل رفته بودند ، مینا از احمد پرسید وقتای فراغت را چکار میکنید ، اهل سینما و تئاتر هستید؟ احمد کمی با بی تفاوتی گفت ، وقت زیادی برام نمیمونه ولی توی خونه گاهی فیلم میبینم ، مینا میخواست سر صحبت را باز کنه ولی حس میکرد احمد زیاد مایل نیست ! چیز جالبی که توی انسانها وجود داره اینه که اگر کسی بی تفاوت تر باشه ، جذاب تر میشه ! برای یک دختر سخته بخواد ابراز عشق و علاقه بکنه ولی مینا هم دختری نبود که به سادگی میدون را خالی کنه ، اون همیشه توی زندگی بواسطه امکانات پدرش تقریبا به تمام خواسته هاش رسیده بود.

مینا حس کرد حرفی که میخواد بزنه شاید از طرف یه دختر عجیب باشه ولی برای اون رسیدن به خواسته اش مهم بود ، رو به احمد کرد و گفت ، تئاتر شهر یه نمایش جالب و کلاسیک با یه برداشت جدید ازهملت گذاشته ، گروه خوبی هستند ، مهمون من ، میخوام دعوتت کنم !

احمد سرشو بلند کرد و گفت ، اگه وقت کنم ، باشه !

مینا قند تو دلش آب شد و گفت پس پنجشنبه ساعت 4 میام دنبالت .

***

اینجوری بود که اونا شروع کردن به بیرون رفتن با هم ولی بدور از چشم وحید (پدر مینا) ،گاهی ساعتها توی پارک یا قرار کوه با هم حرف میزدن ، تا اینکه یه روز مینا به احمد گفت میخوام از این رابطه با پدرم حرف بزنم ، احمد فکری کرد و گفت ، نه ، پدرت اگر متوجه بشه مطمئن باش که مانع این رابطه میشه و همه چی تمومه ، ضمنا" خود من هم هنوز به میزان یا شکل علاقه خودم مطمئن نیستم !

توی این چند ماه که اونا با هم بودن ، حتی دستشون هم بهم نخورده بود و احمد خیلی مواظب بود که توی کلامش حرفی از عشق و علاقه نباشه و بشدت حریم خودشو با مینا حفظ میکرد و مینا اینو درک کرده بود و غصه میخورد، پیش خودش میگفت شاید این حسی که من دارم یکطرفه است و او فقط به من بعنوان دختر مدیرش نگاه میکنه .این همون موقعی بود که دیگه مینا طاقت نیاورد و به پدرش گفت ، وحید انسان سیاستمداری بود و میدونست که مخالفت شدید و ممانعت و حبس و حصر دختر ، توی سن مینا که پر از احساس بود نتیجه عکس میداد ، او میخواست با رابطه کنترل شده و بمرور زمان خود مینا به این نتیجه میرسید که احمد مناسب او نیست .

***

از موقعی که وحید از این رابطه مطلع شده بود ، رفتارش با احمد در کارخانه متفاوت بود ، سرسنگین و بهانه گیر ، ولی بخاطر اینکه واقعا به حضور احمد نیاز داشت و جایگزین مناسبی برای او نداشت ، حضور او را تحمل میکرد ، یه روز وحید ، احمد را به دفترش صدا زد ، احمد در زد ، : بیا تو و درو پشت سرت ببند، چند دقیقه بیشتر طول نمیکشه ، میدونم با دخترم رابطه داری و گاهی با هم بیرون میرین ، سوالم اینه که حریمتون را حفظ میکنید؟ اگر بدونم دستش به دست یه نامحرم خورده ، کاری را که نباید بکنم را خواهم کرد، به من قول بده ، شرافتمندانه و صادقانه که هر کجا که با هم میرین ، دست نامحرم به دخترم نخورد ، احمد چند لحظه ای به چشمهای وحید نگاه کرد و بعد دستش را جلو آورد ، قول میدم دست نامحرمی به او نخورد ، وحید با مکث دست احمد را گرفت و بعد گفت برو به کارت برس.

***

این نقشه وحید بود ، موقعی که این حرف را به احمد میزد با دوربین مدار بسته اتاق مکالمه و فیلم را ظبط کرده بود و همان شب به مینا نشان داد و به او گفت ، اگر روزی تحت هر عنوان دستت را لمس کرد ، بدان که همانگونه که سر قولش با من نمانده ، با تو نیز نخواهد ماند ، مینا پذیرفت و قول داد از آن مطلب چیزی به احمد نگوید و بعنوان یک امتحان این شرط پدر را پذیرفت.

***

چند روز بعد ، احمد و مینا قرار کوه داشتند و در مسیر راه ، مینا نزدیکتر از حد معمول به احمد راه میرفت ، در یک شیب تند سربالایی ، مینا دستش را به سمت احمد دراز کرد تا مثلا کمکش کند ، احمد مکثی کرد و سپس نه تنهادست بلکه با دست دیگر بازوی او را  گرفت و کمکش کرد !

مینا حس عجیبی داشت ، امتحان احمد نتیجه بدی داشت ، در یکی از ارتفاعات بالای کوه که باد تندی هم می آمد ، بر روی تخته سنگی نشستند ، مینا غمگین به احمد نگاه میکرد و یاد قول شرافتمندانش او را بسیار آزار میداد ، به احمد گفت ، فکر نکنم بار دیگری باشد ، آخرین روز ملاقات ماست ، همونجور که به پدرم قول شرف دادی ، لابد اگر روزی هم به زندگی با من برسی قولهایت همونجور خواهد بود ، مگر به پدرم قول ندادی که هرگز دست نامحرم به من نخورد؟ احمد همانجور که به پایین آمدن آفتاب نگاه میکرد لبخندی زد و به مینا گفت شاید خانواده ای نداشتم که مرا بزرگ کند و پدری نداشتم که مانند پدرت به من راه و رسم مردانگی را یاد دهد ولی من به سختی رسم و راه زندگی شرافتمندانه را یاد گرفتم  و مطمئن باش دست هیچ نامحرمی به تو نخورده ...

داستان کوتاه : تابو (قسمت 1 از 3)

بابا ، چه اشکالی داره؟ این که یه قانون نیست ، یه عرفه ،  خودت میگفتی خیلی وقتا پیش به مادرهایی که بچه هاشونو مهدکودک میذاشتن بد نگاه میکردن و میگفتن مادرای خوبی نیستن ، الان عادی شده و کسی تعجب نمیکنه ، خوب اینم یه روزی عادی میشه!

نه دخترم هنوز که تو خانواده ما عادی نشده ، چرا ما باید شروع کننده باشیم ، من هم مخالف نباشم ،  فامیل و دیگران چی میگن؟  تو کارخانه به کارمندا و کارگرا چی بگم؟ جواب اونا رو چی بدم؟ بگم دخترم رو دستم مونده بود؟ همه به ما میخندن !

بابای گلم ، بالاخره از یه جایی باید شروع بشه ، تازه ما میشیم سنت شکن و شاید دیگران هم بعد ما شروع کنند ،  تقصیر اون چیه که پدر و مادرش رهاش کردن؟کجا نوشته که پسر پرورشگاهی عیب و ایراد داره و نمیتونه مرد زندگی باشه؟خودت میگفتی بهترین نیرویی هست که تا حالا داشتم و پسر خوب و مودبیه و کارها را خیلی مرتب و منظم انجام میده.

پدر چشم غره ای رفت ، روشو برگردوند و یه مقدار توتون کاپیتان بلک توی پیپش ریخت و روشنش کرد و صدای اخبار تلویزیون را زیاد کرد . مینا نگاهی به پدرش کرد و رفت تو اتاقش ، میدونست وقتی نمیخواد جواب بده صدای تلویزیون را زیاد میکنه یا لای روزنامه را باز میکنه و ادای خواندن رو در میاره ، یعنی دیگه حرف زدن بسه و اهل منزل این اخلاق بابا را خوب میشناسن.به مادرش هم امیدی نداشت ، میدونست که حرف آخر را توی خونه پدرش میزنه.

دمر رو تختش افتاد و سرشو کرد تو بالش و هق هق گریش شروع شد.

***

فقط 6 ماهش بود که توی یه جعبه چوبی لای یه پتو دم در بهزیستی شهر پیداش کردن با یه نامه کوتاه که اسمشو نوشته بود و توضیح کوتاهی که بنا به دلایلی نمیتونم از پسرم نگهداری کنم. همین !

احمد پسر باهوشی بود ، از همون اول مربی های بهزیستی میدونستن که  به یه جایی میرسه ، بعد گرفتن کارشناسی و کارشناس ارشد ، توی کارخانه ای که مالکش پدر مینا  بود ، بعنوان مدیر تولید استخدام شده بود و درآمد و شغل  خوبی داشت.

با اینکه تو کارش جدی و سخت گیر بود ولی همنشینی با کارگرا و کارمندا را به ریاست و پشت میز نشینی ترجیح میداد ، همین اخلاقش باعث شده بود که فروش کارخانه بیشتر بشه و چرخه تولید خوب بچرخه .

***

مینا حسابداری خوانده بود و گاهی توی کارخانه به پدرش کمک میکرد تو همین رفت و آمدها احمد را دیده بود و بعد چند دفعه ، حس کرده بود که به بهانه های مختلف دلش میخواد که بیشتر بره پیشش ، خودش هم تعجب کرده بود ، وقتی با خاله کوچکش که چند سال بیشتر با هم اختلاف سنی نداشتند راجب احمد گفته بود ، مهرناز بهش گفت دختر تو عاشق شدی ! اولش باور نمیکرد چون تا حالا همچین تجربه ای نداشت ولی  دقت که کرد دید وقتی احمد را میبینه سرش داغ میشه و انگار تب داره و قلبش تندتر میزنه ، مینا 22 سالش بود و احمد 30 ساله ، از اون وقت که پدرش گفته بود که اون توی پرورشگاه بزرگ شده و رو پای خودش بوده تا به اینجا برسه ، حسش بیشتر شده بود ، انگارهمیشه دنبال یه مرد واقعی میگشت و حالا هر آنچه توی رویا از یه مرد تصور میکرد را توی احمد میدید.


داستان کوتاه : ویزای جدایی !

خودم هم نمیدونم چرا نمیتونم فرآموش کنم ، 5 سال گذشته بود و هنوز انگار دیروز بود ، میگفت دوسم داره بیشتر از طلوع خورشید ، بیشتر از شبهای مهتابی ، میگفت نمیتونه زندگی بدون منو تصور کنه ،اون موقع 30 سالم بود و اولین روزی که دیدمش را یادمه ، تازه ارشد را تموم کرده بودم و با همکلاسیها توی یه رستوران که صندلی هاشو با چند تا چتر آفتابگیر توی پیاده رو گذاشته بود ، نزدیکای باشگاه آرارات ، جشن گرفته بودیم ، جمع دخترونه شلوغی بود ، یکی میگفت میخوام کلینیک بزنم ، یکی میگفت میخوام برا ادامه تحصیل برم خارج ، من برنامه خاصی نداشتم ، شاید بعنوان مربی توی یه مرکز آموزش عالی ، خودم هم نمیدونستم ، داشتم آبمیوه میخوردم که یه صدای گرم از پشت سرم گفت : ببخشید خانم ، نگاش نکردم گفتم حتما مزاحمه ، ولی توی دلم یه چیزی تکون خورد ، از اون آشوبهایی که گاهی دخترا میگیرن ، باز تکرار کرد ، معذرت میخوام ، سرمو برگردوندم ، حدود 30 سال یا کمی بیشتر به نظر میرسید ، قد بلند و صورت استخوانی ، شلوار جین پوشیده بود و یه پیرهن راحت ، آخرای بهار بود و رنگ برگ درختا سبز سبز شده بود ، یه موبایل شبیه مال من دستش بود و به سمت من دراز کرده بود ! گفت افتاده بود زمین ، فکر میکنم مال شماست ، خیلی خجالت کشیدم که اولش بهش بی توجهی کردم ، بلند شدم ازش تشکر کردم و موبایل را گرفتم ، حتما با بچه ها حرف که میزدیم دستم بهش خورده بود و از رو میز افتاده بود ، گفت :چیزیش نشده ، صفحه اش بالا میاد ، بچه ها که همش داشتند حرف میزدند و سر و صدا میکردند ، اون موقع ساکت شده بودند و انگار داشتند فیلم عاشقانه میدیدند به ما نگاه میکردند ، منم که همیشه محجوب جمع بودم یه جوری شدم ،  موبایل را گرفتم و تو کیفم گذاشتم ، خدا را شکر کردم که دست آدم ناجوری نیافتاده بود چون رمز هم براش نذاشته بودم.

بعد اون برنامه رفتم خونه ، حدودای ساعت 11 شب بود که دیدم یه شماره ناشناس داره بهم زنگ میزنه ، جواب دادم ، خودش بود !

سلام کرد و گفت قبل اینکه موبایل را بده از گوشی من به شماره خودش زنگ زده و خیلی عذرخواهی کرد ، اولش ناراحت شدم ولی یه خورده که گذشت ، احساس کردم خودم هم نیاز دارم که باهاش صحبت کنم ، اینجوری رابطه ما شروع شد و 3 ماه بعد ، آخرای شهریور که درختا یواش یواش داشتند فستیوال رنگ سبز را با رنگهای قهوه ای و زرد عوض میکردند باهاش عقد کردم و قرار بود بهار آینده مراسم عروسی داشته باشیم، نمیدونم حسی که من داشتم را تجربه کردین یا نه ، اون یه مهندس تجهیزات پزشکی بود ، تک پسر  و خانواده خوب و آرومی داشت  ، رو ابرا بودم و حس میکردم مگه میشه از این هم خوشبخت تر بود؟ ، پدر و مادر من هم تاییدش میکردن و دوستام هم بهم حسودی ، یکیشون هر وقت که زنگ میزد اول یه کوفتت بشه بهم میگفت !

هر وقت موبایلم رو دستم میگرفتم یه بار رو قلبم فشارش میدادم و ازش تشکر میکردم که با افتادنش باعث آشنایی ما شد ، وقتی شمارش را روی صفحه موبایلم میدیدم ، انگار همون روز اول بود ، دلم یه جوری میشد ، حتی لحظه های اول صحبت صدام کمی میلرزید ، همیشه برام سوال بود دوست داشتن و عشق چیه؟ ، وقتی گرفتارش میشی چجوری میشی ؟، تازه متوجه شده بودم و این حس روز به روز بیشتر میشد ، خصوصا وقتی برای اولین بار تنها شدیم و یه مسافرت 2 روزه رفتیم شمال و ... ، بعد اون سفر حسم بهش خیلی بیشتر شد.

2 ماه گذشت ، گفت برای یه دوره کوتاه 15 روزه آموزشی  میخواد بره سفر ، نمیدونم چرا قلبم گرفت ، اصلا حس خوبی نداشتم ، تو این چند وقته که باهاش آشنا شده بودم ، یکی دو بار سفر خارج رفته بود ، غمگین میشدم ولی  این بار ، حسم جور دیگه ای بود ، با خجالت بهش گفتم ، میشه منم بیام؟ یا میشه نری؟ خندید و گفت تا چشم بهم بذاری برگشتم ، خیلی دلهره داشتم و دوست نداشتم که بره ولی دلیل منطقی هم برای مخالفت نمیدیدم ، آنقدر مهربون و خوب بود که هر چی میگفت میپذیرفتم ، بخودم گفتم بیخود نگرانم ، میره و برمیگرده و بعدش عروسی و یه عمر زندگی .

اون رفت تا هفته اول بهم زنگ میزد و از حالش برام میگفت ، ولی هفته دوم دیگه زنگ نزد ، ایمیل هم نداده بود ، داشتم دیوانه میشدم ، خانوادش هم بهم جواب سربالا میدادن ، میگفتند که خودشون هم خبر ندارن و نگرانند ، 3 هفته گذشت ، صبح تا شب کارم شده بود گریه و چک کردن ایمیل ، دیگه میخواستم برم پیش پلیس ، عجیب بود که پدر و مادرش بهم زنگ نمیزدن و از حالم نمیپرسیدن ، یه روز صبح که شبش تا صبح اشک و آه بود و کابوس ، لپ تاپ را که باز کردم ، دیدم یه ایمیل ازش آمده ، خیلی میترسیدم بازش کنم ، میدونستم خبر خوبی نیست ، سلام خانم گل ، منو ببخش ، نمیدونم چه جور بگم ، نمیخواستم اصلا همین ایمیل را بهت بزنم ، واقعا خجالت میکشم ، تو واقعا خوبی و من آدم پستی هستم ، ولی چاره ای هم نبود ، اگر بهت میگفتم قبول نمیکردی ، سال گذشته برای گرفتن ویزای تحصیلی آمده بودم ترکیه سفارت آمریکا، بهم گفتن باید دلیلی داشته باشی که بعد پایان تحصیلت برمیگردی به کشورت ، پرسیدم مثلا چه دلیلی ، گفتند ، خانه و اموال و یا همسر و بچه ای که آنجا باشن ، چشام سیاهی رفت ، نتونستم بقیشو بخونم ، من برای اون یه مدرک بودم لای باقی مدارکش توی یه پوشه برای گرفتن ویزا ...

5 سال گذشته ، سالهایی که تاریک بودند و هستند ، تنهایی عادتم شده ، هرگز لبخند نزدم ، هرگز شاد نبودم ، هرگز فرآموش نمیکنم که زندگی و آرزوهای من فقط یه برگه کاغذ بودبرای او !

داستان کوتاه : یه قاتل میون ماست

مادر بزرگ خوب و مهربونمو خیلی دوست داشتم ، وقتی سال تحویل میشد اولین جایی که میرفتم خونه قدیمی و بزرگ ماان جون بود ، همه به این اسم صدا میکردنش ، حتی اهل محل و همسایه ها ... ماان جون ! حدود 85 سالش بود ولی خیلی سرحال و قبراق ، کارهای خونش رو خودش انجام میداد و عزت نفس خاصی داشت ، صورت گرد و تپل و چروکهایی که چهرهشو مهربون تر کرده بود ، گاهی که دندوناشو در میاورد و میخندید ، همه میخندیدند ، امسال هر چی با خودم فکر کردم که بخاطر این مسائلی که پیش آمده نرم پیشش ،نشد ، صبح جمعه که سال تحویل شد ، رفتم خونش ، دیدم همه هم فکر منو کردم ، خونه شلوغ بود ، ماان جون هم هنوز کرسی رو جمع نکرده بود و بالای اون نشسته بود ، نوه ها رو یکی یکی بغل میکرد و میبوسید و از لای قران بهشون عیدی میداد. ناهار آبگوشت گذاشته بود ، زنهای خانواده هم داشتند کمک میکردن ، مردا هم از وضع پیش آمده حرف میزدن ، بعضی میگفتند که باید احتیاط کرد ، بعضی میگفتن مشیت هر چی باشه ، قرار باشه بگیریم ، تو اتاق هم حبس کنیم خودمونو باز میگیریم !

اون روز خیلی خوش گذشت، 3 روز بعد من به ماموریت رفتم ، سیستم نرم افزاری یکی از سیستمهای تولید دچار اختلال شده بود ، با اینکه تعطیلات عید بود ولی طبق تعهد میبایستی سرویس  را انجام میدادیم.شب دومی که آنجا بودم ، مادرم زنگ زد ، با صدای بغض گرفته گفت ماان جون رو بردن بیمارستان ، حالش بد شده ، گفتم چرا ، گفت تب شدید و تنگی نفس ...4-3 روز پیش حالش خوب بود که ! کارمو تا 2 روزه تموم کردم و به خونه برگشتم ...نزدیک خونه دیدم یه بنر جلوی خونه آویزون بود ، جلوتر رفتم ، دست و پام یخ زده بود بالای بنر خطاب به پدرم بود ،..همسایه گرامی درگذشت مادر همسر گرامیتان را از طرف همسایه ها و اهالی محل تسلیت میگوییم ، ما را در غم خود شریک بدانید.

ماان جون ، مگه میشه؟ چند روز پیش بغلم کرد و وقتی داشت 2 تا اسکناس ده تومنی بهم میداد ، زیر گوشم گفت  ، اگه خدا عمری بده آرزو دارم عروسیتو ببینم  !

حتی نمیشد سر خاکش رفت ، حتی نمیشد براش مجلس ختم گرفت ، اون لحظه یاد اون روز افتادم روز اول عید، اون به همه ما عیدی داد و ما به او مرگ ! یکی از ماها ، شایدم خودم ، قاتل بودیم ، یه قاتل بی رحم !

داستان کوتاه : نامه

پستچی پیر ، دوچرخه قدیمیشو به دیوار آجری - گلی خونه تکیه داد ، دستش کلون بزرگه (مردونه) در رو گرفت و دو بار کوبید ، صدای تیلیک تیلیک دمپایی پلاستیکی که داشت دوان دوان میومد شنیده میشد ، لای در باز شد ، مهناز چادرشو گرفت لای دندونش و دستشو سمت پستچی دراز کرد ، مشتلق ( هدیه کوچکی که قدیما برای خبر خوب میدادند) چی شد؟ دل تو سینه مهناز لرزید ، پس دستخطش اومده ، چشاش یکم تر شد ف لباش کمی لرزید و گفت چشم عباس اقا حالا اول کاغذشو بده ، دست چروک خورده عباس آقا که معلوم نیست تا حالا چند تا عاشقانه رو رسونده ، یه نامه را از لای در گذاشت تو دستای لرزون مهناز ، مهناز در و بست و دوید به سمت زیر زمین ، رو صندوقچه قدیمیشون نشست ، عباس اقا هم آهی کشید و گفت بازم مشتلق ما یادش رفت و سوار دوچرخه شد و با صدای آهسته میخوند و میرفت ، نامه رسان ، نامه من دیر شد ...

با احتیاط گوشه نامه را پاره کرد ، کاغذ رو که درآورد ، اول بو کرد ، آره بوی ژان پائول (ادکلن  دهه 50 میلادی) میداد، آب دهنش رو قورت داد و شروع به خواندن کرد :

سلام قوربانت بگردم ، عروس گل من ، سلام به روی ماهت مهناز عزیز تر از جانم، اگر جویای احوالات ما باشی ، ملالی نیست جز دلتنگی و دوری از شما و چشمای نازتان ، امروز لابراتوار شناسایی خون داشتیم ، اینبار که آمدم برایت میگویم که خون من چه ها که ندارد و زیر میکروسکوپ پر است از سلولهای ریز و درشت ، اما چه میدانی که حاضرم قطره قطره آن را فدای شما بکنم و به پایتان بریزم.طهران خیلی بزرگه از شهرمون  خیلی بزرگتر ، با چند تا دیگر از دانش آموزان دکترا رفتیم کمی گشتیم ، جای شما خالی بود ، بستنی هم سر پل تجریش خوردیم ، اونجایی که دفعه قبل نوشتم آمدیم و کباب خوردیم ، درسها تا عید نوروز ادامه داره و بعدش تعطیل میشیم و چند روزی به ولایت برمیگردیم ، گاهی که کتابهای اینگلیش را میخوانم سخت است اما استاد هندی انگلیش ما را کمک میکند ، بهادر خان مرد خوبی است و فارسی را خنده دار حرف میزند ، سلام ، حال شما هست چطور ! به یاری خدا چند سال دیگه دکتر میشم و میام تو شهرمون یه حکیمخانه میسازم و خودتم باید بیایی و برای مردم نمره بدی و نوبت نگه داری ، اینجا دکترها سکرتر دارند و کارهایشان را انجام میدهد.محبوب عزیز تر از جانم ، میدانم دل شما هم تنگ شده ، بزودی دیدارمان تازه میشه و دلتنگی ها میره ، به آقا جان و شهربانو سلام برسان و دستشان را از طرف من ببوس  ، جویای احوالشان هستم ، درست است طبابت میخوانم ولی همیشه طبیب دل من شما هستی و بس ، روی ماهت را میبوسم ، زیاده عرضی نیست  ، فقط فراق یار ، فدایی شما- کمال

مهناز قطره اشکی که کمی غم و کمی شادی داخلش بود را با پشت دستش پاک کرد ، به حیاط دوید و دور خود چرخید ، شهربانو که داشت پرده های مهمانخانه را برای عید در میاورد که بشورد ،از پشت پنجره های رنگی ،  نگاهی به مهناز کرد و لبخندی زد و گفت ، پس کاغذش اومد ، دخترکم چقدر منتظر بود !

داستان کوتاه : بالن رنگی

من یه بالن بزرگ رنگی دارم ، رنگای قرمز و آبی و سبز و بنفش، یکی دو تا هم سیاه و سفید ! از وسایل دیگه پروازی خوشم نمیاد ، همشون یه جوری سر و صدا دارن ، ولی بالن آرومه ، فقط میبردت بالا ،بهترینشم  از اونایی که رنگی رنگی هستن و گاهی صدای شعله گرمکنش میاد ، مثل همینی که خودم دارم ،حس آرامش و دیدن زمین و لای ابرا بودن.
بچه که بودم همش فکر میکردم میشه رو ابرا راه رفت ، گاهی خوابشو میدیدم که دارم اینکارو میکنم ، خواب پرواز را هم میدیدم ، خیلی وقته از اینجور خوابها نمیبینم ، نه خواب پرواز ، نه راه رفتن روی ابرا !
گاهی یه پرنده میاد و واسه خستگیاش رو لبه سبد بالن میشینه و منم کیشش نمیکنم ، با هم دوست شدیم !
از او بالا یه نامه نوشتم، فرستادمش میون ابرا ، شاید رو زمین اون پایینی ها ، یکیشون اون نامه رو پیدا کنه ،به نظر شما ، باورش میشه که اینو یکی از یه بالن رنگی براش فرستاده؟
توش نوشتم:

سلام !

من یه بالن رنگی دارم ،یه دوست پرنده هم دارم ، گاهی میاد پیشم ولی هر چی باهاش حرف میزنم فقط تو چشام زل میزنه و نوکشو تکون میده  ،  دوست داری باهام دوست بشی؟ اسمتو بهم نگو ، خوشم میاد "دوستم" صدات کنم ،شما هم میتونی منو "دوستم" صدا کنی ! ،بعضی وقتا هم میتونم سوارت کنم با هم بریم بالا ، اون بالا خیلی قشنگه ، اوایلش منم کمی میترسیدم ، ولی الان عادت کردم ، فقط اگرم ترسیدی گریه نکن ، طاقت اشکای دوستم را ندارم ، وقتی با هم باشیم ، میتونیم گاهی که از حرف نزدن خسته شدیم ، با هم صحبت کنیم ، اون بالا  سرد هم میشه ، لباس گرم هم تو چمدون کوچیکت با خودت بیار ، یه روزی یه ساعتی  میام پشت خونتون میشینم ، پدر و مادرت اجازه میدن با من بیای؟ بهشون قول میدم اتفاقی برات نیفته ، به من اعتماد کن ، منتظر من باش ، یادت نره قرارمون ، پشت خونتون .


خیلی وقته اینجا منتظرم،پشت خونه ، امروز همون یه روزیه ، اینجام که همون یه جاییه ، هنوز دوستم نیومده ، نمیدونم شاید نامه رو نخونده ،شاید باد اونو برده یه جای دیگه ، شاید  اون نامه اصلا بدستش نرسیده ، شایدم هیچوقت همو پیدا نکنیم  !


داستان کوتاه : گل آفتابگردون (3 و پایان)

نمیدونستم چکار کنم ، چند لحظه مات و مبهوت به دخترک سیاهپوستی که روی دستبند نوزادش اسم پدر را حمید  زده بودند خیره شدم ! مگه میشه ، هاج و واج بودم که مسئول حراست از پشت منو گرفت و از اتاق بیرون کشید ، مقاومت نکردم ، بیرون اتاق که رسیدم یه جوری آروم بودم ، سرمو انداختم پایین و رفتم بیرون بیمارستان ، بارون ملایمی میومد ، هوای سرد آذر داشت صورتمو سیلی میزد،حس میکردم الانه که بالا بیارم ،  ولی گیج بودم انگار ماده مخدر استفاده کردم ، فکرم کار نمیکرد ، یعنی چی؟ چرا اینجور شد ، این بچه مال کیه، امانه چکار کرده ؟ آروم آروم داشتم به فاجعه فکر میکردم ، ولی ممکن نبود ، چیزی که بین ما بود واقعی بود ، حسی که بود نمیشد حقیقت نداشته باشه ، دوست داشتیم همو و پس چرا؟ توی اون 20 روز عید چه اتفاقی افتاده بود ؟ به مادرم و خواهرم و شوهراشون چی بگم؟ بگم یه نوه سیاه پوست دارین ؟ محل کارم ، دوستام ....

سرم داشت از هجوم فکر و خیال ممفجر میشد ، دیدم ساعتهاست دارم راه میرم و شفق صبحگاهی زده و منم خیس بارونم ، نمیخواستم یا نمیتونستم برم خونه ، میدونستم مادرم و خواهرم تا حالا رسیدن بیمارستان و خانواده امانه هم تو راهن.

مردها اصولا تو ناراحتی و فشار، تنهایی را ترجیج میدن ، شاید دوست دارن خودشون همه چیزو حل کنند ، شاید من اینجوریم .

یه تاکسی گرفتم و گفتم منو به یه هتل ببر ، روی تخت افتادم ، چشامو که میبستم سرم گیج میرفت ، به یه خواب بد رفتم یه چیزی که نمیدونستم خوابه یا بیداری ، بلند شدم دیدم هوا تاریکه ! پرده های اتاق را بازکردم ، دیدم 2 تا چشم قرمز درشت از پشت شیشه دارن منو نگاه میکنن ، تکون عجیبی خوردم ، خواب میدیدم  ! ، هنوز رو تخت با لباس افتاده بودم ، آفتاب تا نیمه اتاق را گرفته بود ، سردرد بدی داشتم ، بلند شدم و کمی قدم زدم ، کاری نمیشد کرد ، بالاخره هر چی بود باید باهاش مواجه میشدم ، نمیشد خودمو قایم کنم و بگم هیچی نشده ، رفتم خونه ، مادرم خونه بود ، در اتاقشو باز کردم ، داشت آروم گریه میکرد ، گفت حمید جان روز اولی که از امانه گفتی ، آنقدر ذوق و شوق داشتی دلم نیومد بگم ، نمیشناسیمشون ، نخواستم بگم از بچگی هاجر دختر ، خاله زهراتو برات نشون کرده بودم ، این چه بلایی بود سرمون اومد ، درو بستم و رفتم طبقه بالا ، توی خونه بوی امانه را میداد ، یاد شبهایی که واسه گل آفتابگردون نقشه میکشیدیم افتادم ، شیرینی ها چه زود تموم میشه و تلخی ها چه دیر !

آروم آروم داشت فکرم کار میکرد ، چکار کنم؟ درخواست طلاق بدم، همینجوری ول کنم تا زجر بکشه ، تصور امانه در آغوش کس دیگه داشت دیونه ام میکرد ، چطور ممکنه ، اونم یه مرد سیاهپوست ؟ شاید از مسافرا یا ناخدای یه کشتی خارجی بوده که زیاد میان تو بندر ! از قبل همو میشناختن یا تو همون 20 روز مسافرت عید این اتفاق افتاده ، باید میفهمیدم ، میدونستم که اگر اون مرد را پیدا نکنم و ندونم چی داشته که از من و زندگی امانه بیشتر بوده آروم نمیشدم ، نه اینکه باهاش کاری داشته باشم ، با هیچکدومشون ، فقط میخواستم بدونم ، چرا؟

با اولین اتوبوس به سمت خرمشهر راه افتادم ، نزدیکای صبح بود که رسیدم ، هوا خوب بود ، مثل اردیبهشت تو شهرمون ، ولی هوای من خوب نبود ، پر از طوفان بودم.

صبح توی شهر راه افتادم ، تا به بندر رسیدم ، صورت آدما را نگاه میکردم ، دنبال یه سیاه پوست میگشتم ، کار احمقانه ای بود ولی اون موقع کدوم کارم عاقلانه بود؟

موبایلمو خاموش کرده بودم ، دوست نداشتم با کسی حرف بزنم ، نمیخواستم سوالی ازم پرسیده بشه .

چند روزی تو شهر بودم ، با صورت اصلاح نکرده و حمام نرفته ، حس میکردم چیزی برام مهم نیست ، خودمو گم کرده بودم ، تو هوایی که امانه نفس میکشید ، روز پنجم بود که بی هدف تو شهر میگشتم ، دلم برای روزای خوبمون تنگ شده بود ولی میدونستم هرگز نمیتونم ببخشمش ، هرگز ، لب شط نشسته بودم و به آب کارون و اروند نگاه میکردم ، دور چشمام گود شده بود ، یادم نمیاد چیزی خورده باشم  ، دستام رو دور پاهام حلقه کرده بودم ... دستی رو شونه ام خورد ، سرمو برگردوندم ، پیرمردی با محاسن کاملا سفید ولی کوتاه و صورتی سیه چرده ،و بدنی لاغر  با یه دشداشه و پارچه ای که روی سرش بود ، لبخند آرومی داشت ، با لهجه خاص خودشون گفت غریبی جوون؟ فقط نگاهش کردم ، گفت نگاهت غم داره ، میخوای حرف بزنیم ؟ اشک تو چشام جمع شد ، تازه یادم آمد چرا گریه نکردم؟ شاید خشم  مانع شده بود ، دستشو رو شونم فشار داد و گفت ، ها خالی کن خودتو جوون ، مرد هم میتونه گریه کنه ، اینو که گفت انگار سد را شکوند ، گریه کردم ، زیاد ، دیگه چیزی نگفت ، انگار دوست داشت اول من خالی بشم ، اشکهام برن تا بتونم حرف بزنم ، آدما با بغض نمیتونن صحبت کنن ! با اینکه غریبه بود ولی شدیدا حس اعتماد داشتم ، از اول براش گفتم تا آخرشو ، اسمش منعم بود و در سکوت فقط گوش میداد و نگاهم میکرد ، آخرش گفتم همین بود ، رفت تو فکر و گفت میدونی زنگبار کجاست؟ گفتم این چه ربطی داره ؟ گفت میگم بهت ، بلند شو بریم ، کجا؟ گفت بیا اگه میخوای حقیقت را بدونی .

تو راه که میرفتیم برام تعریف کرد یه خاله دارم که همه خاله حوری صداش میکنن ، اسمش حورالعین هست ، حدود 100 سالشه ولی هنوزم فکرش کار میکنه و حافظه خوبی داره ، بازم برام مبهم بود ، تو حومه شهرزندگی میکنه ، که اتفاقا فکر کنم نزدیک خونه جاسم پدر امانه بود ، یه خونه خیلی قدیمی با دیوارای کاه گل شده ، منعم از دم در داد زد خاله حوری هستی ؟ صدای ضعیفی گفت منعم تویی ؟ تعجب کردم ، راست میگفت حافظه خوبی داشت ، خاله حوری پشت خمیده ای داشت ، روی دستاش همش تتوی عربی بود ، رو صورتشم هم چین و چروک زندگی !

نشستیم تو حیاط رو یه قالیچه دستباف ، چند تا مرغ و خروس داشتن میچرخیدن ، داشتم نگاه میکردم و پیش خودم میگفتم آیا این خروسه هم با این همه مرغ مشکل داره ؟!

خاله حوری نشست پشت قلیونش که تنباکوی خالص توش بود و بوش اصلا مثل این تنباکو های سفره خونه ها نبود ، بوی تندی داشت ، منعم میگفت دود این تنباکو حشرات را فراری میده ، خاله حوری با چشمایی که سوسو میزد داشت منو نگاه میکرد ، منعم جریان منو براش تعریف کرد و خاله حوری آخرش همون جور که دود قلیون رو بیرون میداد گفت قصه زنگباره بازم !

قصه زنگبار چی بود که همه میگفتن.

اسم پدر امانه را ازم پرسید ، بهش گفتم ، گفت ها میشناسمش ، پدر بزرگ جاسم را هم میشناختم ، تاجر بود ، همونه که فکر کردم جوون ، خواهش کردم برام بگه ، گفت : صدها سال پیش عده ای از ایران ، شیراز ، کازرون و از همین ملک خودمون برای تجارت به شهر زنگبار میرفتن ، هنوزم هستن ، بهشون میگن شیرازیها ، اصلا نمیدونستم ، جالب بود برام ، خاله حوری ادامه داد ، خیلی ایرانیهایی که میرفتن آنجا موندگار میشدن و با دخترای آنجا ازدواج میکردن ، پدر بزرگ جاسم هم آنجا زندگی میکرد و کار میکرد ، شنیده بودم زن هم گرفته، یه زن سیاهپوست آفریقایی، ولی زنش بر اثر بیماری فوت کرده بود و او هم بعد اون قضیه با پسرش برگشت ایران  ، البته پسرش رنگ پوستی مثل ما داشت ولی خیلی پیش آمده که چند نسل بعد سیاهی پوست خودشو نشون بده ، این بار اول هم نیست بازم بودن کسایی که خیلی بعد ها بچه های سیاه پوست گیرشان آمده ، قدیمی های اینجا میدونن و بهش میگن عشق زنگباری !

دلم برای گل آفتابگردونم تنگ شد ، خدایا ، بچم بود ، بچه من و امانه ، عشق زنگباریمون ، سیاه و سبزه و سفید نداشت ، گوشت و پوست و استخونمون بود ، دختر من بود ، عزیز دلم ، بلند شدم ، منعم گفت کجا ، خاله حوری گفت ولش کن ، بذار بره سراغشون ، دست خاله حوری رو بوسیدم ، منعم گفت برو خدا بهمرات ، زنت خوب بوده ازش حلالی بخوا.

***

گل آفتابگردونم الان 5 سالشه ، جوری برای همه عزیزه که حد نداره ، شیرین زبونه و وقتی با اون صورت گرد و سیاهش  و چشمای مشکی و عمیقش که شبیه مادرشه و موهای فری که با روبان قرمز میبنده ،  فارسی  حرف میزنه من و امانه  دلمون غنج میره ...


پایان


پانوشت :  نام شخصیت های داستان از ذهن من بود ولی داستان میتونه واقعی باشه !

داستان کوتاه : گل آفتابگردون (2)

مادرم بهم زنگ زد ، گفت شماره پدر امانه را یه خانم بهش داده ، ظاهرا اجازه داده بودند که مادر تلفن بزنه  ، اسم آقا جاسم بود، پدر امانه ، میگفت خوب متوجه حرفاش نشدم خیلی لهجه داشت ولی گفته بود امانه میخواد درس بخونه ، من راضی هستم ولی خودش میگه نه !  و میگه ازدواج با درس جور در نمیاد. آدم وقتی به چیزی زیاد امیدوار نباشه خیلی تو شوک نمیره ، انتظار اینو داشتم که بگن نه ، ولی یعنی خودش نمیدونه؟ همیشه حس میکردم سنگینی نگاه منو حس میکنه ، حس میکنه که برام خواستنیه ،حتی گاهی فکر میکردم اونم منو میخواد ! نمیدونم چرا؟ شاید توهم من بود.

بخودم گفتم  مهم نیست ، بعد دوباره بخودم گفتم چی چی و مهم نیست ؟ تا کی میخوای تنها بمونی ، از کجا معلوم بازم کسی پیدا بشه که اینجوری دلت بخوادش ، باز بخودم گفتم این نشد یکی دیگه ، چیزی که زیاده دختر دم بخته ، ولی میدونستم دارم خودمو گول میزنم ، دل آدم که بخواد ، همه نه ها و نشدن ها را درستش میکنه !

دست به دامن خانم مهربون آموزشمون شدم ، اون که انگار سرش درد میکرد برای ماجراهای عشقی و فضولی های محبت آمیز !  ، سرشو تکون داد و گفت ببینم چکار میتونم بکنم !

باورم نمیشد ، او تونست برای ما یه قرار صحبت بذاره ، من و امانه فقط خودمون ، تو یکی از اتاقهای دانشگاه و البته در فضای کنترل شده و با اجازه پدر امانه، وقتی اومد تو ، سرش پایین بود ، خانم آموزش هم باهاش بود ، چند تا از دخترای فضول دانشگاه هم موقع رد شدن هی گردن میکشیدن که ببینن چه خبره ،زیر لب سلامی کرد و روی نیمکت نشست ، من ایستاده بودم  ، اولش سکوت بود ،

من: میتونین از خودتون بگین؟

امانه : پدرم بهم گفت ، با مادر صحبت کرده ، من گفتم نه  میخوام درس بخونم ، حقیقتش مشخصات شما را که گفت ، شناختمتون ...

پس توهم نبود ،  درست بود ، اونم منو حس کرده بود ، اونم منو میخواست ، انگار بال درآورده بودم ، پیش خودم حس میکردم چقدر جذبه دارم و کمی هم احساس خوشتیپی !

از زندگیم گفتم و او هم گفت ، پدرش و مادرش تو یک محله نزدیک خرمشهر زندگی میکنند ، پدرش لنج داره و میره دبی و میاد ، 8 تا خواهر و برادرن و همشون زیر چتر جاسم زندگی میکنن ، خانواده آروم و  سالمی دارن ، میگفت پدرم برعکس ظاهر سیه چرده و خشنش ، قلب مهربونی داره و از 17 سالگی که با مادرم ازدواج کرده وفادار بوده و فقط به زندگیش  فکر کرده.

صدای امانه ظریف بود ، چشاش چقدر عمق داشت ، داشت که حرف میزد گاهی حتی متوجه حرفاش نبودم ، فقط  گوش میکردم ، یه لحظه خانم آموزش گفت آقای برومند حواستون کجاست؟ من بخودم آمدم و لبخند از روی لبهام محو شد ، ازش خواهش کردم اجازه بده با مادرم و یکی از خواهرام بیاییم خونشون ، او گفت لطفا" با پدر صحبت کنید و خداحافظی کرد و بهمراه خانم آموزشمون رفت ، حقیقتش تو دانشگاه این کارا رو کردن خوبی هایی داره ولی امان از رفیق و دوست و همکلاسیهایی که منتظر یه بهانه هستن تا نزده برقصن ! حتی یکیشون نزدیک من که میشد قد قد میکرد و صدای مرغ درمیاورد.

تو دل من آشوب بود ، از یه طرف میدونستم میخوام و عزمم محکمتر شده بود و از یه طرف دیگه فکر مسئولیت و اینکه بخوام با کسی زندگی بسازم هم تو سرم میچرخید.

پایان ترم بود ، آخرای خرداد و شروع تعطیلات تابستونی ، با مادر و خواهر بزرگم رفتیم تا شهرشون ، زیبا بود ، خصوصا" غروبا دم شط ، تو یه هتل جاگرفته بودیم  و دم غروب با یه دسته گل و شیرینی رفتیم خونشون ، حیاط بزرگی داشتن که یه حوض هم وسطش بود ، چند تا تخت هم دورش بود ، جاسم با من دست داد و همگی نشستیم ... شاید از اینجا به بعدش همون چیزی باشه که فکر میکنین ، و همون هم بود ، مراسم را هم به سبک خودمون و تو شهر خودمون گرفتیم و جاسم هم یه مراسم تو شهر خودشون ، من و امانه زن و شوهر شدیم و اون آمد خونه ما ، جاسم هم خیالش راحت شده بود که دخترش دیگه شوهر داره و خونش تو شهریه که دانشگاش هست.

من هم اولین قرارداد کاریم را بسته بودم و میرفتم و میومدم و همه چیز خوب بود .

امانه آروم و مهربون بود و البته بجاش از اینکه نظرشو بگه ابایی نداشت ، حسمون بهم بیشتر شده بود ، همو بیشتر درک میکردیم ، فقط گاهی حس میکردم امانه یه دلتنگیی داره، انگار یه چیزی آزارش میده ، اینو از خیره شدنهای گاه و بیگاهش متوجه میشدم.

مادرم خوشحال بود ، با اینکه خیلی نگران بود که نکنه تو یه خونه زندگی کردن ممکنه باعث مشکل بشه ، بعد مدتی دیگه این حسو نداشت ، با هم خوب کنار آمده بودند .

امانه تو تعطیلات  عید رفت پیش خانوادش و من بخاطر قرار دادی که داشتم نتونستم باهاش برم ، بعد 20 روز که برگشت حس کردم حالش بهتره ، میگفت و میخندید و شاد بود ، گفتم حتما خانواده را دیده و دلتنگیهاش برطرف شده .

هفته بعد یه روز صبح دیدم ، امانه دوید سمت سرویس و داره بالا میاره ! یه لحظه یخ زدم ، حدس زدم که باید حامله باشه ، ولی خیلی بی برنامه بود و هنوز  آمادگیشو نداشتیم  ، دانشگاهش و درسش و چیزای دیگه . با امانه رفتیم آزمایشگاه ، بله ، مبارک باشه ، امانه باردار بود !

مادرم  و خواهرام  خوشحال بودن  و فقط من و امانه دلهره داشتیم و توی فکر بودیم ،

ماه ها گذشت ، سونو گرافی که دادیم مشخص شد بچه دختره ، حس عالیی داشتم ، یه جورایی غرور که دارم پدر میشم و پدر یه دختر ، دختر خودم ، هنوز براش اسم نذاشته بودیم ولی من گل آفتابگردون صداش میکردم ، نمیدونم چرا ، شاید از اینکه آفتاب به هر سمت باشه اون به اون سمت میگرده.شبها با امانه میشستیم و برای آینده گل آفتابگردون نقشه میکشیدیم و گاهی هم خواستگاراشو رد میکردیم !

تا اون شب رسید ، دردای امانه زیاد شد و کیسه ابش پاره شد ، رفتیم بیمارستان ، بخش زایمان خیلی مهربون بودن ، امانه  زایمان طبیعی داشت و بعد 1 ساعت آوردنش تو بخش ، دیدم خانمهای پرستار دارن با هم پچ پچ میکنن و به من نگاه میکنن ، رفتم جلو و گفتم فقط بگین سالمه ، یه پرستار مسن گفت هر دو سالمن ، گفتم میخوام دخترمو ببینم ، گفتن الان نمیشه ، گفتم از پشت شیشه ، گفتن نه ، الان نمیشه ! تعجب کرده بودم و داشتم کم کم استرس میگرفتم ، گفتم چرا نمیشه ، از پشت شیشه که میتونم ، دیدم یکی از پشت میزنه رو پشتم ، یه مامور حراست بیمارستان بود ، گفت اروم باشید ، تعجبم بیشتر شد ، گفتم همین الان میخوام همسر و دخترم را ببینم ، گفت بخاطر امنیت خودشون و اینکه کار نامعقولی نکنین ، باید کمی صبر کنین ، داشتم دیوانه میشدم ، حراست و حرفای اون پرستار که میگه نمیشه ، چه ربطی داره به اینکه من دخترم را بخوام ببینم ، رفتم سراغ امانه ، گفتم همسرم را که میتونم ببینم ، رفتم تو اتاق پیشش ، گفتم چی شده ، چرا نمیذارن بچه را ببینیم ، امانه داشت گریه میکرد و گفت من بهت وفادار بودم حمید ، تنها مرد زندگیم تو هستی ، انگار داشتم خواب میدیدم ، این دیگه چی میگه ، رفتم سراغ اتاق نگهداری بچه ها ، حراست دستمو از پشت گرفت ولی خودمو کشیدم و دویدم ، اون شب یه پسر بدنیا آمده بود و یه دختر ، رفتم تو ، دختر را دیدم ، یه دختر کاملا سیاه پوست با موهای فر،لبهای درشت اون سبزه و تیره نبود ، دختر من یه سیاه پوست کامل بود !

ادامه دارد...

داستان کوتاه : گل آفتابگردون (1)

دانشجوی داشگاه صنعتی در یک شهر شمال غرب کشور بودیم ، دختر خوبی بود ، اهل یکی از شهرهای جنوبی ، مانتو ساده ای میپوشید ولی از زیر مقنعه میشد حدس زد موهای فری داره ، رنگ پوستش همونی بود که میخواستم ، سبزه و گندمگون .

سال اخرم بود و چند واحد بیشتر تا فارغ التحصیلی نمونده بود ،

دلم خواستش !  به همین سادگی

نمیدونم چجور بگم ، شاید براتون پیش اومده ،  یدفعه حس کردم میتونیم با هم زندگی بسازیم و خوشبخت باشیم ، میخواستم داشته باشمش و مال من باشه ، فقط مال من ، چشمای مشکی گیراش ، پیشونی کمی بلندش ، ابروهای پر و سیاهش ، لبخندش ، حتی دوست داشتم هوایی که توش نفس میکشه هم متعلق به من باشه ! خودخواهی ، نخوت یا هر چی دوست دارین اسمشو بذارین ، فقط میخواستمش، شاید عجولانه بود تصمیمم ولی احساسم میگفت برو ، همینه ، شاید نیمه نبود ولی تا اینجا مطمئنم یک چهارم گمشدم هست !

تو بخش آموزش ، خانم میانسال و چاقی بود که حس میکردم میتونم بهش اعتماد کنم با بچه ها خوب و مهربون برخورد میکرد و شنیده بودم تا حالا باعث آشنایی و ازدواج چند زوج دانشجو شده ، وقتی با شرم و حیا و سری پایین و دستایی که هی میپیچید بهم بهش ماجرا را گفتم ، خندید و گفت میخوای موقع رفتن دست خالی نری ! منم خندیدیم  ، انگار که بابای عروسه شروع کرد از زندگی خصوصیم پرسیدن ، یه مادر پیر دارم و 2 تا خواهر ، هر دو سر زندگیشونن و مادرم هم میگذرونه ، پدرم سالها پیش رفت و ما رو تنها گذاشت ، طبقه بالای خانه پدری خالیه و یه آپارتمان کوچیکه که برای شروع زندگی مناسبه ،   گفت بسلامتی ، دست بزن که نداری ؟  با تعجب گفتم ، من؟ نه اصلا مگه میشه ، تو چشاش که نگاه کردم حس کردم موقع گفتن این قضیه غمگینه ، نمیخوام قضاوت کنم ولی شاید ... بگذریم.

اسمش امانه بود و اهل خرمشهر ، خانم  میگفت با پدرش برای ثبت نام آمده بودن و خوب یادشه چون پدرش با لباس عربی آمده بود و خیلی حساس بود ، به من اخطار داد و گفت توصیه میکنم اگر جونتو دوست داری خودت قدمی برنداری و کاری نکنی ! احساس کردم رو پیشونیم کمی عرق نشست ، علتش هم این بود که میخواستم خودم برم جلو باهاش حرف بزنم ، حالا نمیدونم این داشت تو دل منو خالی میکرد یا واقعیت را میگفت. در هر حال تلفن مادرم را به خانم دادم و قرار شد که او هم در صورتی که خانواده دختر بپذیرن ، تلفن آنها را به مادرم بدهدتا هماهنگ کنند. تشکر کردم  ، خانم مهربون آموزش گفت ، دلت روشن باشه ، گفتم ممنون و خداحافظی کردم .

توضیح : از داستانهای ادامه دار خوشم نمیاد،ولی وقت نمیکنم همشو در یک روز بنویسم ، ادامه دارد...


داستان کوتاه : داستان یک دیوانه

داستان یک دیوانه

پنجره اتاق دانشجویی من در یک منطقه شلوغ آپارتمان نشینی بود ، درست روبروی من به فاصله یه کوچه 2 متری پنجره آپارتمان روبرویی قرار داشت ، تازه به این خونه آمده بودم و مختصر وسایلم را جابجا کردم ،  در اولین شب وقتی  داشتم  درس میخوندم چشمم خورد به یه پسر حدود 25-30 ساله تو آپارتمان روبرو ، موهای ژولیده و یه رکابی نه چندان تمیز با یه شورت  و بدون شلوار ، داشت دستشو میکرد تو دهنش و ادا در میاورد ، دلم سوخت ، گفتم طفلکی حتما مشکل روانی داره !

چند روزی گذشت و من به دانشگاه میرفتم و در ساعتهای مختلف اونو میدیدم ، هر بار با یه شکل و وضعی بود ، گاهی هم آوازهای ناهنجاری میخوند که صداش به شکل زوزه و مبهم به گوشم میرسید.

حتی یه بار دیدم داره خودشو میزنه ، بعد گریه میکرد و بعد خندید ، گاهی هم به روبرو خیره میشد و یه چیزایی روی کاغذ مینوشت یا خط خطی میکرد ، از این فاصله نمیشد تشخیص داد.

به خودم گفتم بیچاره خانوادش ، چه زجری میکشن، امیدوارم آدم خطرناکی نباشه ، آخه بعضی موقع ها نمیدمش و داشتم فکر میکردم اگه با این وضع بره تو کوچه و خیابون ممکنه به دیگران آسیب برسونه.

یه روز صبح زود کلاس داشتم ، آماده شدم و به سمت ایستگاه اتوبوس رفتم ، توی صف دیدمش ، باورم نمیشد این همون آدمه ، یه کت و شلوار ارزون پوشیده بود و سر و وضعش بهتر از حالتی بود که تو خونه میدیدم، حس کردم اونم داره با تعجب منو نگاه میکنه !

سوار اتوبوس که شدم ، تنها جای خالی کنار من بود که دیدم او هم سوار شد و کنار من نشست ، کمی ترسیده بودم ، گفتم نکنه از این افراد 2 قطبی و باشه و یدفعه تو اتوبوس قطباش قاطی بشه و بلایی سر من بیاره ، رومو به سمت پنجره کردم و بیرون را نگاه میکردم ، چند دقیقه بعد حس کردم داره بلند میشه که بره ، ولی تمام مدت سنگینی نگاهش را روی خودم احساس میکردم ، نفس راحتی کشیدم وقتی دیدم پیاده شده ، اتوبوس راه افتاد ، زیر پاهام یه پوشه رو زمین بود ، فکر کنم از تو دست همون دیونه عاقل نما افتاده بود ، برش داشتم و گذاشتم تو کیفم ، وسوسه شده بودم باز کنم و محتویاتشو بخونم ولی در طول روز خیلی گرفتار بودم.

تا شب درگیر کلاس و آزمایشگاه بودم و شب که آمدم خونه پوشه را روی میزم گذاشتم و به پنجره اتاق روبرویی نگاه کردم ، چراغها خاموش بود  ، لای پوشه را باز کردم  نوشته بود :

داستان یک دیوانه

روبروی اتاق من تازه یه جوان نقل مکان کرده ،بیچاره  فکر کنم مشکل روحی داشته باشه ....