مادرم بهم زنگ زد ، گفت شماره پدر امانه را یه خانم بهش داده ، ظاهرا اجازه داده بودند که مادر تلفن بزنه ، اسم آقا جاسم بود، پدر امانه ، میگفت خوب متوجه حرفاش نشدم خیلی لهجه داشت ولی گفته بود امانه میخواد درس بخونه ، من راضی هستم ولی خودش میگه نه ! و میگه ازدواج با درس جور در نمیاد. آدم وقتی به چیزی زیاد امیدوار نباشه خیلی تو شوک نمیره ، انتظار اینو داشتم که بگن نه ، ولی یعنی خودش نمیدونه؟ همیشه حس میکردم سنگینی نگاه منو حس میکنه ، حس میکنه که برام خواستنیه ،حتی گاهی فکر میکردم اونم منو میخواد ! نمیدونم چرا؟ شاید توهم من بود.
بخودم گفتم مهم نیست ، بعد دوباره بخودم گفتم چی چی و مهم نیست ؟ تا کی میخوای تنها بمونی ، از کجا معلوم بازم کسی پیدا بشه که اینجوری دلت بخوادش ، باز بخودم گفتم این نشد یکی دیگه ، چیزی که زیاده دختر دم بخته ، ولی میدونستم دارم خودمو گول میزنم ، دل آدم که بخواد ، همه نه ها و نشدن ها را درستش میکنه !
دست به دامن خانم مهربون آموزشمون شدم ، اون که انگار سرش درد میکرد برای ماجراهای عشقی و فضولی های محبت آمیز ! ، سرشو تکون داد و گفت ببینم چکار میتونم بکنم !
باورم نمیشد ، او تونست برای ما یه قرار صحبت بذاره ، من و امانه فقط خودمون ، تو یکی از اتاقهای دانشگاه و البته در فضای کنترل شده و با اجازه پدر امانه، وقتی اومد تو ، سرش پایین بود ، خانم آموزش هم باهاش بود ، چند تا از دخترای فضول دانشگاه هم موقع رد شدن هی گردن میکشیدن که ببینن چه خبره ،زیر لب سلامی کرد و روی نیمکت نشست ، من ایستاده بودم ، اولش سکوت بود ،
من: میتونین از خودتون بگین؟
امانه : پدرم بهم گفت ، با مادر صحبت کرده ، من گفتم نه میخوام درس بخونم ، حقیقتش مشخصات شما را که گفت ، شناختمتون ...
پس توهم نبود ، درست بود ، اونم منو حس کرده بود ، اونم منو میخواست ، انگار بال درآورده بودم ، پیش خودم حس میکردم چقدر جذبه دارم و کمی هم احساس خوشتیپی !
از زندگیم گفتم و او هم گفت ، پدرش و مادرش تو یک محله نزدیک خرمشهر زندگی میکنند ، پدرش لنج داره و میره دبی و میاد ، 8 تا خواهر و برادرن و همشون زیر چتر جاسم زندگی میکنن ، خانواده آروم و سالمی دارن ، میگفت پدرم برعکس ظاهر سیه چرده و خشنش ، قلب مهربونی داره و از 17 سالگی که با مادرم ازدواج کرده وفادار بوده و فقط به زندگیش فکر کرده.
صدای امانه ظریف بود ، چشاش چقدر عمق داشت ، داشت که حرف میزد گاهی حتی متوجه حرفاش نبودم ، فقط گوش میکردم ، یه لحظه خانم آموزش گفت آقای برومند حواستون کجاست؟ من بخودم آمدم و لبخند از روی لبهام محو شد ، ازش خواهش کردم اجازه بده با مادرم و یکی از خواهرام بیاییم خونشون ، او گفت لطفا" با پدر صحبت کنید و خداحافظی کرد و بهمراه خانم آموزشمون رفت ، حقیقتش تو دانشگاه این کارا رو کردن خوبی هایی داره ولی امان از رفیق و دوست و همکلاسیهایی که منتظر یه بهانه هستن تا نزده برقصن ! حتی یکیشون نزدیک من که میشد قد قد میکرد و صدای مرغ درمیاورد.
تو دل من آشوب بود ، از یه طرف میدونستم میخوام و عزمم محکمتر شده بود و از یه طرف دیگه فکر مسئولیت و اینکه بخوام با کسی زندگی بسازم هم تو سرم میچرخید.
پایان ترم بود ، آخرای خرداد و شروع تعطیلات تابستونی ، با مادر و خواهر بزرگم رفتیم تا شهرشون ، زیبا بود ، خصوصا" غروبا دم شط ، تو یه هتل جاگرفته بودیم و دم غروب با یه دسته گل و شیرینی رفتیم خونشون ، حیاط بزرگی داشتن که یه حوض هم وسطش بود ، چند تا تخت هم دورش بود ، جاسم با من دست داد و همگی نشستیم ... شاید از اینجا به بعدش همون چیزی باشه که فکر میکنین ، و همون هم بود ، مراسم را هم به سبک خودمون و تو شهر خودمون گرفتیم و جاسم هم یه مراسم تو شهر خودشون ، من و امانه زن و شوهر شدیم و اون آمد خونه ما ، جاسم هم خیالش راحت شده بود که دخترش دیگه شوهر داره و خونش تو شهریه که دانشگاش هست.
من هم اولین قرارداد کاریم را بسته بودم و میرفتم و میومدم و همه چیز خوب بود .
امانه آروم و مهربون بود و البته بجاش از اینکه نظرشو بگه ابایی نداشت ، حسمون بهم بیشتر شده بود ، همو بیشتر درک میکردیم ، فقط گاهی حس میکردم امانه یه دلتنگیی داره، انگار یه چیزی آزارش میده ، اینو از خیره شدنهای گاه و بیگاهش متوجه میشدم.
مادرم خوشحال بود ، با اینکه خیلی نگران بود که نکنه تو یه خونه زندگی کردن ممکنه باعث مشکل بشه ، بعد مدتی دیگه این حسو نداشت ، با هم خوب کنار آمده بودند .
امانه تو تعطیلات عید رفت پیش خانوادش و من بخاطر قرار دادی که داشتم نتونستم باهاش برم ، بعد 20 روز که برگشت حس کردم حالش بهتره ، میگفت و میخندید و شاد بود ، گفتم حتما خانواده را دیده و دلتنگیهاش برطرف شده .
هفته بعد یه روز صبح دیدم ، امانه دوید سمت سرویس و داره بالا میاره ! یه لحظه یخ زدم ، حدس زدم که باید حامله باشه ، ولی خیلی بی برنامه بود و هنوز آمادگیشو نداشتیم ، دانشگاهش و درسش و چیزای دیگه . با امانه رفتیم آزمایشگاه ، بله ، مبارک باشه ، امانه باردار بود !
مادرم و خواهرام خوشحال بودن و فقط من و امانه دلهره داشتیم و توی فکر بودیم ،
ماه ها گذشت ، سونو گرافی که دادیم مشخص شد بچه دختره ، حس عالیی داشتم ، یه جورایی غرور که دارم پدر میشم و پدر یه دختر ، دختر خودم ، هنوز براش اسم نذاشته بودیم ولی من گل آفتابگردون صداش میکردم ، نمیدونم چرا ، شاید از اینکه آفتاب به هر سمت باشه اون به اون سمت میگرده.شبها با امانه میشستیم و برای آینده گل آفتابگردون نقشه میکشیدیم و گاهی هم خواستگاراشو رد میکردیم !
تا اون شب رسید ، دردای امانه زیاد شد و کیسه ابش پاره شد ، رفتیم بیمارستان ، بخش زایمان خیلی مهربون بودن ، امانه زایمان طبیعی داشت و بعد 1 ساعت آوردنش تو بخش ، دیدم خانمهای پرستار دارن با هم پچ پچ میکنن و به من نگاه میکنن ، رفتم جلو و گفتم فقط بگین سالمه ، یه پرستار مسن گفت هر دو سالمن ، گفتم میخوام دخترمو ببینم ، گفتن الان نمیشه ، گفتم از پشت شیشه ، گفتن نه ، الان نمیشه ! تعجب کرده بودم و داشتم کم کم استرس میگرفتم ، گفتم چرا نمیشه ، از پشت شیشه که میتونم ، دیدم یکی از پشت میزنه رو پشتم ، یه مامور حراست بیمارستان بود ، گفت اروم باشید ، تعجبم بیشتر شد ، گفتم همین الان میخوام همسر و دخترم را ببینم ، گفت بخاطر امنیت خودشون و اینکه کار نامعقولی نکنین ، باید کمی صبر کنین ، داشتم دیوانه میشدم ، حراست و حرفای اون پرستار که میگه نمیشه ، چه ربطی داره به اینکه من دخترم را بخوام ببینم ، رفتم سراغ امانه ، گفتم همسرم را که میتونم ببینم ، رفتم تو اتاق پیشش ، گفتم چی شده ، چرا نمیذارن بچه را ببینیم ، امانه داشت گریه میکرد و گفت من بهت وفادار بودم حمید ، تنها مرد زندگیم تو هستی ، انگار داشتم خواب میدیدم ، این دیگه چی میگه ، رفتم سراغ اتاق نگهداری بچه ها ، حراست دستمو از پشت گرفت ولی خودمو کشیدم و دویدم ، اون شب یه پسر بدنیا آمده بود و یه دختر ، رفتم تو ، دختر را دیدم ، یه دختر کاملا سیاه پوست با موهای فر،لبهای درشت اون سبزه و تیره نبود ، دختر من یه سیاه پوست کامل بود !
ادامه دارد...
سلام
چه داستان زیبا و جذابی
خیلی دوست دارم بقیه ش رو زودتر بخونم
چقدر زن بودن سخته ........ اگه عشق چشم مردارو کور نمیکرد زنهای زیادی تنها میموندن
جنوبی ها سیاه پوست نیستن اصلا، نهایتا سبزه باشن
نکته این داستان هم همینه ، بچه کاملا سیاه پوست هست
جالب شدددد.
ولی از اونجایی که امانه جنوبی بوده ، زیادم غیر طبیعی نیست
اینو بهش میگن نقطه ی اوج!
بریم که به گره گشایی برسیم .
آهان الان دیدم که داستان کوتاه هست
و بازم داستان کوتاه دارید
چه قلم خوبی
بی صبرانه منتظر قسمت بعدی هستم
داستانه یا واقعیت زندگی شما؟
داستانه !