بلاگر

بلاگر

تجربه های مردانه زندگی
بلاگر

بلاگر

تجربه های مردانه زندگی

داستان کوتاه : گل آفتابگردون (2)

مادرم بهم زنگ زد ، گفت شماره پدر امانه را یه خانم بهش داده ، ظاهرا اجازه داده بودند که مادر تلفن بزنه  ، اسم آقا جاسم بود، پدر امانه ، میگفت خوب متوجه حرفاش نشدم خیلی لهجه داشت ولی گفته بود امانه میخواد درس بخونه ، من راضی هستم ولی خودش میگه نه !  و میگه ازدواج با درس جور در نمیاد. آدم وقتی به چیزی زیاد امیدوار نباشه خیلی تو شوک نمیره ، انتظار اینو داشتم که بگن نه ، ولی یعنی خودش نمیدونه؟ همیشه حس میکردم سنگینی نگاه منو حس میکنه ، حس میکنه که برام خواستنیه ،حتی گاهی فکر میکردم اونم منو میخواد ! نمیدونم چرا؟ شاید توهم من بود.

بخودم گفتم  مهم نیست ، بعد دوباره بخودم گفتم چی چی و مهم نیست ؟ تا کی میخوای تنها بمونی ، از کجا معلوم بازم کسی پیدا بشه که اینجوری دلت بخوادش ، باز بخودم گفتم این نشد یکی دیگه ، چیزی که زیاده دختر دم بخته ، ولی میدونستم دارم خودمو گول میزنم ، دل آدم که بخواد ، همه نه ها و نشدن ها را درستش میکنه !

دست به دامن خانم مهربون آموزشمون شدم ، اون که انگار سرش درد میکرد برای ماجراهای عشقی و فضولی های محبت آمیز !  ، سرشو تکون داد و گفت ببینم چکار میتونم بکنم !

باورم نمیشد ، او تونست برای ما یه قرار صحبت بذاره ، من و امانه فقط خودمون ، تو یکی از اتاقهای دانشگاه و البته در فضای کنترل شده و با اجازه پدر امانه، وقتی اومد تو ، سرش پایین بود ، خانم آموزش هم باهاش بود ، چند تا از دخترای فضول دانشگاه هم موقع رد شدن هی گردن میکشیدن که ببینن چه خبره ،زیر لب سلامی کرد و روی نیمکت نشست ، من ایستاده بودم  ، اولش سکوت بود ،

من: میتونین از خودتون بگین؟

امانه : پدرم بهم گفت ، با مادر صحبت کرده ، من گفتم نه  میخوام درس بخونم ، حقیقتش مشخصات شما را که گفت ، شناختمتون ...

پس توهم نبود ،  درست بود ، اونم منو حس کرده بود ، اونم منو میخواست ، انگار بال درآورده بودم ، پیش خودم حس میکردم چقدر جذبه دارم و کمی هم احساس خوشتیپی !

از زندگیم گفتم و او هم گفت ، پدرش و مادرش تو یک محله نزدیک خرمشهر زندگی میکنند ، پدرش لنج داره و میره دبی و میاد ، 8 تا خواهر و برادرن و همشون زیر چتر جاسم زندگی میکنن ، خانواده آروم و  سالمی دارن ، میگفت پدرم برعکس ظاهر سیه چرده و خشنش ، قلب مهربونی داره و از 17 سالگی که با مادرم ازدواج کرده وفادار بوده و فقط به زندگیش  فکر کرده.

صدای امانه ظریف بود ، چشاش چقدر عمق داشت ، داشت که حرف میزد گاهی حتی متوجه حرفاش نبودم ، فقط  گوش میکردم ، یه لحظه خانم آموزش گفت آقای برومند حواستون کجاست؟ من بخودم آمدم و لبخند از روی لبهام محو شد ، ازش خواهش کردم اجازه بده با مادرم و یکی از خواهرام بیاییم خونشون ، او گفت لطفا" با پدر صحبت کنید و خداحافظی کرد و بهمراه خانم آموزشمون رفت ، حقیقتش تو دانشگاه این کارا رو کردن خوبی هایی داره ولی امان از رفیق و دوست و همکلاسیهایی که منتظر یه بهانه هستن تا نزده برقصن ! حتی یکیشون نزدیک من که میشد قد قد میکرد و صدای مرغ درمیاورد.

تو دل من آشوب بود ، از یه طرف میدونستم میخوام و عزمم محکمتر شده بود و از یه طرف دیگه فکر مسئولیت و اینکه بخوام با کسی زندگی بسازم هم تو سرم میچرخید.

پایان ترم بود ، آخرای خرداد و شروع تعطیلات تابستونی ، با مادر و خواهر بزرگم رفتیم تا شهرشون ، زیبا بود ، خصوصا" غروبا دم شط ، تو یه هتل جاگرفته بودیم  و دم غروب با یه دسته گل و شیرینی رفتیم خونشون ، حیاط بزرگی داشتن که یه حوض هم وسطش بود ، چند تا تخت هم دورش بود ، جاسم با من دست داد و همگی نشستیم ... شاید از اینجا به بعدش همون چیزی باشه که فکر میکنین ، و همون هم بود ، مراسم را هم به سبک خودمون و تو شهر خودمون گرفتیم و جاسم هم یه مراسم تو شهر خودشون ، من و امانه زن و شوهر شدیم و اون آمد خونه ما ، جاسم هم خیالش راحت شده بود که دخترش دیگه شوهر داره و خونش تو شهریه که دانشگاش هست.

من هم اولین قرارداد کاریم را بسته بودم و میرفتم و میومدم و همه چیز خوب بود .

امانه آروم و مهربون بود و البته بجاش از اینکه نظرشو بگه ابایی نداشت ، حسمون بهم بیشتر شده بود ، همو بیشتر درک میکردیم ، فقط گاهی حس میکردم امانه یه دلتنگیی داره، انگار یه چیزی آزارش میده ، اینو از خیره شدنهای گاه و بیگاهش متوجه میشدم.

مادرم خوشحال بود ، با اینکه خیلی نگران بود که نکنه تو یه خونه زندگی کردن ممکنه باعث مشکل بشه ، بعد مدتی دیگه این حسو نداشت ، با هم خوب کنار آمده بودند .

امانه تو تعطیلات  عید رفت پیش خانوادش و من بخاطر قرار دادی که داشتم نتونستم باهاش برم ، بعد 20 روز که برگشت حس کردم حالش بهتره ، میگفت و میخندید و شاد بود ، گفتم حتما خانواده را دیده و دلتنگیهاش برطرف شده .

هفته بعد یه روز صبح دیدم ، امانه دوید سمت سرویس و داره بالا میاره ! یه لحظه یخ زدم ، حدس زدم که باید حامله باشه ، ولی خیلی بی برنامه بود و هنوز  آمادگیشو نداشتیم  ، دانشگاهش و درسش و چیزای دیگه . با امانه رفتیم آزمایشگاه ، بله ، مبارک باشه ، امانه باردار بود !

مادرم  و خواهرام  خوشحال بودن  و فقط من و امانه دلهره داشتیم و توی فکر بودیم ،

ماه ها گذشت ، سونو گرافی که دادیم مشخص شد بچه دختره ، حس عالیی داشتم ، یه جورایی غرور که دارم پدر میشم و پدر یه دختر ، دختر خودم ، هنوز براش اسم نذاشته بودیم ولی من گل آفتابگردون صداش میکردم ، نمیدونم چرا ، شاید از اینکه آفتاب به هر سمت باشه اون به اون سمت میگرده.شبها با امانه میشستیم و برای آینده گل آفتابگردون نقشه میکشیدیم و گاهی هم خواستگاراشو رد میکردیم !

تا اون شب رسید ، دردای امانه زیاد شد و کیسه ابش پاره شد ، رفتیم بیمارستان ، بخش زایمان خیلی مهربون بودن ، امانه  زایمان طبیعی داشت و بعد 1 ساعت آوردنش تو بخش ، دیدم خانمهای پرستار دارن با هم پچ پچ میکنن و به من نگاه میکنن ، رفتم جلو و گفتم فقط بگین سالمه ، یه پرستار مسن گفت هر دو سالمن ، گفتم میخوام دخترمو ببینم ، گفتن الان نمیشه ، گفتم از پشت شیشه ، گفتن نه ، الان نمیشه ! تعجب کرده بودم و داشتم کم کم استرس میگرفتم ، گفتم چرا نمیشه ، از پشت شیشه که میتونم ، دیدم یکی از پشت میزنه رو پشتم ، یه مامور حراست بیمارستان بود ، گفت اروم باشید ، تعجبم بیشتر شد ، گفتم همین الان میخوام همسر و دخترم را ببینم ، گفت بخاطر امنیت خودشون و اینکه کار نامعقولی نکنین ، باید کمی صبر کنین ، داشتم دیوانه میشدم ، حراست و حرفای اون پرستار که میگه نمیشه ، چه ربطی داره به اینکه من دخترم را بخوام ببینم ، رفتم سراغ امانه ، گفتم همسرم را که میتونم ببینم ، رفتم تو اتاق پیشش ، گفتم چی شده ، چرا نمیذارن بچه را ببینیم ، امانه داشت گریه میکرد و گفت من بهت وفادار بودم حمید ، تنها مرد زندگیم تو هستی ، انگار داشتم خواب میدیدم ، این دیگه چی میگه ، رفتم سراغ اتاق نگهداری بچه ها ، حراست دستمو از پشت گرفت ولی خودمو کشیدم و دویدم ، اون شب یه پسر بدنیا آمده بود و یه دختر ، رفتم تو ، دختر را دیدم ، یه دختر کاملا سیاه پوست با موهای فر،لبهای درشت اون سبزه و تیره نبود ، دختر من یه سیاه پوست کامل بود !

ادامه دارد...

نظرات 7 + ارسال نظر
مامان نرگس دوشنبه 21 بهمن 1398 ساعت 10:02 http://boghzepenhaneman.blogfa.com

سلام
چه داستان زیبا و جذابی
خیلی دوست دارم بقیه ش رو زودتر بخونم

زهرا دوشنبه 21 بهمن 1398 ساعت 09:25 https://farzandenakhaste.blogsky.com

چقدر زن بودن سخته ........ اگه عشق چشم مردارو کور نمیکرد زنهای زیادی تنها میموندن

سارا دوشنبه 21 بهمن 1398 ساعت 00:05 https://naghashihayesara.blogsky.com/

جنوبی ها سیاه پوست نیستن اصلا، نهایتا سبزه باشن

نکته این داستان هم همینه ، بچه کاملا سیاه پوست هست

Snowprincess یکشنبه 20 بهمن 1398 ساعت 20:45 http://snowgirl-snow.blogsky.com/

جالب شدددد.
ولی از اونجایی که امانه جنوبی بوده ، زیادم غیر طبیعی نیست

خانوم شفتالو یکشنبه 20 بهمن 1398 ساعت 14:29

اینو بهش میگن نقطه ی اوج!

بریم که به گره گشایی برسیم .

تیلوتیلو یکشنبه 20 بهمن 1398 ساعت 13:11 https://meslehichkass.blogsky.com/

آهان الان دیدم که داستان کوتاه هست
و بازم داستان کوتاه دارید
چه قلم خوبی
بی صبرانه منتظر قسمت بعدی هستم

تیلوتیلو یکشنبه 20 بهمن 1398 ساعت 13:10 https://meslehichkass.blogsky.com/

داستانه یا واقعیت زندگی شما؟

داستانه !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد