بلاگر

بلاگر

تجربه های مردانه زندگی
بلاگر

بلاگر

تجربه های مردانه زندگی

داستان کوتاه : گل آفتابگردون (3 و پایان)

نمیدونستم چکار کنم ، چند لحظه مات و مبهوت به دخترک سیاهپوستی که روی دستبند نوزادش اسم پدر را حمید  زده بودند خیره شدم ! مگه میشه ، هاج و واج بودم که مسئول حراست از پشت منو گرفت و از اتاق بیرون کشید ، مقاومت نکردم ، بیرون اتاق که رسیدم یه جوری آروم بودم ، سرمو انداختم پایین و رفتم بیرون بیمارستان ، بارون ملایمی میومد ، هوای سرد آذر داشت صورتمو سیلی میزد،حس میکردم الانه که بالا بیارم ،  ولی گیج بودم انگار ماده مخدر استفاده کردم ، فکرم کار نمیکرد ، یعنی چی؟ چرا اینجور شد ، این بچه مال کیه، امانه چکار کرده ؟ آروم آروم داشتم به فاجعه فکر میکردم ، ولی ممکن نبود ، چیزی که بین ما بود واقعی بود ، حسی که بود نمیشد حقیقت نداشته باشه ، دوست داشتیم همو و پس چرا؟ توی اون 20 روز عید چه اتفاقی افتاده بود ؟ به مادرم و خواهرم و شوهراشون چی بگم؟ بگم یه نوه سیاه پوست دارین ؟ محل کارم ، دوستام ....

سرم داشت از هجوم فکر و خیال ممفجر میشد ، دیدم ساعتهاست دارم راه میرم و شفق صبحگاهی زده و منم خیس بارونم ، نمیخواستم یا نمیتونستم برم خونه ، میدونستم مادرم و خواهرم تا حالا رسیدن بیمارستان و خانواده امانه هم تو راهن.

مردها اصولا تو ناراحتی و فشار، تنهایی را ترجیج میدن ، شاید دوست دارن خودشون همه چیزو حل کنند ، شاید من اینجوریم .

یه تاکسی گرفتم و گفتم منو به یه هتل ببر ، روی تخت افتادم ، چشامو که میبستم سرم گیج میرفت ، به یه خواب بد رفتم یه چیزی که نمیدونستم خوابه یا بیداری ، بلند شدم دیدم هوا تاریکه ! پرده های اتاق را بازکردم ، دیدم 2 تا چشم قرمز درشت از پشت شیشه دارن منو نگاه میکنن ، تکون عجیبی خوردم ، خواب میدیدم  ! ، هنوز رو تخت با لباس افتاده بودم ، آفتاب تا نیمه اتاق را گرفته بود ، سردرد بدی داشتم ، بلند شدم و کمی قدم زدم ، کاری نمیشد کرد ، بالاخره هر چی بود باید باهاش مواجه میشدم ، نمیشد خودمو قایم کنم و بگم هیچی نشده ، رفتم خونه ، مادرم خونه بود ، در اتاقشو باز کردم ، داشت آروم گریه میکرد ، گفت حمید جان روز اولی که از امانه گفتی ، آنقدر ذوق و شوق داشتی دلم نیومد بگم ، نمیشناسیمشون ، نخواستم بگم از بچگی هاجر دختر ، خاله زهراتو برات نشون کرده بودم ، این چه بلایی بود سرمون اومد ، درو بستم و رفتم طبقه بالا ، توی خونه بوی امانه را میداد ، یاد شبهایی که واسه گل آفتابگردون نقشه میکشیدیم افتادم ، شیرینی ها چه زود تموم میشه و تلخی ها چه دیر !

آروم آروم داشت فکرم کار میکرد ، چکار کنم؟ درخواست طلاق بدم، همینجوری ول کنم تا زجر بکشه ، تصور امانه در آغوش کس دیگه داشت دیونه ام میکرد ، چطور ممکنه ، اونم یه مرد سیاهپوست ؟ شاید از مسافرا یا ناخدای یه کشتی خارجی بوده که زیاد میان تو بندر ! از قبل همو میشناختن یا تو همون 20 روز مسافرت عید این اتفاق افتاده ، باید میفهمیدم ، میدونستم که اگر اون مرد را پیدا نکنم و ندونم چی داشته که از من و زندگی امانه بیشتر بوده آروم نمیشدم ، نه اینکه باهاش کاری داشته باشم ، با هیچکدومشون ، فقط میخواستم بدونم ، چرا؟

با اولین اتوبوس به سمت خرمشهر راه افتادم ، نزدیکای صبح بود که رسیدم ، هوا خوب بود ، مثل اردیبهشت تو شهرمون ، ولی هوای من خوب نبود ، پر از طوفان بودم.

صبح توی شهر راه افتادم ، تا به بندر رسیدم ، صورت آدما را نگاه میکردم ، دنبال یه سیاه پوست میگشتم ، کار احمقانه ای بود ولی اون موقع کدوم کارم عاقلانه بود؟

موبایلمو خاموش کرده بودم ، دوست نداشتم با کسی حرف بزنم ، نمیخواستم سوالی ازم پرسیده بشه .

چند روزی تو شهر بودم ، با صورت اصلاح نکرده و حمام نرفته ، حس میکردم چیزی برام مهم نیست ، خودمو گم کرده بودم ، تو هوایی که امانه نفس میکشید ، روز پنجم بود که بی هدف تو شهر میگشتم ، دلم برای روزای خوبمون تنگ شده بود ولی میدونستم هرگز نمیتونم ببخشمش ، هرگز ، لب شط نشسته بودم و به آب کارون و اروند نگاه میکردم ، دور چشمام گود شده بود ، یادم نمیاد چیزی خورده باشم  ، دستام رو دور پاهام حلقه کرده بودم ... دستی رو شونه ام خورد ، سرمو برگردوندم ، پیرمردی با محاسن کاملا سفید ولی کوتاه و صورتی سیه چرده ،و بدنی لاغر  با یه دشداشه و پارچه ای که روی سرش بود ، لبخند آرومی داشت ، با لهجه خاص خودشون گفت غریبی جوون؟ فقط نگاهش کردم ، گفت نگاهت غم داره ، میخوای حرف بزنیم ؟ اشک تو چشام جمع شد ، تازه یادم آمد چرا گریه نکردم؟ شاید خشم  مانع شده بود ، دستشو رو شونم فشار داد و گفت ، ها خالی کن خودتو جوون ، مرد هم میتونه گریه کنه ، اینو که گفت انگار سد را شکوند ، گریه کردم ، زیاد ، دیگه چیزی نگفت ، انگار دوست داشت اول من خالی بشم ، اشکهام برن تا بتونم حرف بزنم ، آدما با بغض نمیتونن صحبت کنن ! با اینکه غریبه بود ولی شدیدا حس اعتماد داشتم ، از اول براش گفتم تا آخرشو ، اسمش منعم بود و در سکوت فقط گوش میداد و نگاهم میکرد ، آخرش گفتم همین بود ، رفت تو فکر و گفت میدونی زنگبار کجاست؟ گفتم این چه ربطی داره ؟ گفت میگم بهت ، بلند شو بریم ، کجا؟ گفت بیا اگه میخوای حقیقت را بدونی .

تو راه که میرفتیم برام تعریف کرد یه خاله دارم که همه خاله حوری صداش میکنن ، اسمش حورالعین هست ، حدود 100 سالشه ولی هنوزم فکرش کار میکنه و حافظه خوبی داره ، بازم برام مبهم بود ، تو حومه شهرزندگی میکنه ، که اتفاقا فکر کنم نزدیک خونه جاسم پدر امانه بود ، یه خونه خیلی قدیمی با دیوارای کاه گل شده ، منعم از دم در داد زد خاله حوری هستی ؟ صدای ضعیفی گفت منعم تویی ؟ تعجب کردم ، راست میگفت حافظه خوبی داشت ، خاله حوری پشت خمیده ای داشت ، روی دستاش همش تتوی عربی بود ، رو صورتشم هم چین و چروک زندگی !

نشستیم تو حیاط رو یه قالیچه دستباف ، چند تا مرغ و خروس داشتن میچرخیدن ، داشتم نگاه میکردم و پیش خودم میگفتم آیا این خروسه هم با این همه مرغ مشکل داره ؟!

خاله حوری نشست پشت قلیونش که تنباکوی خالص توش بود و بوش اصلا مثل این تنباکو های سفره خونه ها نبود ، بوی تندی داشت ، منعم میگفت دود این تنباکو حشرات را فراری میده ، خاله حوری با چشمایی که سوسو میزد داشت منو نگاه میکرد ، منعم جریان منو براش تعریف کرد و خاله حوری آخرش همون جور که دود قلیون رو بیرون میداد گفت قصه زنگباره بازم !

قصه زنگبار چی بود که همه میگفتن.

اسم پدر امانه را ازم پرسید ، بهش گفتم ، گفت ها میشناسمش ، پدر بزرگ جاسم را هم میشناختم ، تاجر بود ، همونه که فکر کردم جوون ، خواهش کردم برام بگه ، گفت : صدها سال پیش عده ای از ایران ، شیراز ، کازرون و از همین ملک خودمون برای تجارت به شهر زنگبار میرفتن ، هنوزم هستن ، بهشون میگن شیرازیها ، اصلا نمیدونستم ، جالب بود برام ، خاله حوری ادامه داد ، خیلی ایرانیهایی که میرفتن آنجا موندگار میشدن و با دخترای آنجا ازدواج میکردن ، پدر بزرگ جاسم هم آنجا زندگی میکرد و کار میکرد ، شنیده بودم زن هم گرفته، یه زن سیاهپوست آفریقایی، ولی زنش بر اثر بیماری فوت کرده بود و او هم بعد اون قضیه با پسرش برگشت ایران  ، البته پسرش رنگ پوستی مثل ما داشت ولی خیلی پیش آمده که چند نسل بعد سیاهی پوست خودشو نشون بده ، این بار اول هم نیست بازم بودن کسایی که خیلی بعد ها بچه های سیاه پوست گیرشان آمده ، قدیمی های اینجا میدونن و بهش میگن عشق زنگباری !

دلم برای گل آفتابگردونم تنگ شد ، خدایا ، بچم بود ، بچه من و امانه ، عشق زنگباریمون ، سیاه و سبزه و سفید نداشت ، گوشت و پوست و استخونمون بود ، دختر من بود ، عزیز دلم ، بلند شدم ، منعم گفت کجا ، خاله حوری گفت ولش کن ، بذار بره سراغشون ، دست خاله حوری رو بوسیدم ، منعم گفت برو خدا بهمرات ، زنت خوب بوده ازش حلالی بخوا.

***

گل آفتابگردونم الان 5 سالشه ، جوری برای همه عزیزه که حد نداره ، شیرین زبونه و وقتی با اون صورت گرد و سیاهش  و چشمای مشکی و عمیقش که شبیه مادرشه و موهای فری که با روبان قرمز میبنده ،  فارسی  حرف میزنه من و امانه  دلمون غنج میره ...


پایان


پانوشت :  نام شخصیت های داستان از ذهن من بود ولی داستان میتونه واقعی باشه !

نظرات 9 + ارسال نظر
مامان نرگس چهارشنبه 23 بهمن 1398 ساعت 11:21 http://boghzepenhaneman.blogfa.com

خیلی زیبا و آموزنده بود.
این داستان دقیقا داد میزنه که "از روی ظاهر آدم ها قضاوت نکنیم!"

Snowprincess سه‌شنبه 22 بهمن 1398 ساعت 19:35 http://snowgirl-snow.blogsky.com/

چه میکنه این ژنتیک!
قشنگ بود

مینا سه‌شنبه 22 بهمن 1398 ساعت 13:33 http://yek-zane-tanha.blogfa.com/

کاش مطالبت تو بلاگفا بود

چرا؟ جهت اطلاع سرورهای بلاگ اسکای داخل ایرانه،برای اینترنت مشکلی بوجود بیاد بازم به کارش ادامه میده.

حوا دوشنبه 21 بهمن 1398 ساعت 18:57 https://havayebiadam1.blogsky.com/

یکبار یک داستان شبیه این سنیده بودم که حضرت علی بااون مرد صحبت کرده ومشکلش رو حل کرده .این قصه تو واقعیت حتما اتفاق میفته .قسمت تلخش اینه که مردها تحملشون توی خیانت خیلی خیلی کمتر از یک زنه که برای مرد اسمش میشه غیرت برای زن متاسفانه میشه حسادت .

خانوم شفتالو دوشنبه 21 بهمن 1398 ساعت 16:40

اصلا تمامِ جذبه ی کارتون شرک به همون "الاغ"شه. مخصوصا وقتی توی چشم یکی زل میزنه و میگه: ها...ها...ها...

خنده فرآوان و نکته بینی دقیق !

بارون دوشنبه 21 بهمن 1398 ساعت 15:33

خوشحالم برای امانه و حمید و گل آفتابگردون کوچولوی دوست داشتنی و زیبا.

خانوم شفتالو دوشنبه 21 بهمن 1398 ساعت 15:22

ای داد.

ازاین به بعد ته و توی جد و آباد طرف رو باید درآورد که وقت زنگباری نباشه:))

روی هم خوب بود.

شادی دوشنبه 21 بهمن 1398 ساعت 15:19 http://setarehshadi.blogsky.com/

بسیار زیبا و شیرین

بلاگر دوشنبه 21 بهمن 1398 ساعت 14:23 http://tosan35.blogsky.com

خواننده های قدیمی وبلاگ میدونن من خودم گاهی رو نوشته های خودم نظر میدم !
داستان گل آفتابگردون الان تموم شده و من هم به آرامش رسیدم ، از کارای نیمه و جا مونده خوشم نمیاد ، برای پایان داستان (قسمت 3) ایده کلی داشتم ولی چگونگی ارتباط اجزا را با هم تا موقعی که دست به کیبورد ! شدم ، خودم هم نمیدونستم .
انتقادی که دارم اینه که روی بعضی موضوعات وارد جزئیات شدم و روی بعضی دیگه نه ، البته این خاصیت داستان کوتاهه .
شاید سوال پیش بیاد که با یه آزمایش ژنتیک همه چیز معلوم میشد ، ولی به نظر من شوک دیدن آن صحنه و فرار حمید از حقیقت ، آنقدر زیاد بود که نمیتونست و باور نمیکرد که آن بچه مال خودش باشه.
در آینده داستانهایی کوتاه تک قسمتی برای کودکان دارم ، که بمرور توی وبلاگ میذارم ، منم گاهی وقت کنم کارتون میبینم ، به شخصیت شرک و خصوصا" اون الاغ همراهش علاقه دارم .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد