بلاگر

بلاگر

تجربه های مردانه زندگی
بلاگر

بلاگر

تجربه های مردانه زندگی

داستان کوتاه : بالن رنگی

من یه بالن بزرگ رنگی دارم ، رنگای قرمز و آبی و سبز و بنفش، یکی دو تا هم سیاه و سفید ! از وسایل دیگه پروازی خوشم نمیاد ، همشون یه جوری سر و صدا دارن ، ولی بالن آرومه ، فقط میبردت بالا ،بهترینشم  از اونایی که رنگی رنگی هستن و گاهی صدای شعله گرمکنش میاد ، مثل همینی که خودم دارم ،حس آرامش و دیدن زمین و لای ابرا بودن.
بچه که بودم همش فکر میکردم میشه رو ابرا راه رفت ، گاهی خوابشو میدیدم که دارم اینکارو میکنم ، خواب پرواز را هم میدیدم ، خیلی وقته از اینجور خوابها نمیبینم ، نه خواب پرواز ، نه راه رفتن روی ابرا !
گاهی یه پرنده میاد و واسه خستگیاش رو لبه سبد بالن میشینه و منم کیشش نمیکنم ، با هم دوست شدیم !
از او بالا یه نامه نوشتم، فرستادمش میون ابرا ، شاید رو زمین اون پایینی ها ، یکیشون اون نامه رو پیدا کنه ،به نظر شما ، باورش میشه که اینو یکی از یه بالن رنگی براش فرستاده؟
توش نوشتم:

سلام !

من یه بالن رنگی دارم ،یه دوست پرنده هم دارم ، گاهی میاد پیشم ولی هر چی باهاش حرف میزنم فقط تو چشام زل میزنه و نوکشو تکون میده  ،  دوست داری باهام دوست بشی؟ اسمتو بهم نگو ، خوشم میاد "دوستم" صدات کنم ،شما هم میتونی منو "دوستم" صدا کنی ! ،بعضی وقتا هم میتونم سوارت کنم با هم بریم بالا ، اون بالا خیلی قشنگه ، اوایلش منم کمی میترسیدم ، ولی الان عادت کردم ، فقط اگرم ترسیدی گریه نکن ، طاقت اشکای دوستم را ندارم ، وقتی با هم باشیم ، میتونیم گاهی که از حرف نزدن خسته شدیم ، با هم صحبت کنیم ، اون بالا  سرد هم میشه ، لباس گرم هم تو چمدون کوچیکت با خودت بیار ، یه روزی یه ساعتی  میام پشت خونتون میشینم ، پدر و مادرت اجازه میدن با من بیای؟ بهشون قول میدم اتفاقی برات نیفته ، به من اعتماد کن ، منتظر من باش ، یادت نره قرارمون ، پشت خونتون .


خیلی وقته اینجا منتظرم،پشت خونه ، امروز همون یه روزیه ، اینجام که همون یه جاییه ، هنوز دوستم نیومده ، نمیدونم شاید نامه رو نخونده ،شاید باد اونو برده یه جای دیگه ، شاید  اون نامه اصلا بدستش نرسیده ، شایدم هیچوقت همو پیدا نکنیم  !


نظرات 6 + ارسال نظر
زیبا دوشنبه 5 اسفند 1398 ساعت 10:42 http://manvaeshgh.blogfa.com

دلم میخواد داستان بالن شما رو اینجوری تعریف کنم:
بالن رنگی زیبایی که یک قدرت جادوویی داشت. وقتی پرواز میکرد و از ابرها بالاتر میرفت ناخودآگاه تمام فکرها و خاطره های بد رو از ذهن وبدن دور میکرد و به طور عجیبی مسافرش رو جوان و خوشحال میکرد. و شما فقط کسانی رو سوار میکردین که عمیقا دوستش داشتین و این سفر چند ساعته رو به عنوان هدیه به ایشان میدادید.
داستانهایی که به انتظار ختم میشه رو دوست ندارم. پایان همه داستانها باید خوب باشه.

برداشت آزاد هست ،حتی شما میتونین آن چیزی را که از این نوشته دریافت کردین را قصد خالق اثر بدانید.
من هم از انتظار خوشم نمیاید ولی با دل من و شما ، حقیقت تغییر نمیکند !

بلاگر دوشنبه 5 اسفند 1398 ساعت 10:04

طبق معمول که عقیده دارم وقتی یک فکر بیان میشود ، به هر شکل ، ارتباطش با خالقش قطع و هویت مستقل پیدا میکند ، برداشت خودم را از این نوشته میگویم ، البته ممکن است شما برداشت و دریافت دیگری داشته باشید که آن هم میتواند قابل قبول باشد:
بالن نشانه زندگی و رنگهای آن و گاه سیاه و سفید بودن آن اتفاقات خوب و بدی است که برای ما اتفاق می افتد، آسمان نشانه آرامش و آرزوی ماست و پرواز نشان از هیجان دارد که برای خارج کردن زندگی از یکنواختی لازم است ، پرنده ای که دوست ماست ، شریک زندگیمونه ولی با انتخابی که چاره ای در آن نداشتیم و یا اشتباه بوده ، پس او را کیش نمیکنیم ولی برای ارتباط با او مشکل داریم و همچنان بدنبال دوست هستیم ، اصل این نوشته از دید من به "نیمه گمشده " انسانها اشاره دارد ، که همیشه بدنبال او هستیم و احتمال دارد درخواست ما (نامه) برای پیدا کردنش ، هیچوقت به دستش نرسد و انتظار ما (پشت خانه) همیشگی باشد.
در حقیقت از دید من شاید هیچکس نتواند آنطور که در آرزوهایش هست، بتواند "شخص مکمل" خود را پیدا کند.

کاترین یکشنبه 4 اسفند 1398 ساعت 17:20 http://onclouds.blogfa.com

قلم خیلی خوبی داری ...
زیبا بود ...

بانوی ایرانی یکشنبه 4 اسفند 1398 ساعت 14:54

نمیدونم برای خودت واقعا اتفاق افتاده یا فقط در داستان بیان کردی!!! ولی برای من در کودکی این خوابها برای ۴ سال مثل یه سریال هر شب تکرار میشد. خیلی حس قشنگ و خوبی، توش پر از لذت بود...
می تونستم تو آسمون پرواز کنم، از روی پشت بام ها می پریدم ...
حیف که دیگه برام الان تکرار نمیشه
فوق العاده بودن...
ممنونم از نوشتن این داستان. خاطراتم رو زنده کرد

بچه ها بخاطر روحی که دارن و پاک و آزاده و هنوز درگیر آلودگیهای زندگی نشده ، از این جور خوابها میبینن ، منم میدیدم ، وقتی که بزرگ میشیم ، سنگینی زندگی رو شونه هامون فشار میاره و حتی خواب پرواز برامون میشه یه آرزو و یه خاطره شیرین از بچگیامون.

سارا(چیکسای) یکشنبه 4 اسفند 1398 ساعت 13:05 http://15azar59.blogsky.com

داستان خوبی بود من از پرواز خوشم‌نمیاد دوست دارم پاهام روی زمین باشه کلا ارتفاع رو دوست ندارم اما پرنده بودن فرق داره وقتی خودت پرنده ای پرواز خوبه ..دریا رو هم دوست ندارم زمین رو دوست دارم روی زمین بودن و خیلی دلم میخواد نامرعی بشم ..

پس باید مواظب سارا باشیم ، ممکنه پشت سرمون باشه و نامرئی ، میدونستین خیلی از آرزوهای ما منشا و خواستگاهش اتفاقاتی که تو زندگیمون میافته؟ شاید علتش تو ناخوداگاهمون باشه و خودمون هم متوجه نباشیم چیه .

Im safe یکشنبه 4 اسفند 1398 ساعت 12:13 https://im-safe-in-your-arms.blogsky.com/

اونم نامه رو خونده و یه جای دیگه منتظره لابد...

بچه که بودم خوابای اینجوری نمیدیدم ولی الان یه بار خواب دیدم دارم پرواز میکنم...توی خیابون بالا سر آدما و ماشینا

سوپر وومن ! واو باورم نمیشه یه ابر قهرمان داره داستان منو میخونه ! (لبخند)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد