بلاگر

بلاگر

تجربه های مردانه زندگی
بلاگر

بلاگر

تجربه های مردانه زندگی

داستان کوتاه : نامه

پستچی پیر ، دوچرخه قدیمیشو به دیوار آجری - گلی خونه تکیه داد ، دستش کلون بزرگه (مردونه) در رو گرفت و دو بار کوبید ، صدای تیلیک تیلیک دمپایی پلاستیکی که داشت دوان دوان میومد شنیده میشد ، لای در باز شد ، مهناز چادرشو گرفت لای دندونش و دستشو سمت پستچی دراز کرد ، مشتلق ( هدیه کوچکی که قدیما برای خبر خوب میدادند) چی شد؟ دل تو سینه مهناز لرزید ، پس دستخطش اومده ، چشاش یکم تر شد ف لباش کمی لرزید و گفت چشم عباس اقا حالا اول کاغذشو بده ، دست چروک خورده عباس آقا که معلوم نیست تا حالا چند تا عاشقانه رو رسونده ، یه نامه را از لای در گذاشت تو دستای لرزون مهناز ، مهناز در و بست و دوید به سمت زیر زمین ، رو صندوقچه قدیمیشون نشست ، عباس اقا هم آهی کشید و گفت بازم مشتلق ما یادش رفت و سوار دوچرخه شد و با صدای آهسته میخوند و میرفت ، نامه رسان ، نامه من دیر شد ...

با احتیاط گوشه نامه را پاره کرد ، کاغذ رو که درآورد ، اول بو کرد ، آره بوی ژان پائول (ادکلن  دهه 50 میلادی) میداد، آب دهنش رو قورت داد و شروع به خواندن کرد :

سلام قوربانت بگردم ، عروس گل من ، سلام به روی ماهت مهناز عزیز تر از جانم، اگر جویای احوالات ما باشی ، ملالی نیست جز دلتنگی و دوری از شما و چشمای نازتان ، امروز لابراتوار شناسایی خون داشتیم ، اینبار که آمدم برایت میگویم که خون من چه ها که ندارد و زیر میکروسکوپ پر است از سلولهای ریز و درشت ، اما چه میدانی که حاضرم قطره قطره آن را فدای شما بکنم و به پایتان بریزم.طهران خیلی بزرگه از شهرمون  خیلی بزرگتر ، با چند تا دیگر از دانش آموزان دکترا رفتیم کمی گشتیم ، جای شما خالی بود ، بستنی هم سر پل تجریش خوردیم ، اونجایی که دفعه قبل نوشتم آمدیم و کباب خوردیم ، درسها تا عید نوروز ادامه داره و بعدش تعطیل میشیم و چند روزی به ولایت برمیگردیم ، گاهی که کتابهای اینگلیش را میخوانم سخت است اما استاد هندی انگلیش ما را کمک میکند ، بهادر خان مرد خوبی است و فارسی را خنده دار حرف میزند ، سلام ، حال شما هست چطور ! به یاری خدا چند سال دیگه دکتر میشم و میام تو شهرمون یه حکیمخانه میسازم و خودتم باید بیایی و برای مردم نمره بدی و نوبت نگه داری ، اینجا دکترها سکرتر دارند و کارهایشان را انجام میدهد.محبوب عزیز تر از جانم ، میدانم دل شما هم تنگ شده ، بزودی دیدارمان تازه میشه و دلتنگی ها میره ، به آقا جان و شهربانو سلام برسان و دستشان را از طرف من ببوس  ، جویای احوالشان هستم ، درست است طبابت میخوانم ولی همیشه طبیب دل من شما هستی و بس ، روی ماهت را میبوسم ، زیاده عرضی نیست  ، فقط فراق یار ، فدایی شما- کمال

مهناز قطره اشکی که کمی غم و کمی شادی داخلش بود را با پشت دستش پاک کرد ، به حیاط دوید و دور خود چرخید ، شهربانو که داشت پرده های مهمانخانه را برای عید در میاورد که بشورد ،از پشت پنجره های رنگی ،  نگاهی به مهناز کرد و لبخندی زد و گفت ، پس کاغذش اومد ، دخترکم چقدر منتظر بود !

نظرات 3 + ارسال نظر
Baran چهارشنبه 7 اسفند 1398 ساعت 14:31 http://madarbaran.blogfa.com/

ادب ثروت بزرگیِ،احسنت بر خانم والده دکتر کمال.بابت تربیت چنین پسر مودب و ثروتمندی

سارا(چیکسای) سه‌شنبه 6 اسفند 1398 ساعت 23:41 http://15azar59.blogsky.com

نامه رسان پست نامه برای ما بچه های دهه ۶۰ یاداور دوچیز هست:
نامه های پدرامون از جبهه جنگ
کارتون پت پستچی با اون ماشین قرمزش
هر وقت نامه ها میرسیدن توی ذهن ما پت پستچی اونها رو میاورد با لباس فرم سورمه ای و کلاه پلیسی و ماشین قرمزش
داستان شما خوب بود

الهام سه‌شنبه 6 اسفند 1398 ساعت 17:25

اون دستای پیر و چروک که خدا میدونه چندتا نامه عاشقانه رو رسونده...
اون دوچرخه که انگار برای رسوندن نامه مهناز پا تند کرده....
اون زیرزمین و صندوق که شاهد بوسه های دزدکی بودن و حالا با صدای پای مهناز روی پله ها انگار نبضشون تندتر میزنه...
...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد