بلاگر

بلاگر

تجربه های مردانه زندگی
بلاگر

بلاگر

تجربه های مردانه زندگی

داستان کوتاه : یه قاتل میون ماست

مادر بزرگ خوب و مهربونمو خیلی دوست داشتم ، وقتی سال تحویل میشد اولین جایی که میرفتم خونه قدیمی و بزرگ ماان جون بود ، همه به این اسم صدا میکردنش ، حتی اهل محل و همسایه ها ... ماان جون ! حدود 85 سالش بود ولی خیلی سرحال و قبراق ، کارهای خونش رو خودش انجام میداد و عزت نفس خاصی داشت ، صورت گرد و تپل و چروکهایی که چهرهشو مهربون تر کرده بود ، گاهی که دندوناشو در میاورد و میخندید ، همه میخندیدند ، امسال هر چی با خودم فکر کردم که بخاطر این مسائلی که پیش آمده نرم پیشش ،نشد ، صبح جمعه که سال تحویل شد ، رفتم خونش ، دیدم همه هم فکر منو کردم ، خونه شلوغ بود ، ماان جون هم هنوز کرسی رو جمع نکرده بود و بالای اون نشسته بود ، نوه ها رو یکی یکی بغل میکرد و میبوسید و از لای قران بهشون عیدی میداد. ناهار آبگوشت گذاشته بود ، زنهای خانواده هم داشتند کمک میکردن ، مردا هم از وضع پیش آمده حرف میزدن ، بعضی میگفتند که باید احتیاط کرد ، بعضی میگفتن مشیت هر چی باشه ، قرار باشه بگیریم ، تو اتاق هم حبس کنیم خودمونو باز میگیریم !

اون روز خیلی خوش گذشت، 3 روز بعد من به ماموریت رفتم ، سیستم نرم افزاری یکی از سیستمهای تولید دچار اختلال شده بود ، با اینکه تعطیلات عید بود ولی طبق تعهد میبایستی سرویس  را انجام میدادیم.شب دومی که آنجا بودم ، مادرم زنگ زد ، با صدای بغض گرفته گفت ماان جون رو بردن بیمارستان ، حالش بد شده ، گفتم چرا ، گفت تب شدید و تنگی نفس ...4-3 روز پیش حالش خوب بود که ! کارمو تا 2 روزه تموم کردم و به خونه برگشتم ...نزدیک خونه دیدم یه بنر جلوی خونه آویزون بود ، جلوتر رفتم ، دست و پام یخ زده بود بالای بنر خطاب به پدرم بود ،..همسایه گرامی درگذشت مادر همسر گرامیتان را از طرف همسایه ها و اهالی محل تسلیت میگوییم ، ما را در غم خود شریک بدانید.

ماان جون ، مگه میشه؟ چند روز پیش بغلم کرد و وقتی داشت 2 تا اسکناس ده تومنی بهم میداد ، زیر گوشم گفت  ، اگه خدا عمری بده آرزو دارم عروسیتو ببینم  !

حتی نمیشد سر خاکش رفت ، حتی نمیشد براش مجلس ختم گرفت ، اون لحظه یاد اون روز افتادم روز اول عید، اون به همه ما عیدی داد و ما به او مرگ ! یکی از ماها ، شایدم خودم ، قاتل بودیم ، یه قاتل بی رحم !

نظرات 2 + ارسال نظر
نرگس باران چهارشنبه 28 اسفند 1398 ساعت 15:48

خلاصه این متن رو تو اینستا دیدم. کپی شده متن؟

اصلا ، اگر کپی باشه حتما قید میکنم ، شاید اونا از همینجا کپی کردن

بارون چهارشنبه 28 اسفند 1398 ساعت 12:31

کاش برای لحظه ای همه به این موضوع و پیامدهاش که ممکنه برای خودشون و عزیزانشون باشه فکر میکردن، اونوقت تر و خشک با هم نمیسوختن.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد