بلاگر

بلاگر

تجربه های مردانه زندگی
بلاگر

بلاگر

تجربه های مردانه زندگی

داستان کوتاه : ویزای جدایی !

خودم هم نمیدونم چرا نمیتونم فرآموش کنم ، 5 سال گذشته بود و هنوز انگار دیروز بود ، میگفت دوسم داره بیشتر از طلوع خورشید ، بیشتر از شبهای مهتابی ، میگفت نمیتونه زندگی بدون منو تصور کنه ،اون موقع 30 سالم بود و اولین روزی که دیدمش را یادمه ، تازه ارشد را تموم کرده بودم و با همکلاسیها توی یه رستوران که صندلی هاشو با چند تا چتر آفتابگیر توی پیاده رو گذاشته بود ، نزدیکای باشگاه آرارات ، جشن گرفته بودیم ، جمع دخترونه شلوغی بود ، یکی میگفت میخوام کلینیک بزنم ، یکی میگفت میخوام برا ادامه تحصیل برم خارج ، من برنامه خاصی نداشتم ، شاید بعنوان مربی توی یه مرکز آموزش عالی ، خودم هم نمیدونستم ، داشتم آبمیوه میخوردم که یه صدای گرم از پشت سرم گفت : ببخشید خانم ، نگاش نکردم گفتم حتما مزاحمه ، ولی توی دلم یه چیزی تکون خورد ، از اون آشوبهایی که گاهی دخترا میگیرن ، باز تکرار کرد ، معذرت میخوام ، سرمو برگردوندم ، حدود 30 سال یا کمی بیشتر به نظر میرسید ، قد بلند و صورت استخوانی ، شلوار جین پوشیده بود و یه پیرهن راحت ، آخرای بهار بود و رنگ برگ درختا سبز سبز شده بود ، یه موبایل شبیه مال من دستش بود و به سمت من دراز کرده بود ! گفت افتاده بود زمین ، فکر میکنم مال شماست ، خیلی خجالت کشیدم که اولش بهش بی توجهی کردم ، بلند شدم ازش تشکر کردم و موبایل را گرفتم ، حتما با بچه ها حرف که میزدیم دستم بهش خورده بود و از رو میز افتاده بود ، گفت :چیزیش نشده ، صفحه اش بالا میاد ، بچه ها که همش داشتند حرف میزدند و سر و صدا میکردند ، اون موقع ساکت شده بودند و انگار داشتند فیلم عاشقانه میدیدند به ما نگاه میکردند ، منم که همیشه محجوب جمع بودم یه جوری شدم ،  موبایل را گرفتم و تو کیفم گذاشتم ، خدا را شکر کردم که دست آدم ناجوری نیافتاده بود چون رمز هم براش نذاشته بودم.

بعد اون برنامه رفتم خونه ، حدودای ساعت 11 شب بود که دیدم یه شماره ناشناس داره بهم زنگ میزنه ، جواب دادم ، خودش بود !

سلام کرد و گفت قبل اینکه موبایل را بده از گوشی من به شماره خودش زنگ زده و خیلی عذرخواهی کرد ، اولش ناراحت شدم ولی یه خورده که گذشت ، احساس کردم خودم هم نیاز دارم که باهاش صحبت کنم ، اینجوری رابطه ما شروع شد و 3 ماه بعد ، آخرای شهریور که درختا یواش یواش داشتند فستیوال رنگ سبز را با رنگهای قهوه ای و زرد عوض میکردند باهاش عقد کردم و قرار بود بهار آینده مراسم عروسی داشته باشیم، نمیدونم حسی که من داشتم را تجربه کردین یا نه ، اون یه مهندس تجهیزات پزشکی بود ، تک پسر  و خانواده خوب و آرومی داشت  ، رو ابرا بودم و حس میکردم مگه میشه از این هم خوشبخت تر بود؟ ، پدر و مادر من هم تاییدش میکردن و دوستام هم بهم حسودی ، یکیشون هر وقت که زنگ میزد اول یه کوفتت بشه بهم میگفت !

هر وقت موبایلم رو دستم میگرفتم یه بار رو قلبم فشارش میدادم و ازش تشکر میکردم که با افتادنش باعث آشنایی ما شد ، وقتی شمارش را روی صفحه موبایلم میدیدم ، انگار همون روز اول بود ، دلم یه جوری میشد ، حتی لحظه های اول صحبت صدام کمی میلرزید ، همیشه برام سوال بود دوست داشتن و عشق چیه؟ ، وقتی گرفتارش میشی چجوری میشی ؟، تازه متوجه شده بودم و این حس روز به روز بیشتر میشد ، خصوصا وقتی برای اولین بار تنها شدیم و یه مسافرت 2 روزه رفتیم شمال و ... ، بعد اون سفر حسم بهش خیلی بیشتر شد.

2 ماه گذشت ، گفت برای یه دوره کوتاه 15 روزه آموزشی  میخواد بره سفر ، نمیدونم چرا قلبم گرفت ، اصلا حس خوبی نداشتم ، تو این چند وقته که باهاش آشنا شده بودم ، یکی دو بار سفر خارج رفته بود ، غمگین میشدم ولی  این بار ، حسم جور دیگه ای بود ، با خجالت بهش گفتم ، میشه منم بیام؟ یا میشه نری؟ خندید و گفت تا چشم بهم بذاری برگشتم ، خیلی دلهره داشتم و دوست نداشتم که بره ولی دلیل منطقی هم برای مخالفت نمیدیدم ، آنقدر مهربون و خوب بود که هر چی میگفت میپذیرفتم ، بخودم گفتم بیخود نگرانم ، میره و برمیگرده و بعدش عروسی و یه عمر زندگی .

اون رفت تا هفته اول بهم زنگ میزد و از حالش برام میگفت ، ولی هفته دوم دیگه زنگ نزد ، ایمیل هم نداده بود ، داشتم دیوانه میشدم ، خانوادش هم بهم جواب سربالا میدادن ، میگفتند که خودشون هم خبر ندارن و نگرانند ، 3 هفته گذشت ، صبح تا شب کارم شده بود گریه و چک کردن ایمیل ، دیگه میخواستم برم پیش پلیس ، عجیب بود که پدر و مادرش بهم زنگ نمیزدن و از حالم نمیپرسیدن ، یه روز صبح که شبش تا صبح اشک و آه بود و کابوس ، لپ تاپ را که باز کردم ، دیدم یه ایمیل ازش آمده ، خیلی میترسیدم بازش کنم ، میدونستم خبر خوبی نیست ، سلام خانم گل ، منو ببخش ، نمیدونم چه جور بگم ، نمیخواستم اصلا همین ایمیل را بهت بزنم ، واقعا خجالت میکشم ، تو واقعا خوبی و من آدم پستی هستم ، ولی چاره ای هم نبود ، اگر بهت میگفتم قبول نمیکردی ، سال گذشته برای گرفتن ویزای تحصیلی آمده بودم ترکیه سفارت آمریکا، بهم گفتن باید دلیلی داشته باشی که بعد پایان تحصیلت برمیگردی به کشورت ، پرسیدم مثلا چه دلیلی ، گفتند ، خانه و اموال و یا همسر و بچه ای که آنجا باشن ، چشام سیاهی رفت ، نتونستم بقیشو بخونم ، من برای اون یه مدرک بودم لای باقی مدارکش توی یه پوشه برای گرفتن ویزا ...

5 سال گذشته ، سالهایی که تاریک بودند و هستند ، تنهایی عادتم شده ، هرگز لبخند نزدم ، هرگز شاد نبودم ، هرگز فرآموش نمیکنم که زندگی و آرزوهای من فقط یه برگه کاغذ بودبرای او !

نظرات 6 + ارسال نظر
آوریل پنج‌شنبه 7 فروردین 1399 ساعت 09:43 http://khaterat-e-yekzan.blogfa.com/

خیلی قشنگ نوشتید، دلم گرفت. هیچی بدتر از از بین رفتن اعتماد نیست. آدم در ادامه زندگی هم دیگه نمی تونه راحت اعتماد کنه.

سارا(چیکسای) سه‌شنبه 5 فروردین 1399 ساعت 15:27 http://15azar59.blogsky.com

داستان اعتمادی که از بین رفته و من کاملا و با تمام وجودم میفهممش

کوهنورد سه‌شنبه 5 فروردین 1399 ساعت 14:49 http://1kouhnavard.blogsky.com

از اون داستان ها بود که آدم خودشو توی اون تصور میکنه و بعد میره توی فکر. فکر و فکر و فکر.
تهش میبینی خودتی و خودت یه چیزایی از قلبت کنده شده که جای نبودنش همیشه خالیه. هیچوقت اون آدم سابق نمیشی
البته باید اول اینو میگفتم که نوع نوشتن شما بسیار تاثیر گذار بود. ممنون.

من ممنونم از وقتی که گذاشتید

طوبی سه‌شنبه 5 فروردین 1399 ساعت 13:38 https://40-years-mind.blogsky.com

برای همین می گم , خیلی موفق بودید من اولین کاری که کردم داستان را خوندم فورا خواستم بنویسم دختر چرا اینجوری چرا اون جوری

پس خوبه که سریع تعیین جنسیت کردم ! (لبخند)

طوبی سه‌شنبه 5 فروردین 1399 ساعت 13:03 https://40-years-mind.blogsky.com

سلام .داستان قشنگی بود .مخصوص حس زنانگی درش پیدا بود.

برای یه مرد سخته از قول یه زن داستان بنویسه ، سعی کردم تا آنجایی که میشه به حس زنانه نزدیک باشه.

بارون سه‌شنبه 5 فروردین 1399 ساعت 11:45

داستانی که درونش مفهوم های زیادی داشته باشه قطعا خیلی ارزشمنده،
عشق و دوست داشتن واقعی خیلی زیباست و از اون زیباتر اعتماد و اطمینانه،
وای به روزی که اعتمادت به آدمها رو برای همیشه از دست بدی، گاهی آدمها فکر میکنن گذر زمان میتونه آرامش زندگی رو به شخص شکست خورده برگردونه در حالی که با گرفتن اعتمادش در واقع زندگی رو ازش گرفت.

موافقم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد