بلاگر

بلاگر

تجربه های مردانه زندگی
بلاگر

بلاگر

تجربه های مردانه زندگی

داستان کوتاه : تابو (قسمت 1 از 3)

بابا ، چه اشکالی داره؟ این که یه قانون نیست ، یه عرفه ،  خودت میگفتی خیلی وقتا پیش به مادرهایی که بچه هاشونو مهدکودک میذاشتن بد نگاه میکردن و میگفتن مادرای خوبی نیستن ، الان عادی شده و کسی تعجب نمیکنه ، خوب اینم یه روزی عادی میشه!

نه دخترم هنوز که تو خانواده ما عادی نشده ، چرا ما باید شروع کننده باشیم ، من هم مخالف نباشم ،  فامیل و دیگران چی میگن؟  تو کارخانه به کارمندا و کارگرا چی بگم؟ جواب اونا رو چی بدم؟ بگم دخترم رو دستم مونده بود؟ همه به ما میخندن !

بابای گلم ، بالاخره از یه جایی باید شروع بشه ، تازه ما میشیم سنت شکن و شاید دیگران هم بعد ما شروع کنند ،  تقصیر اون چیه که پدر و مادرش رهاش کردن؟کجا نوشته که پسر پرورشگاهی عیب و ایراد داره و نمیتونه مرد زندگی باشه؟خودت میگفتی بهترین نیرویی هست که تا حالا داشتم و پسر خوب و مودبیه و کارها را خیلی مرتب و منظم انجام میده.

پدر چشم غره ای رفت ، روشو برگردوند و یه مقدار توتون کاپیتان بلک توی پیپش ریخت و روشنش کرد و صدای اخبار تلویزیون را زیاد کرد . مینا نگاهی به پدرش کرد و رفت تو اتاقش ، میدونست وقتی نمیخواد جواب بده صدای تلویزیون را زیاد میکنه یا لای روزنامه را باز میکنه و ادای خواندن رو در میاره ، یعنی دیگه حرف زدن بسه و اهل منزل این اخلاق بابا را خوب میشناسن.به مادرش هم امیدی نداشت ، میدونست که حرف آخر را توی خونه پدرش میزنه.

دمر رو تختش افتاد و سرشو کرد تو بالش و هق هق گریش شروع شد.

***

فقط 6 ماهش بود که توی یه جعبه چوبی لای یه پتو دم در بهزیستی شهر پیداش کردن با یه نامه کوتاه که اسمشو نوشته بود و توضیح کوتاهی که بنا به دلایلی نمیتونم از پسرم نگهداری کنم. همین !

احمد پسر باهوشی بود ، از همون اول مربی های بهزیستی میدونستن که  به یه جایی میرسه ، بعد گرفتن کارشناسی و کارشناس ارشد ، توی کارخانه ای که مالکش پدر مینا  بود ، بعنوان مدیر تولید استخدام شده بود و درآمد و شغل  خوبی داشت.

با اینکه تو کارش جدی و سخت گیر بود ولی همنشینی با کارگرا و کارمندا را به ریاست و پشت میز نشینی ترجیح میداد ، همین اخلاقش باعث شده بود که فروش کارخانه بیشتر بشه و چرخه تولید خوب بچرخه .

***

مینا حسابداری خوانده بود و گاهی توی کارخانه به پدرش کمک میکرد تو همین رفت و آمدها احمد را دیده بود و بعد چند دفعه ، حس کرده بود که به بهانه های مختلف دلش میخواد که بیشتر بره پیشش ، خودش هم تعجب کرده بود ، وقتی با خاله کوچکش که چند سال بیشتر با هم اختلاف سنی نداشتند راجب احمد گفته بود ، مهرناز بهش گفت دختر تو عاشق شدی ! اولش باور نمیکرد چون تا حالا همچین تجربه ای نداشت ولی  دقت که کرد دید وقتی احمد را میبینه سرش داغ میشه و انگار تب داره و قلبش تندتر میزنه ، مینا 22 سالش بود و احمد 30 ساله ، از اون وقت که پدرش گفته بود که اون توی پرورشگاه بزرگ شده و رو پای خودش بوده تا به اینجا برسه ، حسش بیشتر شده بود ، انگارهمیشه دنبال یه مرد واقعی میگشت و حالا هر آنچه توی رویا از یه مرد تصور میکرد را توی احمد میدید.


نظرات 2 + ارسال نظر
الی دوشنبه 11 فروردین 1399 ساعت 16:10

سلام وقت بخیر
از خوانتده های جدید هسم ..لحن نوشتهاتون رو دوس دارم ساده و صمیمی و البته نکات کاربردی...رمز دار هارو مام اجازه داریم بخونیم ؟

سلام ، لطفا از طریق تماس با من ، آدرس ایمیل بذارید ، تا رمز ارسال بشه

بارون دوشنبه 11 فروردین 1399 ساعت 14:29

تهش هر چی باشه، عشق مینا که احمد باشه هم درسته هم قشنگ...
حالا تا تکمیل بشه جواب قسمت کنجکاو مغز رو چی باید بدیم؟

صبوری و خوردن کنجد و سویا که میگن برای کاهش کنجکاوی موثره !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد