بلاگر

بلاگر

تجربه های مردانه زندگی
بلاگر

بلاگر

تجربه های مردانه زندگی

داستان کوتاه : تابو (قسمت 2 از 3)

احمد زندگی سختی داشت و همیشه از اینکه هویت خود را نمیدانست در عذاب بود جوری که دوستی و همدمی نداشت و با کسی ارتباط برقرار نمیکرد ، چون همیشه نگران این بود که از او در رابطه با گذشته و خانواده سوال کنند ، این باعث شده بود که تمام وقت خود را برای کار و تحصیل بگذارد و نتیجه هم گرفته بود.

***

مینا و احمد تا بحال صحبت خاصی نکرده بودند ، اصولا این مینا بود که از احمد خوشش آمده بود و بدنبال او بود ، تا بالاخره یه روز توی سالن کنفرانس کارخانه تنها شدند و وقتی بحث های مربوط به طراز سود و زیان سال گذشته تموم شد و بقیه پرسنل رفته بودند ، مینا از احمد پرسید وقتای فراغت را چکار میکنید ، اهل سینما و تئاتر هستید؟ احمد کمی با بی تفاوتی گفت ، وقت زیادی برام نمیمونه ولی توی خونه گاهی فیلم میبینم ، مینا میخواست سر صحبت را باز کنه ولی حس میکرد احمد زیاد مایل نیست ! چیز جالبی که توی انسانها وجود داره اینه که اگر کسی بی تفاوت تر باشه ، جذاب تر میشه ! برای یک دختر سخته بخواد ابراز عشق و علاقه بکنه ولی مینا هم دختری نبود که به سادگی میدون را خالی کنه ، اون همیشه توی زندگی بواسطه امکانات پدرش تقریبا به تمام خواسته هاش رسیده بود.

مینا حس کرد حرفی که میخواد بزنه شاید از طرف یه دختر عجیب باشه ولی برای اون رسیدن به خواسته اش مهم بود ، رو به احمد کرد و گفت ، تئاتر شهر یه نمایش جالب و کلاسیک با یه برداشت جدید ازهملت گذاشته ، گروه خوبی هستند ، مهمون من ، میخوام دعوتت کنم !

احمد سرشو بلند کرد و گفت ، اگه وقت کنم ، باشه !

مینا قند تو دلش آب شد و گفت پس پنجشنبه ساعت 4 میام دنبالت .

***

اینجوری بود که اونا شروع کردن به بیرون رفتن با هم ولی بدور از چشم وحید (پدر مینا) ،گاهی ساعتها توی پارک یا قرار کوه با هم حرف میزدن ، تا اینکه یه روز مینا به احمد گفت میخوام از این رابطه با پدرم حرف بزنم ، احمد فکری کرد و گفت ، نه ، پدرت اگر متوجه بشه مطمئن باش که مانع این رابطه میشه و همه چی تمومه ، ضمنا" خود من هم هنوز به میزان یا شکل علاقه خودم مطمئن نیستم !

توی این چند ماه که اونا با هم بودن ، حتی دستشون هم بهم نخورده بود و احمد خیلی مواظب بود که توی کلامش حرفی از عشق و علاقه نباشه و بشدت حریم خودشو با مینا حفظ میکرد و مینا اینو درک کرده بود و غصه میخورد، پیش خودش میگفت شاید این حسی که من دارم یکطرفه است و او فقط به من بعنوان دختر مدیرش نگاه میکنه .این همون موقعی بود که دیگه مینا طاقت نیاورد و به پدرش گفت ، وحید انسان سیاستمداری بود و میدونست که مخالفت شدید و ممانعت و حبس و حصر دختر ، توی سن مینا که پر از احساس بود نتیجه عکس میداد ، او میخواست با رابطه کنترل شده و بمرور زمان خود مینا به این نتیجه میرسید که احمد مناسب او نیست .

***

از موقعی که وحید از این رابطه مطلع شده بود ، رفتارش با احمد در کارخانه متفاوت بود ، سرسنگین و بهانه گیر ، ولی بخاطر اینکه واقعا به حضور احمد نیاز داشت و جایگزین مناسبی برای او نداشت ، حضور او را تحمل میکرد ، یه روز وحید ، احمد را به دفترش صدا زد ، احمد در زد ، : بیا تو و درو پشت سرت ببند، چند دقیقه بیشتر طول نمیکشه ، میدونم با دخترم رابطه داری و گاهی با هم بیرون میرین ، سوالم اینه که حریمتون را حفظ میکنید؟ اگر بدونم دستش به دست یه نامحرم خورده ، کاری را که نباید بکنم را خواهم کرد، به من قول بده ، شرافتمندانه و صادقانه که هر کجا که با هم میرین ، دست نامحرم به دخترم نخورد ، احمد چند لحظه ای به چشمهای وحید نگاه کرد و بعد دستش را جلو آورد ، قول میدم دست نامحرمی به او نخورد ، وحید با مکث دست احمد را گرفت و بعد گفت برو به کارت برس.

***

این نقشه وحید بود ، موقعی که این حرف را به احمد میزد با دوربین مدار بسته اتاق مکالمه و فیلم را ظبط کرده بود و همان شب به مینا نشان داد و به او گفت ، اگر روزی تحت هر عنوان دستت را لمس کرد ، بدان که همانگونه که سر قولش با من نمانده ، با تو نیز نخواهد ماند ، مینا پذیرفت و قول داد از آن مطلب چیزی به احمد نگوید و بعنوان یک امتحان این شرط پدر را پذیرفت.

***

چند روز بعد ، احمد و مینا قرار کوه داشتند و در مسیر راه ، مینا نزدیکتر از حد معمول به احمد راه میرفت ، در یک شیب تند سربالایی ، مینا دستش را به سمت احمد دراز کرد تا مثلا کمکش کند ، احمد مکثی کرد و سپس نه تنهادست بلکه با دست دیگر بازوی او را  گرفت و کمکش کرد !

مینا حس عجیبی داشت ، امتحان احمد نتیجه بدی داشت ، در یکی از ارتفاعات بالای کوه که باد تندی هم می آمد ، بر روی تخته سنگی نشستند ، مینا غمگین به احمد نگاه میکرد و یاد قول شرافتمندانش او را بسیار آزار میداد ، به احمد گفت ، فکر نکنم بار دیگری باشد ، آخرین روز ملاقات ماست ، همونجور که به پدرم قول شرف دادی ، لابد اگر روزی هم به زندگی با من برسی قولهایت همونجور خواهد بود ، مگر به پدرم قول ندادی که هرگز دست نامحرم به من نخورد؟ احمد همانجور که به پایین آمدن آفتاب نگاه میکرد لبخندی زد و به مینا گفت شاید خانواده ای نداشتم که مرا بزرگ کند و پدری نداشتم که مانند پدرت به من راه و رسم مردانگی را یاد دهد ولی من به سختی رسم و راه زندگی شرافتمندانه را یاد گرفتم  و مطمئن باش دست هیچ نامحرمی به تو نخورده ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد