بلاگر

بلاگر

تجربه های مردانه زندگی
بلاگر

بلاگر

تجربه های مردانه زندگی

داستان کوتاه : تابو (قسمت 3 و پایان)

مینا با چشمهای گرد شده و متعجب به احمد نگاه کرد و گفت : حالا بخاطر اینکه ثابت کنی اشتباه نکردی داری خلاف هم میگی؟

احمد برگشت به سمت مینا و پرسید: یه سوال ، وقتی دستتو گرفتم چه حسی داشتی؟ مینا کمی فکر کرد و دید حس بدی نداشته اتفاقا حس خوبی بوده ، وقتی احمد دستشو گرفته انگار حامی داره ، پشت و پناه داره ، یه جورایی خوشش اومده بود ولی جالب بود که انگار نوع احساسی که داشت ، عشق و احساس بین یه مرد و زن نبود ، یه جور حس خاص دوست داشتن و محبت و علاقه ساده .

گفت هر حسی داشتم حالا دیگه باید برم ، تو اونی نبودی که من میخواستم ، تموم مردونگی و ابهتت پیش من شکست !

احمد به مینا گفت پس خوب گوش کن ، این ماجرای زندگی منه ...

***

چند سال پیش احمد که همیشه از تنهایی و بی کسی رنج میبرد به شهری که در آن به شیرخوارگاه سپرده شده بود برگشت ، برای پیدا کردن ردی از گذشته و اثری از پدر و مادری که بر هر علت او را نخواسته بودند.

وقتی به بهزیستی رسید ، یاد تمام خاطرات و تنهایی ها و کمبودهایی که داشت افتاد ، شاید از نظر لباس و زندگی عادی چیزی کم نداشت و چه بسا کسایی که آنجا کار میکردن خیلی با او مهربون و با محبت بودند ، ولی قطعا او کمبود بزرگی داشت ، هویت !

او بدنبال شجره نامه آنچنانی نبود ، همیشه بخودش میگفت کاش پدر و مادری فقیر و روستایی داشتم ولی داشتم ، کاش دست محبت و آغوشی که پرستاران مرکز نگهداری به او میبخشیدند ، دست مادرش بود و آغوش پدرش، کاش در نوجوانی و جوانی پدری بود که به او درس زندگی بدهد و او را با تجربه های خود راهنمایی کند.

احمد پس از مدتی سراغ استوار پیری رفت که از اداره پلیس بازنشسته شده بود و مسئول تشکیل پرونده احمد ، هنگامی که او را پیدا کردند بود.

وقتی به زحمت آدرس او را پیدا کرد ، مرد مسنی که نشان میداد آدم دقیق و منظمی است در را باز کرد ، بفرمایید ! احمد گفت من همان نوزادی هستم که در شب اول مهر سال 69 منو جلوی بهزیستی گذاشتند و شما کارهای پرونده ام را انجام دادید ، منو بخاطر میارین ؟

استوار پیر کمی فکر کرد و گفت ، بله بله ، توی این شهر معمولا گذاشتن بچه در خیابان کم اتفاق می افتد و من شما را خوب بخاطر میآورم ، گفت برای خودت مردی شدی ، احمد پرسید بدنبال ریشه خود هستم ، استوار گفت غیر یه نامه چیز دیگه ای همراهت نبود، که بتونه به ما کمک کنه ، شب خاصی بود ، یادمه یک زن جوان هم در آن شب خودشو از یه پل پایین پرت کرده  و خودکشی کرده بود و تا صبح بیدار بودیم. احمد ناامید شد و از استوار پیر تشکر کرد و رفت ، چند قدم دور نشده بود که احساس کرد با شنیدن ماجرای خودکشی اون زن قلبش فشرده شده بود ، برگشت و مجدد زنگ را زد ...

اطلاعات اون زن نشون میداد که اهل همون شهر  و آدرس در پرونده قدیمی ثبت شده بود ، به در اون خانه که قدیمی بود و فقط یک زنگ داشت  رسید در را زد ، زنی حدود 50 ساله در را باز کرد ، لحظه اول هر دو میخکوب شدند ، اون زن شباهت عجیبی به احمد داشت ، خصوصا حالت و فرم چشمهاشون، زن گفت بفرمایید ، من شما را میشناسم؟ احمد قلبش بشدت میزد ، گفت لیلی را میشناسید ، زن اشک در چشمانش جمع شد و گفت ، شما؟ احمد گفت : نمیدانم ، خودم هم بدنبال همین سوال هستم !

از ته حیاط صدای مرد پیری آمد که میپرسید ، کیه ؟ گفت نمیدونم ، پیرمرد گفت ، بگو بیاد تو ، مهمون حبیب خداست ، احمد وارد شد و رفت تو ، از یه دالون تنگ گذشت و به یه حیاط رسید ، گوشه حیاط یه تخت بود با یه سماور و یه پیر مرد که روش نشسته بود ، احمد جلو رفت و سلام کرد ، از خودش گفت و از آن شب ، زندگی خودش را تعریف کرد و گفت میخواد بدونه که ریشه در چه خاکی داشته.

مرد پیر ، نگاه دقیقی به احمد کرد و او هم متوجه شباهت او با دخترش شد. به لاله نگاهی کرد و پرسید، یعنی میشه؟

لیلی دختر بزرگم بود ، سالها پیش وقتی که داشت درس میخوند عاشق یه افسر وظیفه شد که محل خدمتش اینجا بود ، او حتی به خواستگاری لیلا آمد و ما هم برای محرمیت بینشون صیغه جاری کردیم ، ولی چند ماه بعد که خدمتش تو این شهر تموم شد ، رفت ولی قول داده بود سر یکسال برمیگرده و زنشو میبره ،بعد رفتنش متوجه شدیم لیلی باردار بوده ، حس خوبی نبود ، صحبت آبرو و حیثیت یه دختر وسط بود ، و او فقط گاهی نامه میداد و زنگی میزد ، بعد از بدنیا آمدن بچه ، لیلی خیلی ناراحت بود و تو حال خودش نبود ، چند ماه که گذشت ، ظاهرا" پسره پیام داده بود که میخواد درس بخونه و نمیتونه بیاد ، و کلا قطع رابطه کرد ، یه شب لیلی با بچه رفت بیرون و دیگه برنگشت ، به کلانتری رفتیم ، بیمارستان ، همه جا ، تا تو پزشکی قانونی بدن له شدشو پیدا کردیم ، اون طاقت نیاورده بود ، غیرتش خیلی زیاد بود ، نمیخواست التماس اون مردو بکنه که بیاد دنبالش .

هر لحظه که میگذشت ، احمد هیجان زده تر میشد ، پرسید : سراغ بچه نرفتید ؟ پیرمرد گفت ، دخترم از خودش یه نامه برای ما گذاشته بود و توش نوشته بود ، بچه را برده پیش پدرش و به او تحویل داده و برگشته ولی دیگر روی آمدن به خانه را نداشته و ...

پیرمرد به احمد گفت ، حالا چرا میپرسی ؟ نکنه تو احمد هستی؟ احمد اسمش را به آنها نگفته بود ، قلبش ریخت و چند لحظه در حال خودش نبود ، نزدیک بود از لبه تخت بیفتد ، بغضش ترکید و پیرمرد را که پدربزرگش بود در آغوش کشید ، پیرمرد مات و مبحوت بود ، لاله آمد جلو و آستین احمد را بالا زد ، روی بازوی سمت راستش یک ماه گرفتگی داشت ، او احمد بود ! لاله هم آنها را بغل کرد و هر سه اشک فراق سالها دوری را ریختند.

احمد از پدرش پرسید و نام و فامیل او ، وحید ... ، براحتی او را پیدا کرد ، کارخانه دار بزرگی بود که همه او را میشناختند ، وقتی آگهی استخدام در کارخانه او را دید ، بهترین راه برای نزدیک شدن به پدرش بود .

***

مینا که اشک پهنای صورتش را پر کرده بود ، به احمد نگاه میکرد و میگفت یعنی میشه؟ مینا خواهر و برادری نداشت ، و حالا ناگهان صاحب یه برادر بزرگتر شده بود ، و متوجه شده بود احساس خوبی که به احمد داشت و بسرعت به او نزدیک شده بود ، عشق دختر به یه پسر نبود ، عشق خواهری و برادری بود که او هرگز تجربه نکرده بود.

***

چند روز بعد ، مینا به احمد گفت ، چیزی را که میخواستی پیش منه ، بریم ، انتظار برای احمد و مینا سخت بود ، تا از آزمایشگاه زنگ زدند و گفتند نمونه مویی که داده بودید از نظر ژنتیکی نشون میده که احمد قطعا فرزند وحید است.

دیگه مینا راحت شده بود و دست برادرش را میگرفت و حس خوبی داشت ، تازه متوجه شده بود که چرا احمد میگفت که نامحرم نیست.

هنوز آنها چیزی به وحید نگفته بودند.

***

احمد وارد اتاق پدرش شد و استعفای خودش را روی میز گذاشت ، وحید نگاهی کرد و گفت ، چی شده ، حقوقت مشکل داره ؟ میتونم افزایشش بدم ، احمد گفت بنا به دلایل شخصی ، دیگه نمیتونم اینجا کار کنم ، بدنبال چیزی بودم که بهش رسیدم و میخوام برم ...

وحید خنده ای کرد و گفت ، از مینا ناامید شدی ، از اول هم حدس میزدم مناسب هم نیستید ، احمد نگاه خشمگینی به وحید کرد و گفت از شما ناامید شدم ، از یه قاتل ، از کسی که رحم و مروت و عاطفه نداره ، وحید گفت دیگه زیاده روی داری میکنی ، برو بیرون و دیگه نمیخوام ببینمت ، همون لحظه مینا وارد شد ، دست احمد را گرفت و گفت ، اگر او بره ، منم با او میرم ، وحید صورتش سرخ شده بود ، داد زد دختره بی حیا ، جلوی من دست اونو میگیری ؟ مینا جواب آزمایشگاه را جلوی وحید گذاشت و گفت ، این آقا که اینجا ایستاده ، اسمش احمده ، برادر من و پسر شما و لیلی است !

اسم لیلی را که شنید ، برگشت به 30 سال پیش ، جواب آزمایش را نگاهی کرد و یادش افتاد که لیلی بهش گفته بود که بارداره ، ولی اون فکر کرده بود این ترفندیه که میخوان وادارش کنن با او ازدواج کنه ، و بعد مدتی هم دیگه خبری ازش نشده بود ،پس حقیقت داشت ، احمد پسرش بود.

***

ماه ها گذشت تا احمد بتونه با تلاشهای مینا و خواهش های وحید ، پدرش را ببخشه ، او گاهی با مینا به شهر محل تولدش میرفت و دسته گلی به مزار مادرش تقدیم میکرد و خاله لاله و پدربزرگشو میدید. وحید تقریبا تمام کارهای کارخانه را به احمد و مینا سپرده و خودشو بازنشسته کرده بود.احمد ، هم خوشحال بود بخاطر پیدا کردن هویت ، هم غمگین بخاطر سالها محرومیت از عشق مادر و پدر.

پایان

***

چیزهایی که بسادگی داریمشون و شاید آنچنان قدرشونو نمیدونیم و نمیبینمشون ، برای یه عده آرزو هستند.

نظرات 3 + ارسال نظر
الی شنبه 16 فروردین 1399 ساعت 18:19

داستان از این قرار است که یک پسر اردبیلی در دوره سرباز معلمی خود، در دامنه کوه‌های الموت با دختری آشنا شده و ارتباط عاطفی برقرار می‌کنند. نام این دختر سوری است، تا اینکه دوره سربازی پسر تمام می‌شود و وی به اردبیل باز می‌گردد. سوری به انتظار بازگشت معشوق می‌نشیند، اما خبری نمی‌شد. از هر مسافری خبر می‌گیرد، اما هر امیدی به ناامیدی ختم می‌شود تا اینکه سوری به اردبیل می‌آید. کوچه به کوچه و خانه به خانه به دنبال یار سفره کرده می‌گردد و او را در خانه خود در کنار همسر می‌یابد. <br>
&nbsp;جهنمده بیتن گول» حکایتی است واقعی از ماجرای عشق‌ دختری (سوری) از روستای «الموت» یکی از روستاهای از توابع قزوین به یک پسر اردبیلی به اسم ایوب که ظاهرا آنجا سرباز معلم (سپاه دانش) بوده است.<br>
<br>
این ماجرا حدود 30- 40 سال پیش اتفاق افتاده و این دخترخانم 70 ساله (سوری) هم‌اکنون در اردبیل زندگی می‌کند، این حکایت را چند سال پیش مرحوم استاد &quot;عاصم اردبیلی&quot; یکی از شاعران برجسته معاصر به صورت نظم و در کمال زیبایی نوشته است.

ممنون الی عزیز

الی شنبه 16 فروردین 1399 ساعت 17:05

سلام
اخر داستان اون قسمت که وحید یه سرباز بوده تو شهر مادر احمد منو یاد جریان عشق سوری(صوری)اتداخت.
نمیدونم ماجراشونو شنیدین یا نه؟

نشنیدم ، اگر دوست داشتی خلاصشو بنویس

بارون شنبه 16 فروردین 1399 ساعت 16:55

قسمت اولو که خوندم هر چیزی تصور میکردم جز این پایان!
خوبی داستان و کلا چیزی که مکتوب میشه و ما میخونیم اینه که میتونیم خودمون رو جای شخصیتهای داستان بزاریم و باهاشون زندگی کنیم، کاش لیلی داستان کمی مادرانه تر فکر میکرد( هر چند به عنوان یه زن حق داشت، عاشق بود و منتظر، مردش مرد نبود، ولی مادر که بود...
پایان این مدل زندگی ها باید یه حیف نوشت و نقطه گذاشت، اینکه کی شجاعت شروع از سر خط داره و برگ دیگه ای ورق میزنه و کی کتاب زندگیشو برای همیشه میبنده به خیلی چیزا بستگی داره) فکر میکنم آدم خاکستری این داستان لیلی بود.
+ آدمهایی شبیه احمد، رنگهای زیبای این دنیا هستن شاید خودشون خلأ های زیادی در زندگی داشته باشن که تا همیشه همراهشونه اما قطعا وجودشون لطفی بی انتهاست برای دنیایی که وحید های زیادی داره...
+ عشق مینا هم قشنگ بود هم درست، حسی که یه خواهر به برادر داره خاصه، نه شبیه عشقیه که به پدرش داره نه شبیه عشقیه که به نیمه زندگیش داره، بسیار بی همتاست، مینای داستان آدم نیک بختی بود.
+ چرخش چرخ گردون و زندگی و سرگذشت آدمها همیشه شنیدنی و قابل تأمله حتی اگر از دید خود شخص زندگی راکدی باشه برای بیرون گود نشسته ها جذابیتهای خودشو داره.
+ ممنون از شما که بازم داستان قشنگ نوشتید و نتیجه گیری قابل فکری داشتین.

ممنون از وقتی که گذاشتین

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد