بلاگر

بلاگر

تجربه های مردانه زندگی
بلاگر

بلاگر

تجربه های مردانه زندگی

طنز: عطسه

تو هوای خودم بودم و داشتم جنسای تو قفسه های فروشگاه رو نگاه میکردم ، یک دفعه تو حدود 4-3 متری خودم ، اون صدای کذایی را شنیدم ، بله ، کاری که نباید میشد ، شده بود ، یکی عطسه کرد ، با توجه به آمادگی قبلی و تمریناتی که داشتم خودمو پرت کردم به یه طرف ، برگشتم و یه نگاه مرموز به آنجایی که آن صدا ازش آمده بود انداختم ، یه پیرمرد لاغر که ماسک هم زده بود ایستاده بود و یه تعدادی هم بر اثر موج انفجار پرت شده بودن به اطراف و ازش فاصله گرفته بودن.

پیر مرد با نگاهش داشت از همه برای اون انفجار معذرت میخواست و یه جورایی میگفت من مقصر نبودم ، یه دفعه ای شد ، قول میدم دیگه تکرار نشه !

آدمهایی که حالا فاصله هوشمند خودشون را بیشتر کرده  و به 6-5 متری محل ارتکاب جرم  رسونده بودن با نگاهی غصب آلود به پیرمرد بیچاره نگاه میکردن.

یه خانم هم زیر لب داشت دعا میخوند ، عده ای از دورتر شاهد ماجرا بودن و سری به عنوان تاسف یا اینکه چه شانسی آوردیم نزدیک محل حادثه نبودیم تکون میدادند و داشتند با هم سر این مسئله پیچیده بحث میکردند .

تو همین اوضاع یه آدم فضایی (پرسنل فروشگاه با لباس مخصوص خنثی کردن بمب) از راه رسید، فقط نمیدونم از کجا داشت نفس میکشید ، آخه 2 تا ماسک رو هم زده بود و لباس سراسری با محافظ تلقی روی سر و عینک غواصی ، یه جفت چکمه پلاستیکی سیاه تا زیر زانو (از اونایی که موقع آبیاری تو باغ استفاده میکنن) ، به همه دستور داد از محل حادثه فاصله بگیرن ، یه دستگاه مثل چراغ قوه را به سمت پیشونی پیرمرد مذکور گرفت ، دو سه دفعه امتحان کرد ، ولی انگار دستگاه جواب نمیداد ، سکوت مطلق فضا را گرفته بود ، نزدیک گوشش گفتم ، فکر کنم باید بری جلوتر ، از 5 متری جواب نمیده ! با خشم بهم نگاهی کرد و گفت ، خودم بلدم ، میخوای تو بیا برو جلو ، من مظلومانه عقب کشیدم و زیر لب گفتم ، معذرت میخوام ، وظیفتون رو انجام بدین !

بالاخره رفت جلوتر ، دستگاه جواب داد و همه منتظر بودن ببینند جواب چی میشه ، هیجان به اوج خودش رسیده و نفسها تو سینه حبس شده بود ، مرد فضایی برگشت و نگاهی به جمعیت منتظر انداخت و با افتخار دستگاه را بالا برد و گفت نرماله ... ، همه شروع کردن به دست زدن و شادی کردن و بهم تبریک گفتن ...

پیر مرد با سر پایین و احساس گناه اون وسط ایستاده بود ، مرد فضایی رفت نزدیکش و گفت شما باید با ما بیایید ، ظاهرا میخواستند ببرنش دفتر فروشگاه ازش تعهد بگیرن که دیگه اینجور کارای بی نا...سی  رو تو مکانهای عمومی انجام نده ، جای اینجور کارا در منزل میباشد! ، حتی بهش آموزش هم میدادند که قبل آمدن بیرون از خونه ، به مدت 20 ثانیه یه پر رو بماله به دماغش ، تا هر چی عطسه داره بیاد بیرون و بعد میتونه به مکانهای عمومی وارد بشه !

یادمه منم یه بار تو موقعیت اون پیرمرد بودم ، تو صف نونوایی ، ولی با دستمال و انگشت اشاره انقدر جلو عطسه ام را گرفتم که اشک همینجوری از چشام میومد و سرم داشت گیج میرفت ولی وظیفه شهروندی خودم را انجام دادم و نذاشتم عطسه پیروز بشه ، بهش نشون دادم رئیس کیه !

نظرات 5 + ارسال نظر
ونوس سه‌شنبه 19 فروردین 1399 ساعت 21:46 http://calmdreams.blogfa.com

چند روز بود لبخند به لبم نیومده بود
تشکر تشکر

هانا سه‌شنبه 19 فروردین 1399 ساعت 18:46 http://haana.blogsky.com

عالی بود
خوشحال میشم به وبلاگم سر بزنی

بارون سه‌شنبه 19 فروردین 1399 ساعت 16:35

یادش بخیر قبلترها ما خانما هر حشره، خزنده و چرنده ای میدیدیم، خودمونو همراه با یه جیغ بنفش و با چشمای بسته پرت میکردیم یه طرف که از اون موجود فاصله بگیریم،این موجود نازنین اگر سوسک بود که دیگه فاجعه میشد، خوبیش این بود فاصله که میگرفتی خیالت راحت بود که از مهلکه فرار کردی، اما حالا چی؟ از یه عطسه ناقابل باید مثل چی بترسی، اولا" که توان پرتاب کردن خودت رو به 8 متر اونورتر نداری! خیلی هوشیار باشی و در فضا سیر نکنی فقط میتونی چند قدم فاصله بگیری، تازه، اونم معلوم نیست چقدر موفقیت آمیز باشه آخه ذرات مبارک عطسه خیلی رئیسن! حالا بعدش حرص میخوری و ذکر مصیبت میگی که خدایا کرونا گرفتیم رفت، اینجا اگر هم خودتو از مهلکه فراری بدی توهمات بعدش آدمو از پا درمیاره، یهو آدم احساس میکنه به هزار تا مرض مبتلا شده.

مهتاب سه‌شنبه 19 فروردین 1399 ساعت 13:01

سارا سه‌شنبه 19 فروردین 1399 ساعت 12:53

:))
خوب بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد