بلاگر

بلاگر

تجربه های مردانه زندگی
بلاگر

بلاگر

تجربه های مردانه زندگی

طنز : خواستگاری

دم در رسیده بودیم و هوا هنوز سرد بود، تو فروردین داشت برف میومد! ، دسته گل بزرگی بود جوری که خواهرم دیگه دیده نمیشد و چون زور همه توی خونه فقط به اون میرسید ، داده بودیم دست اون !

من عروس خانم را سر کار دیده بودم و با اجازه بزرگترای شرکت (مدیرمون) و تصویب ایشان ، به ما آدرس داده بودن که بیایم خواستگاری ، همه ما ماسک زده بودیم و مامانم هم چون وقتی بیرون میره و عینک طبی نداره ، یه عینک آفتابی بزرگ داره که اونو میزنه ، یعنی سارق های بانک صورتشون بیشتر دیده میشه تا مادر گرامی !

زنگ درو زدم ، 3 بار هم زدم ، اینو بگم که من عادتمه برای بعضی کارا سه بار را انجام میدم ، قفل کردن در ، زدن زنگ ، زدن به تخته (برای اینکه چشم نخورم)  و...

یه پسر 16-15 ساله با ماسک درو باز کرد ، یه تب سنج حرارتی هم دستش بود ، هم خندم گرفته بود هم حس کردم خانواده عروس چقدر در زمینه سلامت جدی هستن ، مادر و پدر به من یه نگاه کردند ، زیر ماسک احتمالا داشتند لبخند میزدن ، از چروک شدن دور چشماشون فهمیدم !

برادرا اصولا تو این سن خیلی غیرتین ، خصوصا نسبت به خواهرشون ، احتمال دادم که برادر عروس باشه ، چون به من داشت چپ چپ نگاه میکرد ، درجه مادر و پدر را اندازه گرفت ، خواهرم که پشت گلا بود ، سرشو خم کرد و مال اونم اندازه گرفت البته سریعتر از بقیه ! به من که رسید پیشونیم ، گردنم ، مچ دستم ، انگار دلش میخواست من تبی چیزی داشته باشم که از همون دم در ردم کنه ، خلاصه مورد تایید واقع شدیم و تونستیم بریم تو ، بیرون آپارتمان گفت کفشاتونو لطفا  اینجا در بیارین ، من چون چند بار سابقه به سرقت رفتن کفشهامو داشتم و اون روز هم کفشهای تازمو پوشیده بودم ، با یه حالت مظلومانه گفتم نمیشه یه پلاستیک بدین ، کفشامو بذارم توش بیارم تو؟ بازم نگاه عصبانی بهم کرد و رفت تو پلاستیک بیاره ! بابام زیر گوشم گفت ، بخش ایزوله بیمارستان هم این کارا رو نمیکنن !  ولی خوشم اومد دختر تمیزی معلومه.

رفتیم تو ، پدر عروس و مادرش بودن و خواهرش و برادر غیرتی و دم بلوغش ! تعارف کردن و رفتیم تو پذیرایی رو مبلهایی که رو همشون ملافه داشت (احتمالا برای ما انداخته بودند کروناهامون رو مبلا نریزه ) نشستیم ، حالا از پشت ماسک مگه میشد حرف بزنی ، هر چی میگفتی یا اونا میگفتن باید میگفتی ، بله؟ و دوباره با صدای بلندتر تکرار میکردند ، صداها عین بلندگویی بود که توش آب ریخته باشن ، خلاصه خواهرا آمدن رو مبل کنار مادرشون نشستن ، حالا یه مشکل بزرگ پیش آمده بود ، خدایا کدومشون بودند؟ مگه از پشت اون ماسک میشد فهمید؟ پدر و مادرم هم داشتن به من نگاه میکردن که کدومشونه ، من از کجا بدونم ؟ چشاشون شبیه هم بود ، صداشون هم پشت ماسک شبیه هم بود  ، قد و قواره همدیگه بودن ، روم هم نمیشد بپرسم کدومشونه ، بعدا میگفتن این چه دامادیه ، زنشو نمیشناسه!

برادر عروس هم مثل جغد داشت منو نگاه میکرد که به خواهراش نگاه نکنم !

خلاصه شانس آوردیم که مامانش به یکیشون گفت بلند شو یه چایی بیار ، همه یه نفس راحت کشیدیم ، مادرم خم شد طرف من زیر گوشم گفت ، روسری گل قرمزه یادت باشه ، خودشه ! منم سرمو تکون دادم و به ذکاوت مادرم و تجربش آفرین گفتم !

چایی که آمد یخوره جو راحت تر شده بود ، حدس میزدم که مجبور میشن برای چای خوردن هم که شده ماسک ها را در بیارن ، دیدم عروس خانم روسری گل قرمز برای خودش چای نذاشت ، ای بابا اینطور که نمیشه ، گفتم شما چای نمیخوری ؟ بجای اون داداش جغده گفت ، نه آبجیم چای دوست نداره ! دلم میخواست یک دور کامل گوششو بپیچم  !

مادر عروس داشت از دخترش تعریف میکرد و میگفت چقدر هنرمنده ، همه چیزو گفت غیر آشپزی ، آخه گلدوزی ، خیاطی ، منجوق دوزی ، گل آرایی ، حتی شمع آرایی  ! را من شب میام خونه میخوام بجای شام بخورم؟ نه اینکه بد باشه ولی اصل کاریارو بلد باشه اینا راهم آپشنال داشته باشه بد نیست ! (توضیح نویسنده : نگاه آقایان به زن گرفتن خیلی نزدیک به خرید اتومبیل میباشد!) ،من آدم شکمویی نیستم ولی دیگه آدم باید غذا بخوره تا جون کار کردن داشته باشه ، از دوستای دیگم که زن گرفته بودن و میگفتن صد رحمت به اصغر کثافت (ساندویچی محلمون) ، زنامون فقط تو حرکات موزون ، فوق تخصص در اینستاگرام و سلفی در حالتهای متعارف و نامتعارف و پول خرج کردن استاد هستن، نیمرو هم میخوان درست کنن میسوزونش ! دلو به دریا زدم و با زرنگی مخصوص به خودم گفتم ، خوب مادر به این هنرمندی دارن که غذاهای خوشمزه بهشون میده تا فکرشون باز بشه و انواع اقسام هنرها را یاد بگیرن ، خواستم صحبت را یجوری به غذا بکشونم ! خانم والده متوجه شد ولی بروش نیاورد ، معلومه که من همچنان باید از مشتریان اصغر کثافت باقی بمونم  .

عروس خانم یه سیب برداشت ، خوشحال شدم و سر جام صاف نشستم ، ولی نمیخوردش ، سیب سرخی بود ، دعا دعا کردم کارد را هم برداره و انگار تله پاتی داشتیم ، من که ماسک را کنار زده بودم و داشتم چایی میخوردم با نگاه ازش خواهش کردم ماسک را برداره ، بالاخره کارد را برداشت و سیب را پوست کند و بله ...ماسک برداشته شد ، مبارک باشه !

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد