بلاگر

بلاگر

تجربه های مردانه زندگی
بلاگر

بلاگر

تجربه های مردانه زندگی

داستان کوتاه : قرار زندگی

شرط او بود و من پذیرفته بودم در حقیقت هر دو مایل بودیم اینگونه باشد، و یکماه بیشتر به پایانش نمانده،  6 سال و 35 روز و 7 ساعت پیش با هم آشنا شدیم ، در تمام زمینه ها تفاهم داشتیم ، یه روز که تو پاساژ آفتاب سمت خیابون سئول توی یه کافی شاپ نشسته بودیم و حرف میزدیم ، یه پیشنهاد بهم داد ، کفت اگر همه چیز خوب پیش رفت و با هم ازدواج کردیم ،5 سال بعدش زندگیمون چه خوب بود . چه بد ،  از هم جدا شیم ! طلاق بگیریم و باز اگه خواستیم با هم دوباره ازدواج کنیم ، بخاطر این شرط هم من مهریه ازت نمیخوام ، فقط قول بده بچه دار نشیم و وکالت طلاق به هم بدیم ! من هم پذیرفته بودم ، 5 سال گذشت ،عاشقانه ، با بهترین خاطره ها از شمال سبز گرفته تا کویر خشک و زیبای جنوب ، شبهای بارونی بدون چتر، بوسیدنهای یواشکی تو ماشین ، وقتی صدای بارون و  برف پاک کن موزیک ما بود  ، آغوشهای بی منت ، زندگی بی مسئله ، بدون بحران ، بدون مشکلاتی که بقیه زوجهای جوان داشتند ، گاهی که مسائل دیگران را تو این 5 سال میشنیدیم ، تعجب میکردیم ! ما هیچ مشکلی با هم نداشتیم ، شاید بخاطر اینکه میدونستیم همه چیز در اختیار خودمونه ، شاید حس اینکه جبری توی این رابطه نیست ، 1 ماه و 2 روز و 3 ساعت دیگه باید از هم جدا شیم ، با اینکه همه چی خوبه ، از الان دلم برا نبودنش ، حتی یه شب ، تنگ میشه ،ولی  بهم قول دادیم  !

(داستان واقعی نمیباشد)

نظرات 2 + ارسال نظر
دختر غریبه پنج‌شنبه 22 خرداد 1399 ساعت 14:51 http://strangergirl66.blogfa.com

چون مشخصه زمان جدایی بهتر میشه عاشقانه ها رو نثار هم کرد بدون مشکل بدون بحران

از این قرار زندگی تخیلی خوشم اومد و خب شاید بشه به واقعیت تبدیلش کرد ...

چون اختیار داری !

پریسا پنج‌شنبه 22 خرداد 1399 ساعت 13:48

چه جالب! من هم دقیقا شش سال پیش در چنین روزی و حتی همین ساعت به یک عشق اشتباه اعتراف کردم و دوستت دارمی شنیدم که الآن فقط خاطره هاش مونده.

شاید اشتباه از راهی بود که رفتین !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد