شرط او بود و من پذیرفته بودم در حقیقت هر دو مایل بودیم اینگونه باشد، و یکماه بیشتر به پایانش نمانده، 6 سال و 35 روز و 7 ساعت پیش با هم آشنا شدیم ، در تمام زمینه ها تفاهم داشتیم ، یه روز که تو پاساژ آفتاب سمت خیابون سئول توی یه کافی شاپ نشسته بودیم و حرف میزدیم ، یه پیشنهاد بهم داد ، کفت اگر همه چیز خوب پیش رفت و با هم ازدواج کردیم ،5 سال بعدش زندگیمون چه خوب بود . چه بد ، از هم جدا شیم ! طلاق بگیریم و باز اگه خواستیم با هم دوباره ازدواج کنیم ، بخاطر این شرط هم من مهریه ازت نمیخوام ، فقط قول بده بچه دار نشیم و وکالت طلاق به هم بدیم ! من هم پذیرفته بودم ، 5 سال گذشت ،عاشقانه ، با بهترین خاطره ها از شمال سبز گرفته تا کویر خشک و زیبای جنوب ، شبهای بارونی بدون چتر، بوسیدنهای یواشکی تو ماشین ، وقتی صدای بارون و برف پاک کن موزیک ما بود ، آغوشهای بی منت ، زندگی بی مسئله ، بدون بحران ، بدون مشکلاتی که بقیه زوجهای جوان داشتند ، گاهی که مسائل دیگران را تو این 5 سال میشنیدیم ، تعجب میکردیم ! ما هیچ مشکلی با هم نداشتیم ، شاید بخاطر اینکه میدونستیم همه چیز در اختیار خودمونه ، شاید حس اینکه جبری توی این رابطه نیست ، 1 ماه و 2 روز و 3 ساعت دیگه باید از هم جدا شیم ، با اینکه همه چی خوبه ، از الان دلم برا نبودنش ، حتی یه شب ، تنگ میشه ،ولی بهم قول دادیم !
(داستان واقعی نمیباشد)
چون مشخصه زمان جدایی بهتر میشه عاشقانه ها رو نثار هم کرد بدون مشکل بدون بحران
از این قرار زندگی تخیلی خوشم اومد و خب شاید بشه به واقعیت تبدیلش کرد ...
چون اختیار داری !
چه جالب! من هم دقیقا شش سال پیش در چنین روزی و حتی همین ساعت به یک عشق اشتباه اعتراف کردم و دوستت دارمی شنیدم که الآن فقط خاطره هاش مونده.
شاید اشتباه از راهی بود که رفتین !