تا حالا ندیده بودمش ، حتی یه عکس و برداشتی از ظاهرش نداشتم ، یه قرار اینترنتی بود ، مثل 2 تا دوست در دنیای مجازی قرار بود تو یه رستوران همو ببینیم ، من لباس معمولی هر روزم را پوشیده بودم ، حتی به هم شماره تلفن هم نداده بودیم ، بخاطر اینکه تو هر مقطعی هر کس به هر دلیلی نخواست به این رابطه ادامه بدیم ، بتونه بدون نیاز به توضیح اینکارو بکنه و کلا قرار داشتیم که از مجازی بیرون نیاییم.
هنوز چند دقیقه مونده بودبه ساعت 7 ، عادت به خوش قولی داشتم ، کمی این پا و اون پا کردم ، به ساعتم نگاه کردم 6:50 دقیقه، نمیدونستم با دیدنش چه اتفاقی میفته ، تصوراتم از ظاهر او میشکنه یا همونی هست که فکر میکردم ، وسط حرفاش یه چیزایی گفته بود ، از اینکه متوسطه ، نه چاقه نه لاغر ، شبهایی بود که تا صبح با هم بودیم ، حرفهایی میزدیم از ایده و عقایدمون تا موزیک و فیلم ، دلمون هم گاهی برای هم تنگ میشد ، اگر من کار داشتم و نمیتونستم آنلاین باشم ، یه پیام ازش میدیدم ، هستی؟
حالا داشتیم از مجازی بیرون میومدیم ، اونجا همه چیز خوب بود ، حس مجازیمون ، منطق مجازیمون ، ولی اینجا تو دنیای واقعی یه جور دیگه بود ، با اینکه اعتماد به نفس داشتم ولی از اینکه چطور مورد قضاوت قرار بگیرم کمی نگران بودم ، او با فکرم آشنا بود ولی نمیدونم منو تو ذهنش چی تصور کرده بود ، پیش خودم گفتم اونم همینه ، شاید هم استرسش بیشتر باشه !
ساعت 6:55 دقیقه ، تو این ساعت رستوران خلوت بود ، من بیرون و اونور خیابون ایستاده بودم ، به ماشینم تکیه داده بودم و به در رستوران نگاه میکردم ، هوا گرم بود و من هم هیجان داشتم ، یکسال بود که میشناختمش ، یعنی فکرشو ، ایده هاشو ،درخواست هاشو از زندگی ، اونم منو خوب میشناخت ، همین دیشب بود که بهم پیام داد ، اگر از من خوشت نیومد ، بازم تو اینترنت دوست من میمونی؟ منم بهش گفتم حتما" ، حالا داشتم فکر میکردم ظاهر آدمها چقدر میتونه روی من بعنوان یه انسان تاثیر بذاره ؟ اون حتما" که من گفتم قبل دیدنش بوده شاید اگر میدیدمش نظرم عوض میشد ، شاید دیگه نمیتونستم باهاش ادامه بدم ، دلم تنگ میشد برای اون شبها ، حرف ها ، خنده ها و گاهی قهر و آشتی ها !
ساعت 6:58 دقیقه ، یه نفر به سمت در رستوران داشت میرفت ، صورتش را ندیدم ولی هیکل متوسطی داشت ، نه چاق بود نه لاغر ، کمی فکر کردم ، شاید اگر میدیدمش اون دنیامون بهم میریخت و معلوم نبود این دنیا را هم بتونیم با هم ادامه بدیم یا نه، یاد همه لحظات خوب و بد رابطمون افتادم ، شاید همش اینجا تموم میشد شاید اون رابطه که مثل یه رویا قشنگ بود میشکست ، ولی از یک طرف حس کنجکاوی داشت خفم میکرد ولی نخواستم که ببینمش ، به ساعتم نگاه کردم ، ساعت 7:00 ، سوار ماشین شدم و روشنش کردم یه نگاه دیگه به رستوران انداختم ، نشسته بود پشت یه میز ، جوری نشسته بود که من درست نمیتونستم صورتشو ببینم، نمیدونم اون بود یا نه ، به سمت خونه رفتم ، به خونه که رسیدم ، گوشیمو نگاه کردم یه پیام ازش داشتم : همونی بودی که به ماشین سفیده تکیه داده بود؟!
دقیقا متوجه شدم چی نوشتید و باهاتون موافقم
ممنون از توجهتون
باید اون خط وسط مجازی و غیرمجازی باقی بمونه تا همه چیز همونطوری که هست باقی بمونه
منظور منم از نوشتن این داستان همین بود ، کشوندن مجازی به واقعی باعث از بین رفتن تعادلی میشه که در یک رابطه و همفکری بوجود میاد و شکستن رویایی که در حال حاضر شیرینه !
ولی من تجربه ش کردم
و باش نفرت در یک نگاه رو هم تجربه کردم
و به یه دوستی 6 ساله پایان دادم چون بعدش حتی توی مجازی هم رفتارش عجیب و غیرقابل تحمل شده بود!
هدف از این نوشته هم همین بود ، بهتره یک خط عمیق بین مجازی و واقعی بکشیم و بذاریم هر کدام در دنیای خودشان باقی بمانند.ممنون از نظر شما
گاهی باید همه چی ی رویا بمونه
این داستان، واقعیت من بود
دقیقا هدف من از نوشتن این داستان همین بود ، اگه رویا را بکشیم تو واقعیت شاید دیگه رویایی باقی نمونه!
واقعیت بود؟؟؟
یا داستان؟؟؟
اینا فکر و ذهن منه،یه داستان!
یکی از بهترین داسانهایی بود کهخوندم
ممنون از حضور و نظرتون