بلاگر

بلاگر

تجربه های مردانه زندگی
بلاگر

بلاگر

تجربه های مردانه زندگی

داستان کوتاه : امتحان سخت !

کمی با انگشتاش بازی کرد و سرشو بلند کرد ، حمید داشت نگاش میکرد ، منتظر جواب بود ، نمیدونست که او خیلی وقته جواب را درون خودش داشت ، گفت : نه حمید ، جوابم نه هست ، متاسفم ولی نمیتونم با مخالفت خانوادم کنار بیام ، خیلی دوست دارم ، از نظر حسی هیچ مشکلی باهات ندارم ، ولی قطعا مخالفت خانوادم بی علت نیست ، مخصوصا پدرم که خیلی مهربونه و هیچوقت مانع کارهام نشده ، چون به من اعتماد داره ، هیچوقت تا این دفعه با من مخالفت نکرده ، فقط به من گفت با توجه به اطلاعاتی که از تو بدست آورده ما را مناسب هم تشخیص نمیده ، حتی نگفت چی و چرا ، ولی اگر او به من اعتماد داره ، من هم به پدرم اعتماد دارم ، تا حالا تو زندگی بدون دلیل موجه و درست با چیزی مخالفت نکرده نه با من نه با مادرم. یاد گرفتیم که رسیدن به حرفهای او حتی اگر در آن زمان به نظرمون خیلی هم  اشتباه میومد، فقط به زمان نیاز داشته و در نهایت پیش بینی او درست از آب در میومد.پدرم به من گفت من اجازه میدم اما راضی نیستم !

حمید داشت نگاه میکرد و فکر میکرد ، مگه بدون مهرانه میشه؟ نمیتونست حتی لحظه ای هم تصور کنه که این جواب را از او بشنوه ، هر دو دانشجوی یک دانشگاه بودند و سر مسائل درسی با هم آشنا شده بودند ، یکسال بود که همو میشناختن و 2 ماه پیش خانواده حمید به خواستگاری مهرانه رفته بودند.خانواده آروم و خوبی داشتند هر دو طرف ، ظاهرا مشکلی نبود و منتظر جواب از سمت خانواده مهرانه بودند که جواب آنها هم "نه" بود.

حمید در سکوت فقط به او گوش میداد ، سرشو پایین انداخت ، فکر لحظات تنهایی و نبودن مهرانه داشت دیوانه اش میکرد، یه لحظه تصمیم گرفت به مهرانه بگه خوب اگر اجازه میده ما میتونیم ازدواج کنیم و بعد پدر را راضی میکنیم ولی جلوی خودشو گرفت، یه لحظه میخواست بگه بیا در مقابل عمل انجام شده قرارش بدیم و کاری کنیم که مجبور بشه راضی هم باشه ، باز هم جلوی خودشو گرفت، حتی لحظه ای عصبانی شد و میخواست به تندی صحبت بکنه ولی جلوی خودشو گرفت ، در نهایت به آرومی به مهرانه گفت ، از هر چی تو این دنیا هست بیشتر میخوامت ، گاهی فکر میکنم از خودم هم بیشتر ، ولی به نظر پدرتون احترام میذارم ، نمیخوام پایه این زندگی بر روی مخالفت عزیزترین کس شما قرار بگیره ، نمیخوام تو شروع زندگی که میبایستی شادی باشه و خوشی ، جنگ اعصاب باشه و درگیری ، حتی منم نمیپرسم که "چرا" ، حتی نمیخوام بدونم من چه اشکالی داشتم یا در من چه نکته منفی دیده بودند که راضی به این ازدواج نشدند ، مهرانه برق خاصی تو چشماش بود ، هم غصه از این که مرد مورد علاقشو داره از دست میده ، هم غصه اینکه میبایستی چند ترم دیگه را با هم باشن و چطور میتونستن با کسی که قلبشون خانه همدیگه شده بود ماه ها نزدیک باشن بدون اینکه دیگه بتونن با هم حرف هم بزنن. حمید و مهرانه از هم خداحافظی کردند و یکماه از اون موضوع گذشت ، روزهای بسیار سختی بود ، جنگ شدیدی بین احساس و منطق در جریان بود ، ولی به مرور آرامش به حمید برگشت و هر چه میگذشت از پاسخی که برای "نه" به مهرانه داده بود راضی تر بود ،حمید حتی توی دانشگاه به مهرانه نگاه هم نمیکرد ، نه از روی تنفر ،نگران بود که  اگر به چشماش نگاه کنه نتونه جلوی خودشو بگیره و بخواد بازم با او صحبت کنه.

تلفن حمید زنگ خورد ، یه شماره ناشناس بود ، جواب داد ، صدای گرم مردی میانسال بود که گفت ، سلام آقای حمید ، من پدر مهرانه هستم ! یک لحظه نفس حمید بالا نیومد ، با هیجانی خاص و کمی لکنت گفت سلام آقای برومند ، چطور ؟ اتفاقی افتاده ؟ گفت میخوام ببینمتون، حمید پذیرفت و ساعت 4 در پارکی نزدیک خانه مهرانه با پدرش در حال قدم زدن بودند ، آقای برومند گفت ، ابتدا باید ازت معذرت بخوام ، یک دختر دارم که عشقی که بین ماست را نمیتونم بهت توضیح بدم ، مجبور بودم شاید بزرگترین امتحانی که لازم هست را روی کسی که میخواد آینده دخترم را بسازه داشته باشم ، برای من خیلی مهم بود که علاوه بر عشق و احساسی که قطعا بینتون میبینم ، بدونم که در عین حال مرد عاقلی هم هستی و میتونی در روزهای سخت و مشکلاتی که قطعا در زندگی پیش میاد خودتونو کنترل کنید و از مسیر عقل و منطق دور نشید، اون روز مهرانه به من گفت که چه جوابی در مقابل نه او دادی ، و قبل دیدار شما ازش خواهش کرده بودم ، مو به مو کلماتی را که شما در جواب نه او خواهی گفت به من بگه ، حمید عزیز این شاید سخت ترین امتحانی بود که از شما گرفتم و نمره بسیار خوبی دریافت کردی ، دیدم که احساسات شما به عقلتون غالب نیست ، شاید بزرگترین موهبتی که یه مرد میتونه داشته باشه برای ساخت و حفظ آرامش در زندگی ، با رفتار درستت نشون دادی که دخترم را میتونم به دستهای مطمئنی بسپرم ، نحوه برخورد شما و حرفهایی که زده بودی ، به من ثابت کرد که قدرت مدیریت و هدایت زندگی را داری ، الان من هم راضی هستم !

نظرات 4 + ارسال نظر
بارون دوشنبه 9 تیر 1399 ساعت 16:06

آدمیزاد به امید زنده ست پس تا نفسی هست قطعا امیدواری وجود داره، من هم نا امید نیستم فقط نمیتونم واقعیت و چیزی که واقعا وجود داره رو نادیده بگیرم،
از هیچ آدمی نمیشه انتظار این رفتارهای فوق متمدنانه رو داشت چون تعدادشون اونقدر کمه که با چشم دیده نمیشه شاید با میکروسکوپی چیزی بشه تک و توک پیدا کرد، وقتی از آدمها انتظار نداشته باشی راحت تری، من فقط یاد گرفتم از آدمها هیچ انتظاری نداشته باشم، نه که میگم اصلا آدمی با شخصیت عالی وجود نداره حرفم اینه که ما آدمها آستانه های صبر و تحملمون کمتر شده، در برخورد با مسائل خیلیامون نمیتونیم اون طور که باید عاقلانه رفتار کنیم، صبر و همدلی و مهربانی و برخورد درست در آن واحد و کنترل خشم خیلی کم دیده میشه، اینها چیزهایی هستن که دارن کم کم به داستان و گذشته ها تبدیل میشن.

با احترام به نظر شما ، قانع نشدم ، هستند کسانی که اینطور فکر میکنند ، میپذیرم که زیاد نیستند.
ممنون از نظر شما

بارون دوشنبه 9 تیر 1399 ساعت 14:25

داستان خوبی بود، بلاگر جان علاقه مند شدین به منقرض شده ها؟ اتفاقا نسل اینا هم منقرض شده، حالا فقط میشه ازشون داستان نوشت.

نا امید نباش ، برای رسیدن به هر چیز ارزشمند و اصیلی میبایست سخت تلاش کرد و بهای سنگین تری پرداخت و بسادگی هم بدست نمیان ، چیزهایی که آسون بدست میان و هزینه زیادی برای رسیدن بهشون پرداخت نمیشه و به وفور هم یافت میشن ، معمولا تقلبی هستند !

تیلوتیلو دوشنبه 9 تیر 1399 ساعت 11:14 https://meslehichkass.blogsky.com/

تا جایی که تجربه زندگی و دیدن اطرافیان و ... به من نشون داده این فقط داستان بود
از این حمیدآقاها زیاد پیدا نمیشن
خیلی کمیاب و حتی نایاب هستند
و از اون مهرانه خانم ها هم ....

یه جورایی همین داستانها خوانده میشن و حتی اگر یک نفر یاد بگیره در مقابل "نه" چطور برخورد کنه خوبه ، اینکه بعضی از آقایون خصوصا ، در مقابل شنیدن یه همچین خبری عصبانی میشن و کارهای غیرعادی میکنن که برای خودشون و طرف مقابلشون ممکنه مشکل بوجود بیاره (اسید پاشی ، فراری دادن دختر یا رفتارهای اشتباه مشابه) برای من بسیار ناراحت کنندس.

سارا دوشنبه 9 تیر 1399 ساعت 10:41 http://15azar59.blogsky.com

باحال میشد اقای حمید میگفت ولی من دیگه الان ناراضیم
...
بنظر میاد امتحانه برای پدر و دختر سخت تر بوده خیلی ریسکش بالا بود

(لبخند) کلا سارا میزنه همه چیزو داغون میکنه !
تو این اوضاع خراب بی شوهری ، میپذیرم حرفتونو ، کار پر ریسکی بوده ! (بازم لبخند!)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد