بلاگر

بلاگر

تجربه های مردانه زندگی
بلاگر

بلاگر

تجربه های مردانه زندگی

داستان کوتاه : نه !

وکیلم ؟ در همان سوال اول عروس خانم جواب داد نه ! دیگر به گل چیدن و زیر لفظی هم نکشید ، همه ساکت شدند ، خیلی هم محکم و قاطع و با صدای رسا و بلند گفت، گریه هاشو قبلا کرده بود ، ضجه هاشو زده بود ، دیگه به تصمیم نهایی رسیده بود ، وقتی اون نه را گفت حتی صداش هم نلریزد و چشماشم خیس نشد ، عاقد با تعجب نگاهی کرد و دفتر را بست ، پدر عروس جلو دوید و جلویش را گرفت ، مادر عروس به زیر پرده ای که خاک قند هنوز رویش بود رفت و شروع به صحبت کرد ، داماد فقط به روبروی خود نگاه میکرد ، انگار ماتش برده بود ، حس میکرد چیزی درست نیست ولی مطمئن نبود ، او میدانست چرا گلبهار نه گفته ، مادر داماد با پوزخند نگاه میکرد و در نگاهش این بود که ما از اول گفته بودیم این بدردت نمیخوره .هنوز صدای موزیک می آمد و در آن سکوت خیلی آزار دهنده بود ، پدر داماد به پسرش گفت : فرهاد چی شده؟ شوخیه؟ فرهاد هنوز گیج و منگ بود .

همدیگر را خیلی دوست داشتند ، از بچگی با هم بودند و با هم بزرگ شده بودند ، فرهاد همه جا مواظب گلبهار بود و حتی با سن کم ادای مردا را براش در میاورد و براش اسباب بازی میخرید ، فرهاد 5 سال از گلبهار بزرگتر بود و پسرعمو ی او ، همیشه هر جا که با هم بودند مادر بزرگشان میگفت اینا مال همن ، عقدشون را تو آسمان بستند. گلبهار فقط 5 سالش بود که کم کم متوجه شد نگاه فرهاد 10 ساله روش سنگینه ، متوجه شده بود عروس یعنی چی و خیلی دوست داشت لباس عروسی بپوشه. سالها گذشت و هر دو به سن ازدواج رسیدن ، فرهاد یه شرکت مهندسی کشاورزی تو اون شهر داشت و درآمد معقول ، گلبهار هم گرافیک خوانده بود و توی یه دفتر طراحی مشغول بود ، همدیگر را میدیدند و حداقل هفته ای یک بار با هم به رستوران و پیاده روی میرفتند.از همه چیز خصوصا" آینده حرف میزدند ، توی اون شهر ازدواج فامیلی خیلی رسم بود خصوصا دختر عمو و پسر عمو ، یه جورایی شاید قانون نانوشته ای بود که همه رعایت میکردند ، ولی فرهاد و گلبهار خوشحال بودند که هم فامیل بودند و هم بهم عشق میورزیدند .

تا به اینجا رسید که بزرگترها دیگه قرار عقد و عروسی گذاشتند ، کار به آزمایش قبل از ازدواج کشید ، یه آزمایش بود که اجباری نبود ، ولی هر دو میخواستند که خیالشون راحت بشه ، آزمایش ژنتیک !

همه چیز مهیا بود ، چند روز بعد قرار عقد و عروسی را گذاشته بودند و گلبهار داشت لباس عروسیش را پرو میکرد که از آزمایشگاه بهش زنگ زدند : منشی آزمایشگاه از قول دکتر بهش گفت با همسر آیندتون حتما برای مشاوره بیایین. گلبهار حس کرد خبر خوبی نیست ، سرش کمی گیج رفت ، از فروشگاه لباس عروس بیرون آمد و به فرهاد زنگ زد و با هم پیش پزشک رفتند.

احتمال تا 20 درصد هست که فرزندان شما یکی یا همگی دچار عقب ماندگی ذهنی ، نابینایی ، ناشنوایی یا اختلالات شدید پوستی باشد ، گلبهار اشک میریخت و گوش میکرد ، فرهاد دستانش را در هم حلقه کرده بود و محکم بهم فشار میداد ، دکتر ادامه داد ، توصیه میکنم با هم ازدواج نکنید یا قید بچه دار شدن را بزنید ، ریسک خطر در شما بالاست.

***

از مطب که بیرون آمدند ساعتها بی هدف در سکوت راه رفتند ، هوا تاریک شده بود ، هر دو در حال فکر بودند ، فرهاد یادش می آمد که وقتی از آینده با گلبهار حرف میزده چقدر نقش بچه در زندگی او پر رنگ بوده ، حتی براشون اسم هم گذاشته بود ، اگه دختر شد مهتاب اگر پسر شد ، تیرداد و از آن طرف گلبهار به حرفهای فرهاد فکر میکرد ، دوست دارم بچمون بزرگ که شد چه پسر چه دختر ، حتما یه هنر را بلد باشه ، یا موسیقی یا نقاشی ، خودم میبرمش بهش اسب سواری یاد میدم ، یه روزی هم که سنمون بالا رفت شرکت را بسپارم بهش  و خیلی آرزوهای دیگه.

***

فرهاد میگفت گلبهارم بدون تو نمیشه و گلبهار هم همین حس را داشت ولی میدونست با همه سختی و تلخی این کار شدنی نیست ، فرهاد میگفت اصلا بچه دار نمیشیم  ، من راضی هستم ، گلبهار هم تو دلش همینو میگفت ، ولی او کمی به آینده که فکر کرد دید ممکنه یه زمانی برسه که دیگه عشق و احساس بینشون نتونه جای خالی یه بچه را پر کنه ، به اون روزایی فکر میکرد که وقتی میرن بیرون فرهاد و خودش با دیدن هر بچه ای قراره آه بکشن و حسرت بخورن ، ولی فرهاد اصرار کرد و گفت من راضی هستم ، به هیچکس هم چیزی نمیگیم ، گلبهار جوابی نداد ، 3 روز بعد عقدشون بود ، تو این سه روز دنیای غم مهمون دل این عروس بود، تا اینکه بالاخره تصمیمش را گرفت ، عاقد ازش پرسید وکیلم؟


نظرات 7 + ارسال نظر
فاضله دوشنبه 16 تیر 1399 ساعت 17:36 http://1000-va2harf.blogsky.com

این داستان واقعی بود؟
به نظرمن هرکی عشقوازدیدگاه خودش یه جورمعنامیکنه

نه ، داستانهای من تصورات من هستند ولی میتونه در دنیای واقعی هم اتفاق بیفته.

برفا یکشنبه 15 تیر 1399 ساعت 12:23

یکم دیر گفته آخه سر سفره زشت نیس ؟ نمیدونم ولی نسل قدیمی تر فکر کنم از نه گفتن میترسیدن ولی الان خیلی راحت تر میگنا شایدم بس که خیرن
خدا همه ما رو عاقبت بخیر کنه الهی آمین از طرف مامان بزرگ کوچک برفا

موقع نوشتن این داستان در ذهن من این میگذشت که تا ثانیه آخر گلبهارهنوز تصمیم قطعی نگرفته بود که میخواد ادامه بده یا نه ، ولی وقتی به مرحله ای رسید که بی بازگشت بود ، تصمیمشو گرفت که میون عقل و عشق ، عقل و آینده را انتخاب کنه ، از دید من تصمیم درستی هم گرفت !
ممنون از حضورتون

قاصدک یکشنبه 15 تیر 1399 ساعت 10:47

یه سوال: حالا با اون احساس دوست داشتنشون چیکار میشه کرد به خصوص تو این داستان فامیلم هستن و گاهی ممکنه همو ببینن چه جوری مدیریتش کنن؟ بعد یه مدت از بین میره یا باید کاری کرد که دیگه اون حس نباشه یا کم رنگ بشه؟

هر چیزی تو زندگی از دید من مثل یه ترازو هست ، خوبی ها و بدیهایی داره، بستگی داره کفه به کدام سمت سنگینی کنه ، اونور را انتخاب میکنم ، زندگی واقعی بیشتر منطق را میطلبه تا احساس را و وقتی هر کدام درگیر یه زندگی دیگه بشن دیگه فرصت چندانی برای خاطره های عاشقانه پیدا نمیکنن ، انسان خیلی فرآموشکاره و این نکته بدی هم نیست !

قاصدک یکشنبه 15 تیر 1399 ساعت 00:55

من فکر می کنم جدا از خود داستان علاقه به بچه دار شدن تو همه یکسان نیست بعضیا خیلی علاقه شدیدی دارن و بعضیا خیلی نه
به هر حال حتی اگه زن و شوهر؛ فقط واسشون با هم بودن مهم باشه این بار اطرافیانن که ولشون نمیکنن و هی میگن پس کی بچه میارین به نظرم کار عاقلانه ای بود هم به خاطر اینکه هر دو به شدت بچه دوست داشتن حتی اگه اینطور نبود هم بعدا باید فشاری از اجتماع رو تحمل می کردن که هر روز رو یکیشون عیب بزارن و ... علاوه بر همه اینا احتمال بچه ناخواسته بیمار هم وجود داشت.

اینجا میخواستم اینو نشون بدم که در اوج عشق هم میشه عاقل بود و منطق را هم در نظر گرفت ، در آن لحظه نهایت احساس آدمها به منطق فکر نمیکنند و آن را نظر نمیگیرند ، چیزی که قطعا زندگی در جایی گریبانشون را خواهد گرفت.

بارون شنبه 14 تیر 1399 ساعت 22:35

حرمت عشق رو نگه داشت و این بسیار جای تحسین داره، ادامه دادنش درگذر زمان میشد حسرت، ترحم، بغض، یکنواختی، و در آخر هم جای خالی عشق.

دقیقا همینطور بارون گرامی ، مهمه که آدمها از لحظه و حال نهایت استفاده را ببرن ولی از دید من نگاهی هم باید به آینده داشته باشن ، برای این مدل احساس ها اینده در 3-2 سال بعد خواهد بود .

بارون شنبه 14 تیر 1399 ساعت 20:05

خطاب به گلبهار جان:
آفرین

عاشق و عاقل!

دختر غریبه شنبه 14 تیر 1399 ساعت 19:38

با اجازه بزرگتر ها بله

یعنی تا این حد یافت نمیشود؟!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد