بلاگر

بلاگر

تجربه های مردانه زندگی
بلاگر

بلاگر

تجربه های مردانه زندگی

داستان کوتاه : 2 گل !

مامور پلیس پرسید ، دختر دم بخت دارید؟ مهرداد گفت ،  نه ، من و همسرم با دختر 8 سالمون اینجا زندگی میکنیم ، مامور گفت ، نگاه کردن در محیط عمومی و کوچه جرم نیست و تا وقتی فعلی  مجرمانه نباشه ما نمیتونیم سراغ یه شهروند بریم .

چند روز بود مردی میانسال درون ماشینی در نزدیکی خانه آنها مینشست و وقتی آنها از خانه خارج میشدند بدقت نگاهشون میکرد ، این حس بدی به مهرداد داده بود و برای همین به پلیس زنگ زد.

اون روز بعدازظهر باز جاوید کارهاشو سریع انجام داد و خودشو به نزدیکی خونه مهرداد رسوند، همسرش به او زنگ زد و با حالتی نگران پرسید کجایی ؟ جاوید گفت همانجا ، پرسید دیدیش؟ او گفت هنوز نه  ، ماشین را کمی جلوتر پارک و خاموش کرد و منتظر بود که مهرداد و خانوادش که معمولا بعدازظهرها برای پیاده روی بیرون میرفتند را ببیند. نیم ساعت بعد دید مهرداد به تنهایی از خانه خارج شد ولی یکراست به سمت او آمد ، دستپاچه شد و کمی خودش را جمع کرد ، مهرداد به جلوی شیشه ماشین که پایین بود رسید و چند لحظه در سکوت بهم نگاه کردند .مهرداد پرسید آقا شما تو این کوچه کار یا آشنایی داری که هر روز میای اینجا؟ جاوید فقط نگاه میکرد ، نمیدانست راز بزرگش را که فقط خودش میدانست چطور عنوان کند.

از ماشین پیاده شد و دستش را به سمت مهرداد دراز کرد و گفت من جاوید صداقت هستم ، شما مهرداد صداقت هستید، درسته؟مهرداد با تاخیر به او دست داد و با تعجب و با سر حرف او را تایید کردو  نام همسر شما مریم است؟ مهرداد در یک لحظه عصبانی شد و میخواست که عکس العملی نشان دهد که جاوید از او خواهش کرد به داستانش گوش دهد و زود قضاوت نکند.

هشت سال و چند ماه پیش بود ، در یکی از بیمارستانهای شهر 2 نوزاد بدنیا می آیند هر دو دختر و در یک شب ، آن شب پرستار کشیک نوزادان حال روحی خوشی نداشت و بخاطر یک سری مشکلات خانوادگی بشدت پریشان بود. وقتی نوزادان که هر دو در زمان یکسان و در دو اتاق جداگانه بدنیا آمده بودند را به اتاق مخصوص نوزادان آوردند ، دستبند شناسایی روی دستشان بود ، در روی دستبند نام مادر و فامیل پدر را مینویسند ، نام همسر جاوید هم مریم بود !

دو دختر در یک ساعت و در 2 اتاق متفاوت متولد شده بودند که بر روی دستبند آنها نوشته بود ، نام مادر مریم ، و نام خانوادگی صداقت !

پرستار اتاق نوزادان به این قضیه مهم دقت نکرد و بدون توجه به دستبندها فقط نوزادان را در 2 تخت جداگانه گذاشت و به پای تلفن برگشت و شروع به ادامه صحبت در زمینه مشکلی که برایش پیش آمده بود کرد.

فردا وقتی خانواده جاوید برای تحویل گرفتن نوزاد رفتند ، پرستار خسته و با فکری مشغول هنوز شیفتش تمام نشده بود ، به اولین نوزادی که رسید ، دستبندش را نگاه کرد ، نام مادر مریم و نام خانوادگی صداقت، ظاهرا همه چیز درست بود ، او را برداشت و به جاوید و همسرش مریم تحویل داد ، شیفت او چند دقیقه بعد تمام شد و پرستار بعدی آمد و همون موقع مهرداد و مریم  برای تحویل گرفتن فرزندشان آمدند ، و پرستار جدید با خواندن مشخصات دستبند شناسایی نوزاد ، دختر دوم را به آنها تحویل داد.

مهرداد که توجهش جلب شده بود با بی صبری منتظر ادامه داستان بود ولی ترسی ناشناخته قلبش را چنگ میزد ، جاوید ادامه داد ، تا چند سال مشکلی نبود ، دختر ما داشت بزرگ میشد و درسته شبیه هیچکدام از ما نبود ولی دخترمان و پاره تنمان بود ، تا اینکه  بر اثر سقوط از پله  آنیتا دچار خونریزی شد ، وقتی به بیمارستان بردیمش ، دکتر اورژانس خواست که آماده باشیم تا اگر نیاز شد به او خون اهدا کنیم ، من و همسرم به آزمایشگاه رفتیم و جوابی گرفتیم که زندگی ما را متحول کرد، آزمایش تایپ خون نشان داد امکان ندارد که آنیتا فرزند ما باشد !

مگه میشه ، من و مریم آنیتا را از جون خودمون هم بیشتر دوست داشتیم ، چطور ممکنه فرزند ما نباشه؟ تنها حالتی که ممکن بود جابجایی نوزاد هنگام تولد بود ، به بیمارستان رفتم و سوابق آن شب را بررسی کردیم ، بله در آن شب نوزاد دختر دیگری با نام خانوادگی صداقت و نام مادر مریم متولد شده بود.

تصور جدا شدن از آنیتای عزیزم برام خیلی سخت بود ، همسرم هر روز گریه میکنه و هم نمیتونه از دخترمون دست برداره هم غریزش میخواد دختر واقعیشو کنارش داشته باشه !

مهرداد با تحیر و تعجب داشت به این داستان گوش میداد ، یه لحظه حس کرد زندگیش مثل داستانهای سینمایی شده و  انگار توی سرش طوفان آمده بود ، گیج شده بود ، احساس کرد نمیتونه بایسته ، جاوید دستشو گرفت و گفت منم روز اول اینجوری شده بودم !


یکسال از اون موضوع گذشته، جاوید و مهرداد 2 تا آپارتمان در یک مجتمع خریدند و دارن یکجا زندگی میکنن ، توی حیاط اون مجتمع 2 تا دختر همسن داشتن بازی میکردن و خیلی خوشحال بودن ، آنها 2 تا خونه داشتند و 2 پدر و 2 مادر که همشونو یه اندازه دوست داشتن ، هر وقت میخواستند هر خونه ای  که دوست داشتن میرفتند و شب را آنجا میخوابیدند .

(داستان واقعی نمیباشد و هرگونه مشابهتی در نامها اتفاقی و تخیل ذهن بلاگر میباشد)

نظرات 5 + ارسال نظر
سمیه تاج الدین شنبه 21 تیر 1399 ساعت 14:08 http://negahekhanoom.blogfa.com/

قشنگ بود. خوشم اومد

خوشحالم از اینکه خوشتون آمد.
ممنون از بازدیدتون

برفا شنبه 21 تیر 1399 ساعت 09:59

یا خدا مورمورم شد از ترس زندگی چه بازیا تو آستینش برای آدما داره

ممنون از حضورتون

من جمعه 20 تیر 1399 ساعت 19:23 http://me2020.blogsky.com

لازم به ذکره روی دستبند نوزاد نام و نام خانوادگی مادر نوشته میشه
و ممنون از داستان خوبتون

ممنون از راهنماییتون ، داستانی بود که ذهن من درست کرده،ولی میپذیرم زیبایی یه داستان در عین حال دادن درست اطلاعات به مخاطبین میباشد، میشه اینجور تغییرش داد که فامیل هر دو مریم صداقت بوده، با تشکر از شما و پوزش بعلت اطلاعات کم من در این زمینه.

قاصدک جمعه 20 تیر 1399 ساعت 14:24

تو واقعیت هم اتفاق مشابهی افتاده و تو یه برنامه تلوزیونی دو خانواده رو آورده بودن و باهاشون صحبت می کردن

ممنون از حضور و توضیح شما
قطعا موارد مشابه واقعی هم پیش آمده.

بارون جمعه 20 تیر 1399 ساعت 13:27

چه خوبه مادر و پدر دو تا گل باشی.
امیدوارم اگر در واقعیت هم اینگونه اتفاق ها افتاد سرانجامش همینقدر شیرین باشه و مجبور به انتخاب نشی. چون قطعا نمیتونی جدا از هیچکدوم روی خوش زندگی را ببینی.
تشابه اسم مادر و فامیلی پدر خیلی دلیل جالبی بود که امکانش هست همچین چیزی در واقعیت هم اتفاق بیفته و من تا حالا نشنیده بودم، ولی مگه روی دستبند نوزاد اسم و فامیل مامان نیست؟

ممنون از نظرتون
مطمئن نیستم ، ولی اسم مادر را میدونم که هست.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد