بلاگر

بلاگر

تجربه های مردانه زندگی
بلاگر

بلاگر

تجربه های مردانه زندگی

داستان کوتاه : شبیه هیچکس !

از تو آینه ماشین نگاش کردم ، شاید برام جالب بود که دخترا خیلی شبیه هم شدن ، ولی اون شبیه هیچکس نبود ، حس کردم با دیگران فرق داره ، حداقل ظاهرش اینجور نشون میداد ، تاکسی که رد میشد با دستش اشاره میکرد مستقیم ، ولی به ماشینای شخصی که زیاد هم براش بوق میزدن و نگه میداشتن اعتنایی نمیکرد. یه ماشین که 2 تا جوان هم توش بودن براش نگه داشتن ، شروع به حرف زدن کردند ، اون سرشو به سمت مخالف چرخوند و چند قدم به سمت مخالف رفت ولی جوابی بهشون نداد ، یه خانم هم ظاهرا ازش ساعت را پرسید چون وقتی ازش سوال کرد به مچ دستش اشاره کرد ،  و اون هم موبایلشو جلو چشم اون خانم گرفت !

من تا حالا تو خیابون سعی نکرده بودم به دختری نزدیک بشم یا حتی نگاشون کنم و حس میکردم یجورایی باید به جنس مقابل نشون داد که همه مردا هم شبیه هم نیستن !

ولی نمیدونم چرا وقتی از کنارش رد که شدم با اینکه اصلا منو نگاه هم نکرد ولی حس کردم قلبم داره به سمتش کشیده میشه ، شایدیه حسی داشتم که این متفاوته ، آدما از متفاوتها خوششون میاد !

شایدم من فقط اینجور حس میکردم ، هنوز تاکسی خالی براش پیدا نشده بود ، به موبایلش نگاه کرد ، فکر کنم ساعتشو نگاه کرد ، ظاهرا دیرش شده بود .


استرس داشتم ، تا حالا اینجوری دلم خواهش نداشت و از همه بدتر اونم تو خیابون؟ اونم من؟ اگه یکی از کارمندام منو میدید چی؟ خصوصا منشی کنجکاوم ! دفتر کارم نزدیک بود و وقت تعطیلی شرکت .

دلو به دریا زدم ، از ماشین پیاده شدم ، به خودم گفتم تا این سن رسیدم ، همچین حسی نسبت به یه دختر نداشتم ، حالا هم امتحان میکنم ، رفتم جلو و گفتم خانم معذرت میخوام ، من مزاحم نیستم ، تقریبا پشتش به من بود ، دوباره گفتم خانم ، میتونم چند کلمه با شما حرف بزنم ، میخواستم شماره مادرم را بدم که بدین به مادرتون ! امیدوارم تصور نکنین که قصد آزارتون را دارم ...

کمی جلوتر رفتم ، یه لحظه برگشت به سمت من ، چشماش عمق داشت و یخورده غمگین ، رنگ پوستش مهتابی بود ، لباس ساده ای پوشیده بود ، بازم حرفمو تکرار کردم ، با دست اشاره کرد که نه ! باز اصرار کردم ، گفتم خانم اهل خلاف گویی نیستم ، شماره ای که میخوام بهتون بدم شماره مادرم است ، لطفا بدین به مادرتون ، قصد اذیت ندارم، داشت خیلی  دقیق به لبهام نگاه میکرد ،حس کردم غم تو چشماش بیشتر شد ، چند لحظه سرشو پایین انداخت ، اینبار که سرشو بلند کرد به چشمام نگاه کرد ، انگار میخواست میزان صداقت حرفامو از چشمام بخوانه ، چشماش مثل یه دریا بود که حس میکردی وسعت داره و عمیقه ، به آرومی دستشو بالا آورد و روی دهانش گذاشت و بعد دستشو به اطراف تکون داد .... او ناشنوا بود.

***

3 ماه پیش با شیدا عقد کردیم، استاد نقاشی و یه هنرمند واقعیه ، تابلوهاش را به قیمت بالایی میفروشه و چند جایزه بین المللی هم داره  ، من  هر روز بیشتر از روز قبل میخوامش ، تقریبا دوره کلاس زبان اشاره را تموم کردم و الان براحتی با هم حرف میزنیم ، روزی چند بار انگشتهای دست راستمون را باز میکنیم و دو تا انگشت وسط را جمع میکنیم و بهم میگیم ، دوستت دارم !

نظرات 10 + ارسال نظر
مامانِ مرسانا شنبه 28 تیر 1399 ساعت 18:18 http://life-love-hope.blogfa.com/

چه داستان دلنشینی
کلمه به کلمه ی داستان از دل اومده که بر دل می نشینه، موفق باشین، شما نویسنده ی توانگری هستین

ممنون از حضور و پیام با محبتتون

برفا شنبه 28 تیر 1399 ساعت 12:12

کاش نسل این جور آقایون هیچ وقت منقرض نشه بلند بگین الهی آمییییییییییییییییییییییییییییییین

عقیده دارم ، تا انسان هست ، هیچ نسلی هیچوقت منقرض نخواهد شد ، خوبی ها و بدیها همیشه میان و میرن ، توی هر مقطعی از تاریخ !
ممنون از حضور شما

سارا شنبه 28 تیر 1399 ساعت 11:42 http://15azar59.blogsky.com

من چندبار از محل کار که برمیگشتم یه گروه رو توی مترو میدیم که ۴ ۵ نفر خانم و ۲ ۳ نفر اقا بودن اونا داشتن با هم صحبت میکردن اما صدایی نبود فقط حرکات دست بود و چشم ..من خیلی دوست داشتم همش تماشاشون کنم که چجوری با هم حرف میزنن برام خیلی جالب بود اما خب خجالت میکشیدم و از طرفی به خودم میگفتم حالا پیش خودشون میگن چه قدر ای فضوله چقدر نگاه میکنه
دبیرستان هم که میرفتم توی مسیر یه مدرسه ناشنوایان بود به نام باغچه بان وقتی تعطیل میشد بچه های خیلی زیادی ازش بیرون میومدن ولی هیچ صدایی نداشتن ..اونجا یه دبستان پسرانه بود
..
بنظرم اونها انسانهای خیلی مهربونی هستن من همیشه حسم درباره ناشنوایان اینجوری بوده ..بخصوص که با یادگیری زبانشون براحتی میشه باهاشون ارتباط برقرار کرد ..ولی انگار اونها زیاد دوست ندارن کسی وارد دنیاشون بشه بخصوص وقتی کوچکتر هستن یه جور ترس دارن که خب کاملا قابل درک هم هست

سارای عزیز در زمینه کنجکاوی خانمها اصلا نگران نباش ، تنها نیستی ، حدود 4 میلیارد انسان دیگه هم همینطورن ! (لبخند)
ارتباط خیلی مهمه ، اگر بشه باهاشون ارتباط برقرار کرد ، از دید من خیلی خوبه ، چون وقتی کسی از یک حس کمبودی داره ، حسهای دیگش خیلی قویتر کار میکنه ، مطمئن هستم دوستای خوب و قدرتمندی هستند.
افرادی مثل باغچه بان (میرزا جبار عسگرزاده)به گردن کل جامعه حق دارند.
سپاس از نظر خوب شما

خییلی دلم میخاد با شخصیتت بیشتر آشنا بشم
اینکه نویسندگی از کجای ذهنت میاد
چطوری زندگی میکنی
از چندسالگی مینویسی
اسمت چیه
با کلییییی چیزای دیگه

فکرم را مینویسم و میتوانید از میان نوشته های من با شخصیت من آشنا شوید.
اینکه دقیقا از نیمکره چپ یا راست میاد را خودم هم خبر ندارم. (لبخند)
دقیق زندگی میکنم ، یعنی به اتفاقات اطرافم صرفا بعنوان یک حادثه نگاه نمیکنم و از روش رد نمیشم ، بیشتر بدنبال علت ها هستم و گاه به نتایجی متفاوت از آنچه یک نگاه سطحی میبینه میرسم.
از کودکی.
اسمم را میتوانید بلاگر صدا کنید.
سوال آخر خیلی کلی بود !
ممنون از حضورتون

اشک سرخ شنبه 28 تیر 1399 ساعت 08:58

داستان بسیارزیبایی بود
کاش اینجورداستان ها واقعیت هم داشته باشه.

سپاس از حضور و نظر شما

ذرین شنبه 28 تیر 1399 ساعت 03:26 http://roozanehayeman1988.blogfa.com

قدرت تخیلتون ستودنی ست

ممنون از حضور شما

ع ع و ز جمعه 27 تیر 1399 ساعت 16:38 http://Makhlooghekhoda.blogfa.com

چرا منم داستانای شما رو می‌خونم فکر می‌کنم واقعین

از مشخصه های داستان خوب ،توجه به جزئیات جهت باور پذیری مخاطب میباشد، هیچکدام از داستانهای من در دنیای واقعی اتفاق نیفتاده و منشا آن صرفا تخیل ذهنی من است.
سپاس از حضور شما

قاصدک جمعه 27 تیر 1399 ساعت 13:12

این داستان شما هم عالی بود.
شخصیت پرداز خوبی هستید و داستاناتون باورپذیر و قابل تصوره. به نظرم آدمایی میتونن داستانهای خوبی بنویسن که اطلاعات عمومی بالایی داشته و به تمام نکات ریز توجه داشته باشن.

سپاس از حضور و نظر شما

گلستان جمعه 27 تیر 1399 ساعت 01:19

داستان بوددددد؟؟؟خوب نوشتید فک کردم واقعیه و تو ذهنم گفتم خوشبخت باشید

تمامی داستانها تخیل ذهنم است.
ممنون از حضور شما

دختر غریبه پنج‌شنبه 26 تیر 1399 ساعت 23:33

داستان قشنگیه ...علاوه بر خوندن تصورش هم قشنگ بود...

ممنون از نظر و حضور شما

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد