بلاگر

بلاگر

تجربه های مردانه زندگی
بلاگر

بلاگر

تجربه های مردانه زندگی

داستان کوتاه : آلزایمر عاشقانه !

شما؟

من پسرتم

آهان

امروز بریم ؟

نه پدر جان، کار دارم

آخه دلم تنگ شده، اقلا منو ببر پیشش

دوره بابا ، نمیشه ، صبر کن پنجشنبه میبرمت

چند روز مونده تا پنجشنبه؟

2 روز مونده بابا

باشه

من دارم میرم سر کار چیزی لازم نداری؟

مگه کار میکنی؟

بله بابا

باشه

امروز میریم پیش مامان ؟

نه بابا جون ،گفتم که 2 روز دیگه ،پنجشنبه

من خودم هم میتونم برم ، هنوز حواسم هست

نه ، میری گم میشی ، کار میدی دستمون

باشه ، ولی قول دادی 2 روز دیگه میریم؟

حتما بابا

باشه ، من دلم میخواد باهاش حرف بزنم

میدونم بابا ، منم دلم میخواد، عجیبه همه را یادت رفته غیر مامان

آخه دوسش دارم

میدونم بابا ، پنجشنبه میبرمت ، یه ظرف خرما هم خریدم ، آمادس

شما؟!

نظرات 1 + ارسال نظر
بارون سه‌شنبه 21 مرداد 1399 ساعت 14:31

تکرار نشدنی های زندگی...

پدر خوب ، حتی با آلزایمرش هم خوبه ، فقط باشه !
ممنون از حضور شما

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد