بلاگر

بلاگر

تجربه های مردانه زندگی
بلاگر

بلاگر

تجربه های مردانه زندگی

داستان کوتاه : خاطره !

صورت سهراب  برافروخته شده بود ، همسرش رفته بود خرید ولی گوشیش جا مونده بود ،  همینطوری گوشی موبایل اونو گرفته بود دستش ، رمز ورود را بصورت اتفاقی دیده بود و چون ساده بود تو ذهنش مونده بود ، گوشی را باز کرد و  یه پیامک از همسرش برای یه شماره ناشناس دید که تکونش داد: عزیزم ، تنها شدم ، بهت زنگ میزنم !

تازه ازدواج کرده بودن حدود 2 سال پیش ، سهراب 39 سالش بود و حمیده 33 ساله ، در محل کار آشنا شده بودند و بسرعت به سمت هم جذب شدند ، سهراب مدیر بخش نیروی انسانی یک شرکت بزرگ  و حمیده هم مدیر بازرگانی آنجا بود ، حتی پست حمیده از نظر سازمانی بالاتر از سهراب بود  ، حمیده زیاد مایل به ازدواج نبود ولی سهراب دوست داشت زودتر سر و سامون بگیره ، خانواده هم بهش فشار می آوردن که زن بگیر ، این چه وضعیه تا این سن مجرد موندی ، اوایل حمیده دوست نداشت خارج از مسائل کاری با سهراب حرف بزنه ولی بعد از اینکه سهراب رسما بهش پیشنهاد ازدواج داد ، او هم تمایل پیدا کرده بود ، با هم بیرون میرفتند و گاه ساعتها قدم میزدند و از طرز فکر خودشون میگفتند ، هر دو نسبت به هم حس خوبی داشتند و منطقی هم ظاهرا مشکلی بینشون نبود. سهراب همیشه روی صداقت تاکید داشت و میگفت ، اگر همین یک مورد رعایت بشه ، ناخودآگاه انسان مجبور بقیه چیزاش را هم رعایت کنه ، وقتی راستگویی باشه ، تعهد هم هست ، وفاداری هم هست ، کسی که قرار باشه و بدونه باید حقیقت را به همسرش بگه ، خیلی از کارا را نمیکنه .

تا اینکه پای سفره عقد نشستند و با یه مراسم مختصر زندگی را شروع کردند ، تقریبا تمام بستگان حمیده خارج از کشور بودند و او با مادرش به تنهایی زندگی میکرد و در مراسم عروسی فقط چند تا از دوستان و همکاران بهمراه مادرش حضور داشتند.پدر حمیده سالها پیش فوت کرده بود و آنها را تنها گذاشته بود.

سهراب بلند شد ، گوشی موبایل را سفت تو دستش گرفته بود و فشارش میداد ، نمیدونست باید چکار کنه ، کی بود که عزیز همسرش بود؟ عادتهای اونو میشناخت ، او فقط به سهراب میگفت عزیزم ! سرش داغ شده بود و حس میکرد آشفته و گیجه ، سعی کرد تمرکز کنه ولی هر چی فکر کرد توجیهی برای این پیامک پیدا نکرد ، یعنی چی که تنها شدم زنگ میزنم؟ اون کیه که من نباید ارتباطشو با همسرم بدونم؟

ضربان قلبش تند شده بود ، میدونست حمیده تا چند دقیقه دیگه میاد ، داشت پیش خودش میگفت ، چطور باید برخورد کنم ، میخواست به شماره توی پیامک زنگ بزنه ، ولی به خودش گفت بهتره اول از خودش توضیح بخوام .

حمیده همینجور که داشت توی سوپر میوه میچرخید و سفارش میوه میداد ، فکر میکرد ، آلبالو ها را که دید ، اشک تو چشاش جمع شد ، گفت آقا لطفا 2 تا یک کیلو جداگانه آلبالو بکش ! به سهراب فکر میکرد ، شاید اون اوایل احساس آنچنانی نداشت ، ولی وقتی ارتباطشون بیشتر شده بود تمام وجودش اونو صدا میکرد و به هیچ عنوان دوست نداشت از دستش بده ، ولی هر وقت به سهراب فکر میکرد غمگین میشد نقطه ای در گذشته حمیده بود که سهراب نمیدانست !

حمیده کیسه های خرید را که زمین گذاشت سهراب را صدا کرد ، عزیزم ، سهراب جان ، من آمدم ...کسی جواب نداد ، یعنی کجا رفته بود ، تو این 2 سال میدونست سهراب منظمه و مرتبِ ، جایی بخواد بره اطلاع میده ، حمیده گوشیشو برداشت و به سهراب زنگ زد ، صدای تلفن سهراب از آشپزخانه میومد ، سهراب تلفنش را نبرده و رفته بیرون؟ بیشتر تعجب کرد.

سهراب میدونست که حمیده بزودی برمیگرده ، میدونست الان با حالی که داره ممکنه برخورد تندی بکنه ، کاری که تا حالا نکرده بود ، پیش خودش گفت بهتره برم بیرون و فکر کنم ، برخورد احساسی  و عکس العمل سریع  بدون فکر کاری بود که سهراب هرگز تو زندگیش نکرده بود.او به وفاداری حمیده ایمان داشت ولی نمیتونست اون اس ام اس را توجیه کنه !

حمیده نگران شده بود ، نشست رو مبل و رفت تو فکر ، آیا اگر سهراب بدونه بازم کنارش میمونه؟ اگر نپذیره چی؟ حس کرد قلبش فشرده شد ، صدای در آمد ، سهراب آمد و حمیده از جاش بلند شد ، طرز نگاه سهراب فرق داشت ، زیر لب جواب سلام حمیده را داد .

سکوت بدی بود ، از اون سکوت ها که حتی صدای تکون خوردن برگها را میشد بشنوی ، سهراب روبروی حمیده روی مبل نشست ، به چشماش نگاه کرد و گفت ، چیزی هست که بخوای به من بگی؟ حمیده رنگش پرید و حس کرد الان غش میکنه ، فشارش آمده بود پایین ، پرسید چطور مگه؟ سهراب گفت فقط یه سوال کردم و جواب میخوام ، حتی ناراحت یا عصبانی هم نمیشم ولی من حق دارم تکلیف خودمو بدونم ! حمیده مطمئن شد که سهراب به نحوی متوجه موضوع شده ، دیگه دلشو زد به دریا و گفت این بار سنگین را از دوشش برداره ،باری که سنگینی اون چند سال خردش کرده بود ، دیگه طاقت نداشت و شروع به گفتن کرد :

20 سالم بود ، خیلی جوان بودم و به تازگی پدر را از دست داده بودم و بدنبال محبت یک مرد ، توی محیط دانشگاه پسری بود که شاید از نظر ظاهر و لباس مورد توجه همه دخترا بود ، تنها کسی که بهش بی توجهی میکرد من بودم ، شاید بخاطر اینکه دست نیافتنی میدیدمش یا خوشم نمیومد که مرد زندگیم اینقدر مورد توجه باشه ، او بخاطر همین برخورد من از میون اون همه دختر درست آمد سراغ من ! اوایل نمیپذیرفتمش و پیشنهاد دوستیشو رد کردم تا اینکه یه روز دم غروب زنگ خونمون را زدن ، بله او بهمراه پدر و مادرش آمده بود خواستگاری ، سهراب جابجا شد و با دقت بیشتر داشت گوش میداد ، انتظار شنیدن هر چیزی را داشت غیر از این حرفا ، حمیده ادامه داد ، ما 3 ماه بعد با هم عقد کردیم ، هنوز برای عروسی روز خاصی را مشخص نکرده بودیم ، که یه روز از طرف پلیس به من زنگ زدند ، او تصادف کرده بود ، 1 هفته در کما بود و بعدش رفت و باز من تنها بودم ، حالم طبیعی نبود ، اول فکر میکردم چرا من؟ بعد دیدم این همه آدم که میرن ، بالاخره یه کسی را دارن ! ولی فقط این نیست ، مدتی بعد حس کردم صبح ها حالم بد میشه ، سرگیجه داشتم ، اوایل فکر میکردم بخاطر شوک مرگ اونه ، ولی وقتی به اصرار مادرم رفتیم دکتر ، متوجه شدم باردار هستم !

سهراب داشت به دقت گوش میکرد ، اون موقع فقط داشت گوش میکرد و حس دیگه ای نداشت ، انگار داستان زندگی یه آدم غریبه بود که داره تو یه مجله خانوادگی میخوانه ، حمیده ادامه داد ، 9 ماه بعد تو یه شب سرد زمستون خاطره به دنیا آمد ، پدر و مادر همسر سابقم هم آنجا بودن ، بچه من تنها یادگار پسرشون بود ، دلم نیومد برای چند ماهی که پسرشون مال من بود ، تنها خاطره اونو که یه عمر زحمتشو کشیده بودن ،  ازشون جدا کنم ، مادرش به پام افتاد و خاطره را ازم خواست ، گفت اگر این بچه را به من ندی من از غصه نبود پسرم دق میکنم ، خاطره ی من الان پیش اوناست ، از همون بیمارستان دادمش بهشون که بیشتر بهش دل نبندم ، کم میبینمش ولی دخترمه ، عزیزمه ، دیگه هم بیشتر از این نمیتونم پنهونش کنم ، دیوانه وار دوست دارم سهراب ، هر کاری هم بگی میکنم ، مهریه و اصلا هر چی هم دارم مال شما ، منو ببخش و هر تصمیمی بگیری من بدون حتی یک سوال اونو میپذیرم.

در باز شد و خاطره آمد تو خونه ، 8 سالش بود و کلاس دوم دبستان، حمیده پشت سرش آمد تو ، سهراب وسط حال ایستاده بود ، لبخندی روی لباش بود ، بیشتر داشت از شباهت عجیب خاطره و حمیده تعجب میکرد ، دقیقا مثل هم بودن ،انگار حمیده را کوچیک کرده باشی ، خاطره عروسک خرگوشیشو که شبا باهاش میخوابید را سفتر بخودش فشار داد ، خاطره کوچولو مکثی کرد و با اشاره مادرش را صدا کرد ، او خم شد و خاطره به آرومی در گوش مادرش گفت ، میتونم بابا صداش کنم؟

نظرات 4 + ارسال نظر
من دوشنبه 24 شهریور 1399 ساعت 14:26 http://me2020.blogsky.com

مثل همیشه عالی

سپاس از حضور شما

دختر غریبه دوشنبه 24 شهریور 1399 ساعت 12:36

چقدر بی صداقتی داد میزد تو این داستان

فقط در این داستان؟
متاسفانه اتفاقاتی از این دست در واقعیت هم پیش میاد و همشون هم عاقبت خوش ندارند.
ممنون از اینکه هستید

اشک سرخ دوشنبه 24 شهریور 1399 ساعت 08:20

چه داستان قشنگی

ممنون از حضور شما

سارا یکشنبه 23 شهریور 1399 ساعت 20:41 Http://15azar59.blogsky.com


خاطره ...

ممنون از حضورتون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد