صورت سهراب برافروخته شده بود ، همسرش رفته بود خرید ولی گوشیش جا مونده بود ، همینطوری گوشی موبایل اونو گرفته بود دستش ، رمز ورود را بصورت اتفاقی دیده بود و چون ساده بود تو ذهنش مونده بود ، گوشی را باز کرد و یه پیامک از همسرش برای یه شماره ناشناس دید که تکونش داد: عزیزم ، تنها شدم ، بهت زنگ میزنم !
تازه ازدواج کرده بودن حدود 2 سال پیش ، سهراب 39 سالش بود و حمیده 33 ساله ، در محل کار آشنا شده بودند و بسرعت به سمت هم جذب شدند ، سهراب مدیر بخش نیروی انسانی یک شرکت بزرگ و حمیده هم مدیر بازرگانی آنجا بود ، حتی پست حمیده از نظر سازمانی بالاتر از سهراب بود ، حمیده زیاد مایل به ازدواج نبود ولی سهراب دوست داشت زودتر سر و سامون بگیره ، خانواده هم بهش فشار می آوردن که زن بگیر ، این چه وضعیه تا این سن مجرد موندی ، اوایل حمیده دوست نداشت خارج از مسائل کاری با سهراب حرف بزنه ولی بعد از اینکه سهراب رسما بهش پیشنهاد ازدواج داد ، او هم تمایل پیدا کرده بود ، با هم بیرون میرفتند و گاه ساعتها قدم میزدند و از طرز فکر خودشون میگفتند ، هر دو نسبت به هم حس خوبی داشتند و منطقی هم ظاهرا مشکلی بینشون نبود. سهراب همیشه روی صداقت تاکید داشت و میگفت ، اگر همین یک مورد رعایت بشه ، ناخودآگاه انسان مجبور بقیه چیزاش را هم رعایت کنه ، وقتی راستگویی باشه ، تعهد هم هست ، وفاداری هم هست ، کسی که قرار باشه و بدونه باید حقیقت را به همسرش بگه ، خیلی از کارا را نمیکنه .
تا اینکه پای سفره عقد نشستند و با یه مراسم مختصر زندگی را شروع کردند ، تقریبا تمام بستگان حمیده خارج از کشور بودند و او با مادرش به تنهایی زندگی میکرد و در مراسم عروسی فقط چند تا از دوستان و همکاران بهمراه مادرش حضور داشتند.پدر حمیده سالها پیش فوت کرده بود و آنها را تنها گذاشته بود.
سهراب بلند شد ، گوشی موبایل را سفت تو دستش گرفته بود و فشارش میداد ، نمیدونست باید چکار کنه ، کی بود که عزیز همسرش بود؟ عادتهای اونو میشناخت ، او فقط به سهراب میگفت عزیزم ! سرش داغ شده بود و حس میکرد آشفته و گیجه ، سعی کرد تمرکز کنه ولی هر چی فکر کرد توجیهی برای این پیامک پیدا نکرد ، یعنی چی که تنها شدم زنگ میزنم؟ اون کیه که من نباید ارتباطشو با همسرم بدونم؟
ضربان قلبش تند شده بود ، میدونست حمیده تا چند دقیقه دیگه میاد ، داشت پیش خودش میگفت ، چطور باید برخورد کنم ، میخواست به شماره توی پیامک زنگ بزنه ، ولی به خودش گفت بهتره اول از خودش توضیح بخوام .
حمیده همینجور که داشت توی سوپر میوه میچرخید و سفارش میوه میداد ، فکر میکرد ، آلبالو ها را که دید ، اشک تو چشاش جمع شد ، گفت آقا لطفا 2 تا یک کیلو جداگانه آلبالو بکش ! به سهراب فکر میکرد ، شاید اون اوایل احساس آنچنانی نداشت ، ولی وقتی ارتباطشون بیشتر شده بود تمام وجودش اونو صدا میکرد و به هیچ عنوان دوست نداشت از دستش بده ، ولی هر وقت به سهراب فکر میکرد غمگین میشد نقطه ای در گذشته حمیده بود که سهراب نمیدانست !
حمیده کیسه های خرید را که زمین گذاشت سهراب را صدا کرد ، عزیزم ، سهراب جان ، من آمدم ...کسی جواب نداد ، یعنی کجا رفته بود ، تو این 2 سال میدونست سهراب منظمه و مرتبِ ، جایی بخواد بره اطلاع میده ، حمیده گوشیشو برداشت و به سهراب زنگ زد ، صدای تلفن سهراب از آشپزخانه میومد ، سهراب تلفنش را نبرده و رفته بیرون؟ بیشتر تعجب کرد.
سهراب میدونست که حمیده بزودی برمیگرده ، میدونست الان با حالی که داره ممکنه برخورد تندی بکنه ، کاری که تا حالا نکرده بود ، پیش خودش گفت بهتره برم بیرون و فکر کنم ، برخورد احساسی و عکس العمل سریع بدون فکر کاری بود که سهراب هرگز تو زندگیش نکرده بود.او به وفاداری حمیده ایمان داشت ولی نمیتونست اون اس ام اس را توجیه کنه !
حمیده نگران شده بود ، نشست رو مبل و رفت تو فکر ، آیا اگر سهراب بدونه بازم کنارش میمونه؟ اگر نپذیره چی؟ حس کرد قلبش فشرده شد ، صدای در آمد ، سهراب آمد و حمیده از جاش بلند شد ، طرز نگاه سهراب فرق داشت ، زیر لب جواب سلام حمیده را داد .
سکوت بدی بود ، از اون سکوت ها که حتی صدای تکون خوردن برگها را میشد بشنوی ، سهراب روبروی حمیده روی مبل نشست ، به چشماش نگاه کرد و گفت ، چیزی هست که بخوای به من بگی؟ حمیده رنگش پرید و حس کرد الان غش میکنه ، فشارش آمده بود پایین ، پرسید چطور مگه؟ سهراب گفت فقط یه سوال کردم و جواب میخوام ، حتی ناراحت یا عصبانی هم نمیشم ولی من حق دارم تکلیف خودمو بدونم ! حمیده مطمئن شد که سهراب به نحوی متوجه موضوع شده ، دیگه دلشو زد به دریا و گفت این بار سنگین را از دوشش برداره ،باری که سنگینی اون چند سال خردش کرده بود ، دیگه طاقت نداشت و شروع به گفتن کرد :
20 سالم بود ، خیلی جوان بودم و به تازگی پدر را از دست داده بودم و بدنبال محبت یک مرد ، توی محیط دانشگاه پسری بود که شاید از نظر ظاهر و لباس مورد توجه همه دخترا بود ، تنها کسی که بهش بی توجهی میکرد من بودم ، شاید بخاطر اینکه دست نیافتنی میدیدمش یا خوشم نمیومد که مرد زندگیم اینقدر مورد توجه باشه ، او بخاطر همین برخورد من از میون اون همه دختر درست آمد سراغ من ! اوایل نمیپذیرفتمش و پیشنهاد دوستیشو رد کردم تا اینکه یه روز دم غروب زنگ خونمون را زدن ، بله او بهمراه پدر و مادرش آمده بود خواستگاری ، سهراب جابجا شد و با دقت بیشتر داشت گوش میداد ، انتظار شنیدن هر چیزی را داشت غیر از این حرفا ، حمیده ادامه داد ، ما 3 ماه بعد با هم عقد کردیم ، هنوز برای عروسی روز خاصی را مشخص نکرده بودیم ، که یه روز از طرف پلیس به من زنگ زدند ، او تصادف کرده بود ، 1 هفته در کما بود و بعدش رفت و باز من تنها بودم ، حالم طبیعی نبود ، اول فکر میکردم چرا من؟ بعد دیدم این همه آدم که میرن ، بالاخره یه کسی را دارن ! ولی فقط این نیست ، مدتی بعد حس کردم صبح ها حالم بد میشه ، سرگیجه داشتم ، اوایل فکر میکردم بخاطر شوک مرگ اونه ، ولی وقتی به اصرار مادرم رفتیم دکتر ، متوجه شدم باردار هستم !
سهراب داشت به دقت گوش میکرد ، اون موقع فقط داشت گوش میکرد و حس دیگه ای نداشت ، انگار داستان زندگی یه آدم غریبه بود که داره تو یه مجله خانوادگی میخوانه ، حمیده ادامه داد ، 9 ماه بعد تو یه شب سرد زمستون خاطره به دنیا آمد ، پدر و مادر همسر سابقم هم آنجا بودن ، بچه من تنها یادگار پسرشون بود ، دلم نیومد برای چند ماهی که پسرشون مال من بود ، تنها خاطره اونو که یه عمر زحمتشو کشیده بودن ، ازشون جدا کنم ، مادرش به پام افتاد و خاطره را ازم خواست ، گفت اگر این بچه را به من ندی من از غصه نبود پسرم دق میکنم ، خاطره ی من الان پیش اوناست ، از همون بیمارستان دادمش بهشون که بیشتر بهش دل نبندم ، کم میبینمش ولی دخترمه ، عزیزمه ، دیگه هم بیشتر از این نمیتونم پنهونش کنم ، دیوانه وار دوست دارم سهراب ، هر کاری هم بگی میکنم ، مهریه و اصلا هر چی هم دارم مال شما ، منو ببخش و هر تصمیمی بگیری من بدون حتی یک سوال اونو میپذیرم.
در باز شد و خاطره آمد تو خونه ، 8 سالش بود و کلاس دوم دبستان، حمیده پشت سرش آمد تو ، سهراب وسط حال ایستاده بود ، لبخندی روی لباش بود ، بیشتر داشت از شباهت عجیب خاطره و حمیده تعجب میکرد ، دقیقا مثل هم بودن ،انگار حمیده را کوچیک کرده باشی ، خاطره عروسک خرگوشیشو که شبا باهاش میخوابید را سفتر بخودش فشار داد ، خاطره کوچولو مکثی کرد و با اشاره مادرش را صدا کرد ، او خم شد و خاطره به آرومی در گوش مادرش گفت ، میتونم بابا صداش کنم؟
مثل همیشه عالی
سپاس از حضور شما
چقدر بی صداقتی داد میزد تو این داستان
فقط در این داستان؟
متاسفانه اتفاقاتی از این دست در واقعیت هم پیش میاد و همشون هم عاقبت خوش ندارند.
ممنون از اینکه هستید
چه داستان قشنگی
ممنون از حضور شما
خاطره ...
ممنون از حضورتون