هنوز نیومده ، دیر نکرده بود ولی مهتاب همیشه نگران بود و تا صدای زنگ در را نمیشنید آروم نمیگرفت ، به غذا سرزد ، عطر قورمه سبزی و برنج ایرانی توی خونه پیچیده بود ، انگشتشو خیس کرد و به کنار قابلمه برنج زد ، جییییز ، برنج هم دم کشیده بود و ته دیگش هم آماده بود !
به سارا و سعید زنگ زده بود و حال خودشون و بچه هاشون را پرسیده بود ، حس میکرد همه چیز خوبه و سر جاشه ، خیالش آروم بود.
رفت کنار پنجره ای که از سمت حال به سمت حیاط باز میشد نشست ، از آنجا میشد در خانه را دید ، میز ناهار خوری داشتند ، ولی بعضی عذاها را دوست داشتند روی زمین بخورند ، مثل آبگوشت و قورمه سبزی !
سبزی تازه ، پیازی که از چند ساعت پیش توی آب انداخته بود تا تندیش گرفته بشه ، یه پیاله کوچیک ماست ، ترشی با قورمه سبزی زیاد جور نبود و سر سفره نذاشته بود ، به سفره نگاه کرد و باز به سمت پنجره خیره شد ، یه نگاه به ساعت شماطه دار توی حال انداخت ، او همیشه بموقع میومد ، هنوز دیر نشده بود ، 5 دقیقه مونده بود ، باز بلند شد و رفت سر گاز ، نمیشه که برنج را خاموش کنه ، ته دیگش نرم میشه ، یکم دیگر زیرشو کم کرد.
توی دلش یه جوری بود ، یه چیزی مثل آشوب و میدونست وقتی صدای زنگ را بشنوه آروم میگیره ، رفت جلوی آینه ، دستی به سرش کشید و یکم ریمل که زیر چشم چپش مالیده شده بود را پاک کرد ، به لباسش نگاه کرد ، همه چیز مرتب بود ... صدای زنگ آمد ، مهتاب با خوشحالی سمت آیفون رفت و درو باز کرد ، در آپارتمان را هم باز کرد و منتظر موند تا به عزیزش خوش آمد بگه ، صدای ایستادن آسانسور تو اون طبقه اومد ، بوی قورمه سبزی راهرو را هم پر کرده بود ، در باز شد پیر مردی با موهای سفید و کت و شلواری سرمه ای در حالی که یک کیف توی دستش بود از آسانسور آمد بیرون ، نفس عمیقی کشید و حدس زد شام چی دارن ، مهتاب طاقت نیاورد و توی راهرو بغلش کرد و کیفو از دستش گرفت ، پیرمرد نگاهی به همسرش کرد و به خاطر آورد 40 ساله او همونجور ازش استقبال میکنه و او چقدر این استقبال را دوست داشت !
عمر با ارزش به این میگن، زندگی رو از اول هم بلد بودن یعنی از همون 40 سال پیش.
تحسین برانگیز بود و البته باید گفت دلمون خواست، منظورم قورمه سبزی مذکور و مخلفات بود.
یعنی وسط این داستان احساسی ، قورمه سبزیش برای شما جالب بود؟
ممنون از نظر پر اشتهاتون