بلاگر

بلاگر

تجربه های مردانه زندگی
بلاگر

بلاگر

تجربه های مردانه زندگی

داستان کوتاه : استقبال عاشقانه !

هنوز نیومده  ، دیر نکرده بود ولی مهتاب همیشه نگران بود و تا صدای زنگ در را نمیشنید آروم نمیگرفت ، به غذا سرزد ، عطر قورمه سبزی و برنج ایرانی توی خونه پیچیده بود ، انگشتشو خیس کرد و به کنار قابلمه برنج زد ، جییییز ، برنج هم دم کشیده بود و ته دیگش هم آماده بود !

به سارا و سعید زنگ زده بود و حال خودشون و بچه هاشون  را پرسیده بود ، حس میکرد همه چیز خوبه و سر جاشه ، خیالش آروم بود.

رفت کنار پنجره ای که از سمت حال به سمت حیاط باز میشد نشست ، از آنجا میشد در خانه را دید ، میز ناهار خوری داشتند ، ولی بعضی عذاها را دوست داشتند روی زمین بخورند ، مثل آبگوشت و قورمه سبزی !

سبزی تازه ، پیازی که از چند ساعت پیش توی آب انداخته بود تا تندیش گرفته بشه ، یه پیاله کوچیک ماست ، ترشی با قورمه سبزی زیاد جور نبود و سر سفره نذاشته بود ، به سفره نگاه کرد و باز به سمت پنجره خیره شد ، یه نگاه به ساعت شماطه دار توی حال انداخت ، او همیشه بموقع میومد ، هنوز دیر نشده بود ، 5 دقیقه مونده بود ، باز بلند شد و رفت سر گاز ، نمیشه که برنج را خاموش کنه ، ته دیگش نرم میشه ، یکم دیگر زیرشو کم کرد.

توی دلش یه جوری بود ، یه چیزی مثل آشوب و میدونست وقتی صدای زنگ را بشنوه آروم میگیره ، رفت جلوی آینه ، دستی به سرش کشید و یکم ریمل که زیر چشم چپش مالیده شده بود را پاک کرد ، به لباسش نگاه کرد ، همه چیز مرتب بود ... صدای زنگ آمد ، مهتاب با خوشحالی سمت آیفون رفت و درو باز کرد ، در آپارتمان را هم باز کرد و منتظر موند تا به عزیزش خوش آمد بگه ، صدای ایستادن آسانسور تو اون طبقه اومد ، بوی قورمه سبزی راهرو را هم پر کرده بود ، در باز شد پیر مردی با موهای سفید و کت و شلواری سرمه ای در حالی که یک کیف توی دستش بود از آسانسور آمد بیرون ، نفس عمیقی کشید و حدس زد شام چی دارن ، مهتاب طاقت نیاورد و توی راهرو بغلش کرد و کیفو از دستش گرفت ، پیرمرد نگاهی به همسرش کرد و به خاطر آورد 40 ساله او همونجور ازش استقبال میکنه و او چقدر این استقبال را دوست داشت !

نظرات 1 + ارسال نظر
بارون یکشنبه 30 شهریور 1399 ساعت 16:17

عمر با ارزش به این میگن، زندگی رو از اول هم بلد بودن یعنی از همون 40 سال پیش.
تحسین برانگیز بود و البته باید گفت دلمون خواست، منظورم قورمه سبزی مذکور و مخلفات بود.

یعنی وسط این داستان احساسی ، قورمه سبزیش برای شما جالب بود؟
ممنون از نظر پر اشتهاتون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد