بلاگر

بلاگر

تجربه های مردانه زندگی
بلاگر

بلاگر

تجربه های مردانه زندگی

داستان کوتاه : صدای پاییز !

برگ سبز کوچولوی ما ، یه رنگ سبز خاص و باطراوت داشت ، تازه بدنیا آمده بود ، گاهی چند تا گنجیشک رو شاخه نزدیکش میشستند و با هم حرف میزدند ، برگ سبز ما حرفاشون رو گوش میکرد ، بهار بود و اونا دنبال لونه بودن و داشتن با هم حرف میزدن که کدوم درخت را برای لونه درست کردن انتخاب بکنن.

برگ سبز کوچولوی ما آرزو میکرد که گنجشکا بیان و همسایش بشن ، به یه برگ دیگه که کنارش بود نگاه کرد و گفت ، تو هم دوست داری اونا بیان رو مامان درخت لونه درست کنن؟ برگ بغلی خندید و گفت از بس جیک جیک میکنن شبا نمیذارن بخوابیم ! برگ کوچولوی قصه ما گفت اشکال نداره ما که نمیتونیم بریم اینور اونور ، اونا میرن و برامون قصه های قشنگ میارن ، برگ اونوریه خودشو به عنوان تایید یه تکون داد و گفت ، خب اره خوبه

مامان درخت سخت داشت تلاش میکرد ، اون سال خیلی بچه برگ آورده بود ، همش داشت با زمین حرف میزد که آب و غذای بیشتر میخواد ، زمین مهربون هم میگفت باشه ، من سعی خودمو میکنم ولی بخود منم داره آب کم میرسه ، خاکم رو نگاه کن یه جاهایی ترک خورده !

تابستون رسید ، برگ سبز کوچولوی ما بزرگ شده بود ، خیلی خاطره جمع کرده بود ، گاهی میدید آدمها دستای همو گرفتن و به زیرش که میرسند صبر میکنن و با هم حرف میزنن ، از آینده ، از دوست داشتن از دوستی و گاه شیطنت های بچه ها را میدید که خندش میگرفت و خودشو بعنوان شادی و خنده تکون میداد ، برگ  سعی میکرد جوری رو شاخه باشه که سایه خودشو روی هر کی میاد زیرش بندازه ، بخودش افتخار میکرد که داره یه کار مفید میکنه ، با اینکه گاهی پشتش از شدت گرمای آفتاب میسوخت ولی از وظیفه ای که داشت لذت میبرد ، سیاهی ها را نفس میکشید و هوای تمیز را بیرون میفرستاد ، فقط گاهی خیلی غمگین میشد ، یه دختر و پسر با صدای بلند داشتند بحث میکردند ، با دقت که نگاه کرد دید همونایی بودند که بهار دست همو گرفته بودند و آمده بودند و از عشق و آینده ،  صحبت میکردند ، برگ فکر میکرد چرا دارند با صدای بلند حرف میزنند ، چرا دختر داره گریه میکنه ، یه روز هم با گریه خانم گنجشکه گریه کرد ، تخمی که گذاشته بود از تو لونه افتاده بود پایین و شکسته بود ، صدای جیک جیکش خیلی غمگین بود !

کم کم بادهای سرد آمد ، پاییز داشت نزدیک میشد ، برگ احساس کرد رنگش داره تغییر میکنه زرد و نارنجی ، از برگای دیگه شنیده بود که عمرشون فقط چند ماهه ، میدونست که باید بره ،غمگین نبود ، میدونست مامان درخت قرص و محکم سرجاش نشسته ، میدونست به زمین برمیگرده و از تو دل یه درخت دیگه بیرون میاد ، نگاهی به اطراف کرد ، برگای دیگه هم همشون تغییر رنگ داده بودند و بعضیا هم دست مامان درخت را ول کرده بودند و افتاده بودند اون پایین ، میدونست تا یه مدت کوتاه میتونه دست مادرشو نگه داره  ، و بعدش یه رقص داره از رو شاخه تا زمین ! درخت مادر هر برگی که ازش جدا میشد غصه دارش میکرد ، همشون رو یه اندازه دوست داشت.

شب که شد یه زوزه شنید ، سعی کرد محکمتر دست مادرشو بگیره ولی زور باد زیاد بود ، دیگه توان نداشت ، کنده شد ، توی هوا پیچ و تاب میخورد و بالاخره به زمین رسید  ، هنوز میدید و میشنید ، هنوز حس داشت ...

برگ پاییزی که روی زمین افتاده بود ، بازم میخواست مهربونی کنه ، حتی با بدن نیمه جونش ،میدونست آدما از صدای آخرین ناله اون زیر پاهاشون لذت میبرن...

***

داشتم از خونه بیرون میومدم ، دیشب که باد اومده بود کلی برگ زیر درخت ریخته بود ،وقتی رو برگای خشک قدم میزنم ،  اون خش و خش  "صدای پاییز" را  خیلی دوسش دارم!

***

نظرات 1 + ارسال نظر
بارون شنبه 5 مهر 1399 ساعت 14:37

مثل همیشه قشنگ بود اینبار خیلی بیشتر

سپاس از شما

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد