برگ سبز کوچولوی ما ، یه رنگ سبز خاص و باطراوت داشت ، تازه بدنیا آمده بود ، گاهی چند تا گنجیشک رو شاخه نزدیکش میشستند و با هم حرف میزدند ، برگ سبز ما حرفاشون رو گوش میکرد ، بهار بود و اونا دنبال لونه بودن و داشتن با هم حرف میزدن که کدوم درخت را برای لونه درست کردن انتخاب بکنن.
برگ سبز کوچولوی ما آرزو میکرد که گنجشکا بیان و همسایش بشن ، به یه برگ دیگه که کنارش بود نگاه کرد و گفت ، تو هم دوست داری اونا بیان رو مامان درخت لونه درست کنن؟ برگ بغلی خندید و گفت از بس جیک جیک میکنن شبا نمیذارن بخوابیم ! برگ کوچولوی قصه ما گفت اشکال نداره ما که نمیتونیم بریم اینور اونور ، اونا میرن و برامون قصه های قشنگ میارن ، برگ اونوریه خودشو به عنوان تایید یه تکون داد و گفت ، خب اره خوبه
مامان درخت سخت داشت تلاش میکرد ، اون سال خیلی بچه برگ آورده بود ، همش داشت با زمین حرف میزد که آب و غذای بیشتر میخواد ، زمین مهربون هم میگفت باشه ، من سعی خودمو میکنم ولی بخود منم داره آب کم میرسه ، خاکم رو نگاه کن یه جاهایی ترک خورده !
تابستون رسید ، برگ سبز کوچولوی ما بزرگ شده بود ، خیلی خاطره جمع کرده بود ، گاهی میدید آدمها دستای همو گرفتن و به زیرش که میرسند صبر میکنن و با هم حرف میزنن ، از آینده ، از دوست داشتن از دوستی و گاه شیطنت های بچه ها را میدید که خندش میگرفت و خودشو بعنوان شادی و خنده تکون میداد ، برگ سعی میکرد جوری رو شاخه باشه که سایه خودشو روی هر کی میاد زیرش بندازه ، بخودش افتخار میکرد که داره یه کار مفید میکنه ، با اینکه گاهی پشتش از شدت گرمای آفتاب میسوخت ولی از وظیفه ای که داشت لذت میبرد ، سیاهی ها را نفس میکشید و هوای تمیز را بیرون میفرستاد ، فقط گاهی خیلی غمگین میشد ، یه دختر و پسر با صدای بلند داشتند بحث میکردند ، با دقت که نگاه کرد دید همونایی بودند که بهار دست همو گرفته بودند و آمده بودند و از عشق و آینده ، صحبت میکردند ، برگ فکر میکرد چرا دارند با صدای بلند حرف میزنند ، چرا دختر داره گریه میکنه ، یه روز هم با گریه خانم گنجشکه گریه کرد ، تخمی که گذاشته بود از تو لونه افتاده بود پایین و شکسته بود ، صدای جیک جیکش خیلی غمگین بود !
کم کم بادهای سرد آمد ، پاییز داشت نزدیک میشد ، برگ احساس کرد رنگش داره تغییر میکنه زرد و نارنجی ، از برگای دیگه شنیده بود که عمرشون فقط چند ماهه ، میدونست که باید بره ،غمگین نبود ، میدونست مامان درخت قرص و محکم سرجاش نشسته ، میدونست به زمین برمیگرده و از تو دل یه درخت دیگه بیرون میاد ، نگاهی به اطراف کرد ، برگای دیگه هم همشون تغییر رنگ داده بودند و بعضیا هم دست مامان درخت را ول کرده بودند و افتاده بودند اون پایین ، میدونست تا یه مدت کوتاه میتونه دست مادرشو نگه داره ، و بعدش یه رقص داره از رو شاخه تا زمین ! درخت مادر هر برگی که ازش جدا میشد غصه دارش میکرد ، همشون رو یه اندازه دوست داشت.
شب که شد یه زوزه شنید ، سعی کرد محکمتر دست مادرشو بگیره ولی زور باد زیاد بود ، دیگه توان نداشت ، کنده شد ، توی هوا پیچ و تاب میخورد و بالاخره به زمین رسید ، هنوز میدید و میشنید ، هنوز حس داشت ...
برگ پاییزی که روی زمین افتاده بود ، بازم میخواست مهربونی کنه ، حتی با بدن نیمه جونش ،میدونست آدما از صدای آخرین ناله اون زیر پاهاشون لذت میبرن...
***
داشتم از خونه بیرون میومدم ، دیشب که باد اومده بود کلی برگ زیر درخت ریخته بود ،وقتی رو برگای خشک قدم میزنم ، اون خش و خش "صدای پاییز" را خیلی دوسش دارم!
***
مثل همیشه قشنگ بود اینبار خیلی بیشتر
سپاس از شما