بلاگر

بلاگر

تجربه های مردانه زندگی
بلاگر

بلاگر

تجربه های مردانه زندگی

طنز : زندگی یک مدیر کل !

مادر: آخه ننه جان فعلا که نه کاری داری نه سرمایه ای، صبح تا شب و شب تا صبح هم کله ات توی اون گوشی لا...به فقط دیلینگ دیلینگ صدا میاد از توش ، یه قرون هم که پول از توش درنمیاد ، پدرتون هم که به رحمت خدا رفته ،آخه تا کی میخوای این وضعو ادامه بدی؟

پسر : مادر عزیز و محترم، الهی من فدای اون منگوله های دور روسریتون بشم ،همین منی که میبینی اینجام ، یه مدیر موفق هستم !

مادر: چی هستی؟ مدیر؟ مدیر چی ؟ مدیرِ خوردن و خوابیدن؟ چقدر حقوق میگیری ؟ پس کی میری سرکار که من نمیبینم؟ تو که تا لنگ ظهر خوابیدی ، صبحانه و ناهار و شامتم که سرجات میخوری ! کم مونده برای کارهای ضروریت هم برات ظرف تو اتاق بذاریم ! !! حالا برای من مدیر هم شدی؟

پسر: باور کن راست میگم ، من از طریق اینترنت همه کارها را انجام میدم ، الان با این وضع بیماری کسی دیگه سرکار نمیره .

مادر: خوبه خوبه ، بیماری؟ نه اینکه قبل این بیماری 6 صبح میرفتی بیل میزدی ! اصلا تنها کسی که هیچیش قبل و بعد این بیماری فرق نکرده خودتی ، مریضی هم بگیری از خودت گرفتی ! خب حالا این ادارتون کجاست ؟ چند تا کارمند داره ؟ مدیر کدوم بخش هستی؟

پسر: (سرفه جهت صاف کردن سینه) من مدیر کل هستم مادر جان ، مراجعه کننده های ما هم چند تاشون ثابتن و یه تعدادی هم متغییر و موقت ، کار من هم خیلی سخته ، اکثر موارد این مراجعین  از برنامه هام انتقاد دارن و تقریبا کل وقتم گرفته میشه که بهشون توضیح بدم که چی به چیه !

مادر : حالا اسم ادارتون چیه ؟ که من پیش حاجیه خانم(همسایه) اقلا یکمی پز بدم و بگم پسرم مدیر کل فلان جاست.

پسر : من مدیر کل وبلاگ "پسر های شیطون " هستم !

***

بقیه را نمینویسم چون ادامه ماجرا و اتفاقاتی که برای آن پسر توسط مادرش افتاد اصلا در شان یک مدیر کل نبود !

نظرات 4 + ارسال نظر
ملکه سه‌شنبه 6 آبان 1399 ساعت 21:54 http://paintlife.blogfa.com

به به چه عالی

ممنون از حضورت

سارا دوشنبه 5 آبان 1399 ساعت 16:54 Http://15azar59.blogsky.com

میگن قدیما (حالا نه خیلی قدیم هم) یه خانواده ای میرن خواستگاری برای پسرشون که از قضا بیکار هم بوده توی جلسه خواستگاری پدر دختر میپرسه آقازاده چیکارست؟
مادر محترمشون هم عرض میکنن:آقازاده رو میگین (وزیر وقت نفت) وزیر نفت هستن
حالا حکایت شما هم مثل همون آقازاده هست

با اینکه شنیده بودم ولی بازم خندیدم ، ممنون از حضور و حکایت شیرینِ شما

توسن دوشنبه 5 آبان 1399 ساعت 13:00 http://mehrnaz19brz.blogfa.com/

قشنگ سر کارمون گذاشتینا
اخرش بذار خودم بگم
با ارفاق
مادر با کمربند ب جان مدیر کل قشنگمون افتاد و ی جوری ان پسرک را بافت ک دیگ .... بقیشم خودت کامل کن گودبای

ممنون از همکاری شما

بارون دوشنبه 5 آبان 1399 ساعت 12:09

(لبخند)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد