بلاگر

بلاگر

تجربه های مردانه زندگی
بلاگر

بلاگر

تجربه های مردانه زندگی

داستان کوتاه : پرواز!

در پیاده رو آرام قدم میزد و فکر میکرد ، برگهای پاییزی در زیر پاهایش صدا میکرد و آسمان یکدست خاکستری بود ،باد سرد باعث شد یقه بارانی اش را بالا بدهد و به یاد روزهایی افتاد که با پرستو در همین خیابان قدم میزد ، چقدر شاد بودند ، به چیزی فکر نمیکردند ، یاد حرف پرستو افتاد که تکیه کلامش بود ، ... تا همیشه؟ منم میگفتم تا ابد! بعد میخندید و دستش را در هوا تکون میداد و میگفت بالاخره یه روزی  پرواز میکنم  !

دو سالِ پیش بود که علیرضا با پرستو آشنا شده بود ، توی یه کنفرانس مهندسی  ، علیرضا  41 ساله و مهندس معمار بود، پرستو 31 سالش بود و داشت ارشد میخواند ، آشناییشون خیلی زود رنگ و بوی احساس پیدا کرد ، پرستو به علیرضا میگفت میخواد بیشتر بشناسدش ولی هیچ قصدی نداره ! علیرضا خندش میگرفت ، میگفت اولا که من باید این حرفو بزنم ، تازه از کجا معلوم من قصدی داشته باشم؟ !

عجیب بود که پرستو هیچوقت از  زندگیش حرف نمیزد ، علیرضا اصولا آدمِ کنجکاوی نبود و او هم چیزی نمیپرسید ، چند بار با هم رستوران رفتند و گاهی توی پارک قدم میزدند ، تا اینکه یه روز از پرستو پرسید : میخوام بیشتر باهات آشنا بشم ، چرا مثل بقیه دخترا از خودت یا خانوادت چیزی نمیگی؟ پرستو که تا اون لحظه داشت شیطنت میکرد سرشو پایین انداخت و بعد به آرامی بلند کرد ، چشمای درشتش داشت برق میزد،تا حالا علیرضا این حالت را تو چشماش ندیده بود ،معلوم بود که نمیخواد چیزی بگه ، فقط آروم گفت ازم چیزی نپرس ! راستی بوی ادکلنتو دوست دارم ، مارکش چیه؟ ، علیرضا متوجه شد داره حرفو عوض میکنه ،دیگه چیزی نپرسید ،  فقط یه شماره موبایل از او داشت ، ولی عقیده داشت تا وقتی کسی بخواد و بتونه ،نیاز به هیچ قفل و پابندی نیست ، اگر خواستنی وجود داشته باشه ، بودن هم بهمراهش هست !

یه حسی تو وجودِ علیرضا بود که حس میکرد لحظه هایی که با پرستو هستش تکرار نمیشه ، موندنی نیست ، ولی پیشِ خودش میگفت به احساس نمیشه اعتماد کرد ، چیزیه که براش مدرک و دلیل وجود نداره.

هر روز ساعت 10 صبح پرستو به علیرضا زنگ میزد، گاهی که علیرضا جلسه داشت جواب نمیداد و پرستو براش یه پیام میفرستاد و مینوشت ... تا همیشه؟

یه روز علیرضا جلسه کاری داشت ، ساعت 1 موقتا جلسه را تموم کردن برای ناهار و قرار بود ساعت 2 ادامه بدن ، گوشیشو که سایلنت کرده بود نگاه کرد ، چند تا پیامک براش آمده بود ولی از پیامِ پرستو خبری نبود ، تعجب کرد ، زنگ زد ، موبایلش خاموش بود.

علیرضا هفته ها وقت و بی وقت به شماره پرستو زنگ میزد و هر بار پیامِ خاموش بودن موبایل بود ، تا یه شب بعد 6 ماه که خیلی دلش تنگِ پرستو بود باز زنگ زد ، اینبار داشت زنگ میخورد ، چند تا زنگ که خورد یه خانم با صدای مُسن گوشی را جواب داد ، علیرضا نمیدونست حرف بزنه یا نه ، ولی سلام کرد و گفت من علیرضا هستم ،  امکانش هست با پرستو صحبت کنم  ؟ چند لحظه سکوت  ، پرستو نیست  ، دیگه نیست پسرم ، من مادرش هستم ، 6 ماهِ پیش دیگه نتونست مقاومت کنه ، سرطان پیشرفته خون داشت ،اگه میخوای بری پیشش  قطعه 8  ردیف 22 ، بهم گفته بود چند ماه بعد گوشیشو روشن کنم و  اگه شخصی به اسمِ علیرضا زنگ زد بهش بگم کجا میتونه پیداش کنه  و یه پیام برات داشت گفت بهت بگم  ، بالاخره پرواز کردم !


انتخابی بلاگر برای این جمعه شب

نظرات 2 + ارسال نظر
بارون جمعه 7 آذر 1399 ساعت 18:32

مثل همیشه خیلی قشنگ و اما غمگین..
پرستو جزء معدود افرادی بود که میدونست کی پرواز میکنه..
ولی واقعا کی میدونه چه زمانی وقت پروازش هست؟ خوبه که قدر لحظات کنار هم بودن رو بدونیم، نوبت پرواز بعدی معلوم نیست برای کیه..
صدا و ترانه عالی ولی اشک آدمو درمیاره مخصوصا اینکه قبلش هم داستان رو خونده باشی و ربطش بدی به همدیگه..

ممنون از همراهی شما

یه بنده خدا جمعه 7 آذر 1399 ساعت 17:49 https://oldjavoon.blogsky.com/

اگه داستان باشه که خیلی عالی نگارش شده
اما اگه که واقعیت داشته باشه
فوق العاده دردناک
درهر صورت عالی عالی عالی

داستان بود و زاییده ذهنِ من ، نگران نباشید
ممنون از همراهیتون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد