بلاگر

بلاگر

تجربه های مردانه زندگی
بلاگر

بلاگر

تجربه های مردانه زندگی

داستان کوتاه : نتونست !

داشت با دستاش بازی میکرد و سرش پایین بود ، روسری لیمویی رنگش را کمی جلو کشید و تو جواب این سوالِ مهرداد که پرسیده بود هر چیزی که لازم بوده را بهش گفته یا نه ؟ گفت ، همه چیزو که گفتم ، ولی ...

6 ماه بود با هم آشنا شده بودند ، توی فرودگاه موقع بدرقه بستگانشون که مسافر بودند ، شهرزاد برای برادرش که میخواست در کانادا ادامه تحصیل بده و مهرداد برای پدرش که میرفت آلمان برای معالجه بیماری قلبیش .

یه لحظه که نگاهشون به هم گره خورد کافی بود که مهرداد به خواهرش بگه حداقل قیافه و ظاهرش همونیه که من میخوام ، خواهرش هم که ازش بزرگتر بود نگاه خریدارانه ای به شهرزاد کرد و کیفشو داد به دست مهرداد و گفت من رفتم ! مهرداد گفت کجا؟ گفت مگه خوشت نیومده ؟ دارم میرم خواستگاری ! از خودت خجالت بکش دیگه باید ترشی بندازیمت ، خب وقتی اینقدر مشکل پسندی و از این هم خوشت آمده باید رفت در دل حادثه ! مهرداد لبخندی زد ، خواهرش را میشناخت ، میدونست دیگه نمیشه جلوشو گرفت ، از آنجا شروع شد و بعد مدتی خواستگاری رسمی و یه زمانِ 6 ماهه به هم دادند برای آشنایی بیشتر ، هفته ای یکی دو بار با هم بیرون میرفتند و هر شب هم ساعتها با هم حرف میزدند. مهرداد 32 سالش بود و در شرکت پدرش کار میکرد  و شهرزاد 27 ساله و دانشجوی ارشد دانشکده هنر گرایش مجسمه سازی ، رابطه احساسی بین آندو را همه میدونستن و طبیعی هم بود ، هر دوشون سالها منتظر این بودند که کسی بیاد تو زندگیشون و همه حس و روحشون را خرجِ او کنند.

ولی  ... یه چیز مونده که نمیدونستی و لازمه که بدونی ، چون مهلتی که به هم برای آشناییِ داده بودیم داره تموم میشه و هر کدوم حق داریم که با اطلاعاتی که از هم داریم تصمیم نهایی را بگیریم و من نمیتونم چیزی را برای مدت طولانی مخفی کنم ، مهرداد کمی تکون خورد و گفت پس بگو ، اگر لازمه بگو ، اگر مربوط به گذشته است و در همان گذشته هم دفن شده ، لازم نیست که بگی ولی اگر امتدادش به حال و آینده هم میرسه میبایستی که گفته بشه !

شهرزاد گفت من دیابت نوع 2 دارم و با توجه به سنم احتمالا در آینده نیاز به تزریق انسولین روزانه خواهم داشت ،مهرداد درک زیادی از گفته های شهرزاد نداشت فقط میدونست قند خون در دیابت بالا میره  ، فکرش کمی بهم ریخت ولی احساسش بهش گفت اشکالی نداره ، یه بیماری ساده هست که خیلیا دارن ، لبخندی زد و گفت همین بود؟ شهرزاد گفت بله !

در آن لحظه برای مهرداد فقط با شهرزداد بودن و رسیدن بهش مهم بود ، تا حالا براش این مسئله پیش نیومده بود که ببینه توانایی اینو داره که بتونه در کنار کسی که بیمار خاص محسوب میشه زندگی کنه ، حالا متوجه میشد که چرا شهرزاد وقتی بیرون میرفتن نوشابه و شیرینی نمیخورد .

10 سال بعد...

قبل از اینکه حکم طلاق را امضا کنه سرشو بلند کرد و به مهرداد نگاه کرد، انگار منتظر بود اون بیاد و جلوشو بگیره ، فکر میکرد معجزه ای میشه و همه اینا خواب و خیال بوده ، اشک تو چشاش جمع شد ، مهرداد هم به یه ستون تکیه داده بود ، سالهای آخر با هم بودنشون براش خیلی سخت گذشته بود ، از بد حالیهای شهرزاد ، از اینکه همیشه ضعف داشت و زود به زود مریض میشد ، از خودش خجالت میکشید و ماه ها بود با خودش کلنجار میرفت ، با اینکه میدونست از مردانگی بدور بود حتی از انسانیت ، ولی در خودش نمیدید بتونه ادامه بده ، به خودش میگفت مگه چند سال زنده هستم ؟ مردِ این کار نبود ، پیش خودش میگفت کاش همون روزی که شهرزاد بهش گفت که بیماره ، بیشتر فکر میکرد و میرفت سراغِ یه دخترِ دیگه ، بعضی ها توان انجام دادنِ یه سری کارها را ندارند ، مهرداد هنوز هم شهرزاد و دوست داشت ، ولی نتونست ، فقط نتونست !

نظرات 8 + ارسال نظر
فرشته شنبه 14 مرداد 1402 ساعت 18:00 https://miss-f.blogsky.com/

ممنون ...هیچکدام از داستانهای من واقعی نیستند و پرداخته ذهنم هستن !
.
میدونم!!!

لبخند

فرشته شنبه 14 مرداد 1402 ساعت 13:37 https://miss-f.blogsky.com/

داستانی زیبا ...از روی واقعیت!!!

ممنون ...هیچکدام از داستانهای من واقعی نیستند و پرداخته ذهنم هستن !

دلسوختگان پنج‌شنبه 18 دی 1399 ساعت 20:43 https://dlsokhthgan4000.blogsky.com/

انتهای هر راهی، از ابتدا هم پیداست.!
این داستان نه اولین قصه تلخ زندگیست و نه آخرین آن.

کاش می فهمید، آنزمان که باید می فهمید.!
و افسوس فهمید، آنزمان که کاش هرگز نمی فهمید.!؟

خیلی تلخ بود

ضمن احترام به نظرِ شما ، ابتدای خط زندگی ، انتهای آن پیدا نیست و وقتی جوان هستیم فکر نمیکنیم این راه انتهایی هم دارد و فکر میکنیم جاودانه ایم ، از میانه راه (میانسالی) تازه متوجه میشیم یه انتهایی هم وجود دارد !
سپاس از حضور شما

scammer doll چهارشنبه 17 دی 1399 ساعت 19:42

اصلا از مهرداد خوشم نیومد
از بعدازظهره همش دارم حرص میخورم از دستش

خوبه داستان بود و تخیلی ، وگرنه با این حجم از خوش نیامدنِ همنشین های محترم ، معلوم نبود چه بلایی سرش میومد !

بارون چهارشنبه 17 دی 1399 ساعت 13:37

از این داستان، واقعیتش هم زیاد هست..
تا در شرایط اونها قرار نگیریم نمیشه درک یا حتی قضاوت کرد..
به نظر من هر دوشون اشتباه کردن، شهرزاد که این قضیه رو بعد از دلبستگی 6 ماهه مطرح کرد، بهتر بود همون اول میگفت، وقتی گفت که احساس بر منطق هر دوشون غلبه داشت.( من درک میکنم که وقتی پای احساس وسط باشه تصمیم منطقی گرفتن خیلی خیلی سخته و برای بعضی ها نشدنی..)
و مهرداد که پای حرفش نموند و این بدترین کار ممکنه، مخصوصا برای یه مرد..

توی یکی از نوشته های قدیمی نوشته بودم ، سخت ترین و در عین حال راحت ترین کار حرف زدنه ، اگر تعهد پشتش باشه سخت ترین و اگر نباشه راحت ترین کارِ دنیاست !
ممنون از وقتی که گذاشتید

مهتابی چهارشنبه 17 دی 1399 ساعت 13:32 http://m-r-moayed.blogfa.com/

واقعا بعضی اوقات خیلی سخته که در جایگاه کسی دیگه باشیم. داستان خیلی خوبی بود. خیلی چیزها که ساده می گیریمش و بعد متوجه می شیم چه دردهایی داره... داستان نکات بسیار زیادی داشت با اینکه کوتاه بود.
خیلی ها که بیمار نیستن هم دیگه طاقت دیدن همو ندارن. هیچ بیماری رو هم نباید دست کم گرفت. اینکه زنها بیشتر تو زندگی مردهای بیمار می مونن و اینکه مردها طاقت ندارن هم هست. البته که استثنا هم وجود داره ولی به طور کلی اون چیزی که من دیدم این طوری بوده...
موضوع فقط تونستن و نتونستن نیست. خود من الان طاقت یه تلنگرم ندارم. البته دیابت رو می شه کنترل کرد. می شه رفت تو اروپا و یه کیت 6 ماهه گرفت و بعد برای تمدیدش هر شش ماه یه بار یه سفر و کلی خوش گذرونی و ...
یه جای داستان هم پرش داشت. ولی به طور کلی نویسنده خوبی هستی. آفرین

خیلی وقتا در موقعیت های احساسی حرفهایی میزنیم و بعدا در موقعیت های واقعی میبینیم از پسش بر نمی آییم ، خوبه که اینجور موقع ها از نزدیکانی که به تجربه هاشون اعتماد داریم کمک بگیریم .
اروپا زیاد جای خوشگذرونی نداره ، تقریبا همه جاش مثل همِ !
انتقاد شما را برای گذرناگهانی از بعضی قسمتها (بخاطر کمبود وقت) میپذیرم و معذرت میخوام.
سپاس از همراهیتون

تیلوتیلو چهارشنبه 17 دی 1399 ساعت 12:46 https://meslehichkass.blogsky.com/

چه راحت...
به زودی مهرداد هم یه بیماری میگیره و همسر بعدیش رهاش میکنه
حتی شاید هم فرزندانش خیلی زود بسپرنش به خانه سالمندان
فقط چون نمیتونن
بهرحال هرکسی توانایی هایی داره
بعضیا نمیتونن

این داستان را بیشتر بخاطر آن نوشتم که بعضی ها وقتی احساس بهشون غلبه میکنه ، فکر میکنن همه کار میتونن بکنن ولی وقتی در موقعیت واقعی قرار میگیرند میبینند که توانش را ندارند ، زن و مرد هم نداره ، خوبه قبل از هر تصمیمی به توانایی های خودمون بیشتر آگاه باشیم.
سپاس از نظر شما

scammer doll چهارشنبه 17 دی 1399 ساعت 12:17

باید زد و مهرداد رو به دو نیم مساوی تقسیم کرد ...

ازدواج نکردن یه درده
با فکر تصمیم نگرفتن هزاردرد!

دقیقا مطلب همینه ، اگر آن موقع که مطلع شد بیشتر فکر و تحقیق میکرد ، شاید سرنوشت هر دو جورِ دیگه ای رقم میخورد ، قرار گرفتن در شرایط واقعی با حرف زدن در آن زمینه ، خیلی متفاوته .
سپاس از همراهیتون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد