بلاگر

بلاگر

تجربه های مردانه زندگی
بلاگر

بلاگر

تجربه های مردانه زندگی

داستان کوتاه : انتخابِ سخت !

همه چیز خوب بود ، نیلوفر باورش نمیشد که بعد این همه سال انتظار داره با کسی ازدواج میکنه که نمیتونه ازش اشکالی بگیره ، نیلوفر 35 سالشه دکتر دندانپزشک و مطب خصوصی داره ، آرش یکی از بیماراش بود ، مردی 40 ساله ، خوش لباس ، که همیشه بوی ادکلن دلچسبی میداد و نیلوفر از اون بو خوشش میومد ، یه بار وقتی کارِ آرش تموم شد و تشکر کرد و رفت ،نیلوفر ناخودآگاه از پنجره به بیرون نگاه کرد ، سوار یه ماشین خیلی شیک شد و داشت با موبایلش حرف میزد ، که منشی مطب گفت نفر بعد رو بفرستم و نیلوفر از دنیای خودش بیرون آمد !

اون روز به منشی گفت کمی کار داره و بعد آخرین بیمار گفت که بره ، رفت سراغ پرونده ها و پرونده آرش را درآورد ، متولد 1358 ، مهندس عمران و آدرس شرکت و منزلش هم بود ، جالب بود که خونشون یه خیابون بالاتر از خونه نیلوفر بود و اینکه در قسمت وضعیت : گزینه مجرد تیک خورده بود !

نیلوفر در انتخابِ همسر خیلی سختگیر بود ، بخاطر موقعیتی که داشت خواستگار هم زیاد داشت ، ولی از هر کدوم یه ایراد میگرفت ، چون تک دختر خانواده بود با 2 تا برادر و شدیدا مورد حمایت پدر ، کسی هم نمیتونست وادارش کنه که بدون خواست خودش ازدواج کنه.

مادرش همیشه یه چیزی بهش میگفت ، سخت گیری زیاد نتیجه خوبی نداره، اتفاقا برعکس میشه و همه چیز خرابتر میشه ، نمیشه یکی باشه که سفارشی همه چیزش همونی باشه که میخوای ، این همه خواستگار خوب داری ، برو سر زندگیت ، میخوام عروسی دخترم و  تولد نوه های دختریم  را ببینم !

ولی نیلوفر میگفت ، نه ، تا اونی که همه چیزش کامل نباشه پیدا نشه ، ازدواج نمیکنم !

آرش سالها بود که بدنبال کسی میگشت که بتونه زندگیشو با او شریک بشه ، ولی همیشه یک مسئله مانعش میشد ، او به هیچکس اعتماد لازم را نداشت ، این باعث شده بود که تا این سن مجرد بمونه ، وقتی برای ازدواج کسی بهش معرفی میشد در همان چند رفت و آمد اول حس میکرد صداقت لازم را در او نمیبینه و رابطه را قطع میکرد.

جلسه آخر کارهای دندان آرش بود ، توی اون چند باری که آرش پیش نیلوفر آمده بود ، سنگینی نگاهِ نیلوفر را روی خودش حس میکرد ، کارهای دندانش که تمام شد ، گفت ممنون خانم دکتر ، کارتون خیلی خوب بود ، نگاهی به دست چپِ نیلوفر کرد که در انگشت دومش حلقه ای نبود ، گفت برای تشکر میتونم بعد کار به یه قهوه مهمونتون کنم؟

نیلوفر مکثی کرد ، توی دلش غوغا یی بود و یه بله  با صدای بلند توی وجودش بود ،ولی ظاهرِ خودش را حفظ کرد و به آرومی گفت ، ممنون از دعوتتون ولی امروز خیلی گرفتارم ، شاید یه روزِ دیگه ! آرش لبخندی زد و با یه خداحافظی کوتاه  رفت.

بیمار های نیلوفر که تموم شدند به منشی گفت بره ، نشست روی صندلیش و با صدای بلند گفت چرا قبول نکردی؟ یه چیزیت میشه دختر ! و حسابی خودشو سرزنش کرد.

نیلوفر طاقت نیاورد و یکفته بعد به آرش زنگ زد ، گفت میتونن همدیگرو ببینند ، دیدار انجام شد و ماه ها گذشت ، نیلوفر حدود 6 ماه با آرش در ارتباط بود و هر چیزی را که فکر میکرد ممکنه برای زندگی آیندش مشکل ساز بشه را بررسی کرد و حس کرد آرش هیچ مشکلی نداره و همون مردیه که همه چیزش کاملِ !

عروسی مجللی برگزار شد و آرش و نیلوفر زندگیشون را شروع کردند ، ماه های اول مشکلی وجود نداشت ، نیلوفر به مطب میرفت و آرش هم به شرکت، ولی نیلوفر برنامه را تنظیم کرده بود که قبل از آرش به خونه برسه  ، ماه سوم بود که یه روز که آرش آمده بود خونه دید همسرش هنوز نیومده ، یک ساعت بعد نیلوفر آمد و معذرت خواست که  بیمار اورژانسی داشته و بخاطر اون دیر کرده .حس کرد آرش خیلی سرسنگینه و حتی پاسخ عذرخواهیش را هم نداد و رفت مشغول تماشای تلویزیون شد.

آرش با کار کردن او هم مشکلی نداشت و قبل از ازدواج گفته بود اگر به مسئولیت های خونه برسی ، مشکلی ندارم !

آرش توی دلش با کار کردن نیلوفر مخالف بود و عقیده داشت زنی که درآمد داره آنچنان که میبایست به حرف و خواسته های مردش توجه نمیکنه ، چند ماه گذشت و نیلوفر حس کرد رفتار آرش با او عوض شده ، چندین بار از آماده نبودن غذا و مرتب نبودن خونه گلایه شنیده بود ، او تمام سعی خودش را میکرد ولی بهرحال شدیدا به کارش علاقه داشت و آرش داشت اونو میون انتخاب کار یا زندگی قرار میداد ، پیش خودش فکر میکرد، با این همه وسواس و تحقیق و بررسی و تصور اینکه  فکرِ همه چیز را کرده، آرش را انتخاب کرده بود ولی به این نتیجه رسیده بود که هر چقدر هم احتیاط زیاد باشه بعضی مسائل خودشو وقتی نشون میده که دو نفر زیر یه سقف با هم زندگی کنند.

یه روز تعطیل که هر دو خونه بودند آرش دیگه طاقت نیاورد و حرف دلشو زد ، یا کار یا من و زندگیت ، تصمیمتو بگیر و من قبل ازدواج بهت گفته بودم که بشرطی با کار کردنت موافقم که زندگیمون دچار مشکل نشه و الان میبینم که شده !

نیلوفر خیره به آرش نگاه میکرد ، مدتی بود منتظر این صحبت بود و واقعا نمیدونست کدومو انتخاب کنه ، حس خیلی بدی داشت ، آدمی نبود که به جدایی فکر کنه و با اون سخت گیری که در انتخاب همسر داشت ، میدونست خانوادش میخوان تا ابد بهش سرکوفت بزنن و در ضمن آرش را مرد خوبی میدید و دوسش داشت و غیر این مسئله مشکلی با هم نداشتند.

***

پایان این داستان باز است ، این مطلب را نوشتم برای کسانی که شاید روزی در این موقعیت (انتخاب بین دلبستگیهاشون که میتونه هر چیزی باشه و زندگی !) قرار بگیرند و زمینه ای باشه برای فکر کردن و آمادگی قبلی برای مواجه شدن با این گونه انتخاب ها.

نظرات 7 + ارسال نظر
.. سه‌شنبه 23 دی 1399 ساعت 13:20

اختلال در زندگی از نظر عملکردی تو این داستان بهانست
از نظر من تو این داستان همه چی داشت از طرف خانم با حداکثر تلاش رعایت میشد غذا به موقع خونه مرتب و همه چی سرجاش

ولی
اولا دیدگاه اولیه یه آقا یعنی اینکه قدرت تحملش برای ارتقا خانوم تو فعالیت شغلیش چقدره خیلی مهمه
دوما معمولا آقایون به چند دلیل با فعالیت خانوما مخالفت می کنن
1-از استقلال کامل خانوم میترسن و یا دلشون میخواد خانوم یه کم وابستگی و احتیاج به مرد زندگیش داشته باشه
2- از اینکه کمتر مورد توجه قرار بگیرن بدشون میاد و تا حد ممکن میخوان در معرض توجه همسرشون باشن و هر چیزی مانع باشه باهاش جدال میکنن

میشه که مورد 2 شما در مورد خانمها هم صدق کنه ، مورد 1 را میپذیرم و از دیدِ من هم همینطوره.
من هم یک نظر در میان نظرات همنشین های گرامی هستم و قصد انتقاد یا مخالفت با هیچ نظری را ندارم.
سپاس از وقتی که گذاشتید

. سه‌شنبه 23 دی 1399 ساعت 00:03

ازدواج این دو نفر اشتباه بوده درسته که خیلی ها بدون عشق و با در نظر گرفتن موقعیت خوب طرف مقابل ، زیر یک سقف میرن ،اما چون هردوشخصیت سختگیرند و مشکل پسند ، پس از اول بدترین گزینه ازدواج بودند ، برای دوام زندگی زناشویی اگه یک نفر سختگیر و غیر منعطف باشه بهتره به سراغ کسی بره که نقطه مقابل خودشه و بامسائل آسون تر کنار میاد
تو این داستان هیچ اثری از عشق نبود ،جز مصلحت اندیشی .
اما کاریه که شده ؛) و دوتا آدم عاقل و بالغ حالا زیر یه سقف اند ، پس من اگه نیلوفر بودم ساعت کاریم رو کم میکردم تا زندگیم از هم نپاشه ، هستند از همکارای نیلوفر روزی ۴ ساعت رو بیشتر کار نمیکنن .
اگه جای آرش بودم ۴ ساعت میرفتم تو اتاق و به کارای بدم فکر میکردم :)

ممنون از نظر و یکی از نکاتِ داستان سختگیری هر دو بود که شما اشاره کردید.

scammer doll دوشنبه 22 دی 1399 ساعت 19:39

من هنوز از مهرداد داستان قبلی شما دلخورم!
آرش هم اضافه شد...
انقدر حساسه که همسرش اولین بار دیر کرده بود اخم کرده بوده و رفته سمت تلویزیون ... واه واه

اینها قبل ازدواج با هم حرف زده بودند و نیلوفر قول داده بود کارش اختلالی در زندگی بوجود نیاره ، نمیشه گفت یکسره آرش مقصره یا نیلوفر .
بحث سر این هست که یه روزی ممکنه شمای نوعی بر سر دوراهی انتخاب مابین همسر و دلبستگیتون قرار بگیرد ، لازمه از قبل آمادگی برخورد با این مسئله را داشته باشید و بهش فکر کنید !
مصداق دیگر: میتونست آرش مادر پیری داشته باشه که وظیفه نگهداری از او را به عهده داره ، اگر بخاطر این قضیه به زندگیش صدمه میخورد و نیلوفر اعتراض میکرد ؟ میبایستی قبل از ازدواج به چیزهایی که میبایست بعد ازدواج ازش دل کند یا تعدیلش کرد ، فکر کرد و براش راه حل پیدا کرد.
سپاس از نظرتون

رهگذر دوشنبه 22 دی 1399 ساعت 17:22

سلام
از دغدغه های من که تو سؤالم هم بود!

رهگذر اگر جای نیلوفر بود، شغلش رو انتخاب می کرد!
دلیلش رو از نظر رفتاری توضیح می دم: مردی که چنین شرطی رو پیش روی همسرش قرار میده، بعداً گامهای بیشتری برمی داره: بین من و بچه، بین من و خانواده ات، بین من و نفس کشیدنت...
نمی دونم بچه هایی که تو بازار گریه می کنن و یا آسیبی به خودشون می رسونن و برای ساکت کردنشون اون وسیله رو می خرن دیدید یا نه؟ آرش دقیقاً با عدم رشد شخصیتی و فکری همون مرحله زندگی میکنه و با توجه به سنش هم نمیشه عوضش کرد.

خود من هم در رابطه با این داستان نظری دارم که تا چند روز دیگه شاید در پنجشبه ای عزیز در نظرات بنویسم.
سپاس از نظر شما

scammer doll دوشنبه 22 دی 1399 ساعت 15:11

پایان داستان برای من :
نیلوفر شوهرش را دو دستی چسبید!

اینجوری که شما گفتید ، یه چیزی از چسبیدن هم فراتر بود ! (لبخند)
سپاس از نظرِ شما

بارون دوشنبه 22 دی 1399 ساعت 13:56

حس فیلمهایی رو داشت که بعد از دو ساعت دیدن تازه متوجه میشی داستان باز هستن البته اینم خوبه که میشه آخرش رو به دلخواه تفسیر کرد.

دو راهی های سخت، منطقی ترین تصمیمات رو لازم دارن..سخته..
شاید اگر نیلوفر از همون اول تعادل رو در نظر میگرفت به این دو راهی نمیرسید، موقعیت خوبی داره ولی انتخابش که آرش باشه رو به سختی بدست آورد، به نظر من هر چیزی رو میشه فدای زندگی کرد ولی برعکسش رو نه.
قشنگ بود، ممنون

سپاس از شما و نظرتون

سارا دوشنبه 22 دی 1399 ساعت 13:25 Http://15azar59.blogsky.com

خب من اگر جای نیلوفر بودم به این فکر میکردم که ۲ تا کار میتونم بکنم 1: همسر و زندگی را انتخاب کنم نیلوفر بهر حال مهارت کار را داره و چندین سال هم کار کرده و تجربه هم داره هر وقت به هر دلیلی احتیاج به درامد مستقل داشته باشه میتونه دوباره به کار برگرده ...2:اینکه میتونه هم کار و هم خونه زندگی را داشته باشه اما با درامد کمتر تعداد بیمارانی که میبینه کم‌کنه و فقط از یک نیمروز کار کنه محدود کنه تعداد بیمار ها رو و در این مورد با همسرش صحبت کنه ....
و در کل
از نظر من اولیت با زندگی مشترک هست بخصوص اگر درامد مرد کفاف زندگی را بده و اون مرد هم مرد خوبی باشه

بیشتر خط آخرتون جواب نهایی شما محسوب میشه و ممنون از اظهار نظرتون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد