بلاگر

بلاگر

تجربه های مردانه زندگی
بلاگر

بلاگر

تجربه های مردانه زندگی

داستان کوتاه : خواستگار !

به چشماش سرمه زده بود ، ماتیک ملایم ، موهاشو درست کرده بود ، همونجور که او میخواست ، دل تو دلش نبود ، به فکر سینی چایی بود که یه موقع آبرو ریزی نکنه و نریزه ، چادر نماز مادرش را اتو کرده بود و آماده بود که علی که آمد سرش کنه ، جلوی مادر و خواهر شوهر که نمیشد بی چادر بیاد !

بابا نشسته بود و ادای روزنامه خواندن را در میاورد ولی عاطفه میدونست فقط داره ادا در میاره و استرس داره ، فقط یه دختر داشت و 2 پسر ، دخترشو خیلی دوست داشت و عزیزِ بابا بود ، عاطفه هم به باباش عشق میورزید ، مادرش که فرشتۀ مهربونی  بود ، ولی علی رو یه جور دیگه دوست داشت ، خیلی مرد بود ، تو بازار کار میکرد ، تازگی برای خودش کار میکرد و وقتی عاطفه را دیده بود ، موقعی بود که از راه مدرسه میومد خونه ، دل بهش داده بود و یه روز بالاخره تو کوچه مدرسه عاطفه اینا یه نامه بهش داده بود و حسشو گفته بود ، عاطفه 17 سالش بود و سال آخر که دیپلم میگرفت ، گاهی شبها با تلفن تا نزدیک صبح با هم حرف میزدن ، از آینده ، از اسم بچه هاشون ، اگه پسر شد آرش ، دختر که شد مه رو !

صدای زنگ آمد ، عاطفه قلبش شدید میتپید ، چشماشو باز کرد و از خاطرات بیرون اومد ، گوشی درب باز کن را برداشت ، یه پسر شیرین 8 ساله میگفت مامان بزرگ باز کن منم ، عاطفه با گوشه روسریش قطره اشکِ گوشه چشمشو پاک کرد و میدونست که هیچکس نمیدونه اونروز سالروز خواستگاری علی بود ، 41 سال پیش در همین روز و سال پیش او رفته بود و عاطفه را تنها گذاشته بود !

نظرات 9 + ارسال نظر
Zahragoli سه‌شنبه 26 اسفند 1399 ساعت 21:13 http://zahragoolii.blogfa.com

من میو میو
آخه امروز یکم خلاقیت به خرج دادم مغزم خستش شده

احتمالا بعد ناهار نخوابیدید !
نمیدونم چطور میتونم این فاجعه را تفسیر کنم !
امیدوارم دیگه براتون پیش نیاد ! (لبخند)

Zahragoli سه‌شنبه 26 اسفند 1399 ساعت 21:01 http://zahragoolii.blogfa.com

حالا که کامنتارو میخونم متوجه شدم
من فکر میکردم کلا بهم نرسیدن و شب خاستگاری علی مرده و حالا عاطفه با یکی دیگه ازدواج کرده...

نه ، علی یه سال پیش رفته ، با هم ازدواج کردن و 40 سال زندگی کردن ، اون روز سالگرد خواستگاری علی از عاطفه بوده ، فکر کنم من میو میو یا شما میو !

همنشینِ خوبان سه‌شنبه 26 اسفند 1399 ساعت 19:55

فیلمی سراغ دارید معرفی کنید این روزا ببینیم

Passengers

همنشینِ خوبان سه‌شنبه 26 اسفند 1399 ساعت 19:50

خوبه که ازدواج کردند ، نوه هم دارن !

بله
ممنون از همراهیتون

سارا سه‌شنبه 26 اسفند 1399 ساعت 18:33 Http://15azar59.blogsky.com

من‌متوجه نشدم درست یعنی علی با عاطفه ازدواج کرده بود و الان فوت شده بود یا اینکه فقط خواستگاری کرده بود و دیگه نتونسته بود باهاش ازدواج کنه ؟

ازدواج کرده بود ولی الان دیگه نبود !

توسن سه‌شنبه 26 اسفند 1399 ساعت 18:14 http://mehrnaz19brz.blogfa.com/

من ک همیشه از این شوخیا باهات میکنم احساس کردم اندوهیدی
اندوهیدی؟

نه ، متاسفانه متن لحن نداره !

Zahragoli سه‌شنبه 26 اسفند 1399 ساعت 14:45 http://zahragoolii.blogfa.com

اصلا توقع این پایان تلخ رو نداشتم

متاسفم ولی نویسنده بیشتر از همه چی به اون حسی که میاد سراغش فکر میکنه.

توسن سه‌شنبه 26 اسفند 1399 ساعت 14:40 http://mehrnaz19brz.blogfa.com/

اصلانشم قشنگ نبود
اصلانشم ایحساساتی نشدم
ن از کیک خامه حرفی زدی ن حلوا
این ک نشد

در هر صورت ممنون از اینکه خواندیدن

بارون سه‌شنبه 26 اسفند 1399 ساعت 14:04

امیدوارم اونهایی که واقعی همو دوست دارن بی هم نرن، با هم برن..( البته بعد از سالها خوشبختی)
خیلی قشنگ بود

سپاس از شما

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد