بلاگر

بلاگر

تجربه های مردانه زندگی
بلاگر

بلاگر

تجربه های مردانه زندگی

داستان کوتاه : هنوزم !

بچه هایش بزرگ شده بودند، دختری 17 ساله و پسری 21 ساله ، یه زندگی معمولی ، زیادی معمولی ! ، شوهرش به سر کار میرفت و گاهی هم دیر میآمد ، دیگر مثل آن اوایل زندگی نبود که نبودنهای گاه و بیگاهش برایش اهمیتی داشته باشند ، خودش هم مایل بود تنها باشه ،سالها بود رنگی از احساس و آغوش را ندیده بود ، 25 سال از ازدواجشان گذشته بود .

به یاد آخرین باری افتاد که او را دیده بود :

برام خواستگار آمده ، همه چیزش خوبه ، نمیتونم  تنهایی جلوی خانوادم بایستم ، بیا ، زودتر بیا ،الان نزدیکِ عیدِ اونا میخوان عید عقد کنیم ، ... نمیتونم بیام ، من مرد هستم ، تا کار و درآمد مناسب نداشته باشم ، تا مطمئن نباشم که برای کسی که تو زندگیمه یه حداقل هایی را تامین میکنم ، نه ، اصلا نمیشه ، نمیتونم یه روزی یه جایی سرمو بندازم پایین و از نداشتنم خجالت بکشم !

دختر اشکی بروی گونه اش فروریخت و رفت ...

هر سال 17 اسفند، آخرین باری بود که او را دیده بود و هنوزم در اون روز با یادآوری اون خاطره قطره اشکی بروی گونه هایش میچکه !

نظرات 13 + ارسال نظر
ناشناس سه‌شنبه 24 مرداد 1402 ساعت 09:24

اون پسری که خانم عاشقش بوده به ایشون علاقه نداشته،اگه علاقه داشت برای خواستگاری اقدام می کرد و بهونه نمیاورد.
اون پسر اگه درک درستی از عشق داشت می دونست با بودنش تمام دنیا رو به دختر می داد؛ نیازی به تامین حداقل ها نبود.
عشق واقعی ازبین نمی ره؛اتفاقا در گذر زمان بیشتر میشه.
بابا و مامان من ۴۴ ساله ازدواج کردن ،توی این سالها اختلاف داشتن ،از هم دلگیر شدن ،اما از هم دور نشدن و همیشه کنار هم بودن و از هر مشکلی درس گرفتن و هر روز عشقشون به هم بیشتر میشه و علتش اینه که مامان و بابام بعد از ۴۴ سال زندگی مشترک هنوزم نکات همسرداری رو می خونن، هنوزم دارن در مورد زندگی یاد میگیرن و سعی می کنن رشد کنن.

بسیار عالی ناشناس گرامی...امیدوارم تا همیشه همینطور باشن ، ممنون از حس خوبی که منتقل کردید.

فرشته سه‌شنبه 10 مرداد 1402 ساعت 18:23 https://miss-f.blogsky.com/

اموزنده بود...
راجب عشق صحبت ها و حرف های نگفتنی زیاده و هر کسی از دید خودش به عشق نگاه میکنه!
معتقدم تویه هر رابطه ای هر جوری که باشه بالاخره بعد مدتی سرد میشه به جز یه رابطه..
رابطه ای که با دوست داشتن باشه اینطور نمیشه( دوست داشتن با عاشق بودن فرق داره)
به داستانتون ایراد نمیگیرم به هیچ وجه!!!!
نظر شخصیمو میگم که عیال مربوطه عاشق اون مرد نبوده و سعی هم نکرده فراموشش کنه ...
چون خودش نخواسته زندگی شان سرد تر شده و از هم فاصله گرفتند ..
اگر با کمی تدبیر و ظرافتی که در وجودش بود میتونست کاری بکنه که در کنار همسرش هم اون فرد رو فراموش کنه و هم از زندگی لذت ببره
ایشون خودش نخواسته و یعنی خودشو محکوم به این کرده که تا اخر عمر با یاد و فکر اون باشه!!؟؟

البته معلوم نبود با اون ازدواج کرده بود هم زندگیش خیلی عالی میشد !
ممنون از نظر و تفسیر شما

تهران مازراتی چهارشنبه 8 اردیبهشت 1400 ساعت 16:17

احتمال بالای خیانت
دلم برای همچین مردایی میسوزه خب سنتی ازدواج نکنید حاج خانم فکرش جای دیگست

جلوی احساس را گرفتن سخته ، ولی میپذیرم که میبایست مطمئن شد طرفِ دیگه حواسش به جای دیگه نیست (چه مرد چه زن) و بعد اقدام جدی کرد !
ممنون از توجه و نکته سنجی شما

scammer doll سه‌شنبه 7 اردیبهشت 1400 ساعت 19:23

خاطرات هیچوقت فراموش نمیشن

خاطرات جدید که بوجود میاد ، از دیدِ من قبلیا پاک میشن ، خصوصا اگه خاطرات بهتری باشن !

mehraban سه‌شنبه 7 اردیبهشت 1400 ساعت 17:01 http://bluesmile.blogfa.com

آپ داون ینی چی؟

بالا و پایین، بی ثبات بودن !

همنشینِ خوبان سه‌شنبه 7 اردیبهشت 1400 ساعت 15:27

نکته اش همینه سالها رنگی از احساس و آغوش ندیده ! نکنه زیر سر همسرش بلند شده
بلاگر کی نظرتون رو میزارید بیام بخونمش یعنی نکته !

دیگر مثل آن اوایل زندگی نبود که نبودنهای گاه و بیگاهش برایش اهمیتی داشته باشند.
اوایل زندگی حساسیت ها بهم زیاده و اکثرا باعث درگیری میشه ، بعد یه مدت دیگه نسبت به یه چیزهایی بی تفاوت میشن !

همنشینِ خوبان سه‌شنبه 7 اردیبهشت 1400 ساعت 15:21

نمیتونیم جلوی خاطرات رو بگیرم ؟

گمونم نظر بلاگر این باشه که: حتی اگه با همون مردی که دوستش داشت هم مزدوج میشد ، بعد ۲۵ سال زندگی دیگه خبری ازون عشق و حرارت اول نبود! و بعد یه مدت همه چی معمولی میشه !

این که نظر کلی منه ، ولی یه نکته دیگه ای هم داره ، یه راهنمایی میکنم ، ربطی به خاطرات نداره !

توسن سه‌شنبه 7 اردیبهشت 1400 ساعت 14:51

نبودنشو پذیرفته بود احساساتش نسبت ب اولا فروکش کرده بود ،زمان ....فقط گاهی اوقات ک یادش میوفتاد حس بهش غلبه میکرد. ولی بنظر مرد مسئولیت پذیری میومد
ب قول خودت ب هرچیزی ک میخام نمیشع برسیم

ممنون از نظرتون ، همنشین های محترم به نکاتِ خوبی اشاره کردند ولی این مطلب یه نکته دیگه هم داره که کسی بهش توجه نکرده !

Zahragoli سه‌شنبه 7 اردیبهشت 1400 ساعت 13:53 http://zahragoolii.blogfa.com

نوشته بودین خاستگاری که اومده همه چیز تمامه بنظرم اون خاستگار صادقانه جلو نیومده و اونجور که گفته همه چیز تمام نبوده ...
اون آقا هم صادق بود و به خانمی که دوست داشت بخاطر صداقتش نرسیده...
امیدوارم تونسته باشم منظورمو برسونم

بوده ، زندگی همینه دیگه ، فکر میکنی لیلی و مجنون بعد 25 سال زندگی چطور میشدن؟ از عشاق نامدار تاریخ هیچکدام به هم نرسیدند ، برای همین نامدار شدند !
ولی هیچکدام از همنشین های محترم به نکته ای اشاره نکردندکه موردِ نظرم بود!
امیدوار باش با نمره 11 و بیست پنج صدم نظرتون را رسوندین ! (لبخند)

همنشینِ خوبان سه‌شنبه 7 اردیبهشت 1400 ساعت 12:49

از نظر من به آدم ها همونقدر ارزش و بها بدیم که بهمون میدن . تو این مورد هیچ وقت تخفیف ندیم .
اینکه مردی صرفا بخاطر مهیا نبودن شرایط مالی ، عشق و علاقه تو رو نبینه ، ارزش مورد علاقه قرار گرفتن رو نداره ، کم نیستن زنهایی که حاضرند شونه به شونه مردی که دوستش دارن برای ساختن یه زندگی آروم و خوب تلاش کنند ، تا در کنار هم خوش باشند .

به نظرم وقتی مردی زنی رو بخواد ، هیچ مانعی باعث نمیشه از خواستش کوتاه بیاد، اگه دنبال بهانه اس (مثل مهیا نبودن شرایط مالی ) یعنی نمیخواد ! پس این زن قصه به نظرم از بی عقل ترین آدم های کره زمینه که ، بجای روشن نگه داشتن چراغ خونه و عشق دادن به اهالی خونه ، هنوز به اون مرد فکر میکنه

سپاس از نظرتون ، به نکته ای که گفتم اشاره نکردید!

همنشینِ خوبان سه‌شنبه 7 اردیبهشت 1400 ساعت 12:39

سلام بلاگر
ازدید من مهمترین قسمت این داستان ، بی عقلی خانمه که بجای اینکه به زندگیش گرمی و حرارت و عشق بده ، بعد از ۲۵ سال هنوز داره به کسی فکرمیکنه که نباید !

نکته اصلی داستان از دیدمن مطلب دیگه ای هست. جلوی خاطره را که نمیشه گرفت، میشه؟

سارا سه‌شنبه 7 اردیبهشت 1400 ساعت 12:30 http://15azar59.blogsky.com

بهشون بگید یه بلاگر هستش که میفرماید:
خانم محترم به اون عشق قدیمی هم میرسیدید وضعتون بهتر از الان نبود
والا.. این بود ارمانهای بلاگر ایا؟؟؟ که بعد اینهمه پند و اندرز حکیمانه و پیرمردانه تازه برسه به این داستان؟
بهشون بفرمایید دوباره وبلاگ را بخونید باشد که پند گیرید

دقیقا همین میشد ، ولی یه نکته دیگه هم داشت !

بلاگر سه‌شنبه 7 اردیبهشت 1400 ساعت 12:18

از دیدِ شما مهمترین نکته این داستان کدام قسمت است؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد