بلاگر

بلاگر

تجربه های مردانه زندگی
بلاگر

بلاگر

تجربه های مردانه زندگی

داستان کوتاه : سرشار از سکوت ! (قسمت اول)

من  یه پسر دارم و نمیذارم بدبخت بشه و عذاب بکشه ، مادرم این چه حرفیه میزنی ، چه بدبختی ؟ چه عذابی؟

همین مونده بود که بگم عروسم یه دختر لاله و نمیتونه حرف بزنه ، همین بس نیست؟ مگه خودت چه عیب و ایرادی داری پسرم ؟ عاقل باش ، الان احساساتی شدی ، بعدا پشیمون میشیا !

***

سعید بحث را ادامه نداد و برگشت به اتاقش ، یه خواهر داشت که شوهر کرده بود و رفته بود سر زندگیش ،پدرش هم استاد بازنشسته داشگاه بود و غیر از پی گیری اخبار و خواندن روزنامه و خرید هایی خونه تقریبا کار دیگه ای نمیکرد، سعید هم بعد اینکه تو یه شهرِ دیگه مهندسی الکترونیک خوانده بود ، برگشته بود پیش پدر و مادرش و یه شرکتِ کوچیک در زمینه کارش راه انداخته بود که داشت یواش یواش گسترش پیدا میکرد ، تا اینکه با شیده آشنا شد ، شیده مهندسِ معمار بود و اونو تو یه نمایشگاه خانه های هوشمند دیده بود که هم به کار سعید ربط داشت هم به کار شیده ،  اولین بار وقتی توی غرفه شرکت معماری،  شیده بهش کاتالوگ کارهاشون را داد و با لبخند و اشاره بهش خوش آمد گفت ، حسِ خوبی به سعید داد ، با اینکه متوجه شد شیده  نمیتونه حرف بزنه ولی میتونست بشنوه ، براش جالب بود که بعنوان  مدیر فروش آن شرکت معماری معتبر بود و با اینکه توان حرف زدن نداشت ، ولی بخوبی داشت کارشو ارائه میداد.

***

وقتی بعد یه ماه سعید به دفتر شرکتی که شیده در آن کار میکرد در یکی از خیابانهای شمال تهران رفت ، متوجه شد خیلی بیشتر از اونی که فکر میکرد دختر موفقیه !

شیده با روی خندان از سعید استقبال کرد و اونو به اتاق کنفرانس برد ، یکی دیگه از همکارهاشون هم آنجا بود و کمی در زمینه کار صحبت شد و نمونه نقشه هایی که محل تجهیزات هوشمند سازی ساختمان هم در آن تعبیه شده بود به سعید نشون داد .

سعید بیشتر محو شیده بود ، ظاهرش ، لباسهایی که شیک و برازنده بود و چشمهایش که پر از شورِ زندگی و عشق به کارش بود، توی همون اتاق کنفرانس سعید حس کرد یه چیزی توی وجودش بیشتر از صحبت کاری اونو به سمت شیده میکشه !

***

شیده بعد از اون جلسه متوجه نگاه های سعید شده بود ولی سعی میکرد احساسِ خودشو سرکوب کنه ، اونم از سعید خوشش اومده بود ولی پیشِ خودش میگفت ، نمیشه،  اون یه مهندس خوش تیپ با یه آینده خوب ، من با یه مشکل مادرزادی و ناتوانی در صحبت کردن !

شیده با منطق میونه خوبی داشت ، از بچگی یاد گرفته بود در مقابل تمسخر بچه های دیگه از خودش عکس العمل نشون نده و فقط لبخند بزنه ، با اینکه هر بار لبخند یه چیزی درون وجودش میشکست ولی همین ها باعث شده بود قوی بشه و تحملش بالا بره و الان صرفا به کارش فکر میکرد و دنبال احساس نبود ، یه بار تو دانشگاه یه پسر بهش نزدیک شده بود و او هم تا حدی بهش اجازه داده بود و بعد یه مدت به خودش گفت ، تو که از اون خوشت نیومده ، چون اون ناتوانی نداره و تو داری داری روی  حست پا میذاری؟ این باعث شد که با او هم ادامه نده و یه روز با زبان اشاره و نوشتن یه نامه ارتباطش را باهاش تموم کنه .

پدر و مادر شیده با هم نسبت فامیلی داشتند و بعد تولدش از ترس اینکه بچه های دیگه هم ممکنه مشکل داشته باشند دیگه بچه دار نشده بودند و تمام وقت و توجهشون رو روی شیده گذاشته بودند و شاید یکی از دلایلی که باعث شده بود شیده دانشگاهشو با معدل خوب تموم کنه و کارِ خوبی پیدا کنه همین بود.

***

ادامه دارد.

نظرات 4 + ارسال نظر
توسن سه‌شنبه 28 اردیبهشت 1400 ساعت 15:24

ولی کلاسهای نوشتار درمانی برای بعضی خوبه.
.
صب کن ببینم الان منظورت از بعضیا کیه؟
(توسن ی ابروشو بالا انداخته منتظر جوابه )

به همون کسی که اینو به خودش میگیره ! (لبخند)

توسن سه‌شنبه 28 اردیبهشت 1400 ساعت 15:11

چشمها و لبخند شیرین شیده جلوی صورتش میومد
.
.
من اعتراض دارم اقای نویسنده چشماتو درویش کن

درویشِ بیچاره ! هیچی هم نداره ها ولی همه جا حرفش هست ! (لبخند)

توسن سه‌شنبه 28 اردیبهشت 1400 ساعت 08:16

بنظرم زودتر شیده رو بفرس کلاس گفتار درمانی همه خاستگاراش دارن میپرن کههه نمیشه؟

متاسفانه مشکلشون با گفتار درمانی حل نمیشه ، ناتوانی مادرزادی دارن و قادر به تکلم نیستند .
***
ولی کلاسهای نوشتار درمانی برای بعضی خوبه ! (لبخند)

همنشینِ خوبان سه‌شنبه 28 اردیبهشت 1400 ساعت 00:46

ممنون بلاگر که دوباره برای مخاطبینتون داستان نوشتید
منتظر ادامه داستان می مونیم

سپاس از همراهیتون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد