من یه پسر دارم و نمیذارم بدبخت بشه و عذاب بکشه ، مادرم این چه حرفیه میزنی ، چه بدبختی ؟ چه عذابی؟
همین مونده بود که بگم عروسم یه دختر لاله و نمیتونه حرف بزنه ، همین بس نیست؟ مگه خودت چه عیب و ایرادی داری پسرم ؟ عاقل باش ، الان احساساتی شدی ، بعدا پشیمون میشیا !
***
سعید بحث را ادامه نداد و برگشت به اتاقش ، یه خواهر داشت که شوهر کرده بود و رفته بود سر زندگیش ،پدرش هم استاد بازنشسته داشگاه بود و غیر از پی گیری اخبار و خواندن روزنامه و خرید هایی خونه تقریبا کار دیگه ای نمیکرد، سعید هم بعد اینکه تو یه شهرِ دیگه مهندسی الکترونیک خوانده بود ، برگشته بود پیش پدر و مادرش و یه شرکتِ کوچیک در زمینه کارش راه انداخته بود که داشت یواش یواش گسترش پیدا میکرد ، تا اینکه با شیده آشنا شد ، شیده مهندسِ معمار بود و اونو تو یه نمایشگاه خانه های هوشمند دیده بود که هم به کار سعید ربط داشت هم به کار شیده ، اولین بار وقتی توی غرفه شرکت معماری، شیده بهش کاتالوگ کارهاشون را داد و با لبخند و اشاره بهش خوش آمد گفت ، حسِ خوبی به سعید داد ، با اینکه متوجه شد شیده نمیتونه حرف بزنه ولی میتونست بشنوه ، براش جالب بود که بعنوان مدیر فروش آن شرکت معماری معتبر بود و با اینکه توان حرف زدن نداشت ، ولی بخوبی داشت کارشو ارائه میداد.
***
وقتی بعد یه ماه سعید به دفتر شرکتی که شیده در آن کار میکرد در یکی از خیابانهای شمال تهران رفت ، متوجه شد خیلی بیشتر از اونی که فکر میکرد دختر موفقیه !
شیده با روی خندان از سعید استقبال کرد و اونو به اتاق کنفرانس برد ، یکی دیگه از همکارهاشون هم آنجا بود و کمی در زمینه کار صحبت شد و نمونه نقشه هایی که محل تجهیزات هوشمند سازی ساختمان هم در آن تعبیه شده بود به سعید نشون داد .
سعید بیشتر محو شیده بود ، ظاهرش ، لباسهایی که شیک و برازنده بود و چشمهایش که پر از شورِ زندگی و عشق به کارش بود، توی همون اتاق کنفرانس سعید حس کرد یه چیزی توی وجودش بیشتر از صحبت کاری اونو به سمت شیده میکشه !
***
شیده بعد از اون جلسه متوجه نگاه های سعید شده بود ولی سعی میکرد احساسِ خودشو سرکوب کنه ، اونم از سعید خوشش اومده بود ولی پیشِ خودش میگفت ، نمیشه، اون یه مهندس خوش تیپ با یه آینده خوب ، من با یه مشکل مادرزادی و ناتوانی در صحبت کردن !
شیده با منطق میونه خوبی داشت ، از بچگی یاد گرفته بود در مقابل تمسخر بچه های دیگه از خودش عکس العمل نشون نده و فقط لبخند بزنه ، با اینکه هر بار لبخند یه چیزی درون وجودش میشکست ولی همین ها باعث شده بود قوی بشه و تحملش بالا بره و الان صرفا به کارش فکر میکرد و دنبال احساس نبود ، یه بار تو دانشگاه یه پسر بهش نزدیک شده بود و او هم تا حدی بهش اجازه داده بود و بعد یه مدت به خودش گفت ، تو که از اون خوشت نیومده ، چون اون ناتوانی نداره و تو داری داری روی حست پا میذاری؟ این باعث شد که با او هم ادامه نده و یه روز با زبان اشاره و نوشتن یه نامه ارتباطش را باهاش تموم کنه .
پدر و مادر شیده با هم نسبت فامیلی داشتند و بعد تولدش از ترس اینکه بچه های دیگه هم ممکنه مشکل داشته باشند دیگه بچه دار نشده بودند و تمام وقت و توجهشون رو روی شیده گذاشته بودند و شاید یکی از دلایلی که باعث شده بود شیده دانشگاهشو با معدل خوب تموم کنه و کارِ خوبی پیدا کنه همین بود.
***
ادامه دارد.
ولی کلاسهای نوشتار درمانی برای بعضی خوبه.
.
صب کن ببینم الان منظورت از بعضیا کیه؟
(توسن ی ابروشو بالا انداخته منتظر جوابه )
به همون کسی که اینو به خودش میگیره ! (لبخند)
چشمها و لبخند شیرین شیده جلوی صورتش میومد


.
.
من اعتراض دارم اقای نویسنده چشماتو درویش کن
درویشِ بیچاره ! هیچی هم نداره ها ولی همه جا حرفش هست ! (لبخند)
بنظرم زودتر شیده رو بفرس کلاس گفتار درمانی همه خاستگاراش دارن میپرن کههه
نمیشه؟
متاسفانه مشکلشون با گفتار درمانی حل نمیشه ، ناتوانی مادرزادی دارن و قادر به تکلم نیستند .
***
ولی کلاسهای نوشتار درمانی برای بعضی خوبه ! (لبخند)
ممنون بلاگر که دوباره برای مخاطبینتون داستان نوشتید
منتظر ادامه داستان می مونیم
سپاس از همراهیتون