بلاگر

بلاگر

تجربه های مردانه زندگی
بلاگر

بلاگر

تجربه های مردانه زندگی

داستان کوتاه : سرشار از سکوت ! (قسمت دوم و پایانی)

سعید توی اتاقش خودشو انداخت رو تخت و دستشو گذاشت زیر سرش و فکر میکرد ، حرفهای مادرش تلخ بود ولی در 35 سالگی به آن تجربه رسیده بود که بدونه عموما واقعیت ها تلخ هستند !

از یه طرف حسش نمیتونست رهاش کنه ، به این فکر میکرد آیا میتونه یه عمر با نزدیکترین فرد زندگیش مکالمه متقابل نداشته باشه؟ یا اگه بچه دار بشن شیده چطور میتونه به مسائل بچه برسه؟ توی یه مهمونی خانوادگی یا با همکارها مشکل پیش میاد و خیلی فکرای دیگه ، ولی همش چشمها و لبخند شیرین شیده جلوی صورتش میومد ، حس میکرد دیگه نمیتونه فکر کنه و خوابید .

چند بار که به شرکت شیده رفته بود صمیمیت بیشتر شده بود ولی هر دو یه مرزی را رعایت میکردند ، تا بالاخره سعید دل رو به دریا زد و براش یه پیامک فرستاد :

سلام

هیچوقت دوست نداشتم وقتی با کسی ارتباط کاری دارم ، ارتباط دیگه ای داشته باشم ، ولی ازتون میخوام دعوت منو برای یه فنجون قهوه خارج از محیط کار بپذیرید ، با احترام ، سعید

شاید سخت ترین و طولانی ترین 2 ساعتی بود که سعید منتظرِ یه پاسخ بود ، پیام شیده آمد :

سلام

شما را شخصِ محترم و مودبی شناختم ، برای یک بار هم که شده ، میخوام خودم نباشم و خلاف مسیر شخصیتم حرکت کنم ! میپذیرم ، لطفا زمان  و مکانش را شما مشخص کنید. شیده

***

پشت میز نشسته بودند ، اولش حس میکردند حرفی برای گفتن ندارند ، شیده طبق عادتش یه دفترچه و خودکار همیشه تو کیفش داشت ، سعید شروع به صحبت کرد ، شیده گاهی به میز و گاهی به چشمای او نگاه میکرد ، سعی نکرد مانع صحبتهای سعید بشه ،سعید از مادرش که مخالفه گفت از زندگیش و داشته ها و نداشته هاش  و اینکه از زمانی که در نمایشگاه دیدمت ، نتونستم چشمها و لبخندتو فرآموش کنم ، نمیدونم اسمشو چی میذارن ، میگن عشق؟ علاقه؟ هوس؟ شاید چون تجربه نکردمش و امکان مقایسه ندارم ، خودمم نمیدونم اون چیزی که در وجودمه چیه ؟ فقط میخوام باشی ، همین !

شیده چند لحظه ای به چشمان سعید نگاه کرد و نهایت صداقت را دید ، کلا کسایی که از یه حس محروم میشن ، حسای دیگشون خیلی قوی تر از انسانهای دیگس و شیده هم اینطور بود ، حس کرد در کلام سعید سر سوزنی خلاف و ریا نیست ، صافی و روانی را دید ، مثل زلال آبی که جاریه ، چقدر دوست داشت میتونست جوابشو با کلام بده ، چقدر مایل بود بگه شما اون روز تو نمایشگاه این حس آمد سراغتون ولی من امروز ساعت 4 و 20 دقیقه یه روز  بهاری عاشق شدم و دل بستم ، شیده تو چشماش اشک جمع شده بود و میدونست اگه حسشو به سعید بگه با اون حرفایی که از مخالفت مادرش گفته بود و سختیهای دیگه ای که در هر صورت بوجود میومد ، راه دشواری پیش رو خواهند داشت ... برای سعید نوشت ، حرفاتون رو من خیلی تاثیر گذاشت ، شاید من هم حس خوبی به شما داشته باشم ولی حس خوب قسمتی از زندگیه ، همش نیست و شاید من یا شما نتونیم بقیه چیزهاشو تحمل کنیم ، شاید حتی همین حس خوب هم بخاطر مشکلات محو بشه ، اونوقت هیچکدوم پشتوانه ای برای زندگی نداریم ! سعید نوشته را نمیخواند داشت خط زیبای شیده و کلماتشو مزه میکرد ! و چقدر براش جالب بود،  بیان این دختر و راحت نوشتن فکرش !

***

دیدارها تکرار شد ، مادر سعید نمیدونست چکار کنه ، نگران بود که این یه هوس آنی باشه و بعدا دچار مشکل بشن ، بهر حال تصمیم گرفته شد که یه روز برن خونه شیده ، مادرش قبلش گفته بود این دختر حتما برای محکم کاری توقع مهریه بالا خواهد داشت ، به سعید میگفت هر چی گفتن راحت نپذیری ها ، چونه میزنیم کمش میکنیم !

پدر و مادر شیده هم خیلی نگران بودند ، میدونستن ممکنه تنها فرزندشون با این تصمیم دچار مشکلاتی بشه ولی بسیار به عقل  و استقلال شیده احترام میذاشتند ، مراسم برگزار شد و شیده با شومیز  و دامن سفید و روسری کوچیک آبی آسمانی و آرایش ملایمی که کرده بود از دید سعید مثل فرشته ها شده بود ، مادر سعید پرسید ، حالا اگر ! کار اینا به ازدواج برسه چند تا سکه تو نظرتون هست ؟، البته اینم بگم ما اون تعدادی که توانشو داریم میتونیم بپذیریم .پدر و مادر شیده از لحن مادر سعید اصلا حس خوبی نگرفتند ولی پدرش گفت ، در این زمینه خودِ شیده تصمیم میگیره و ما دخالت نمیکنیم، نگاه ها به سمت شیده برگشت ،  شیده دفترچشو را در آورد، روش یه چیزی نوشت و به سمت مادر و پدر سعید گرفت ، مامانش گفت ، خب 50 تا یکم زیاده ولی باز خوبه !سعید گفت مامان چی میگی ، عینکتو نیاوردی باز ، اون نوشته 5 تا نه 50 تا ! مادرش گفت ، خب دیگه بهتر !

مادرش گفت امیدوارم توی زندگی مشکلی براشون بوجود نیاد و با دست اشاره ای به سمت شیده کرد ، شیده سرشو پایین انداخت و سعید میدونست شیده چرا سرشو پایین انداخته ، چون نمیخواست دیگران جمع شدن اشکو تو چشمش ببینند ، به مادرش گفت بسه دیگه !

***

چهار سال بعد ...

مادر سعید توی اتاق خواب دراز کشیده بود ، تازه همون روزبعد یک ماه  از بیمارستان آورده بودنش ، همه فکر میکردن خوابه ، ولی اون بیدار بود و صدای دیگران را که تو هال داشتند صحبت میکردند را میشنید .

خواهر سعید گفت ، حقیقتش من با 2 تا بچه و کار خونه و شوهرم را هم که میشناسید ، من نمیتونم ، خب ببریمش خانه سالمندان ، آنجا ازش نگهداری میکنند تا حالش خوب شه ...

شیده یه قاشق غذا دهن یه دختر کوچولو گذاشت و اونم گفت دیگه نمیخورم مامان ، شیده یکم اخم کرد و دختر کوچولو خندید و گفت باشه فقط یکی دیگه ، شیده هم خندید ...

سعید از شیده پرسید نظرِ شما چیه؟ شیده هم با زبان اشاره چیزی به سعید گفت (سعید الان بخوبی به زبان اشاره مسلط شده بود)سعید برگشت به سمت پدر و خواهرش و گفت ، ما تصمیممون را گرفتیم ، مامان میاد خونه ما و تا وقتی خوب بشه ، شیده و من ازش مراقبت میکنیم ...

مادر سعید توی اون اتاق با اینکه نمیتونست حرکت کنه ، فقط داشت اشک میریخت  و پشیمون بود ، از خیلی چیزا ، از کارهایی که تو این چهار سال کرده و کارهایی که میبایست بکنه و نکرده بود ، از کنایه ها ، بی مهری ها  و ...

مادر سعید دچار سکته مغزی شده بود و نیاز به استراحت مطلق و مراقبت حداقل تا 6 ماه داشت ، تقریبا نصف بدنش را نمیتونست حس کنه و احتمالا تا آخر عمر قدرت تکلمش را از دست داده بود !

***

پایان

نظرات 9 + ارسال نظر
فرشته سه‌شنبه 10 مرداد 1402 ساعت 18:07 https://miss-f.blogsky.com/

امیدوارم قلم تون رو کنار نزارید!

نوشتن یعنی زنده ای !

همنشینِ خوبان سه‌شنبه 28 اردیبهشت 1400 ساعت 22:08

الان متوجه نشدم ربطش به خاله بازی چیه !خب حتما شما هم تا حالا دیدید که نوشته های قبل و بعد نویسنده ها رو تحلیل و بررسی می کنند ، منم همین کار رو محدود تر کردم !

اینکه بشینی فکر کنی اسم بچشون چیه ! (لبخند)
خاله بازی چیز بدی نیست که ، خیلی هم خوبه و نشون دهنده روحیه دخترانه است !

scammer doll سه‌شنبه 28 اردیبهشت 1400 ساعت 15:45

نتیجه:
زمین بدجور گرده ... بد نکن که بد میبینی

ضمن احترام به نظر شما ، به این مسئله اعتقاد ندارم.

توسن سه‌شنبه 28 اردیبهشت 1400 ساعت 15:19

خیلی خوشمل بود

ممنون از همراهیتون

توسن سه‌شنبه 28 اردیبهشت 1400 ساعت 15:16

شومیز و دامن سفید و روسری کوچیک آبی آسمانی و آرایش ملایمی که کرده بود.
.
اغا اجازه لاکم زده بود.

اینو از سعید میبایست پرسید !
من نامحرم بودم ، نگاه نکردم !

همنشینِ خوبان سه‌شنبه 28 اردیبهشت 1400 ساعت 15:08

یادم رفت بگم ، اسم دختر سعید و شیده = سعیده میشه ؟ ؛)


_ یه لحظه مقایسه این داستان با داستان اگه اشتباه نکنم مریم بود ! دختر و پسری که توی فرودگاه عاشق هم شدن ... اون پایانش تلخ بود و من از دست خودخواهی مرد عصبانی شدم . برعکس اینجا که یه مرد مهربون و دوست داشتنی که مشکل بزرگ شیده رو به راحتی ندید گرفت . تا باد چنین بادا ( منظورم مردای خوب ِ)

یعنی معلومه از اونایی هستی که خاله بازی خیلی دوست داری ! (لبخند)

همنشینِ خوبان سه‌شنبه 28 اردیبهشت 1400 ساعت 15:03

چه آرامشی تو این داستان بود ، با اینکه مادر سعید بیمار شد اما حتی پایانِ اون هم زیبا شد با تصمیمی که سعید و شیده گرفتن

سپاس از همراهی شما

niloofarkimiaie سه‌شنبه 28 اردیبهشت 1400 ساعت 14:44

قشنگ بود ! دلی و بی ریا نوشتید !

ممنون از حضورتون

سارا سه‌شنبه 28 اردیبهشت 1400 ساعت 14:11 http://Www.mygodisgod.blogfa.com

ممنموم دقیقا همینطوره

سپاس از همراهیتون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد