قلابشو انداخته بود تا برای ناهارش یه ماهی بگیره ،داشت کمی هم نون واسه اردکهای برکه پرت میکرد و از غذا دادن بهشون لذت میبرد، احساس میکرد مهربون بودن خیلی خوبه و چقدر آرامش داشت! شاید نمیدونست قلاب تیز و فلزیش وقتی میره تو دهن یه ماهی چقدر درد و خفه شدن ماهی رو خاک چه زجری داره!