10سال میگذشت ، هر بار که میومدم خونه،انگار بار اول بود که همو میدیدم و دوباره عاشقِ میشدیم !
مجبور بود شبو پیش مادرش بمونه،بار اول بود که دور از هم میخوابیدیم ، تا 3 صبح خوابم نبرد و فکر میکردم الان او خوابه و پس به اندازه من عاشق نیست !
صدای آرام چرخیدن کلید را شنیدم ، او هم بی من نتونسته بود !
لبخند
تبسم
اوه یور مامی ایز خیلی این لاو با ددی ... (لبخند




عاشقتم لهنتی جاذاب 


.
.
.
لبخند
ااااییییییییی روله



مامی منم بیدونه مای فادر غذا نیمیخوره تا بیاد
چقد رومانتیک بود قلبم و چشام با هم اکلیلی شودن
اوه یور مامی ایز خیلی این لاو با ددی ... (لبخند)
اگه در واقعیت بود هفت پادشاه رو هم خواب دیده بودن..
اسمش روشه ، داستان ! (لبخند)