بلاگر

بلاگر

تجربه های مردانه زندگی
بلاگر

بلاگر

تجربه های مردانه زندگی

داستان کوتاه:

10سال میگذشت ، هر بار که میومدم خونه،انگار بار اول بود که همو میدیدم و دوباره عاشقِ میشدیم !
مجبور بود شبو پیش مادرش بمونه،بار اول بود که دور از هم میخوابیدیم ، تا 3 صبح خوابم نبرد و فکر میکردم الان او خوابه و پس به اندازه من عاشق نیست !
صدای آرام چرخیدن کلید را شنیدم ، او هم بی من نتونسته بود !

نظرات 4 + ارسال نظر
فرشته شنبه 7 مرداد 1402 ساعت 13:13

لبخند

تبسم

توسن جمعه 7 بهمن 1401 ساعت 13:55

اوه یور مامی ایز خیلی این لاو با ددی ... (لبخند
.
.
.عاشقتم لهنتی جاذاب

لبخند

توسن دوشنبه 3 بهمن 1401 ساعت 22:36

ااااییییییییی روله
چقد رومانتیک بود قلبم و چشام با هم اکلیلی شودن مامی منم بیدونه مای فادر غذا نیمیخوره تا بیاد

اوه یور مامی ایز خیلی این لاو با ددی ... (لبخند)

بارون دوشنبه 3 بهمن 1401 ساعت 15:03

اگه در واقعیت بود هفت پادشاه رو هم خواب دیده بودن..

اسمش روشه ، داستان ! (لبخند)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد