بلاگر

بلاگر

تجربه های مردانه زندگی
بلاگر

بلاگر

تجربه های مردانه زندگی

داستان کوتاه : داستان یک دیوانه

داستان یک دیوانه

پنجره اتاق دانشجویی من در یک منطقه شلوغ آپارتمان نشینی بود ، درست روبروی من به فاصله یه کوچه 2 متری پنجره آپارتمان روبرویی قرار داشت ، تازه به این خونه آمده بودم و مختصر وسایلم را جابجا کردم ،  در اولین شب وقتی  داشتم  درس میخوندم چشمم خورد به یه پسر حدود 25-30 ساله تو آپارتمان روبرو ، موهای ژولیده و یه رکابی نه چندان تمیز با یه شورت  و بدون شلوار ، داشت دستشو میکرد تو دهنش و ادا در میاورد ، دلم سوخت ، گفتم طفلکی حتما مشکل روانی داره !

چند روزی گذشت و من به دانشگاه میرفتم و در ساعتهای مختلف اونو میدیدم ، هر بار با یه شکل و وضعی بود ، گاهی هم آوازهای ناهنجاری میخوند که صداش به شکل زوزه و مبهم به گوشم میرسید.

حتی یه بار دیدم داره خودشو میزنه ، بعد گریه میکرد و بعد خندید ، گاهی هم به روبرو خیره میشد و یه چیزایی روی کاغذ مینوشت یا خط خطی میکرد ، از این فاصله نمیشد تشخیص داد.

به خودم گفتم بیچاره خانوادش ، چه زجری میکشن، امیدوارم آدم خطرناکی نباشه ، آخه بعضی موقع ها نمیدمش و داشتم فکر میکردم اگه با این وضع بره تو کوچه و خیابون ممکنه به دیگران آسیب برسونه.

یه روز صبح زود کلاس داشتم ، آماده شدم و به سمت ایستگاه اتوبوس رفتم ، توی صف دیدمش ، باورم نمیشد این همون آدمه ، یه کت و شلوار ارزون پوشیده بود و سر و وضعش بهتر از حالتی بود که تو خونه میدیدم، حس کردم اونم داره با تعجب منو نگاه میکنه !

سوار اتوبوس که شدم ، تنها جای خالی کنار من بود که دیدم او هم سوار شد و کنار من نشست ، کمی ترسیده بودم ، گفتم نکنه از این افراد 2 قطبی و باشه و یدفعه تو اتوبوس قطباش قاطی بشه و بلایی سر من بیاره ، رومو به سمت پنجره کردم و بیرون را نگاه میکردم ، چند دقیقه بعد حس کردم داره بلند میشه که بره ، ولی تمام مدت سنگینی نگاهش را روی خودم احساس میکردم ، نفس راحتی کشیدم وقتی دیدم پیاده شده ، اتوبوس راه افتاد ، زیر پاهام یه پوشه رو زمین بود ، فکر کنم از تو دست همون دیونه عاقل نما افتاده بود ، برش داشتم و گذاشتم تو کیفم ، وسوسه شده بودم باز کنم و محتویاتشو بخونم ولی در طول روز خیلی گرفتار بودم.

تا شب درگیر کلاس و آزمایشگاه بودم و شب که آمدم خونه پوشه را روی میزم گذاشتم و به پنجره اتاق روبرویی نگاه کردم ، چراغها خاموش بود  ، لای پوشه را باز کردم  نوشته بود :

داستان یک دیوانه

روبروی اتاق من تازه یه جوان نقل مکان کرده ،بیچاره  فکر کنم مشکل روحی داشته باشه ....


نظرات 4 + ارسال نظر
Snowprincess پنج‌شنبه 17 بهمن 1398 ساعت 21:50 http://snowgirl-snow.blogsky.com/

یه جورایی خنده داره :))
ولی خیلی جالب بود ، خوشمان امد .

نیکو چهارشنبه 16 بهمن 1398 ساعت 17:49

با حال بود

خانوم شفتالو سه‌شنبه 15 بهمن 1398 ساعت 17:11

من رو یاد یه تست روانشناسی انداختین.
میگن دیگران آینه ی رفتار ما هستنا ...جالب بود.

حوا سه‌شنبه 15 بهمن 1398 ساعت 16:32 https://havayebiadam1.blogsky.com/

با این پست بسی کیفور شدم ببخشید ولی تصورش منو به خنده انداخت ممنون بابت این حس خوب

این داستان را سالها پیش نوشته بودم و سر کلاس ادبیات عمومی خواندم ، آخرش چند لحظه همه ساکت بودند و بدفعه همه دانشجو ها با هم خندیدند

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد