هنوز نرسیده بودم
هنوز خوشه هایم بارور نبود
هنوز بسوی خورشید قد نکشیده بودم
هنوز میخواستم در نسیم کشتزار بچرخم و برقصم !
دوستانم مترسکان مسخره و کلاغهای سیاه بودند
چون تو در کنارم نبودی !
تویی که بیش از هر چیز دست نوازشت را
مهرت را میخواستم
میخواستم نانی بشوم بر سفره زندگی !
زود مرا چید
داس خشم تو !!!
امان از جهل و جهالت
و از خشم
و درد را از هر طرف بخوانی درد است
و این قصه تمام زوایاش درد است و درد است و درد
شاید معدود مواردیست که خیلی غمگین بود ، خیلی
او بهار را کم دیده بود، خیلی کم، خیلی