بلاگر

بلاگر

تجربه های مردانه زندگی
بلاگر

بلاگر

تجربه های مردانه زندگی

داستان کوتاه : پیامک !

تازه از خواب بیدار شده بودم ، گوشی را روشن کردم ، صدای چند تا پیام آمد ، روز تعطیل بود و برنامه خاصی هم نداشتم ، بلند شدم و دست و صورتمو شستم و زیر کتری را روشن کردم ، برگشتم رو تختم و دراز کشیدم ، پیامها را نکاه کردم ، تخفیف سس کچاپ در هایپر ... ، 10 سال جوانتر شوید با کرم ... خیلی تنهام ، امشب میمیرم !!!! این چی بود؟ سر شمارش از شماره های تبلیغاتی نبود ، یه شماره موبایل معمولی بود ، فقط هم همین را نوشته بود ، گفتم شاید یکی از دوستای قدیمی که خواسته سربسرم بذاره ، ارتباطی هم با جنس مقابل نداشتم که کسی بخاطر من بخواد بلایی سر خودش بیاره ، صدای سوت کتری آمد ، بلند شدم و یه لیوان قهوه غلیظ برای خودم درست کردم و کمی مارگارین روی یه نون تست مالیدم ، کلا از بچگی درست حسابی صبحونه نمیخوردم و تلاش مادرم هم بی ثمر بود !

دوباره رو تخت دراز کشیدم و پشتم و به بالای تخت تکیه دادم ، پیامک را نگاه کردم ، بدون تو ، یعنی بدون من یکی میمیره امشب؟ خندم گرفت ، یعنی مهم شدم ؟ یعنی یکی پیدا شد که منو آنقدر بخواد؟ که زندگیش به من وابسته باشه ؟ حدس زدم که شماره اشتباهی را گرفته ،من شبا گوشیمو خاموش میکنم ، دیشب ساعت 11 خاموش کردمش ، پس بعد از آن ساعت پیام آمده.

تو دلم گفتم ولش کن  ، شاید یه پسر یا دختر از این عاشق پیشه ها بوده که میخواسته به یک نحو عشقشو تحریک کنه که برگرده یا بهش زنگ بزنه .

اصلا آدم کنجکاوی نیستم ولی شاید چون روز تعطیل بود و من هم برنامه ای نداشتم ، دوباره پیامک را باز کردم ، رفتم رو شماره ، Call ، چند تا بوق زد ، میخواستم قطع کنم که صدای برقراری تماس آمد ، صدای خسته و گرفته یه زن بود ، بله؟ گفتم سلام ، دیشب یه پیامک از شما داشتم ، گفت ،از من؟ بهش توضیح دادم ، چند لحظه سکوت بود و گفت ، بله ، معذرت میخوام ! منم گفتم اشکالی نداره ، ولی خودتو نکش ! از خودت مهمتر هیچکس نیست و خدانگهدار ، گوشی را قطع کردم ، حوصله این بازیهای احساساتی بچگانه را نداشتم ، اونم مسئله ای که به من مربوط نمیشد.

یکم گذشت ، گفتم برم بیرون کمی قدم بزنم و خرید کنم ، گوشیم زنگ خورد ، همون شماره بود ، بله؟ سلام  ، صداش بد میومد با صدای یه سری دستگاه ، خواستم بگم من برای کسی نمیمیرم ، فقط تنها بودم ...شاید این لحظات آخر من باشه ، ساعت 3 صبح بود که این پیامک را فرستادم ، شماره ها رو اتفاقی انتخاب کردم ، الان بیمارستان ... هستم ، دکترا جوابم کردن ، فکر نکنم فردا صبح را ببینم ، صحبت که میکرد صدای بلندگو آمد ، دکتر ... به بخش جراحی ، یه لحظه گیج شده بودم ، یعنی چی؟ یکی که داشته ساعتهای آخرشو میگذرونده ، اتفاقی به من پیامک زده ؟ گفت خواستم همینو بگم و خیلی عذر میخوام که صبح جمعتون را خراب کردم ، دیشب تو حال معمولی نبودم ، منو ببخشید و قطع کرد.

رفتم  کمی پیاده روی  ، ناهار هم بیرون خوردم، هوا داشت خنک میشد ، برگها داشتن زرد میشدن ، باد خنکی میومد  ، اوایل شب برگشتم خونه ، خودمو پرت کردم رو کاناپه ، یاد آن پیامک افتادم ، باز گوشی را نگاه کردم ، خیلی تنهام ، امشب میمیرم ! یه حس عجیب داشتم ، شاید واقعی باشه ، صدای بیمارستان میومد ، ساعت 10 شب بود ، تلویزیون برنامه جالبی نداشت ، حوصلم سر رفته بود ، فکر اون پیامک از ذهنم بیرون نمیرفت.

بیمارستانی که اسمشو گفت میشناختم ، خیلی هم دور نبود به من ، وسوسه آمد سراغم که بدونم جریان چیه ، چرا من؟ شاید داشت حقیقت را میگفت که برای یه شماره اتفاقی پیامک زده

با اینکه دیر وقت بود ، سوار ماشین شدم و رفتم به آن بیمارستان ،  مشخصاتی هم ازش نمیدونستم ، نمیخواستم بهش زنگ هم بزنم ، چون اگر واقعی نبود ، حتما کلی به من میخندید ، که چقدر ساده هستم ! به مسئول اطلاعات گفتم شما کسی را در اینجا دارید که بیمار بدحالی باشه و امیدی به زنده بودنش نباشه؟ گفت از خیریه هستید؟ گفتم نه ، گفت صبر کنید از سرپرستار بخش مراقبتهای ویژه بپرسم  ، اون بیشتر در جریانه،گوشی تلفن را داد به من ، جریان را براش تعریف کردم ، کمی فکر کرد و خواست گوشی را به مسئول اطلاعات بدم ، اجازه دادن به دفتر کشیک بخش برم ، خانم سرپرستار گفت ، دلارام خانم مودب و محترمی بود ، یکماه بود اینجا بستری بود ، 60 ساله و به سرطان پیشرفته خون مبتلا بود ، میدونست که دیگه وقت رفتنشه ، بچه هاش و همه کس و کارش خارج بودند ، دیشب به من گفت خیلی تنهام ، من نمیتونستم پیشش باشم ، شب شلوغی بود ،دلارام به من  گفت فکر میکنی برای یه همنوع یه انسان دیگه همینجوری یه پیامک بزنم میاد پیشم که روز آخرو تنها نباشم؟ فکر کردم شوخی میکنه ، بهش یه مرفین تزریق کردم که ساعتهای آخرش را در آرامش بگذرونه ، پس شما بودید که پیامک به دستتون رسید؟ دلم فشرده شد ،قلبم تند میزد ، یه انسان که واقعی بود از من کمک خواسته بود و من چرا باورش نکردم؟ کار خاصی هم نداشتم ، میتونستم روز آخر را پیشش باشم ، از توی یه پلاستیک که وسایل دلارام بود ،  یه کاغذ در آورد و گفت  قبل از اینکه فوت کنه اینو به من داد و گفت وقتی شما آمدی بهتون بدم ، گفتم شما که کسی را اینجا نداری ، گفت یک انسان را میشناسم ، همونی که دیشب بهش پیامک دادم ، میدونم که میاد !  ، من فکر کردم داره هذیان میگه ، ولی میبینم که شما واقعا آمدی ، خیلی حس بدی بود ، او منو باور کرده بود ولی من ... ، نشستم روی مبل اتاق دفتر بخش ، خانم سرپرستار گفت تنهاتون میذارم تا نامه را بخوانی  من باید برای سرکشی بخش برم :

سلام  آشناترین غریبه  ، میدونستم میای ، اینکه آمدی یعنی منو باور کردی ، یعنی من برات مهم بودم ،یعنی روح آدمها تنها نیست و پیوندی بینشون هست ، میبخشید که  روزتو خراب کردم ، منتظرت بودم ولی تو این دنیا نه آمدنم و نه رفتنم دست خودم نبود و نیست ، قدرت ندارم دیگه بنویسم ، فکر کنم آخرشه ، تنهایی همه چیز خیلی سخت میشه ، حتی مردن !

یه قطره اشک روی نامه چکید، باورم نمیشد ، سالها بود اشکهایم را ندیده بودم ، گوشیمو در آوردم پیامکشو باز کردم ، یه انسان منو از میون انسانهای دیگه انتخاب کرده بود و من دیر باورش کردم ، جواب پیامکش را نوشتم ، دلارام عزیز  ، کاش میشد زمان را عقب ببرم ، کاش میتونستم توی اون لحظات سخت کنارت باشم ، منو ببخش، یادم میمونه که انسانیم ! دگمه ارسال را زدم ، از توی پلاستیک روی میز خانم سر پرستار ، یه چراغ روشن شد و بهمراه یه موزیک ملایم که خیلی زیبا بود ، انگار پیامک منو گرفته بود !


نظرات 9 + ارسال نظر
اتنا سه‌شنبه 26 اردیبهشت 1402 ساعت 15:10

عاای بود جناب بلاگر

سپاس اتنا گرامی

مهرناز جمعه 3 مرداد 1399 ساعت 22:23 http://Mehrnaz2065.blogfa.com

شما هم ن...فقط خودم متوج شدم

این خیلی خوبه !

مهرناز جمعه 3 مرداد 1399 ساعت 20:23 http://Mehrnaz2065.blogfa.com

ای بلاگر شیطون

یعنی شما هم متوجه شدی ؟

مهرناز جمعه 3 مرداد 1399 ساعت 18:28 http://Mehrnaz2065.blogfa.com

نظر مخفی میدین؟ من چیزی نمیبینم !

Shindokht جمعه 3 مرداد 1399 ساعت 14:59 http://Shindokht.blogfa.com

فوق العاده بود
خودتون نوشتید؟
قلم توانایی دارید:)

بله ، ممنون از حضورتون

مهرناز جمعه 3 مرداد 1399 ساعت 14:33 http://Mehrnaz2065.blogfa.com

نظر خالی؟ سکوت؟

اینک پنج‌شنبه 2 مرداد 1399 ساعت 22:40 http://Inak.blogsky.com

کاش اخرش واقعی تموم می شد.
کاش دقیقه ی نود به بالینش می رسیدی.
کاش اون مادر هیچ وقت تنها نمی موند...
کاش با اومدن شما، یهویی خون در بدنش جریان میافت و روح زندگی به کالبد سردش بر می گشت..‌.

کاش دادستان به شادی تموم می شد نه با مرگ و سردی

میدونم چی میگی ، ولی واقعیتهای زندگی همیشه پایان خوشی ندارند.
خیلی احساساتی هستی و بخش احساسم خوب درکتون میکنه.
ممنون از حضور و پوزش از اینکه ذهن من این داستان را به این سمت برد !

قاصدک پنج‌شنبه 2 مرداد 1399 ساعت 21:47

چقدر اون خانوم تنها بوده و چقدر داستانتون قشنگ بود.

ممنون از حضور شما و اگر یه روزی انسانی به شما نیاز داشت ، باورش کنید !

بارون پنج‌شنبه 2 مرداد 1399 ساعت 17:43

چقدر قشنگ بود

نزدیکترین حالت آدمها به همدیگه وقت مرگه، و چرا باید اینطور باشه نمیدونم...
کاش اینطور نبود.


+دلارام خیلی خیلی اسم قشنگیه، یه جورایی دلت رو آروم میکنه.

ممنون از حضور و نظر شما

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد