کوروش داد زد ، خودت بودی من دیدمت ، یعنی زنم را نمیشناسم؟ چشمای سیما گرد شده بود ، کوروش راست میگفت او خودش بود که دست در دست یک مرد غریبه در خیابان راه میرفت و حتی وقتی به دوربین نزدیک شدند ، نحوه خنده و چین کوچکی که در کنار خط لبخندش می افتاد مشخص بود.
زبان سیما نمیچرخید ، کوروش عصبانی به سیما نگاهی کرد و گفت یا توضیح بده یا من از خانه میرم !
8 سال بود که با هم آشنا شده بودند و 6 سال پیش زندگی را شروع کرده بودند ، غیر از اختلافات ساده که در هر خانه ای هم هست و طبیعی بود ، مشکل عمده ای نداشتند ، حالا با یک فیلم مستند تلویزیون که یک برنامه اجتماعی بود و قسمتهایی از آن در خیابان فیلمبرداری شده بود ، زندگیش را در خطر میدید ، کوروش خشمگین منتظر توضیح بود و زبان سیما هم بند آمده بود ، او واقعا توضیحی نداشت !
سیما سالها پیش از ازدواج با کوروش دچار فشارهای عصبی میشد ، گاه حس میکرد در جایی دیگر است و درک درستی از زمان و مکان نداشت، بارها پدر او که جراح مشهوری هم بود او را به نزد همکاران روانپزشک خود میفرستاد ، تا این حسی که گاه بگاه سراغ سیما میآمد را مداوا کنند ، گاه این احساس بقدری واقعی بود که حس میکرد در حال بازدید از یک موزه است ، چند ماه بعد که خودش واقعا به آن موزه رفته بود ، کاملا آنجا را میشناخت و مطمئن بود قبلا به آنجا آمده !
سیما پیش خود داشت مطمئن میشد که دچار شخصیت دوگانه است و زمانی سیمای زندگی کوروش است و گاهی هم متعلق به یک زندگی دیگر ! آیا وقتی کوروش گاه بمدت یکماه در ماموریت و دور از خانه بود ، او ناخودآگاه با کسی آشنا شده بود؟آیا وقتی به برای خرید به بیرون میرفت ، بدون اینکه بداند و در یادش بماند ، شخصیت دیگرش فعال میشد؟
سیما جوابی نداشت ، فقط با چشمانی پر از اشک به چشمان خشمگین کوروش نگاه کرد و داد زد ، نمیدونم ، نمیدونم و شروع کرد به گریه و صورتش را با دستانش پوشاند.
کوروش کت و کلید ماشین را برداشت و از خانه رفت ، تا شب را در محل کارش بگذران. کوروش نمیتوانست بخوابد ، مگر میشد ، مانند چشمهایش به سیما اعتماد داشت و نمیتوانست باور کند ، ولی آن چیزی که دیده بود حقیقت بود ، امکان انکار هم وجود نداشت ، به آرشیو آن برنامه در سایت اینترنتی رفت ، برنامه را دانلود و مجددا نگاه کرد ، تصویر را ثابت کرد و روی صورت سیما زوم کرد ، خودش بود و آن مرد هم حدود 40 ساله ، هر دو خوب بودند و در حال حرف زدن، کوروش تا صبح بیدار بود و فکر میکرد ، به تیتراژ آخر برنامه رفت ، نام تهیه کننده و نام سازمانی که آن فیلم را ساخته بود را نوشت و صبح با جسنجو در اینترنت آدرس را پیدا و به آنجا رفت ، تهیه کننده و کارگردان آن مستند یک نفر بودند ، وقتی به آنجا رسید و از اطلاعات آنجا سراغ تهیه کننده را گرفت ، او گفت همان آقایی که کت خاکستری دارد و از در بیرون میرود ، سریع خودش را به او رساند و جریان را تعریف کرد ، کارگردان کمی فکر کرد و داستان کوروش از دید او موضوع جالبی به نظرش رسید، شاید برای مستندی دیگر ! برگشت به دفترش و فیلم ویرایش نشده مستند را باز کرد ، کوروش از روی گوشی تلفن خود عکس سیما را نشان داد و کارگردان هم با تعجب داشت نگاه میکرد ، آن سکانس فیلم در خیابان کریمخان و در تاریخ 3 ماه پیش ظبط شده بود(تاریخ و ساعت ظبط مشخص بود) ، در دست سیما یک پاکت خرید با آرم یک فروشگاه مشهور بود ، که کوروش بهش دقت نکرده بود ، از کارگردان تشکر کرد و قول داد اگر به نتیجه ای برسد او را هم در جریان خواهد گذاشت و سریع به سمت آن فروشگاه رفت ، مدیر فروشگاه گفت نمیشود ، ما نمیتوانیم اطلاعات مشتریانمان را به کسی بدهیم ، کوروش عکس سیما و شناسنامه هایشان را بهمراه داشت ،آن را به مدیر فروشگاه نشان داد و گفت ایشون همسر من هستند ، قبل از اینکه مشتری شما باشند! مدیر فروشگاه به فیلمهای ظبط شده آن روز مراجعه کرد . کوروش سیما را در حال خرید دید ، مدیر فروشگاه با توجه به ساعت دقیق خرید و کارت کشیدن سیما ، فیش خریدش را پیدا کرد ، معمولا از مشتریان شماره تلفنی میگرفتند برای ارسال پیشنهاد ویژه ، سیما هم شماره را داده بود ولی با نام فامیل شخص دیگر ، مدیر فروشگاه گفت چون همسر شماست و عکس شناسنامه او با این تصویر یکی است این شماره را به شما میدهم ، کوروش باورش نمیشد که سیما یک شماره دیگر هم برای خودش تهیه کرده ! از مدید تشکر و از فروشگاه بیرون آمد ، به پارکی نزدیک فروشگاه رفت ، نفس عمیقی کشید و به شماره زنگ زد .
سیما در خانه بود ، حالش فوق العاده بد بود ، نمیدانست چکار کند ، به پدرش زنگ زد ، و تا صدای او را شنید شروع به گریه کرد ، جریان را برای او تعریف کرد و نیم ساعت بعد پدرش قرار ملاقات با بیماران را در مطب لغو کرد و با هیجان خاصی به آنجا آمد ، سیما در آغوش پدر زار میزد و میگفت من مریضم بابا ، من زندگی دوگانه دارم ، پدرش او را نوازشی کرد و گفت نه ، ولی ممکن است معجزه ای اتفاق افتاده باشد ! کوروش کجاست ، با او حرف دارم.
چند زنگ خورد ، سیما جواب داد بله؟ کوروش گفت سلام و سیما هم جواب داد، صدای خودش بود ، گفت فکر نمیکردی این شماره ات را پیدا کنم؟ حالا باورت شد که به من خیانت میکنی؟ سیما گفت شما؟ گفت من شوهرت هستم ، حق داری نشناسی،سیما گفت مزاحم نشوید و گوشی را قطع کرد ، صدای خودش بود، چرا انکار میکنه ؟ براش چی کم گذاشتم؟ دوباره شماره را گرفت ، اینبار یک آقا جواب داد، بله؟ من کوروش هستم، شما؟ شما به تلفن همسر من زنگ زدی ، اگر ادامه بدی از شما شکایت میکنم ،کوروش عصبی تر شد و داد زد ، تا این حد وقاحت؟؟؟ شما با سیما چه نسبتی داری که الان در کنار همسر منی؟ آقای محترم ایشون همسر من هستند و من هم در کنارشون ! کوروش مرد فهمیده و عاقلی بود ، تجربه زندگی تا حدی به او یاد داده بود که وقتی کسی مطمئن داره صحبت میکنه ، یعنی خلاف نمیگه ، گفت ، امکانش هست شما را ببینم ، آن آقا گفت من شما را نمیشناسم ، گفت من به این شماره یه عکس میفرستم و بعدش مطمئنم خود شما درخواست دیدار خواهی کرد ! چند دقیقه بعد آن آقا زنگ زد ، با هیجان خاصی گفت ، من ساسان هستم ، این عکس را چطور بدست آوردید؟؟
ساسان و کوروش در کافی شاپ روبروی هم نشسته بودند ، ساسان گفت نام همسر من ریحانه است و 7 سال پیش با هم آشنا شدیم و ازدواج کردیم ، این شباهت باور نکردنیست ، کوروش هم خوشحال بود هم خیلی گیج ، گفت اسم این شباهت نیست ، یک کپی بی نقصه !
تلفن کوروش زنگ زد ، شماره پدر سیما بود ، از او خواست سریع به منزل برگردد و گفت کار مهمی با او دارد ، کورش به ساسان گفت پدر سیما بود ، خواهش میکنم به ریحانه بگو او هم بیاید ، ساسان فکری کرد و خودش هم مایل بود این معما زودتر حل شود ، آدرس را گرفت و رفت تا با ریحانه به منزل سیما بروند ، کوروش به منزل رسید، سر راه دسته گلی از رزهای مخمل قرمز برای سیما خرید ، سیما با چشمانی قرمز و حالی خراب درب را باز کرد ، شاید انتظار هر چیزی را داشت غیر از دسته گل و قیافه پشیمان کوروش !
پدر سیما گفت کجا بودی ؟ کوروش کل ماجرا را تعریف کرد و گفت تا چند دقیقه دیگر ساسان و ریحانه هم میرسند ، پدر سیما که ایستاده بود ، با حالی بد روی مبل افتاد ، در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود ، گفت یعنی میشود؟ سیما نگران پدر شد و برایش آب آورد ، کوروش پرسید چه چیزی میشود پدر جان؟ گفت صبر کنید تا آنها هم بیایند ، نیم ساعت بعد زنگ در زده شد ، صحنه عجیبی بود ، 2 سیما یا 2 ریحانه ، همدیگر را نگاه میکردند ، انگار در آینه هم را میدیدند ، زبان همه بند آمده بود ، حتی جالب بود که سلیقه آرایش هم تقریبا یکی بود ! پدر سیما به سمت ریحانه رفت ، او پزشک بود و میتوانست مسائلی را تشخیص دهد که شاید برای دیگران زمان میبرد ، آستین دست ریحانه را بالا زد ، بالاتر از آرنج یک رد کوچک بریدگی قدیمی بود، که هنگام سزارین بر اثر بی دقتی یکی از همکارانش بر روی دست سارا افتاده بود ، او ریحانه نبود ، او سارای خودش بود ، او سارا را در آغوشش کشید ، ساسان تکانی خورد ولی باز برجایش نشست ، ریحانه حس بدی نداشت ، با اینکه اولین بار بود پدر سیما را میدید ولی حس غریبگی نکرد و ممانعتی برای این آغوش نداشت ، همه نشستند و دکتر با گوشه دستش اشک چشمش را پاک کرد و گفت ، 32 سال پیش در بیمارستان ... صاحب یک دوقلو شدیم ، دو دختر زیبا و دوست داشتنی ، سیما و سارا ، شب قبل از اینکه به منزل برگردیم ، در یک شب سرد پاییزی ، سارای من را از اتاق کودکان بیمارستان ربودند ، هیچوقت متوجه نشدیم چطور و چه کسی ، سالها میگشتیم و به هر جایی که فکر بکنید سر زدیم ، هیچگاه به سیما در رابطه با این اتفاق و اینکه او خواهر دو قلویی داشته ، حرفی نزدیم ، از ضربه روحی این قضیه نگران بودیم ، مادر سیما تا لحظه آخر زندگی ، نام سارا بر روی لبانش بود ، سیما و سارا ، گیج و مبهوت بهم نگاه میکردند ، میشود؟ خواهر دوقلوی من در مقابلم نشسته؟ سارا ضربه بزرگتری هم خورد ، کسانی که الان فوت کرده بودند ، پدر و مادر واقعی او نبودند؟ پدر او زنده است و در مقابلش نشسته ، خواب است و خیال یا واقعیت؟ سیما فکر میکرد ، تمام لحظاتی که من حس میکردم در دنیای دیگری هستم ، داشتم از دریچه چشم خواهرم به دنیا نگاه میکردم ؟!
چند روز بعد با آمدن جواب آزمایش و قطعی شدن نسبت ، آقای دکتر با دختران و دامادهایش به سر مزار مادر سیما و سارا رفتند تا به او هم بگویند ، چشم انتظاری تمام شد ، سارای عزیزت برگشت !
چه خوبه که داستاناتونو یه جایی می نویسید که برای همیشه بمونه ... هزارتا از این داستان کوتاه هارو نوشتم درحالیکه همشون رو گم کردم و نمیدونم کجان
راستی داستانتون فوق العاده بود بی تعارف میگم از همونا بود که منو تا آخرین کلمه دنبال خودش کشوند
ممنون از شما و افسوس بخاطر گمشده ها !
بلاگر داستانت خیلیییی قشنگ بود.... افرین به تو
ممنون از حضور شما