بلاگر

بلاگر

تجربه های مردانه زندگی
بلاگر

بلاگر

تجربه های مردانه زندگی

داستان کوتاه : خودت بودی !

کوروش داد زد ، خودت بودی من دیدمت ، یعنی زنم را نمیشناسم؟ چشمای سیما گرد شده بود ، کوروش راست میگفت او خودش بود که دست در دست یک مرد غریبه در خیابان راه میرفت و حتی وقتی به دوربین نزدیک شدند ، نحوه خنده و چین کوچکی که در کنار خط لبخندش می افتاد مشخص بود.

زبان سیما نمیچرخید ، کوروش عصبانی به سیما نگاهی کرد و گفت یا توضیح بده یا من از خانه میرم !

8 سال بود که با هم آشنا شده بودند و 6 سال پیش زندگی را شروع کرده بودند ، غیر از اختلافات ساده که در هر خانه ای هم هست و طبیعی بود ، مشکل عمده ای نداشتند ، حالا با یک فیلم مستند تلویزیون که یک برنامه اجتماعی بود و قسمتهایی از آن در خیابان فیلمبرداری شده بود  ، زندگیش را در خطر میدید ، کوروش خشمگین منتظر توضیح بود و زبان سیما هم بند آمده بود ، او واقعا توضیحی نداشت !

سیما سالها پیش از ازدواج با کوروش دچار فشارهای عصبی میشد ، گاه حس میکرد در جایی دیگر است و درک درستی از زمان و مکان نداشت، بارها پدر او که جراح مشهوری هم بود او را به نزد همکاران روانپزشک خود میفرستاد ، تا این حسی که گاه بگاه سراغ سیما میآمد را مداوا کنند ، گاه این احساس بقدری واقعی بود که حس میکرد در حال بازدید از یک موزه است ، چند ماه بعد که خودش واقعا به آن موزه رفته بود ، کاملا آنجا را میشناخت و مطمئن بود قبلا به آنجا آمده !

سیما پیش خود داشت مطمئن میشد که دچار شخصیت دوگانه است و زمانی سیمای زندگی کوروش است و گاهی هم متعلق به یک زندگی دیگر ! آیا وقتی کوروش گاه بمدت یکماه در ماموریت و دور از خانه بود ، او ناخودآگاه با کسی آشنا شده بود؟آیا وقتی به برای خرید به بیرون میرفت ، بدون اینکه بداند و در یادش بماند ، شخصیت دیگرش فعال میشد؟

سیما جوابی نداشت ، فقط با چشمانی پر از اشک به چشمان  خشمگین کوروش نگاه کرد و داد زد ، نمیدونم ، نمیدونم و شروع کرد به گریه و صورتش را با دستانش پوشاند.

کوروش کت و کلید ماشین را برداشت و از خانه رفت ، تا شب را در محل کارش بگذران. کوروش نمیتوانست بخوابد ، مگر میشد ، مانند چشمهایش به سیما اعتماد داشت و نمیتوانست باور کند ، ولی آن چیزی که دیده بود حقیقت بود ، امکان انکار هم وجود نداشت ، به آرشیو آن برنامه در سایت اینترنتی رفت ، برنامه را دانلود و مجددا نگاه کرد ، تصویر را ثابت کرد و روی صورت سیما زوم کرد ، خودش بود و آن مرد هم حدود 40 ساله ، هر دو خوب بودند و در حال حرف زدن، کوروش تا صبح بیدار بود و فکر میکرد ، به تیتراژ آخر برنامه رفت ، نام تهیه کننده و نام سازمانی که آن فیلم را ساخته بود را نوشت و صبح با جسنجو در اینترنت آدرس را پیدا و به آنجا رفت ، تهیه کننده و کارگردان آن مستند یک نفر بودند ، وقتی به آنجا رسید و از اطلاعات آنجا سراغ تهیه کننده را گرفت ، او گفت همان آقایی که کت خاکستری دارد و از در بیرون میرود ، سریع خودش را به او رساند و جریان را تعریف کرد ، کارگردان کمی فکر کرد و داستان کوروش از دید او موضوع جالبی به نظرش رسید، شاید برای مستندی دیگر ! برگشت به دفترش و فیلم ویرایش نشده مستند را باز کرد ، کوروش از روی گوشی تلفن خود عکس سیما را نشان داد و کارگردان هم با تعجب داشت نگاه میکرد ، آن سکانس فیلم در خیابان کریمخان و در تاریخ 3 ماه پیش ظبط شده بود(تاریخ و ساعت ظبط مشخص بود) ، در دست سیما یک پاکت خرید با آرم یک فروشگاه مشهور بود ، که کوروش بهش دقت نکرده بود ، از کارگردان تشکر کرد و قول داد اگر به نتیجه ای برسد او را هم در جریان خواهد گذاشت  و سریع به سمت آن فروشگاه رفت ، مدیر فروشگاه گفت نمیشود ، ما نمیتوانیم اطلاعات مشتریانمان را به کسی بدهیم ، کوروش عکس سیما و شناسنامه هایشان را بهمراه داشت ،آن را به مدیر فروشگاه نشان داد و گفت ایشون همسر من هستند ، قبل از اینکه مشتری شما باشند! مدیر فروشگاه به فیلمهای ظبط شده آن روز مراجعه کرد . کوروش سیما را در حال خرید دید ، مدیر فروشگاه با توجه به ساعت دقیق خرید و کارت کشیدن سیما ، فیش خریدش را پیدا کرد ، معمولا از مشتریان شماره تلفنی میگرفتند برای ارسال پیشنهاد ویژه ، سیما هم شماره را داده بود ولی با نام فامیل شخص دیگر ، مدیر فروشگاه گفت چون همسر شماست و عکس شناسنامه او با این تصویر یکی است این شماره را به شما میدهم ، کوروش باورش نمیشد که سیما یک شماره دیگر هم برای خودش تهیه کرده ! از مدید تشکر و از فروشگاه بیرون آمد ، به پارکی نزدیک فروشگاه رفت ، نفس عمیقی کشید و به شماره زنگ زد .

سیما در خانه بود ، حالش فوق العاده بد بود ، نمیدانست چکار کند ، به پدرش زنگ زد ، و تا صدای او را شنید شروع به گریه کرد ، جریان را برای او تعریف کرد و نیم ساعت بعد پدرش قرار ملاقات با بیماران را در مطب لغو کرد و  با هیجان خاصی به آنجا آمد ، سیما در آغوش پدر زار میزد و میگفت من مریضم بابا ، من زندگی دوگانه دارم ، پدرش او را نوازشی کرد و گفت نه ، ولی ممکن است معجزه ای اتفاق افتاده باشد !  کوروش کجاست ، با او حرف دارم.


چند زنگ خورد ، سیما جواب داد بله؟ کوروش گفت سلام و سیما هم جواب داد، صدای خودش بود ، گفت فکر نمیکردی این شماره ات را پیدا کنم؟ حالا باورت شد که به من خیانت میکنی؟ سیما گفت شما؟ گفت من شوهرت هستم ، حق داری نشناسی،سیما گفت مزاحم نشوید و گوشی را قطع کرد ، صدای خودش بود، چرا انکار میکنه ؟ براش چی کم گذاشتم؟ دوباره شماره را گرفت ، اینبار یک آقا جواب داد، بله؟ من کوروش هستم، شما؟ شما به تلفن همسر من زنگ زدی ، اگر ادامه بدی از شما شکایت میکنم ،کوروش عصبی تر شد و داد زد ، تا این حد وقاحت؟؟؟ شما با سیما چه نسبتی داری که الان در کنار همسر منی؟ آقای محترم ایشون همسر من  هستند و من هم در کنارشون ! کوروش مرد فهمیده و عاقلی بود ، تجربه زندگی تا حدی به او یاد داده بود که وقتی کسی مطمئن داره صحبت میکنه ، یعنی خلاف نمیگه ، گفت ، امکانش هست شما را ببینم ، آن آقا گفت من شما را نمیشناسم ، گفت من به این شماره یه عکس میفرستم و بعدش مطمئنم خود شما درخواست دیدار خواهی کرد ! چند دقیقه بعد آن آقا زنگ زد ، با هیجان خاصی گفت ، من ساسان هستم ، این عکس را چطور بدست آوردید؟؟

ساسان و کوروش در کافی شاپ روبروی هم نشسته بودند ، ساسان گفت نام همسر من ریحانه است و 7 سال پیش با هم آشنا شدیم و ازدواج کردیم ،  این شباهت باور نکردنیست ، کوروش هم خوشحال بود هم خیلی گیج ، گفت اسم این شباهت نیست ، یک کپی بی نقصه !


تلفن کوروش زنگ زد ، شماره پدر سیما بود ، از او خواست سریع به منزل برگردد و گفت کار مهمی با او دارد ، کورش به ساسان گفت پدر سیما بود ، خواهش میکنم به ریحانه بگو او هم بیاید ، ساسان فکری کرد و خودش هم مایل بود این معما زودتر حل شود ، آدرس را گرفت و رفت تا با ریحانه به منزل سیما بروند ، کوروش به منزل رسید، سر راه دسته گلی از رزهای مخمل قرمز برای سیما خرید ، سیما با چشمانی قرمز و حالی خراب درب را باز کرد ، شاید انتظار هر چیزی را داشت غیر از دسته گل و قیافه پشیمان کوروش !

پدر سیما گفت کجا بودی ؟ کوروش کل ماجرا را تعریف کرد و گفت تا چند دقیقه دیگر ساسان و ریحانه هم میرسند ، پدر سیما که ایستاده بود ، با حالی بد روی مبل افتاد ، در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود ، گفت یعنی میشود؟ سیما نگران پدر شد و برایش آب آورد ، کوروش پرسید چه چیزی میشود پدر جان؟ گفت صبر کنید تا آنها هم بیایند ، نیم ساعت بعد زنگ در زده شد ، صحنه عجیبی بود ، 2 سیما یا 2 ریحانه ، همدیگر را نگاه میکردند ، انگار در آینه هم را میدیدند ، زبان همه بند آمده بود ، حتی جالب بود که سلیقه آرایش هم تقریبا یکی بود ! پدر سیما به سمت ریحانه رفت ، او پزشک بود و میتوانست مسائلی را تشخیص دهد که شاید برای دیگران زمان میبرد ، آستین دست ریحانه را بالا زد ، بالاتر از آرنج یک رد کوچک بریدگی قدیمی بود، که هنگام سزارین بر اثر بی دقتی یکی از همکارانش بر روی دست سارا افتاده بود  ، او ریحانه نبود ، او سارای خودش بود ، او سارا را در آغوشش کشید ، ساسان تکانی خورد ولی باز برجایش نشست ، ریحانه حس بدی نداشت ، با اینکه اولین بار بود پدر سیما را میدید ولی حس غریبگی نکرد و ممانعتی برای این آغوش نداشت ، همه نشستند و دکتر با گوشه دستش اشک چشمش را پاک کرد و گفت ، 32 سال پیش در بیمارستان ... صاحب یک دوقلو شدیم ، دو دختر زیبا و دوست داشتنی ، سیما و سارا ، شب قبل از اینکه به منزل برگردیم ، در یک شب سرد پاییزی ، سارای من را از اتاق کودکان بیمارستان ربودند ، هیچوقت متوجه نشدیم چطور و چه کسی  ، سالها میگشتیم و به هر جایی که فکر بکنید سر زدیم ، هیچگاه به سیما در رابطه با این اتفاق و اینکه او خواهر دو قلویی داشته ، حرفی نزدیم ، از ضربه روحی این قضیه نگران بودیم ، مادر سیما تا لحظه آخر زندگی ، نام سارا بر روی لبانش بود ، سیما و سارا ، گیج و مبهوت بهم نگاه میکردند ، میشود؟  خواهر دوقلوی من در مقابلم نشسته؟ سارا ضربه بزرگتری هم خورد ، کسانی که الان فوت کرده بودند ، پدر و مادر واقعی او نبودند؟ پدر او زنده است و در مقابلش نشسته ، خواب است و خیال یا واقعیت؟ سیما فکر میکرد ، تمام لحظاتی که من حس میکردم در دنیای دیگری هستم ، داشتم از دریچه چشم خواهرم به دنیا نگاه میکردم ؟!

چند روز بعد با آمدن جواب آزمایش و قطعی شدن نسبت ، آقای دکتر  با دختران و دامادهایش به سر مزار مادر سیما و سارا رفتند تا به او هم بگویند ، چشم انتظاری تمام شد ، سارای عزیزت برگشت !

نظرات 2 + ارسال نظر
ناردون دوشنبه 6 مرداد 1399 ساعت 19:03 http://www.sobhdam.blogfa.com

چه خوبه که داستاناتونو یه جایی می نویسید که برای همیشه بمونه ... هزارتا از این داستان کوتاه هارو نوشتم درحالیکه همشون رو گم کردم و نمیدونم کجان
راستی داستانتون فوق العاده بود بی تعارف میگم از همونا بود که منو تا آخرین کلمه دنبال خودش کشوند

ممنون از شما و افسوس بخاطر گمشده ها !

ستاره دوشنبه 6 مرداد 1399 ساعت 14:49

بلاگر داستانت خیلیییی قشنگ بود.... افرین به تو

ممنون از حضور شما

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد