بلاگر

بلاگر

تجربه های مردانه زندگی
بلاگر

بلاگر

تجربه های مردانه زندگی

داستان کوتاه : فقط از خون من !

سالها گذشته بود و هنوز مریم و منوچهر در آرزوی فرزند بودند ، حتی برای درمان به خارج از کشور هم رفتند ولی نتیجه ای نداشت ، همو دوست داشتند و نمیخواستند حتی به یه زندگی دیگه فکر کنن.

منوچهر تک فرزند حاج محمود از بازاریان قدیمی و خوش نام بود ، تجارتخانه ای داشت که از پدرش به ارث رسیده بود ، پدر و مادر او چند سال پیش  در یک تصادف رانندگی درگذشته بودند و او حالا مدیر و مالک شغل و کار پدر بود .

مریم زن زیبا و مهربونی بود خونه همیشه مثل دسته گل تمیز و مرتب بود ، وقتی منوچهر میومد خونه ، بوی غذاهایی که دوست داشت مشامش رو نوازش میداد ، و بهترین لباس و آرایش مریم هم برای او بود نه فقط برای مهمونی رفتن !

هیچکدام نمیخواستند این آرامش و نشاطی که داشتند بهم بخوره ، ولی همیشه اینجور موقع ها که همه چی خوبه ، یه اتفاقی میفته که ثابت کنه ، زیاد هم نباید خوش گذروند !

اشکال از منوچهر بود و پزشکان هم اینو بهشون گفته بودند ، پس دیگه راهی نمیموند ، مریم واقعیت را پذیرفته بود و با تمام خلوص و فداکاری به منوچهر گفت ، من با شما خوشم ، با شما زنده ام و با نفس شما زندگی میکنم ، حتما تقدیر ما این بوده ، ولی توی دلش همیشه دوست داشت حداقل حالا که خودشون نمیتونن بچه دار بشن ، یه نوزاد را به فرزندی قبول کنند  ، ولی اون یک باری که این حرفو به منوچهر زده بود با برخورد تند او مواجه شد ، نه ، مگه میشه؟ روح حاج محمود توی گور میلرزه ، هر کی هم باشه باید از خون من باشه ،مدیریت  این تجارتخونه چند نسل که از خانواده خارج نشده و من هرگز اینو نمیپذیرم ، دیگه هم راجبش بحث نکن !

عمه جان ، بزرگ خانواده منوچهر بود ، از اون کسایی که بعد از فوت پدر منوچهر ، همه اونو بزرگ خاندان میشناختند و برای هر کاری با او مشورت میکردند ، او هم مشکل منوچهر را میدانست و بهش فکر میکرد ، او جور مخصوصی منوچهر را دوست داشت ، جوری که بقیه بچه های فامیل حسادت میکردند ، شوهر عمه جان یه آدم معمولی بود و شاید اگر اصرار و عشق و علاقه  عمه جان بهش نبود، هرگز نمیتونست داماد این خانواده بشه ، ولی سال قبل  بر اثر سکته قلبی فوت کرده بود و منوچهر یادش میاد روز آخر توی بیمارستان ، با اینکه 2 تا بچه دیگه هم داشت ،  از منوچهر خواسته بود که شب را کنارش باشه و طرفهای صبح وقتی دست منوچهر تو دستش بود از این دنیا رفت.

عمه جان طاقت ناراحتی هیچکس از اعضای فامیل را نداشت ، مادی و معنوی به همه کمک میکرد و ناراحتی منوچهر هم او را شدیدا" آزرده کرده بود ، منوچهر توی دفترش بود که ، تلفن زنگ زد ، عمه جان بود ، گفت : منوچهر ، امروز بعد کار میای اینجا ، مریم را نیار خودت تنها بیا ، کارت دارم ! منوچهر هم یه چشم گفت و فکر کرد شاید باید کاری براش انجام بده یا برای یکی از فامیل.

بعد کار مقداری میوه و شیرینی گرفت و رفت به خونه عمه جان ، طبق معمول عمه یه بغل طولانی کرد و حسابی بوسیدش ، بعد رفت براش یه چایی بیاره ، نشستن و شروع کرد به صحبت ، تا رسید به اینکه چه اشکالی داره یه نوزاد بی سرپرست را به فرزندی قبول کنند؟

منوچهر کمی جابجا شد و گفت ، عمه جان میدونی که هر چی بگی من نه نمیگم و حرف شما مطاع است ، ولی در این مورد نمیتونم حرفتون را بپذیرم ، چند نسل است که تجارتخانه در خانواده ما فقط از پدر به پسر رسیده ، من نمیتونم این رسم را عوض کنم !

عمه جان استکان چاییش را قدری نوشید و نگاهی به منوچهر کرد ، جلوتر رفت و دستش را گرفت ، گفت اینطور نیست ، کسی که با شما بزرگ میشود و بهش عشق و مهر میدی ،  فرزند شما میشه ، اون تو آغوش تو و مریم بزرگ خواهد شد ، بچه خودم و کس دیگه نداره ، منوچهر معذب بود ولی باز روی حرف خودش ایستاد و گفت نه عمه جان ، اینجا بحث روح پدرم هست و میدانم که با این کار آزرده میشه.

عمه گفت مطمئن باش که نمیشه ، من بهت قول میدم که اگه او هم بود همین کار را میکرد ، گفت میخوام یه داستان برات تعریف کنم ، اون سالی که مرتضی به خواستگاری من آمد ، بخاطر اینکه یه آدم معمولی و با درآمد کم بود ، هیچکس قبولش نکرد ، تا اینکه پدر شما پادرمیانی کرد و گفت من تحقیقات کردم و دیدم با اینکه پول زیادی نداره ولی غیرت و مردونگی داره ، با کمک پدرت من با شوهرم ازدواج کردم و زندگی خوبی هم داشتم ، 3 تا بچه به فاصله یک سال یک سال به دنیا اوردم ! منوچهر تعجب کرد ! 3 تا عمه جان ، شما که فقط 2 تا بچه داری ، یکیش فوت شده ؟ عمه جان اشک تو چشاش جمع شده بود ، گفت این راز بزرگ زندگی منه منوچهر ، من 3 تا بچه دارم و هر سه زنده هستن ! حاج محمود ، کسی را که پدرت میدونی بچه دار نمیشد ، من پسر سومم را به آنها دادم ، بخاطر عشقی که من و مرتضی به پدرت داشتیم !

منوچهر حس کرد داره خواب میبینه ، این یعنی چی ، عمه جان دچار هذیان گویی شده؟ یعنی او فرزند واقعی پدش نبود؟ گفت عمه جان این حرفا چیه میگی؟ حالت خوبه؟ گفت به بزرگان فامیل و دوستان گفتیم که این راز را نگهدارند و همه هم اینکارو کردند ، الان که میبینم زندگیت داره دچار مشکل میشه ، طاقت نیاوردم ، من مادرم ، نمیتونم ناراحتیتونو تحمل کنم ، نمیخوام زندگیتون خراب بشه و مریم هم زجر بکشه ، اون دختر خوبیه و خیلی دوسش دارم.

***

سه سال گذشته بود، منوچهر برای اینکه یه رسم دیگه را هم بشکنه ، یه نوزاد دختر را به فرزندی گرفته بود ، تا در آینده او تجارتخانه منوچهر را بگردونه ، دخترک شیرین زبانی بود ، اسمشو گذاشته بودند آرزو ، کفشای قرمزش را  که وقتی راه میرفت صدای گنجشک میدادخیلی دوست داشت  و یه پیرهن گلدار ، مریم سه سال بود مادر شده بود ، درسته از خون خودش نبود ولی یاد حرف منوچهر می افتاد که تو این سه سال همیشه میگه  :کسی که با شما بزرگ میشه و بهش عشق و مهر میدی ،  فرزند شما هم میشه !

نظرات 4 + ارسال نظر
کمیلی سه‌شنبه 19 اسفند 1399 ساعت 19:29 https://paymane.blogsky.com/

با سلام وتشکر از مطالب زیبایتون یک سوال فنی داشتم من تازه در بلاگ اسکای وبلاگ ایجاد کردم چه جوری یه متن بلند را در صفحه جدید ایجاد کنم ؟ صفحه جدید را ایجاد می کنم متن را قرار می دهم می نویسد با موفقیت منتشر شد اما مشاهده صفحه را که زنم همهش نیست چرا؟ ادامه مطلب را هم می زنم . ممنون میشم اگر منو راهنمایی کنید

زنتون همش نیست چرا؟ خب این که بد نیست ! در ضمن اینو من نمیدونم ، میتونید از خودش بپرسید ! (لبخند) فکر کنم اشتباه تایپی داشتید !
فردا به ایمیل من (تو پروفایل ) یادآوری کنید بهتون میگم.

من یکشنبه 26 مرداد 1399 ساعت 17:10 http://me2020.blogsky.com

بی عیب و نقص یود،درود بر شما

سپاس از حضور شما

بارون شنبه 25 مرداد 1399 ساعت 19:32


ممنون از حضور شما

ستاره شنبه 25 مرداد 1399 ساعت 17:40

داستانهات خیلی قشنگن و همیشه‌بعد از خوندن هر داستانت قلبم فشرده میشه.....

سپاس از حضورتون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد