بلاگر

بلاگر

تجربه های مردانه زندگی
بلاگر

بلاگر

تجربه های مردانه زندگی

طنزکوتاه : اودافظ آرامش !

ساعت حدودای 10 شب بود ، پاهام رو روی میز جلوی کاناپه دراز کرده بودم و لیوان قهوه را بهم میزدم و تلویزیون نگاه میکردم ، همه چیز خوب بود ، زندگی داشت با آرامش میگذشت ، حس میکردم مشکلی نیست ، نمیدونم چرا هر وقت پیشِ خودم میگم مشکلی نیست ، زندگی با یه لبخند شیطانی میگه الان درستش میکنم !

صدای زنگ در آمد ، پیشِ خودم گفتم این موقع کیه؟ حتما اشتباه در زدند ،  به سختی از جای نرم و گرمم بلند شدم تا زنگ دوم را نزدند بگم که اشتباه زنگ زدید ، از توی دوربین نگاه کردم ، اخوی گرامی سرشو به دوربین نزدیک کرده بود و داشت میخندید ، توصیه میکنم وقتی پای دوربین های منازل هستید زیاد بهش نزدیک نشید ، تصویرتون بسیار وحشتناک میشه ! (یه چیزی شبیه عکس شناسنامه یا کارت ملیتون ) ، بدتر از اون سیل جمعیت را هم پشتش دیدم ، از خواهر و مادر گرفته تا خاله جان و آق دایی  و فرزندانِ قد و نیمقدشون ! از توی دوربین قابل شمارش نبودند ، همشیره گرامی هم فرزند 6 ماهشو به سمت دوربین میگرفت و میخواست با دایی محترم بای بای کنه ! اونم به بجای بای بای به سمت دوربین چنگ میزد!  با تصور هجوم این همه آدم و بهم زدنِ آرامشم  عرق کردم  ، اگر درو باز میکردم زندگی را در کارِ شیطانیش موفق کرده بودم ، در را هم باز نمیکردم اینا زنگ همسایه ها را میزدند ، دیگه آدم کس و کار خودش را میشناسه ! اینا آمده بودند که شبیخون بزنند ، یعنی چنگیز خان پیششون یه پیشی ملوس بود ! (لبخند)

خلاصه در کسری از ثانیه اون فکرِ طلایی سراغم آمد ، گوشی را برداشتم و با صدای گرفته و چند تا سرفه گفتم ، وای چه خوب کردید آمدید (باز هم یه سرفه و یه عطسه) ، گفتم الان اینا میگن من کرونا دارم و از همون دم در فرار میکنن ، ولی متاسفانه آق دایی زرنگتر از این حرفا بود و نقشه منو نقش برآب کرد ،  کارت تزریق واکسنش را با افتخار جلو دوربین گرفت ، دقت کردم هر دو دوز را هم زده بود ! بعد گفت همه واکسن زدیم، خیالت راحت ،  اگر کرونا هم داشته باشی نمیتونی فرار کنی ،اتفاقا اگه ازت بگیریم انگار دوز سوم را هم زدیم و هر هر خندید ،  دیدم نه ، مثل اینکه چاره ای نیست ، بالاخره در را باز کردم ، صدای آسانسور که داشت میرفت پایین را شنیدم ، چند لحظه به شمع هایی که برا خودم روشن کرده بودم نگاه کردم و اشک تو چشام جمع شد، اودافظ آرامش ، اودافظ لحظات خوش ...

نظرات 6 + ارسال نظر
من سه‌شنبه 6 مهر 1400 ساعت 19:40 http://me2020.blogsky.com

لبخند

توسن سه‌شنبه 6 مهر 1400 ساعت 13:47

سیلاااام چطوری خوبی ؟
بلااااگرررر چرا نمیای اینستا میدونم نوشتنو بیشتر دوس داری تا عکس گذاشتن اما اونجا هم میشه بنویسی برای اپلودم اینقد زحمت نداری
کاش میشد بیای

سلام ، خوبم، کاش!

توسن یکشنبه 4 مهر 1400 ساعت 21:55

تصورت کردم تو حالتی ک داری چای یا شربت براشون میریزی تو لیوان بعد زیر چشی نگاشون میکنی میخای سربتنشون نباشه
بعد از اونور میبینی بچشون داره با گلدونات ور میره
تازه مجبوری اهنگ هم قطع کنییی

زیاد تصور نکن ، اصولا زنگ خونه من همیشه قطع هست ، تا کسی تلفن نزنه و مجوز صادر نشه امکان حمله ناجوانمردانه و ناجوانزنانه به من را نداره ، خونه که نیست قلعه غیر قابل نفوذه ! (لبخند)

توسن یکشنبه 4 مهر 1400 ساعت 21:52

بلا ب دور
مهمونم بیاد ما فرار میکنیم تو اتاق دسشون بمون نمیرسه

بله ، تا خونه بابا و مامان هستی میتونی، خونه خودتون باشید میبایست انواع نقشه های گریز را از قبل آماده کنید!

توسن اتیش پاره یکشنبه 4 مهر 1400 ساعت 21:46

عالییییییییی
شوما این همه مزه رو از کجا میارین میریزین تو حرفاتون

بذار یه دفه سرت بیاد ، بهت میگم مزه یعنی چی ! (لبخند)

بارون یکشنبه 4 مهر 1400 ساعت 19:48


آق دایی
یعنی سرزده حکم هجوم رو داره؟
ولی من این هجوم ها رو ترجیح میدم به نبودنشون، این لبخند شیطانی زندگی دوست داشتنی بود..

امیدوارم این هجوم هر شب براتون پیش بیاد تا همیشه خوشحال بشید! (لبخند)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد