بلاگر

بلاگر

تجربه های مردانه زندگی
بلاگر

بلاگر

تجربه های مردانه زندگی

رفتار سینمایی !

حرف زدنش ، راه رفتنش ، طرز نگاه کردنش ، حرکاتش ، کلا ظاهرش هیچکدام طبیعی نیست !

میخواد بزور هم که شده ، با عمل جراحی هم که شده ، خودش شبیه به یکی دیگه بکنه ، حالا یه فرد مشهور در سینما یا تلویزیون ایران یا خارج ! رفتار نمایشی و تقلیدی از اون چیزهاییه که دیگران براحتی اونو متوجه میشن و حداقل در سلیقه من نیست . (بدون نگاه جنسیتی)

اینکه بخواهیم از نظر ظاهر شبیه کسی بشیم یه مسئله کاملا خصوصیه ، و لی خوبه که بفکر این هم باشیم که میتونیم تغییرات دیگه ای هم در خودمون بدیم.این تغییرات نیاز به عمل جراحی یا آرایش یا مدل لباس خاصی نداره !

میتونیم شبیه یه آدم وفادار بشیم

میتونیم شبیه یه آدم مهربون بشیم

میتونیم شبیه کسی بشیم که هیچ کینه ای از هیچکس تو دلش نیست

میتونیم شبیه کسی بشیم که روح بزرگ و بخشنده ای داره

میتونیم شبیه کسی بشیم که همیشه حقیقت را میگه حتی اگر به نفعش هم نباشه

میتونیم شبیه کسی بشیم که منطقیه و در کنارش احساسات زیبایی هم داره

و خیلی چیزای خوب دیگه که در دیگران میبینیم و روحمون آنها را ارزشمند تشخیص میده.عقیده دارم تمام خصلت های انسانی در وجود تک تک ما هست ، شاید مسئله بیرون کشیدن آنها از لایه های روح و روانمون و میزان استفاده از آنهاست که بین انسانها  تفاوت ایجاد میکنه.

با استفاده از توانایی هایی که داریم  ، میتونیم انسان خوبی باشیم  شبیه خودمون  !


فرصت !

گاهی آدمها پیش خودشون فکر میکنن ، ما چیزی کم نداریم ، چرا باز تنهائیم؟ پس اونی که قراره بیاد و ما رو به خوشبختی برسونه کجاست؟ چرا نمیاد؟

همه چیزت خوبه ، خیلی ها هم میخوانت و بدنبالت هستند ، بهشون فرصت دادی بهتون نزدیک بشن؟

دوشنبه ، یه روز معمولی؟

سر کار بودم ، آمدم خونه ، غذایی خوردم ، همه چیز معمولی و عادی بود ، تا اینکه فکر کردم به اینکه یه روز دیگه عمرم گذشت !

این معمولی نبود ، به اینکه یک روز دیگه به نبودن نزدیک شدم و 24 ساعت طلایی من گذشت ،این باعث شد دوشنبه من متفاوت بشه ، امروز حالم خوب بود؟ از دیروزم بهتر بودم؟ کاری کردم که نشون بده زنده ام و هیجان تو رگهای زندگیم جریان داره؟ دارم با دقایق عمرم چه میکنم؟ هیجان و تفاوت امروزم چی بود؟ امروزم را هدر دادم یا زندگی کردم؟

یه روزی میاد برای همه که برای یک دقیقه هم  التماس خواهیم کرد ، فقط برای یک دقیقه بیشتر !

حساسیت و تعریف زیادی !

درون زندگی هستید؟ شخص مقابلتان انسان حساسی هم نیست ، ولی هر انسانی از دید من درجه ای از حساسیت را دارد ، وقتی از مرد یا زن دیگری تعریف میکنید ، ناخودآگاه و غیر مستقیم همسر شما حساس میشود ، توصیه میکنم اگر مرد هستید و از کدبانو بودن یا آشپزی  و خوبی های زن دیگر تعریف میکنید (حتی مادرتان !)، حواستان به حساسیت های همسرتان باشد یا اگر زن هستید و دارید از توانایی های مرد دیگری تعریف میکنید ، بدانید که اگر مواظب طرز بیان خود نباشید یا در این مسئله زیاده روی بکنید ، همسر شما نسبت به آن شخص حساس شده و حتی حس بدی پیدا میکند.حتی اگر آن شخص از نزدیکان شما یا همسرتان باشد !

قطعا شما در زندگی دیگران و موقعیتی که قرار دارند نیستید ، از دید من هر انسانی نقاط ضعف و قدرتی دارد ، اینکه صرفا نقاط قدرت شخص دیگری را به رخ بکشید و توانایی های همسر خود را نبینید و از او بخواهید که همه چیز تمام باشد ، کار اشتباهی است. مطمئن باشید آن شخصی را هم که شما مشغول به رخ کشیدن آن به همسر خود هستید ، نقطه ضعفهایی دارد که معمولا آنها را برملا نمیکند و شما آن را نمیبینید.

انسانها را یک مجموعه از ضعف و قدرت میبینم که میبایستی آنها را در یک برآیند کلی وزن کشی کرد ، کسی  را قدرت مطلق و یا تماما ضعیف نمیبینم.

داستان کوتاه : خودت بودی !

کوروش داد زد ، خودت بودی من دیدمت ، یعنی زنم را نمیشناسم؟ چشمای سیما گرد شده بود ، کوروش راست میگفت او خودش بود که دست در دست یک مرد غریبه در خیابان راه میرفت و حتی وقتی به دوربین نزدیک شدند ، نحوه خنده و چین کوچکی که در کنار خط لبخندش می افتاد مشخص بود.

زبان سیما نمیچرخید ، کوروش عصبانی به سیما نگاهی کرد و گفت یا توضیح بده یا من از خانه میرم !

8 سال بود که با هم آشنا شده بودند و 6 سال پیش زندگی را شروع کرده بودند ، غیر از اختلافات ساده که در هر خانه ای هم هست و طبیعی بود ، مشکل عمده ای نداشتند ، حالا با یک فیلم مستند تلویزیون که یک برنامه اجتماعی بود و قسمتهایی از آن در خیابان فیلمبرداری شده بود  ، زندگیش را در خطر میدید ، کوروش خشمگین منتظر توضیح بود و زبان سیما هم بند آمده بود ، او واقعا توضیحی نداشت !

سیما سالها پیش از ازدواج با کوروش دچار فشارهای عصبی میشد ، گاه حس میکرد در جایی دیگر است و درک درستی از زمان و مکان نداشت، بارها پدر او که جراح مشهوری هم بود او را به نزد همکاران روانپزشک خود میفرستاد ، تا این حسی که گاه بگاه سراغ سیما میآمد را مداوا کنند ، گاه این احساس بقدری واقعی بود که حس میکرد در حال بازدید از یک موزه است ، چند ماه بعد که خودش واقعا به آن موزه رفته بود ، کاملا آنجا را میشناخت و مطمئن بود قبلا به آنجا آمده !

سیما پیش خود داشت مطمئن میشد که دچار شخصیت دوگانه است و زمانی سیمای زندگی کوروش است و گاهی هم متعلق به یک زندگی دیگر ! آیا وقتی کوروش گاه بمدت یکماه در ماموریت و دور از خانه بود ، او ناخودآگاه با کسی آشنا شده بود؟آیا وقتی به برای خرید به بیرون میرفت ، بدون اینکه بداند و در یادش بماند ، شخصیت دیگرش فعال میشد؟

سیما جوابی نداشت ، فقط با چشمانی پر از اشک به چشمان  خشمگین کوروش نگاه کرد و داد زد ، نمیدونم ، نمیدونم و شروع کرد به گریه و صورتش را با دستانش پوشاند.

کوروش کت و کلید ماشین را برداشت و از خانه رفت ، تا شب را در محل کارش بگذران. کوروش نمیتوانست بخوابد ، مگر میشد ، مانند چشمهایش به سیما اعتماد داشت و نمیتوانست باور کند ، ولی آن چیزی که دیده بود حقیقت بود ، امکان انکار هم وجود نداشت ، به آرشیو آن برنامه در سایت اینترنتی رفت ، برنامه را دانلود و مجددا نگاه کرد ، تصویر را ثابت کرد و روی صورت سیما زوم کرد ، خودش بود و آن مرد هم حدود 40 ساله ، هر دو خوب بودند و در حال حرف زدن، کوروش تا صبح بیدار بود و فکر میکرد ، به تیتراژ آخر برنامه رفت ، نام تهیه کننده و نام سازمانی که آن فیلم را ساخته بود را نوشت و صبح با جسنجو در اینترنت آدرس را پیدا و به آنجا رفت ، تهیه کننده و کارگردان آن مستند یک نفر بودند ، وقتی به آنجا رسید و از اطلاعات آنجا سراغ تهیه کننده را گرفت ، او گفت همان آقایی که کت خاکستری دارد و از در بیرون میرود ، سریع خودش را به او رساند و جریان را تعریف کرد ، کارگردان کمی فکر کرد و داستان کوروش از دید او موضوع جالبی به نظرش رسید، شاید برای مستندی دیگر ! برگشت به دفترش و فیلم ویرایش نشده مستند را باز کرد ، کوروش از روی گوشی تلفن خود عکس سیما را نشان داد و کارگردان هم با تعجب داشت نگاه میکرد ، آن سکانس فیلم در خیابان کریمخان و در تاریخ 3 ماه پیش ظبط شده بود(تاریخ و ساعت ظبط مشخص بود) ، در دست سیما یک پاکت خرید با آرم یک فروشگاه مشهور بود ، که کوروش بهش دقت نکرده بود ، از کارگردان تشکر کرد و قول داد اگر به نتیجه ای برسد او را هم در جریان خواهد گذاشت  و سریع به سمت آن فروشگاه رفت ، مدیر فروشگاه گفت نمیشود ، ما نمیتوانیم اطلاعات مشتریانمان را به کسی بدهیم ، کوروش عکس سیما و شناسنامه هایشان را بهمراه داشت ،آن را به مدیر فروشگاه نشان داد و گفت ایشون همسر من هستند ، قبل از اینکه مشتری شما باشند! مدیر فروشگاه به فیلمهای ظبط شده آن روز مراجعه کرد . کوروش سیما را در حال خرید دید ، مدیر فروشگاه با توجه به ساعت دقیق خرید و کارت کشیدن سیما ، فیش خریدش را پیدا کرد ، معمولا از مشتریان شماره تلفنی میگرفتند برای ارسال پیشنهاد ویژه ، سیما هم شماره را داده بود ولی با نام فامیل شخص دیگر ، مدیر فروشگاه گفت چون همسر شماست و عکس شناسنامه او با این تصویر یکی است این شماره را به شما میدهم ، کوروش باورش نمیشد که سیما یک شماره دیگر هم برای خودش تهیه کرده ! از مدید تشکر و از فروشگاه بیرون آمد ، به پارکی نزدیک فروشگاه رفت ، نفس عمیقی کشید و به شماره زنگ زد .

سیما در خانه بود ، حالش فوق العاده بد بود ، نمیدانست چکار کند ، به پدرش زنگ زد ، و تا صدای او را شنید شروع به گریه کرد ، جریان را برای او تعریف کرد و نیم ساعت بعد پدرش قرار ملاقات با بیماران را در مطب لغو کرد و  با هیجان خاصی به آنجا آمد ، سیما در آغوش پدر زار میزد و میگفت من مریضم بابا ، من زندگی دوگانه دارم ، پدرش او را نوازشی کرد و گفت نه ، ولی ممکن است معجزه ای اتفاق افتاده باشد !  کوروش کجاست ، با او حرف دارم.


چند زنگ خورد ، سیما جواب داد بله؟ کوروش گفت سلام و سیما هم جواب داد، صدای خودش بود ، گفت فکر نمیکردی این شماره ات را پیدا کنم؟ حالا باورت شد که به من خیانت میکنی؟ سیما گفت شما؟ گفت من شوهرت هستم ، حق داری نشناسی،سیما گفت مزاحم نشوید و گوشی را قطع کرد ، صدای خودش بود، چرا انکار میکنه ؟ براش چی کم گذاشتم؟ دوباره شماره را گرفت ، اینبار یک آقا جواب داد، بله؟ من کوروش هستم، شما؟ شما به تلفن همسر من زنگ زدی ، اگر ادامه بدی از شما شکایت میکنم ،کوروش عصبی تر شد و داد زد ، تا این حد وقاحت؟؟؟ شما با سیما چه نسبتی داری که الان در کنار همسر منی؟ آقای محترم ایشون همسر من  هستند و من هم در کنارشون ! کوروش مرد فهمیده و عاقلی بود ، تجربه زندگی تا حدی به او یاد داده بود که وقتی کسی مطمئن داره صحبت میکنه ، یعنی خلاف نمیگه ، گفت ، امکانش هست شما را ببینم ، آن آقا گفت من شما را نمیشناسم ، گفت من به این شماره یه عکس میفرستم و بعدش مطمئنم خود شما درخواست دیدار خواهی کرد ! چند دقیقه بعد آن آقا زنگ زد ، با هیجان خاصی گفت ، من ساسان هستم ، این عکس را چطور بدست آوردید؟؟

ساسان و کوروش در کافی شاپ روبروی هم نشسته بودند ، ساسان گفت نام همسر من ریحانه است و 7 سال پیش با هم آشنا شدیم و ازدواج کردیم ،  این شباهت باور نکردنیست ، کوروش هم خوشحال بود هم خیلی گیج ، گفت اسم این شباهت نیست ، یک کپی بی نقصه !


تلفن کوروش زنگ زد ، شماره پدر سیما بود ، از او خواست سریع به منزل برگردد و گفت کار مهمی با او دارد ، کورش به ساسان گفت پدر سیما بود ، خواهش میکنم به ریحانه بگو او هم بیاید ، ساسان فکری کرد و خودش هم مایل بود این معما زودتر حل شود ، آدرس را گرفت و رفت تا با ریحانه به منزل سیما بروند ، کوروش به منزل رسید، سر راه دسته گلی از رزهای مخمل قرمز برای سیما خرید ، سیما با چشمانی قرمز و حالی خراب درب را باز کرد ، شاید انتظار هر چیزی را داشت غیر از دسته گل و قیافه پشیمان کوروش !

پدر سیما گفت کجا بودی ؟ کوروش کل ماجرا را تعریف کرد و گفت تا چند دقیقه دیگر ساسان و ریحانه هم میرسند ، پدر سیما که ایستاده بود ، با حالی بد روی مبل افتاد ، در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود ، گفت یعنی میشود؟ سیما نگران پدر شد و برایش آب آورد ، کوروش پرسید چه چیزی میشود پدر جان؟ گفت صبر کنید تا آنها هم بیایند ، نیم ساعت بعد زنگ در زده شد ، صحنه عجیبی بود ، 2 سیما یا 2 ریحانه ، همدیگر را نگاه میکردند ، انگار در آینه هم را میدیدند ، زبان همه بند آمده بود ، حتی جالب بود که سلیقه آرایش هم تقریبا یکی بود ! پدر سیما به سمت ریحانه رفت ، او پزشک بود و میتوانست مسائلی را تشخیص دهد که شاید برای دیگران زمان میبرد ، آستین دست ریحانه را بالا زد ، بالاتر از آرنج یک رد کوچک بریدگی قدیمی بود، که هنگام سزارین بر اثر بی دقتی یکی از همکارانش بر روی دست سارا افتاده بود  ، او ریحانه نبود ، او سارای خودش بود ، او سارا را در آغوشش کشید ، ساسان تکانی خورد ولی باز برجایش نشست ، ریحانه حس بدی نداشت ، با اینکه اولین بار بود پدر سیما را میدید ولی حس غریبگی نکرد و ممانعتی برای این آغوش نداشت ، همه نشستند و دکتر با گوشه دستش اشک چشمش را پاک کرد و گفت ، 32 سال پیش در بیمارستان ... صاحب یک دوقلو شدیم ، دو دختر زیبا و دوست داشتنی ، سیما و سارا ، شب قبل از اینکه به منزل برگردیم ، در یک شب سرد پاییزی ، سارای من را از اتاق کودکان بیمارستان ربودند ، هیچوقت متوجه نشدیم چطور و چه کسی  ، سالها میگشتیم و به هر جایی که فکر بکنید سر زدیم ، هیچگاه به سیما در رابطه با این اتفاق و اینکه او خواهر دو قلویی داشته ، حرفی نزدیم ، از ضربه روحی این قضیه نگران بودیم ، مادر سیما تا لحظه آخر زندگی ، نام سارا بر روی لبانش بود ، سیما و سارا ، گیج و مبهوت بهم نگاه میکردند ، میشود؟  خواهر دوقلوی من در مقابلم نشسته؟ سارا ضربه بزرگتری هم خورد ، کسانی که الان فوت کرده بودند ، پدر و مادر واقعی او نبودند؟ پدر او زنده است و در مقابلش نشسته ، خواب است و خیال یا واقعیت؟ سیما فکر میکرد ، تمام لحظاتی که من حس میکردم در دنیای دیگری هستم ، داشتم از دریچه چشم خواهرم به دنیا نگاه میکردم ؟!

چند روز بعد با آمدن جواب آزمایش و قطعی شدن نسبت ، آقای دکتر  با دختران و دامادهایش به سر مزار مادر سیما و سارا رفتند تا به او هم بگویند ، چشم انتظاری تمام شد ، سارای عزیزت برگشت !

جنس مخالف؟!

پست صوتی  همین نوشته برای روشندلان عزیز

بعضی از کلمات را من خیلی کم یا اصلا استفاده نمیکنم ، حس میکنم به کل جمله بار منفی میده ، یکی از آن کلمات ابراز "جنس مخالف" برای زن یا مرد هست ، مخالف؟ با چی ؟

قبل از اینکه حتی از نظر فیزیولوژیک (منهای کروموزومها) جنسیت فرزند برای پدر و مادر مشخص بشه ، ما قطعا انسان هستیم ، و این معلوم و واضح هست ، پس چرا میبایستی از این کلمه استفاده کنیم؟

من معمولا از "جنس مقابل" استفاده میکنم ، حداقل بار منفی کمتری داره !

شاید بیان همین کلمات ناخودآگاه ما را به این سمت و سو ببره که کلا یک زن یا مرد همیشه میبایستی مخالف هم باشن و نمیتونن دیدگاه مشترکی داشته باشن ، شخصیت هر انسان بدون نگاه جنسیتی از دید من منحصر به فرد و خاص هست ، هر کس میتونه مخالف عقیده و نظری باشه یا موافق آن ، اینکه زن یا مرد باشی چیزی را عوض نمیکنه !

نگاه بد !

چرا به زن من نگاه کردی و شروع یک درگیری و معمولا پزشکی قانونی و پلیس و ...شاید هم یک قتل بیهوده و یک اعدام در پس آن که متاسفانه کم هم نبوده !

عقیده دارم که جلوی نگاه و مسیر آن را نمیشه گرفت ، نگاه آزار دهنده کار پسندیده ای نیست خصوصا که مردی بهمراه همسر خود باشد ، ولی از یک طرف دیگر در قانون جرمی بعنوان نگاه کردن یا نکردن تعریف نشده و اصولا نمیشود جلوی نگاه دیگران را گرفت ، ولی میشود جلوی خشم و عصبانیت خودمان را بگیریم.حداکثر یک تذکر آنهم صرفا با نگاه متقابل ، میتواند آن نگاه بد را دور کند.

فکر کردن به عاقبت هر چیز و اینکه در مقابل مسائلی که کنترل آن در توان ما نیست شکیبا و عاقلانه برخورد کنیم ، از دید من از هر نظربه نفع ما میباشد.

عصبانیت های آنی و خشم های کنترل نشده میتواند به سادگی مسیر زندگی  ما را تغییر دهد و ما را با مشکلات بزرگ مواجه سازد.

کسب مهارتهای کنترل خشم از دید من میتواند آسیب های اجتماعی و فردی را بسیار کم کند ، حتی دیدن یک صحنه درگیری برای ما یا کودکان اثرات مخربی در روحیه و رفتارمان بر جا خواهد گذاشت ، خصوصا در کودکان که آینده همین جامعه را میسازند.

توصیه میکنم اگر با شخصی در رابطه هستید که حس میکنید از این نظر کنترلی بر روی خود ندارد ، تا اتفاق ناگواری نیافتاده ، حتما برای آموزش و مشاوره او اقدام نمایید.

آشپزی مردانه : بال مرغ کبابی و سبزیجات

بال یا کتف مرغ را در سس کچاپ + آبلیمو +فلفل سیاه + نمک + روغن زیتون بخوابانید (یک شب) روی منقل گازی یا ذعالی بپزید ، سبزیجات را خرد کنید (قارچ + بروکلی + هویج) در ظرف درب دار تفت دهید .

نتیجه :

http://s13.picofile.com/file/8403931418/IMG_%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B0%DB%B0%DB%B7%DB%B2%DB%B5_%DB%B2%DB%B0%DB%B0%DB%B8%DB%B1%DB%B4.JPG

برخورد قهری !

خانمها استاد قهر و آشتی هستند ! اگر مردی  بی تجربه باشه براحتی توی این دام میافته  ، توصیه من به آقایون اینه که اگر خانمی قهر کرد و حتی به منزل پدری رفت ، کمی تامل کنن و بدنبالش نروند ، نگذارید این رویه باب شود که با هر اختلافی میتوانند زندگی را رها کنند و خانه امنی داشته باشندو به آنجا بروند ، یکبار که بدنبالشان نروید ، دیگه این بازی را تکرار نخواهند کرد !

خانمها به این سادگی دست از شوهر و زندگی خود بر نخواهند داشت ، خصوصا که مردی باشید که به زندگی خانوادگی و اصول آن پایبند باشید. روی سخنم به  خانمها است ، فکر کنید به خانه پدر رفتید ... یک شب ، دو شب ، سه شب ....خبری از شوهر جان نیست ! بهتر نبود از اول این خطا را نمیکردید؟ برای هر چیز کوچکی قهر نکنید ، یکی پیدا میشه به آقایون یاد میده ، اگه دنبالشون نری ، خودشون برمیگردن و دیگه این خطا را تکرار نمیکنند !

شام شب جمعه !

شام امشب بلاگر :

کراکف پنیر ، آماده شده در فر (20 دقیقه در 250 درجه)

سس کچاپ

سس خردل

زیتون پرورده

مدرک :

http://s12.picofile.com/file/8403772934/IMG_%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B0%DB%B0%DB%B7%DB%B2%DB%B3_%DB%B2%DB%B1%DB%B4%DB%B2%DB%B0%DB%B6.jpg

طنز : ؟

یه چیزی تو زندگیتون کم دارید و نمیدونین چیه؟

وقتی شما خودتون هم  نمیدونید چی کم دارید ، قطعا من هم نمیدونم ، چقدر توقعات زیاد شده !

پاکسازی !

لیست اسامی موبایلتون را باز کنید و یکی یکی به اسم ها  نگاه کنیدبا دیدن  اسم ها ، خاطراتی میاد سراغتون ، بعضی شیرین و بعضی تلخند ، بعضی هستند و بعضی رفتند ، اونایی که تلخن و رفتند را یکبار برای همیشه از تو لیست پاکشون کنید که حتی اگه یه روز تنهایی هم بهتون فشار آورد ،وسوسه نشید که باز یه تلخی و یه رفتنی دیگه را تجربه کنید !

داستان کوتاه : پیامک !

تازه از خواب بیدار شده بودم ، گوشی را روشن کردم ، صدای چند تا پیام آمد ، روز تعطیل بود و برنامه خاصی هم نداشتم ، بلند شدم و دست و صورتمو شستم و زیر کتری را روشن کردم ، برگشتم رو تختم و دراز کشیدم ، پیامها را نکاه کردم ، تخفیف سس کچاپ در هایپر ... ، 10 سال جوانتر شوید با کرم ... خیلی تنهام ، امشب میمیرم !!!! این چی بود؟ سر شمارش از شماره های تبلیغاتی نبود ، یه شماره موبایل معمولی بود ، فقط هم همین را نوشته بود ، گفتم شاید یکی از دوستای قدیمی که خواسته سربسرم بذاره ، ارتباطی هم با جنس مقابل نداشتم که کسی بخاطر من بخواد بلایی سر خودش بیاره ، صدای سوت کتری آمد ، بلند شدم و یه لیوان قهوه غلیظ برای خودم درست کردم و کمی مارگارین روی یه نون تست مالیدم ، کلا از بچگی درست حسابی صبحونه نمیخوردم و تلاش مادرم هم بی ثمر بود !

دوباره رو تخت دراز کشیدم و پشتم و به بالای تخت تکیه دادم ، پیامک را نگاه کردم ، بدون تو ، یعنی بدون من یکی میمیره امشب؟ خندم گرفت ، یعنی مهم شدم ؟ یعنی یکی پیدا شد که منو آنقدر بخواد؟ که زندگیش به من وابسته باشه ؟ حدس زدم که شماره اشتباهی را گرفته ،من شبا گوشیمو خاموش میکنم ، دیشب ساعت 11 خاموش کردمش ، پس بعد از آن ساعت پیام آمده.

تو دلم گفتم ولش کن  ، شاید یه پسر یا دختر از این عاشق پیشه ها بوده که میخواسته به یک نحو عشقشو تحریک کنه که برگرده یا بهش زنگ بزنه .

اصلا آدم کنجکاوی نیستم ولی شاید چون روز تعطیل بود و من هم برنامه ای نداشتم ، دوباره پیامک را باز کردم ، رفتم رو شماره ، Call ، چند تا بوق زد ، میخواستم قطع کنم که صدای برقراری تماس آمد ، صدای خسته و گرفته یه زن بود ، بله؟ گفتم سلام ، دیشب یه پیامک از شما داشتم ، گفت ،از من؟ بهش توضیح دادم ، چند لحظه سکوت بود و گفت ، بله ، معذرت میخوام ! منم گفتم اشکالی نداره ، ولی خودتو نکش ! از خودت مهمتر هیچکس نیست و خدانگهدار ، گوشی را قطع کردم ، حوصله این بازیهای احساساتی بچگانه را نداشتم ، اونم مسئله ای که به من مربوط نمیشد.

یکم گذشت ، گفتم برم بیرون کمی قدم بزنم و خرید کنم ، گوشیم زنگ خورد ، همون شماره بود ، بله؟ سلام  ، صداش بد میومد با صدای یه سری دستگاه ، خواستم بگم من برای کسی نمیمیرم ، فقط تنها بودم ...شاید این لحظات آخر من باشه ، ساعت 3 صبح بود که این پیامک را فرستادم ، شماره ها رو اتفاقی انتخاب کردم ، الان بیمارستان ... هستم ، دکترا جوابم کردن ، فکر نکنم فردا صبح را ببینم ، صحبت که میکرد صدای بلندگو آمد ، دکتر ... به بخش جراحی ، یه لحظه گیج شده بودم ، یعنی چی؟ یکی که داشته ساعتهای آخرشو میگذرونده ، اتفاقی به من پیامک زده ؟ گفت خواستم همینو بگم و خیلی عذر میخوام که صبح جمعتون را خراب کردم ، دیشب تو حال معمولی نبودم ، منو ببخشید و قطع کرد.

رفتم  کمی پیاده روی  ، ناهار هم بیرون خوردم، هوا داشت خنک میشد ، برگها داشتن زرد میشدن ، باد خنکی میومد  ، اوایل شب برگشتم خونه ، خودمو پرت کردم رو کاناپه ، یاد آن پیامک افتادم ، باز گوشی را نگاه کردم ، خیلی تنهام ، امشب میمیرم ! یه حس عجیب داشتم ، شاید واقعی باشه ، صدای بیمارستان میومد ، ساعت 10 شب بود ، تلویزیون برنامه جالبی نداشت ، حوصلم سر رفته بود ، فکر اون پیامک از ذهنم بیرون نمیرفت.

بیمارستانی که اسمشو گفت میشناختم ، خیلی هم دور نبود به من ، وسوسه آمد سراغم که بدونم جریان چیه ، چرا من؟ شاید داشت حقیقت را میگفت که برای یه شماره اتفاقی پیامک زده

با اینکه دیر وقت بود ، سوار ماشین شدم و رفتم به آن بیمارستان ،  مشخصاتی هم ازش نمیدونستم ، نمیخواستم بهش زنگ هم بزنم ، چون اگر واقعی نبود ، حتما کلی به من میخندید ، که چقدر ساده هستم ! به مسئول اطلاعات گفتم شما کسی را در اینجا دارید که بیمار بدحالی باشه و امیدی به زنده بودنش نباشه؟ گفت از خیریه هستید؟ گفتم نه ، گفت صبر کنید از سرپرستار بخش مراقبتهای ویژه بپرسم  ، اون بیشتر در جریانه،گوشی تلفن را داد به من ، جریان را براش تعریف کردم ، کمی فکر کرد و خواست گوشی را به مسئول اطلاعات بدم ، اجازه دادن به دفتر کشیک بخش برم ، خانم سرپرستار گفت ، دلارام خانم مودب و محترمی بود ، یکماه بود اینجا بستری بود ، 60 ساله و به سرطان پیشرفته خون مبتلا بود ، میدونست که دیگه وقت رفتنشه ، بچه هاش و همه کس و کارش خارج بودند ، دیشب به من گفت خیلی تنهام ، من نمیتونستم پیشش باشم ، شب شلوغی بود ،دلارام به من  گفت فکر میکنی برای یه همنوع یه انسان دیگه همینجوری یه پیامک بزنم میاد پیشم که روز آخرو تنها نباشم؟ فکر کردم شوخی میکنه ، بهش یه مرفین تزریق کردم که ساعتهای آخرش را در آرامش بگذرونه ، پس شما بودید که پیامک به دستتون رسید؟ دلم فشرده شد ،قلبم تند میزد ، یه انسان که واقعی بود از من کمک خواسته بود و من چرا باورش نکردم؟ کار خاصی هم نداشتم ، میتونستم روز آخر را پیشش باشم ، از توی یه پلاستیک که وسایل دلارام بود ،  یه کاغذ در آورد و گفت  قبل از اینکه فوت کنه اینو به من داد و گفت وقتی شما آمدی بهتون بدم ، گفتم شما که کسی را اینجا نداری ، گفت یک انسان را میشناسم ، همونی که دیشب بهش پیامک دادم ، میدونم که میاد !  ، من فکر کردم داره هذیان میگه ، ولی میبینم که شما واقعا آمدی ، خیلی حس بدی بود ، او منو باور کرده بود ولی من ... ، نشستم روی مبل اتاق دفتر بخش ، خانم سرپرستار گفت تنهاتون میذارم تا نامه را بخوانی  من باید برای سرکشی بخش برم :

سلام  آشناترین غریبه  ، میدونستم میای ، اینکه آمدی یعنی منو باور کردی ، یعنی من برات مهم بودم ،یعنی روح آدمها تنها نیست و پیوندی بینشون هست ، میبخشید که  روزتو خراب کردم ، منتظرت بودم ولی تو این دنیا نه آمدنم و نه رفتنم دست خودم نبود و نیست ، قدرت ندارم دیگه بنویسم ، فکر کنم آخرشه ، تنهایی همه چیز خیلی سخت میشه ، حتی مردن !

یه قطره اشک روی نامه چکید، باورم نمیشد ، سالها بود اشکهایم را ندیده بودم ، گوشیمو در آوردم پیامکشو باز کردم ، یه انسان منو از میون انسانهای دیگه انتخاب کرده بود و من دیر باورش کردم ، جواب پیامکش را نوشتم ، دلارام عزیز  ، کاش میشد زمان را عقب ببرم ، کاش میتونستم توی اون لحظات سخت کنارت باشم ، منو ببخش، یادم میمونه که انسانیم ! دگمه ارسال را زدم ، از توی پلاستیک روی میز خانم سر پرستار ، یه چراغ روشن شد و بهمراه یه موزیک ملایم که خیلی زیبا بود ، انگار پیامک منو گرفته بود !


عادت یا عشق؟

حس بدی که موقع رفتن کسی میاد سراغمون چیه؟ به بودنش ، حضورش ، رفتارهاش و خیلی چیزای دیگه او عادت میکنیم ، وقتی میره یدفعه جای خالی اونا خودشو نشون میده و آدم حالش بد میشه ، از دید من مسئله عشق و عاشقی و این حرفا  نیست ، درد ترک عادته و اینم مثل هر عادت دیگه ای موقع ترک کردنش سختی و فشار داره ، زمان بدید درست میشه !

شکست موفقیت !


موفقیتی که آرامش را ازتون میگیره ،یه شکست هستش! 

مزاحمت یا عشق؟!

خیلی دوسش داری ؟ تحمل دوریشو نداری ؟ روزی 10 دفعه بهش زنگ میزنی؟ هر لحظه میخوای بدونی کجاست و چکار میکنه؟ حتی اگر به خانواده مادری و پدریش کمی توجه کنه ، بهم میریزی؟ میخوای فقط و فقط فکر و ذکرش شما باشید ؟ داره یه برنامه مورد علاقه خودشو تو تلویزیون میبینه و بهش توجه میکنه ، طاقت اونم نداری؟! هر از گاهی با دوست قدیمیش میخواد یه قراری بذاره ، میگی ازدواج کردی دیگه و پس من چی ؟ (تمامی موارد بدون نگاه جنسیتی)

از دیدگاه مردانه (شخصی) میگم ، این کارا عشق نیست چه در مرد و چه در زن ،این کارا  مزاحمته و قطعا عوارض خواهد داشت ،به حریم خصوصی همدیگه احترام بذارید ، اجازه بدیم اعتماد بینتون حرف اول را بزنه ، شاید اون اوایل طرف مقابل خوشش بیاد و حتی از این مدل ابراز عشق هیجانی  لذت هم ببره ، ولی در ادامه مطمئنا" با شما دچار مشکل خواهد شد.چیزی نخواهید که خودتون هم نتونین بدرستی رعایتش کنید.

هیچ بندی غیر از محبت ، اخلاق خوش ، اعتماد ، توجه به خواسته ها، احترام به نظرات ، عقاید و حریم همدیگه نمیتونه کسی را اونجور که شما میخواهید عاشق نگه داره !