بلاگر

بلاگر

تجربه های مردانه زندگی
بلاگر

بلاگر

تجربه های مردانه زندگی

مقایسه آدمها

برو شوهر مهری رو ببین ، چه زندگی خوبی برای خانوادش درست کرده ، یه ماشین از این جدیدا برا زنش خریده ، اونم از بس پز میده، خفه کرده ما رو ، برو یاد بگیر !

مردم هم بچه دارن ، ما هم بچه داریم ، پسر دائیت  پزشکی قبول شده ، تازه یه سال هم ازت کوچیکتره ، تو هنوز داری میری کلاس کنکور ، کی میخوای یاد بگیری ؟!

این چیه دست کردی زن؟ آشپزی را باید بری از مامانم یاد بگیری ، غذاهایی که درست میکنه که انگار فرشته ها از بهشت آوردن، تو هم همش مواد را حروم کن  !

مامان آنیتا اصلا باهاش کاری نداره ، دخترشو درک میکنه ، بهش گیر نمیده کی میاد و کی میره و کجا میره ، روشنفکره ، از مامان شانس نیاوردم من !

***

یا برای خودتون پیش آمده که این حرفا را به کسی بگین ، یا اینکه شنونده بودید ، کسی که مقایسه میکنه در حقیقت فقط یک جنبه را در نظر میگیره ، همون چیزی که توی چشم است و دیده میشه و خودش اونو دوست داره ، انسانها با هم متفاوت هستند ، امکاناتشون ، روحیشون ، خواسته هاشون ، پشتکارشون ، استعدادشون و از همه مهمتر علاقه هاشون ،  توانایی همه انسانها به یک اندازه نیست و شاید کاری را که از یک نفر میخواهیم در توان او نیست و او در زمینه دیگری استعداد و علاقه دارد ، یادمون باشه شخصیت هر انسان مانند اثر انگشتش با دیگری فرق داره.

با اینگونه مقایسه ها مطمئن باشید که نتیجه دلخواه را نخواهید گرفت و چه بسا حس بدی در شنونده نسبت به کسی که با او مقایسه اش کردید بوجود بیاید.

ضمنا" شما هنگام مقایسه در زندگی دیگران حضور ندارید و فقط قسمتی از ماجرا را میبینید که دوست دارید ببینید ! و آن را به سر یکی از نزدیکان یا دوستان خودمیکوبید و این در حقیقت مانند دادگاهی است که قاضی بدون داشتن یک دید کامل نسبت به پرونده و بر مبنای صرفا" یک قسمت کوچک از آن ، قضاوتی نماید.

از دید من اصولا مقایسه اشتباه است و بهتراست اگر پیشنهاد ، انتقاد یا مطلبی را هم میخواهید به یکی از نزدیکان بگویید ، مستقیم و صرفا با تکیه به دلایلی که از او دارید و بدون قیاس ،  مطرح نمایید و اجازه دهید خود او راه درست را انتخاب کند ، مطمئن باشید اگر انتقاد درست و بجا باشد ، شنونده آن را حداقل در نزد وجدان خود میپذیرد و  اصلاح میکند.

کودک درون وجود نداره

خیلیا تا هر چی میشه و رفتارهای بچه گانه از خودشون نشون میدن ، میگن کار کودک درونه !

پس چرا اونایی که تو سن کم ، گوشه گیرن و رفتار آدم بزرگا را تقلید میکنن را نمیگن میانسال درون ؟

ذات و فطرت بعضی از آدما شیطنت کردن را دوست داره و از بچگی هم همین هستند تا پیری ، گاهی اوقات تو بچگی هم حتی خودشو نشون نمیده ،چون میشه به بچه ها زور گفت و کنترلشون کرد ، وقتی بزرگ میشن این حالت نمود پیدا میکنه.

آدمها همیشه برای فرار از اشتباه یا توجیه آنها یه چیزی درست میکنن ، زورشون هم بیشتر به بچه ها میرسه ، نه اینکه میدونن اشتباه کردن  در بچه ها یه چیز طبیعیه ، هر رفتار خطایی که میکنن یه اسم کودک درون روش میذارن و خودشون را راحت میکنن !

کودک درونی وجود نداره ، نمیدونم اولین بار چه کسی به این نتیجه رسیده و این واژه را ابداع کرده ، هر کی بوده مطمئن باشید میخواسته از تمایلش به یک سری رفتارها تو سن بالا فرار کنه یا خجالت میکشیده انجامشون بده.

هر کاری که میکنید ،خواسته حس و روحتونه ، تو سن بالا اگر علاقه دارید که گاها کارهای عجیب غریب بکنید هم ایرادی نداره ، ولی با کودکان کاری نداشته باشید و چیزی را گردن اونا نندازین ، بدون عذاب وجدان ،  مسئولیت کارهاتون را بعنوان یه فرد بالغ بپذیرید و حتی ازش لذت ببرید، چیز بدی هم نیست  ، این انسان شیطون درونتونه !

فرمان هورمونی !

تغییرات هورمونی در بعضی موارد باعث و بانی بسیاری از مشکلات زندگیهای مشترک هستند ، خصوصا در زوجهای جوان و شوهران بی تجربه!

عدم درک صحیح آقایان از اینکه هورمون میتواند تا چه حد رفتار ، روحیات و کنش های یک زن را تغییر دهد و در عرض چند ساعت یک پیک شدید افزایشی یا کاهشی در یک مورد خاص به او بدهد، میتواند باعث بسیاری از درگیری ها در زندگی شود.

گاها" وقتی هورمون فرمان را بدست میگیرد ، در همان لحظه اگر از یک خانم بپرسیم که آیا این رفتار شما طبیعی است ؟ پاسخ او این است ، بله و به فلان یا بهمان دلیل ، این عکس العمل را نشان میدهم  و رفتار من کاملا منطقی و عاقلانه است ، حتی خود او در آن لحظه شاید متوجه نباشد که رفتارش تحت تاثیر تغییرات هورمونیست !

در صورتی که در چند روز بعد یا قبل ، نمیشد تصور کرد که او ، مثلا برای یک مسئله کوچک بخواهد یک مشکل بزرگ بوجود بیاورد.کنترل رفتارهای معمولی و عادی بعضی ازخانمها در این زمان بسیار سخت است و گاه عکس العمل هایی دارند که در زمانهای دیگر بهیچ عنوان اینگونه نیستند.

در خیلی موارد پس از اینکه بحران هورمون گذشت ، خود همان زن در نزد وجدان خود ، خواهد پذیرفت که رفتارش غیر عادی یا زیاده روی بوده ولی در اکثر موارد از این پشیمانی به همسر خود چیزی نمیگوید ، چرا؟

اکثر خانمها این مطلب را به همسرشان نمیگویند و ازاین نگرانند که من بعد در هر کنش و واکنشی که  پیش میاید و حتی در جایی که  کاملا معقول و منطقی  هم هستند و دلیل موجه برای رفتارشان دارند  ، او را متهم به تحت کنترل بودن توسط هورمونها نمایند و حرفشان توسط همسر پذیرفته نشود !

نکته در اینجاست که یک مرد،  تجربه آنچنانی بالا و پایین شدن هورمون را در بدن خود ندارد و تغییرات هورمونی در مردان کمتر از خانمها میباشد و درکی از این قضیه و اثراتی که بر روح و رفتار یک زن میگذارد هم نمیتوانند داشته باشد ، بهترین کار این است که در هنگام آرامش و رسیدن همه چیز به سطح طبیعی ، به او بگویید که در آن ساعات یا آن قضیه خاص ، شاید خود واقعیتان نبودید و او را با اینگونه مسائل زنانه بیشتر آشنا نمایید.در این صورت او این امکان را خواهد داشت بعد از مدتی از زندگی و آشنا شدن با روحیات شما ، بتواند تشخیص دهد کی فرمان دست شماست و کی بدست هورمون !

تجربه دیگران

مهمترین عامل تفاوت 10 سالگی و 20 و 30 و ... شما در تجربه است.

کسانی در کنار آمدن با زندگی موفق هستند که وقتی مسئله ای را تجربه میکنند آن را به اندوخته های خود اضافه و از آن بهره ببرند .

کسانی هم هستند که در سن پایین شروع به استفاده از تجربه دیگران میکنند ، آنها برندگان واقعی هستند ، درست است که لزوما تجربه هر فرد ممکن است برای دیگری کارآمد و مفید نباشد ولی مواردی هست که جنبه عمومی دارد و میتواند برای هر کس مفید باشد ، سعی نکنید همه چیز را خودتان تجربه کنید ، گاه بهایی که پرداخت میشود (عمر) ، غیر قابل جبران است .

تجربه شاید به شما نگوید کدام راه درست است ، ولی به شما میگوید کدام راه غلط است ، انتخابهای پیش رویتان کمتر و شانس انتخاب راه درست بیشتر میشود.

حداقل توصیه میکنم اگر قصد انجام کاری را دارید که جنبه عمومی دارد ، مانند انتخاب یک شغل یا رشته تحصیلی یا خرید یک وسیله و ... با کسی که به او اعتماد دارید و میدانید که در انتقال تجربه به شما صادق میباشد ، حرف بزنید و کمک بخواهید . افرادی که این کار را میکنند از نظر زمان و هزینه های مادی ، بسیار جلوتر از کسانی هستند که بدون هیچ سابقه و دریافت همفکری از دیگران ، کاری را انجام میدهند و خود دست به تجربه میزنند.

یک مثال میزنم ، یکی از دوستان به من گفت قصد نگهداری از یک حیوان خانگی را دارد ، چون من تجربه این کار را داشتم ، به او گفتم در خیلی از موارد مسافرت هایش به مشکل بر میخورد یا بشدت از نظر روحی وابسته میشود و ممکن است مریضی یا مرگ آن حیوان ضربه سختی به او بزند ، با توجه به تجربیاتی که داشتم زوایایی از نگهداری و سرپرستی حیوان خانگی را برای او باز کردم که شاید خود او هرگز به آن فکر نمیکرد یا میبایست خودش دست به تجربه آن میزد و هزینه هایش را هم میپرداخت ، من آن هزینه ها را پرداخته بودم و او به رایگان از آن استفاده کرد.


برای بعضی از ما تجربه خود یا دیگران صرفا یک اتفاق است و برای بعضی یک درس !

اولین ها


اولین برف سال ۹۹ !

21 فروردین 1399


http://s10.picofile.com/file/8393717684/IMG_20200409_WA0002.jpg

معادله زندگی

شاید کم باشن زوج هایی که وقتی ازشون بپرسین زندگی مشترک چطوره ؟ براحتی بتونن بگن خوبه !

شاید کم باشن از مجردهای بالای 30 سال که وقتی ازشون بپرسین تنهایی چطوره ؟ براحتی بتونن بگن خوبه !

پس چی میشه ؟ این وسط ما یه مجهول بزرگ داریم ، چی میشه که آدمهای تنها برای حضور یه نفر تو زندگیشون دست و پا میزنن ، ولی بعد شروع زندگی یا گذشت چند سال نمیتونن براحتی بگن خوبه ، نمیشه هم تنهایی و هم با هم بودن بد باشه !

اینو بپذیریم که حضور یک شخص دیگه با دنیایی از تفاوتهای ژنتیکی و رفتاری ، زندگی ما را تحت تاثیر قرار داده و به سمت و سویی خواهد کشید ، شاید دقت به مواردی که زیاد دیده نمیشوند ، حرکت ما را به سمتی ببرد که در آن بتوانیم  بگوییم که زندگی مشترک خوبه یا قابل قبوله یا از تنهایی بهتره !

از دید من حل این معادله نیاز به حل کردن چند پیش فرض داره:


1- توقع به اندازه داشته باشید :

نباید از زندگی مشترک بیش از حد توقع داشت و اونو یه راه برای حل تموم مشکلات دونست ، تو نظرتون باشه که آدمها وقتی کمبودهایی دارن ، فقط به این فکر میکنن که این جاهای خالی را پر کنن ، گاهی با پر شدن جاهای خالی میبینن که اون چیزایی که قبلا کمبودی براش حس نمیکردن ، الان جاشون خالیه ! بدنبال یه زندگی همه چیز تمام نباشید .


2- زندگی تخیلی نیست :

زیاد فیلم نبینید یا خودتون را جای قهرمانهای داستان یه کتاب تخیلی نذارید، نویسنده کتاب یا فیلمنامه هم معمولا از آرزوهاش مینویسه نه از حقیقت محض ، در اکثر موارد آخر فیلمهای عاشقانه یا رمانها  به خوبی و خوشی تموم میشه ، ولی تو این فیلم ها و کتابها هم فقط رسیدن 2 نفر به هم را میبینید ، بعدش که کنار هم زندگی میکنن و با چه مشکلاتی با هم درگیرن را نشون نمیدن یا نمینویسن. شاید دور شدن از آرمانها و آرزوهایی که همیشه برای زندگی مشترک تصور میکردین سخت یا از دید شما خطا باشه ، ولی اینکه این موارد جوری روح و ذهنتون را اشغال کنن که به کمتر از اون رضایت ندید هم ،درست نیست.


۳- روابط  دوران مجردی را کنترل کنید :
اگر تصمیم به شروع زندگی مشترک دارید ، دیگر آدم مجرد سابق نخواهید بود ، روابط دوران مجردی را میبایست فرآموش یا بشدت تعدیل نمایید.این مسئله علاوه بر دوستان شامل خانواده نیز میشود . بدانید که هم شما هم نفر مقابل شما ، هر دو میخواهید عملا ببینید که شخص و اولویت اول زندگی هم هستید .و بدون رضایت همدیگر ، ادامه همان روال دوران مجردی ، مشکل ساز خواهد بود.اگر نمیتوانید ، قید ازدواج را بزنید ، خصوصا" آقایان ، خانمها به کمتر از "تمام" شما رضایت نمیدهند و حاضر نیستند به هیچ عنوان حتی شما را با خانواده تان قسمت کنند ، چه برسد به دوستان !


4- انتخاب اشتباه ، طبیعی است:

انسان اصولا از بدو تولد اشتباه میکنه ، گاهی بهای کمی برای خطاهاش میده و گاهی بهای سنگین ، انسان بدون اشتباه نداریم و میشه که در زندگی هم انتخاب اشتباه داشت و پذیرفتن اینکه ممکنه در انتخاب یار و همسر هم اشتباه کردید یا خواهید کرد و این برای خیلی ها داره اتفاق میفته و یه اتفاق وحشتناک و غیر طبیعی نیست که فقط شما دارین اون رو تجربه میکنین ، باعث میشه راحت تر با این مسئله کنار بیایین.


5-واقع بینی داشته باشید :

هنگام تصمیم گیری برای شریک ، سعی کنید حقایق و واقعیت ها را ببینید و چیزی را به آینده موکول نکنید ، وضعیت حال فرد مقابل چطور است ؟ از نظر مادی و معنوی ، بر روی اینکه در آینده فلان و بهمان را خواهد داشت تکیه نکنید و اگر حس کردید خودتان یا شخص مقابل حرفهای رویایی و امیدهای مشروط میدهید ، بدانید که بعدا دچار مشکل میشوید ، صرفا بر روی داشته های واقعی موجود تکیه و حساب کنید .


6-فرهنگ متفاوت وجود دارد :

قطعا 2 نفر که به هم میرسن ، از 2 فرهنگ متفاوت میان که در آن بعضی چیزها ارزش است و بعضی نه ، شاید این معیار ارزشگذاری آن فرهنگ با فرهنگ و آداب و رسوم و نحوه زندگی شما متفاوت باشد ، چیزی که برای او معمولی است برای شما تابو تعریف شده ، قبول این مطلب که تفاوتهای فرهنگی  و ارزشگذاری افعال احتماعی در انسانها متفاوت است ، به شما کمک میکند که درک بهتری از رفتارهای طرف مقابل داشته و راحت تر او را بپذیرید، شاید آن چیزی که برای شما یک ارزش بسیار مهم میباشد ، برای او بی ارزش باشد.


7- آموزش و تمرین همیشه لازم است:

در شروع زندگی و سالهای اول ، قطعا مرد و زن نیاز به آموزش و کسب مهارت های زندگی دارند ، هیچگاه خودتان را بی نیاز از آن نشان ندهید و مطمئن باشید با آموزش و تمرین آن میتوانید به آرامش زندگی کمک کنید ، حتی در مسائلی که به نحوی از خصوصی ترین بخشهای روابط مر و زن هست ، صرفا به فطرت و رضایت خود بسنده نکنید و از آن بدتر اینکه خواست های خود را ندیده بگیرید و فقط به فکر رضایت طرف مقابل باشید هم اشتباهی بزرگ است. در اینگونه روابط نرسیدن هر دو به رضایت روحی  ، آرامش را از زندگی شما خواهد گرفت.


8-تعادل در هر معادله :

سعی کنید از شروع تا پایان در یک خط وسط از نمودار منطق و احساس حرکت کنید ، مطلبی که بارها در پست های من بوده و سعی دارم با تکرارش اونو همیشه جلوی چشم نگه دارم ، در هر مطلبی از زندگی به دنبال نقطه تعادل آن باشید و مطمئن باشید با پیدا کردن آن نقطه ، خودتون به آرامش میرسید و اصولا تا خود آدم آروم نباشه بهیچ عنوان نمیتونه به دیگری آرامش بده ، خصوصا در شروع آشنایی با کسی که قصد زندگی دارید ، بین منطق و احساستون متعادل باشید ، اینکه در شروع زیاده روی حسی داشته باشید و بعد چند ماه یا سال افراط در رابطه منطقی و عقلی ، باعث بهم خوردن کل معادله  زندگی خواهد شد.


9- من عقل کلم : در زندگی مشترک دیگر تنها نیستید که هر آنچه بخواهید تصمیم بگیرید ، بدون مشورت و نزدیک کردن رای به هم نمیشود ادامه مسیر داد ، اینکه ادعا داشته باشید که همه چیز را میدانید و سعی کنید آن را به دیگری تحمیل کنید ، اشتباه بزرگی است ،  در امور روزمره زندگی و مسائل مادی نیاز به یک نفر مدیر و تصمیم گیرنده نهایی وجود دارد ولی در مسائل روحی و فکری هر کس حریم شخصی و خصوصی و  عقیده خود را دارد و با عنوان اینکه ما دیگر زن و شوهریم و یکی هستیم و از این حرفا نمیشه به آن قسمت وارد شد و تحمیل آن به دیگری اشتباه محض است و نشاط فکری را از ما خواهد گرفت.

***

اگر مورد دیگری به ذهنم رسید به این لیست اضافه میکنم.

طنز: عطسه

تو هوای خودم بودم و داشتم جنسای تو قفسه های فروشگاه رو نگاه میکردم ، یک دفعه تو حدود 4-3 متری خودم ، اون صدای کذایی را شنیدم ، بله ، کاری که نباید میشد ، شده بود ، یکی عطسه کرد ، با توجه به آمادگی قبلی و تمریناتی که داشتم خودمو پرت کردم به یه طرف ، برگشتم و یه نگاه مرموز به آنجایی که آن صدا ازش آمده بود انداختم ، یه پیرمرد لاغر که ماسک هم زده بود ایستاده بود و یه تعدادی هم بر اثر موج انفجار پرت شده بودن به اطراف و ازش فاصله گرفته بودن.

پیر مرد با نگاهش داشت از همه برای اون انفجار معذرت میخواست و یه جورایی میگفت من مقصر نبودم ، یه دفعه ای شد ، قول میدم دیگه تکرار نشه !

آدمهایی که حالا فاصله هوشمند خودشون را بیشتر کرده  و به 6-5 متری محل ارتکاب جرم  رسونده بودن با نگاهی غصب آلود به پیرمرد بیچاره نگاه میکردن.

یه خانم هم زیر لب داشت دعا میخوند ، عده ای از دورتر شاهد ماجرا بودن و سری به عنوان تاسف یا اینکه چه شانسی آوردیم نزدیک محل حادثه نبودیم تکون میدادند و داشتند با هم سر این مسئله پیچیده بحث میکردند .

تو همین اوضاع یه آدم فضایی (پرسنل فروشگاه با لباس مخصوص خنثی کردن بمب) از راه رسید، فقط نمیدونم از کجا داشت نفس میکشید ، آخه 2 تا ماسک رو هم زده بود و لباس سراسری با محافظ تلقی روی سر و عینک غواصی ، یه جفت چکمه پلاستیکی سیاه تا زیر زانو (از اونایی که موقع آبیاری تو باغ استفاده میکنن) ، به همه دستور داد از محل حادثه فاصله بگیرن ، یه دستگاه مثل چراغ قوه را به سمت پیشونی پیرمرد مذکور گرفت ، دو سه دفعه امتحان کرد ، ولی انگار دستگاه جواب نمیداد ، سکوت مطلق فضا را گرفته بود ، نزدیک گوشش گفتم ، فکر کنم باید بری جلوتر ، از 5 متری جواب نمیده ! با خشم بهم نگاهی کرد و گفت ، خودم بلدم ، میخوای تو بیا برو جلو ، من مظلومانه عقب کشیدم و زیر لب گفتم ، معذرت میخوام ، وظیفتون رو انجام بدین !

بالاخره رفت جلوتر ، دستگاه جواب داد و همه منتظر بودن ببینند جواب چی میشه ، هیجان به اوج خودش رسیده و نفسها تو سینه حبس شده بود ، مرد فضایی برگشت و نگاهی به جمعیت منتظر انداخت و با افتخار دستگاه را بالا برد و گفت نرماله ... ، همه شروع کردن به دست زدن و شادی کردن و بهم تبریک گفتن ...

پیر مرد با سر پایین و احساس گناه اون وسط ایستاده بود ، مرد فضایی رفت نزدیکش و گفت شما باید با ما بیایید ، ظاهرا میخواستند ببرنش دفتر فروشگاه ازش تعهد بگیرن که دیگه اینجور کارای بی نا...سی  رو تو مکانهای عمومی انجام نده ، جای اینجور کارا در منزل میباشد! ، حتی بهش آموزش هم میدادند که قبل آمدن بیرون از خونه ، به مدت 20 ثانیه یه پر رو بماله به دماغش ، تا هر چی عطسه داره بیاد بیرون و بعد میتونه به مکانهای عمومی وارد بشه !

یادمه منم یه بار تو موقعیت اون پیرمرد بودم ، تو صف نونوایی ، ولی با دستمال و انگشت اشاره انقدر جلو عطسه ام را گرفتم که اشک همینجوری از چشام میومد و سرم داشت گیج میرفت ولی وظیفه شهروندی خودم را انجام دادم و نذاشتم عطسه پیروز بشه ، بهش نشون دادم رئیس کیه !

شب بهاری (نوشتاری و صوتی)

دانلود پست صوتی شب بهاری (4 مگ)

***

کوچه باغ و دیوار کاهگلی شهر قشنگ

آویزون ازش گلای رنگارنگ 
سمفونی پرنده های کوچولو
عطر بهارو ، ابر سفید توپولو
میری و میری و میری
نمیخوای رویای خوبی
تا ابد تموم بشه
چشماتو بستی هنوز؟
داری حسش میکنی؟
روی بوم زندگی ، رنگ میزنی
آبی و سرخ و طلایی
گاهی هم رنگ رهایی !
کوچه باغ قصه و ترانه ها
تو رو فریاد میزنه ، بیا بیا
اینجا هیشکی حرف بد نمیزنه
قلب کوچیک تو رو نمیشکنه
آدمای کوچه باغ شهر ما

فرشته اند

نرم و لطیف

به محبت

تشنه اند

توی اینجا صبح به صبح

همه از بقال و عطار

یا جوون دوره گرد

یا که اون

آقای قصاب ، با سیبیلای درشت

نمیترسن که یهو مریض بشن

میگیرن دست تو رو تکون میدن

یا که سفت و دلنشین

تو رو  آغوش میگیرن

اگه دستتو بدی تو دست من

شایدم یه شب تو رویای خودم

یه شب بهاری از عطر ترنج

شما  رم  مهمون کوچه باغ کنم

میدونم گم شده ای داری هنوز

قول میدم ،

مهربونی رو برات پیدا کنم

***

تقدیم به همه موجودات طبیعت ، حتی اون زنبور کوچیک که الان توی یه دشت  ،  نمیدونم کجای دنیا ، داره دنبال شهد میگرده و تقدیم به اون گلی که اون شهد شیرینو را با مهربونی بهش میده!

18 فروردین 99 - بلاگر

تمسخر

دیدید بعضی آدمها توی هر جمعی مایه تمسخر دیگرانند و هر کاری هم میکنند نمیتونند این حالت را از خودشون دور کنند ؟ همه حتی بچه ها هم باهاشون شوخی میکنن و متاسفانه این وضعیت سن و سال هم نداره ، آدمهایی با این شخصیت تو هر موقعیت و سنی باشن مایه خنده دیگرانند و بیشتر از خودشون خانواده و خصوصا" همسرشون از این بابت رنج میکشه.

اتفاقا اصلا" آدمهای بدی نیستندو شاید خیلی هم مهربون  و معمولا ضررشون به کسی نمیرسه ، از دید من علت اصلی این خصوصیت اخلاقی به این برمیگرده که میخوان در جمع حضور داشته باشن و مورد توجه قرار بگیرن ، ولی چون تصور میکنن چیز زیادی مثل مدرک تحصیلی ، اطلاعات عمومی ، شغل خوب یا مال و ثروت برای عرضه ندارند به همین خاطر اجازه میدن دیگران با ظاهر ، نحوه صحبت کردن و یا موارد دیگه  آنها شوخی کنند و حتی مسخره کنند تا بنحوی توجه جمع یا شخص را بخودشان جلب کنند.

ولی مخاطب من توی این نوشته این آدمها نبودند ، آن آدمهایی که با تمسخر دیگران خصوصا" افرادی که کمی از نظر شخصیتی مشکل داشته و ضعیف هستن قصد شوخی و خنده دارند ، خودشان  کمبودهای بسیاری دارند و با مسخره کردن دیگران میخوان کسی به نقاط ضعف خود آنها توجه نکنه و آنها پوشیده بمانند.

مطمئن باشید این افراد یا کسانی که به تمسخر کردن دیگران میخندند ،بیمار هستند و نیاز به کمک دارند.

بعضی افراد ذاتا" شخصیت قوی دارند و در هر جمعی باشند ، اثر گذار خواهند بود ، شاید علت آن است که برای آنها مهم نیست که در آن جمع ، دیگران چه نظری راجب او دارند و با اعتماد به نفس مطالب و عقاید خودشان را مطرح میکنن ، 

از دید من،  اینکه چند رفیق یا در یک جمع دوستانه بطور مساوی و بدون تبعیض و زیاده روی در حق یک شخص خاص و ضعیف، نکات طنز هم را بگن و بخندند ، تمسخرمحسوب نمیشه، اتفاقا  در مقابل دوستان این دوره و  زمونه  بهترین راه دفاع ، حمله میباشد ! (لبخند)

اشتباه غیر عمد

در زندگی گاهی آدم اشتباه میکنه و بهترین نوع پشیمونی هم ،پذیرفتن آن اشتباه و عدم تکرار اون هست ، توی یه پست دیگه در این رابطه نوشته بودم.

ولی اینکه یه اسم "غیر عمد"  روش بذارید و از طرف مقابل بخواهید که اونو ندیده بگیره ، اینم اشتباهه !

مگر تو خیابون بصورت غیر عمد با ماشین بزنید به یه عابر پیاده و اونو زخمی کنید یا باعث مرگش بشید و وقتی پلیس آمد بگید غیر عمد بوده، آیا اونم میگه آهان ، پس بفرمایید تشریف ببرید ، چون تصادف شما عمدی نبوده !

ممکنه اشتباهات اینجوری را راحت تر بشه پذیرفت ، ولی اینطور هم نیست که کاملا بشه ندیده بگیری و از روش گذشت ، اون اشتباه هم برای خودش عواقب و جریمه ای خواهد داشت .

زندگی مشترک جوریه که هر کاری یک طرف بکنه اثرش به کل خانواده برمیگرده ، در کلام و اعمال دقت بیشتر و قبل هر کاری و هر حرفی به خوب و بدش فکر کنیم، حساسیت های طرف مقابل را در نظر بگیریم ، تمرین کنیم که در صورت پیش آمدن یک مشکل بهترین عکس العمل چی میتونه باشه ، همیشه نباید منتظر بود تا یک مسئله پیش بیاد و بعدش به فکر چاره باشیم.

گاهی تعداد اشتباه های ما تو زندگی به قدری زیاد میشه که برای طفره رفتن از گفتن روزانه چند بار ببخشید و عذرخواهی های مکرر ، شروع میکنیم به توجیه آن اشتباه و یه جورایی هم میخوایم بگیم که شاید زیاد هم اشتباه نبوده یا به بهانه غیر عمد بودن اون میخواهیم از امتیاز منفی خطاهامون کم کنیم ، مثال راننده بی دقت را در نظر داشته باشید ، میشه اینجور هم توجیه کرد ، اون عابر پیاده بالاخره که میمرد ، حالا یه خورده زودتر ! باور کنید بعضی توجیه ها در همین حد سطحی و بی محتوی  هستند و باعث درگیری و فشار عصبی بیشتر میشن ، خصوصا" اگر طرف مقابلتون آدم منطقی و معقولی باشه ، او براحتی زیر بار این مدل توجیه ها نخواهد رفت .یادمون باشه که صرف گفتن ببخشید هم نمیتونه اثر یه خطا را پاک کنه ، طرف مقابل این حق را داره که عذرخواهی شما را نپذیره ، کسی را برای اینکه در همان لحظه که شما یه ببخشید گفتین ، همه چیز را فرآموش کنه و برگرده به زمان قبل از آن خطا ، تحت فشار نذارین ، حداقل به او زمان بدید و نشون بدید که عملا پشیمان هستید.

دکلمه: سلام ستاره

وقتی سلام ستاره را در جمع میخوانم ، بعضی ها به این فکر میکنن که برای خودم اتفاق افتاده ولی اینطور نیست.

تا حالا توی زندگیم گرفتاری حسی نداشتم ، حقیقتش چیزی را تحت عنوان عشق تجربه نکردم ، بودن کسایی که این احساس را به من داشتند یا حداقل ادعا میکردن که دارن ولی هیچوقت متقابلش نبوده و نتونستم مثلا برای یک زن دلتنگ بشم و یا درد جدایی را تجربه کنم !

اعتقاد دارم یه نوشته ، شعر ، ترانه ، فیلم ، نقاشی یا هر اثر هنری دیگه که بار حسی یا اجتماعی داره ، لزوما اتفاقی نیست که برای خالق اون اثر افتاده باشه ، در حقیقت کسی که یه جورایی حس قوی داشته باشه ، میتونه خودشو در احوال و وضعیت دیگران قرار بده و از نگاه آنها به جریان زندگی نگاه کنه و مثلا یک شعر بنویسه.

عاشقانه کم مینویسم ، "سلام ستاره" یکی از اوناست.

لطفا" برای دانلود اینجا را کلیک نمایید

طنز: کروناز !

سلام ، معذرت میخوام که مزاحم وقتتون شدم ، چند لحظه میتونم وقتتون رو بگیرم و با هم اشنا بشیم؟ ، میتونم اسمتون رو بپرسم ...

سلام عزیزم ، البته که میتونی ، من  کروناز ! هستم.

واو ،چه اسم زیبایی  ، میشه از خودتون بیشتر بگید

به هر کی میرسم زود برام تب میکنه ، گرفتار من میشه و منم سعی میکنم تا جایی که بشه خودمو تو دلش جا کنم

بیشتر دوست دارم با آدمای سن بالا آشنا بشم ، میدونی که زودتر به مال و منالی میرسه آدم دیگه !

ای داد ، این حرفا چیه کروناز جان ، از شما بعیده

واقعیت همینه دیگه ، خیلیا این کارو میکنن ، حالا به ما که رسید بعید شد؟

بیشتر از آدمای هپلی و ولنگار خوشم میاد ، که وقتی بیرون میرن همه چیزو دستمالی ! میکنن

کروناز جان لطفا" در محدوده +12 نهایت 15 حرف بزنید ! البته یه جورایی حق با شماست ، اینقدر دلم برا دست دادن و احوالپرسی تنگ شده ، چند وقت پیش با یکی از دوستام حسابی دستامونو شستیم و بعدش ضد عفونی کردیم و حدود نیم ساعت داشتیم با هم دست میدادیم ، دوستم هی از در میرفت بیرون و میومد تو و با هم دست میدادیم ، خیلی حال کردیم !!

کروناز جان برنامه بعدیت چیه ؟ الان که حسابی مشهور شدی و در سطح بین المللی همه میشناسنت.

درسته ، یه تور جدید گذاشتم برای شهرای اروپا ، تور قبلیم تو آسیا خیلی طرفدار داشت، بعد هم سمت آمریکا و اقیانوسیه میرم ، کلا جایی نیست که نرم ، همه دنیا صدای منو خواهند شنید ، یه تک آهنگ جدید هم اجرا کردم که بزودی برای همه میخونم ، یه قسمتی از شعرش را الان برات میخونم :

اگه روزی من نباشم

میدونم باز میری بیرون

میکنی پولاتو هی خرج

میشی آس و پاس و حیرون

اگه که من نبودم باز

رو سرت خراب بود اکنون

دسته دسته ، گله گله

سرزده ناخوانده مهمون


شعر زیبایی بود ، آفرین کروناز جان ، پس نکات مثبت هم داری !

تا دلت بخواد ، خیابونا رو خلوت کردم ، آلودگی را کم کردم ، خیلی از پدر و مادر ها و خواهر برادر ها با هم آشنا نبودند ! طی مدتی که خونه نشین بودن ، بیشتر با هم اشنا شدن ، پارک ها و جنگلها و کلا طبیعت تو این چند وقته نفس راحتی کشیدند . مردم یادشون افتاد که قبلا چیزایی داشتن که قدر نمیدونستن و به نظرشون ساده بود ،متوجه شدن چیزی به اسم دست شستن هم هست ، مارچ و مورچ روبوسی ممکنه باعث بشه بجای عشق و محبت بهم کوفت و  زهر مار بدن ! این همه کار میکنن و پول رو پول میذارن ، به خودشون و خانوادشون روا ندارن ، ممکنه فردا دیگه نباشن که بخوان اون پولا رو خرج کنن و خیلی چیزهای دیگه ، نیمه پر لیوان را هم ببینید !


داستان کوتاه : تابو (قسمت 3 و پایان)

مینا با چشمهای گرد شده و متعجب به احمد نگاه کرد و گفت : حالا بخاطر اینکه ثابت کنی اشتباه نکردی داری خلاف هم میگی؟

احمد برگشت به سمت مینا و پرسید: یه سوال ، وقتی دستتو گرفتم چه حسی داشتی؟ مینا کمی فکر کرد و دید حس بدی نداشته اتفاقا حس خوبی بوده ، وقتی احمد دستشو گرفته انگار حامی داره ، پشت و پناه داره ، یه جورایی خوشش اومده بود ولی جالب بود که انگار نوع احساسی که داشت ، عشق و احساس بین یه مرد و زن نبود ، یه جور حس خاص دوست داشتن و محبت و علاقه ساده .

گفت هر حسی داشتم حالا دیگه باید برم ، تو اونی نبودی که من میخواستم ، تموم مردونگی و ابهتت پیش من شکست !

احمد به مینا گفت پس خوب گوش کن ، این ماجرای زندگی منه ...

***

چند سال پیش احمد که همیشه از تنهایی و بی کسی رنج میبرد به شهری که در آن به شیرخوارگاه سپرده شده بود برگشت ، برای پیدا کردن ردی از گذشته و اثری از پدر و مادری که بر هر علت او را نخواسته بودند.

وقتی به بهزیستی رسید ، یاد تمام خاطرات و تنهایی ها و کمبودهایی که داشت افتاد ، شاید از نظر لباس و زندگی عادی چیزی کم نداشت و چه بسا کسایی که آنجا کار میکردن خیلی با او مهربون و با محبت بودند ، ولی قطعا او کمبود بزرگی داشت ، هویت !

او بدنبال شجره نامه آنچنانی نبود ، همیشه بخودش میگفت کاش پدر و مادری فقیر و روستایی داشتم ولی داشتم ، کاش دست محبت و آغوشی که پرستاران مرکز نگهداری به او میبخشیدند ، دست مادرش بود و آغوش پدرش، کاش در نوجوانی و جوانی پدری بود که به او درس زندگی بدهد و او را با تجربه های خود راهنمایی کند.

احمد پس از مدتی سراغ استوار پیری رفت که از اداره پلیس بازنشسته شده بود و مسئول تشکیل پرونده احمد ، هنگامی که او را پیدا کردند بود.

وقتی به زحمت آدرس او را پیدا کرد ، مرد مسنی که نشان میداد آدم دقیق و منظمی است در را باز کرد ، بفرمایید ! احمد گفت من همان نوزادی هستم که در شب اول مهر سال 69 منو جلوی بهزیستی گذاشتند و شما کارهای پرونده ام را انجام دادید ، منو بخاطر میارین ؟

استوار پیر کمی فکر کرد و گفت ، بله بله ، توی این شهر معمولا گذاشتن بچه در خیابان کم اتفاق می افتد و من شما را خوب بخاطر میآورم ، گفت برای خودت مردی شدی ، احمد پرسید بدنبال ریشه خود هستم ، استوار گفت غیر یه نامه چیز دیگه ای همراهت نبود، که بتونه به ما کمک کنه ، شب خاصی بود ، یادمه یک زن جوان هم در آن شب خودشو از یه پل پایین پرت کرده  و خودکشی کرده بود و تا صبح بیدار بودیم. احمد ناامید شد و از استوار پیر تشکر کرد و رفت ، چند قدم دور نشده بود که احساس کرد با شنیدن ماجرای خودکشی اون زن قلبش فشرده شده بود ، برگشت و مجدد زنگ را زد ...

اطلاعات اون زن نشون میداد که اهل همون شهر  و آدرس در پرونده قدیمی ثبت شده بود ، به در اون خانه که قدیمی بود و فقط یک زنگ داشت  رسید در را زد ، زنی حدود 50 ساله در را باز کرد ، لحظه اول هر دو میخکوب شدند ، اون زن شباهت عجیبی به احمد داشت ، خصوصا حالت و فرم چشمهاشون، زن گفت بفرمایید ، من شما را میشناسم؟ احمد قلبش بشدت میزد ، گفت لیلی را میشناسید ، زن اشک در چشمانش جمع شد و گفت ، شما؟ احمد گفت : نمیدانم ، خودم هم بدنبال همین سوال هستم !

از ته حیاط صدای مرد پیری آمد که میپرسید ، کیه ؟ گفت نمیدونم ، پیرمرد گفت ، بگو بیاد تو ، مهمون حبیب خداست ، احمد وارد شد و رفت تو ، از یه دالون تنگ گذشت و به یه حیاط رسید ، گوشه حیاط یه تخت بود با یه سماور و یه پیر مرد که روش نشسته بود ، احمد جلو رفت و سلام کرد ، از خودش گفت و از آن شب ، زندگی خودش را تعریف کرد و گفت میخواد بدونه که ریشه در چه خاکی داشته.

مرد پیر ، نگاه دقیقی به احمد کرد و او هم متوجه شباهت او با دخترش شد. به لاله نگاهی کرد و پرسید، یعنی میشه؟

لیلی دختر بزرگم بود ، سالها پیش وقتی که داشت درس میخوند عاشق یه افسر وظیفه شد که محل خدمتش اینجا بود ، او حتی به خواستگاری لیلا آمد و ما هم برای محرمیت بینشون صیغه جاری کردیم ، ولی چند ماه بعد که خدمتش تو این شهر تموم شد ، رفت ولی قول داده بود سر یکسال برمیگرده و زنشو میبره ،بعد رفتنش متوجه شدیم لیلی باردار بوده ، حس خوبی نبود ، صحبت آبرو و حیثیت یه دختر وسط بود ، و او فقط گاهی نامه میداد و زنگی میزد ، بعد از بدنیا آمدن بچه ، لیلی خیلی ناراحت بود و تو حال خودش نبود ، چند ماه که گذشت ، ظاهرا" پسره پیام داده بود که میخواد درس بخونه و نمیتونه بیاد ، و کلا قطع رابطه کرد ، یه شب لیلی با بچه رفت بیرون و دیگه برنگشت ، به کلانتری رفتیم ، بیمارستان ، همه جا ، تا تو پزشکی قانونی بدن له شدشو پیدا کردیم ، اون طاقت نیاورده بود ، غیرتش خیلی زیاد بود ، نمیخواست التماس اون مردو بکنه که بیاد دنبالش .

هر لحظه که میگذشت ، احمد هیجان زده تر میشد ، پرسید : سراغ بچه نرفتید ؟ پیرمرد گفت ، دخترم از خودش یه نامه برای ما گذاشته بود و توش نوشته بود ، بچه را برده پیش پدرش و به او تحویل داده و برگشته ولی دیگر روی آمدن به خانه را نداشته و ...

پیرمرد به احمد گفت ، حالا چرا میپرسی ؟ نکنه تو احمد هستی؟ احمد اسمش را به آنها نگفته بود ، قلبش ریخت و چند لحظه در حال خودش نبود ، نزدیک بود از لبه تخت بیفتد ، بغضش ترکید و پیرمرد را که پدربزرگش بود در آغوش کشید ، پیرمرد مات و مبحوت بود ، لاله آمد جلو و آستین احمد را بالا زد ، روی بازوی سمت راستش یک ماه گرفتگی داشت ، او احمد بود ! لاله هم آنها را بغل کرد و هر سه اشک فراق سالها دوری را ریختند.

احمد از پدرش پرسید و نام و فامیل او ، وحید ... ، براحتی او را پیدا کرد ، کارخانه دار بزرگی بود که همه او را میشناختند ، وقتی آگهی استخدام در کارخانه او را دید ، بهترین راه برای نزدیک شدن به پدرش بود .

***

مینا که اشک پهنای صورتش را پر کرده بود ، به احمد نگاه میکرد و میگفت یعنی میشه؟ مینا خواهر و برادری نداشت ، و حالا ناگهان صاحب یه برادر بزرگتر شده بود ، و متوجه شده بود احساس خوبی که به احمد داشت و بسرعت به او نزدیک شده بود ، عشق دختر به یه پسر نبود ، عشق خواهری و برادری بود که او هرگز تجربه نکرده بود.

***

چند روز بعد ، مینا به احمد گفت ، چیزی را که میخواستی پیش منه ، بریم ، انتظار برای احمد و مینا سخت بود ، تا از آزمایشگاه زنگ زدند و گفتند نمونه مویی که داده بودید از نظر ژنتیکی نشون میده که احمد قطعا فرزند وحید است.

دیگه مینا راحت شده بود و دست برادرش را میگرفت و حس خوبی داشت ، تازه متوجه شده بود که چرا احمد میگفت که نامحرم نیست.

هنوز آنها چیزی به وحید نگفته بودند.

***

احمد وارد اتاق پدرش شد و استعفای خودش را روی میز گذاشت ، وحید نگاهی کرد و گفت ، چی شده ، حقوقت مشکل داره ؟ میتونم افزایشش بدم ، احمد گفت بنا به دلایل شخصی ، دیگه نمیتونم اینجا کار کنم ، بدنبال چیزی بودم که بهش رسیدم و میخوام برم ...

وحید خنده ای کرد و گفت ، از مینا ناامید شدی ، از اول هم حدس میزدم مناسب هم نیستید ، احمد نگاه خشمگینی به وحید کرد و گفت از شما ناامید شدم ، از یه قاتل ، از کسی که رحم و مروت و عاطفه نداره ، وحید گفت دیگه زیاده روی داری میکنی ، برو بیرون و دیگه نمیخوام ببینمت ، همون لحظه مینا وارد شد ، دست احمد را گرفت و گفت ، اگر او بره ، منم با او میرم ، وحید صورتش سرخ شده بود ، داد زد دختره بی حیا ، جلوی من دست اونو میگیری ؟ مینا جواب آزمایشگاه را جلوی وحید گذاشت و گفت ، این آقا که اینجا ایستاده ، اسمش احمده ، برادر من و پسر شما و لیلی است !

اسم لیلی را که شنید ، برگشت به 30 سال پیش ، جواب آزمایش را نگاهی کرد و یادش افتاد که لیلی بهش گفته بود که بارداره ، ولی اون فکر کرده بود این ترفندیه که میخوان وادارش کنن با او ازدواج کنه ، و بعد مدتی هم دیگه خبری ازش نشده بود ،پس حقیقت داشت ، احمد پسرش بود.

***

ماه ها گذشت تا احمد بتونه با تلاشهای مینا و خواهش های وحید ، پدرش را ببخشه ، او گاهی با مینا به شهر محل تولدش میرفت و دسته گلی به مزار مادرش تقدیم میکرد و خاله لاله و پدربزرگشو میدید. وحید تقریبا تمام کارهای کارخانه را به احمد و مینا سپرده و خودشو بازنشسته کرده بود.احمد ، هم خوشحال بود بخاطر پیدا کردن هویت ، هم غمگین بخاطر سالها محرومیت از عشق مادر و پدر.

پایان

***

چیزهایی که بسادگی داریمشون و شاید آنچنان قدرشونو نمیدونیم و نمیبینمشون ، برای یه عده آرزو هستند.

عشق کلامی

روزی هزار بارم بگید عاشقتم ، تا در عمل ثابت نکنید با حرفای دیگه تفاوتی نداره، انگار تکرار کنید من گرسنه نیستم،  با هزار بار گفتنش هم  کسی سیر نمیشه!

از دید من نمادهای مادی مثل پول،یکی از جلوه های نمایش عشق و علاقه است ، و چه بسا مطمئن ترین راه هم همین است،کسی اگر از پولش برای شما گذشت بدونید دوستتون داره و اگر صرفا خواست با جملات زیبا ابراز علاقه کنه دو حالت داره یا خلاف میگه یا پول نداره!

گاهی آدما خودشون را هم خوب نمیشناسن ، فکر میکنن آدمهای مهربون ، صبور ، بساز ، با گذشت ، فداکار و احساساتی  هستن ، ولی وقتی عملا در بوته آزمایش زندگی قرار میگیرند میبینن که اون چیزایی که راجب خودشون  فکر میکردن  نیستین و طاقت خیلی از کمبود ها یا سختی ها  را نخواهند داشت و صبر و تحملشون به اون اندازه ای که قبلا تصور میکردند نیست.

 در سن پایین مثلا در محدوده  ۲۰ سالگی آدما بشدت با این نظر مخالفت میکنند ولی همینطور که سن و تجربه بیشتر میشود،متوجه میشوند با حرفهای زیبا و عاشقانه حتی اگر بسیارهم رمانتیک و احساسی باشه امورات زندگی نمیچرخه.


عشق کلامی  ، زیبایی  و امکانات مادی مناسب ، دوام زندگی را تضمین میکنه

داستان کوتاه : تابو (قسمت 2 از 3)

احمد زندگی سختی داشت و همیشه از اینکه هویت خود را نمیدانست در عذاب بود جوری که دوستی و همدمی نداشت و با کسی ارتباط برقرار نمیکرد ، چون همیشه نگران این بود که از او در رابطه با گذشته و خانواده سوال کنند ، این باعث شده بود که تمام وقت خود را برای کار و تحصیل بگذارد و نتیجه هم گرفته بود.

***

مینا و احمد تا بحال صحبت خاصی نکرده بودند ، اصولا این مینا بود که از احمد خوشش آمده بود و بدنبال او بود ، تا بالاخره یه روز توی سالن کنفرانس کارخانه تنها شدند و وقتی بحث های مربوط به طراز سود و زیان سال گذشته تموم شد و بقیه پرسنل رفته بودند ، مینا از احمد پرسید وقتای فراغت را چکار میکنید ، اهل سینما و تئاتر هستید؟ احمد کمی با بی تفاوتی گفت ، وقت زیادی برام نمیمونه ولی توی خونه گاهی فیلم میبینم ، مینا میخواست سر صحبت را باز کنه ولی حس میکرد احمد زیاد مایل نیست ! چیز جالبی که توی انسانها وجود داره اینه که اگر کسی بی تفاوت تر باشه ، جذاب تر میشه ! برای یک دختر سخته بخواد ابراز عشق و علاقه بکنه ولی مینا هم دختری نبود که به سادگی میدون را خالی کنه ، اون همیشه توی زندگی بواسطه امکانات پدرش تقریبا به تمام خواسته هاش رسیده بود.

مینا حس کرد حرفی که میخواد بزنه شاید از طرف یه دختر عجیب باشه ولی برای اون رسیدن به خواسته اش مهم بود ، رو به احمد کرد و گفت ، تئاتر شهر یه نمایش جالب و کلاسیک با یه برداشت جدید ازهملت گذاشته ، گروه خوبی هستند ، مهمون من ، میخوام دعوتت کنم !

احمد سرشو بلند کرد و گفت ، اگه وقت کنم ، باشه !

مینا قند تو دلش آب شد و گفت پس پنجشنبه ساعت 4 میام دنبالت .

***

اینجوری بود که اونا شروع کردن به بیرون رفتن با هم ولی بدور از چشم وحید (پدر مینا) ،گاهی ساعتها توی پارک یا قرار کوه با هم حرف میزدن ، تا اینکه یه روز مینا به احمد گفت میخوام از این رابطه با پدرم حرف بزنم ، احمد فکری کرد و گفت ، نه ، پدرت اگر متوجه بشه مطمئن باش که مانع این رابطه میشه و همه چی تمومه ، ضمنا" خود من هم هنوز به میزان یا شکل علاقه خودم مطمئن نیستم !

توی این چند ماه که اونا با هم بودن ، حتی دستشون هم بهم نخورده بود و احمد خیلی مواظب بود که توی کلامش حرفی از عشق و علاقه نباشه و بشدت حریم خودشو با مینا حفظ میکرد و مینا اینو درک کرده بود و غصه میخورد، پیش خودش میگفت شاید این حسی که من دارم یکطرفه است و او فقط به من بعنوان دختر مدیرش نگاه میکنه .این همون موقعی بود که دیگه مینا طاقت نیاورد و به پدرش گفت ، وحید انسان سیاستمداری بود و میدونست که مخالفت شدید و ممانعت و حبس و حصر دختر ، توی سن مینا که پر از احساس بود نتیجه عکس میداد ، او میخواست با رابطه کنترل شده و بمرور زمان خود مینا به این نتیجه میرسید که احمد مناسب او نیست .

***

از موقعی که وحید از این رابطه مطلع شده بود ، رفتارش با احمد در کارخانه متفاوت بود ، سرسنگین و بهانه گیر ، ولی بخاطر اینکه واقعا به حضور احمد نیاز داشت و جایگزین مناسبی برای او نداشت ، حضور او را تحمل میکرد ، یه روز وحید ، احمد را به دفترش صدا زد ، احمد در زد ، : بیا تو و درو پشت سرت ببند، چند دقیقه بیشتر طول نمیکشه ، میدونم با دخترم رابطه داری و گاهی با هم بیرون میرین ، سوالم اینه که حریمتون را حفظ میکنید؟ اگر بدونم دستش به دست یه نامحرم خورده ، کاری را که نباید بکنم را خواهم کرد، به من قول بده ، شرافتمندانه و صادقانه که هر کجا که با هم میرین ، دست نامحرم به دخترم نخورد ، احمد چند لحظه ای به چشمهای وحید نگاه کرد و بعد دستش را جلو آورد ، قول میدم دست نامحرمی به او نخورد ، وحید با مکث دست احمد را گرفت و بعد گفت برو به کارت برس.

***

این نقشه وحید بود ، موقعی که این حرف را به احمد میزد با دوربین مدار بسته اتاق مکالمه و فیلم را ظبط کرده بود و همان شب به مینا نشان داد و به او گفت ، اگر روزی تحت هر عنوان دستت را لمس کرد ، بدان که همانگونه که سر قولش با من نمانده ، با تو نیز نخواهد ماند ، مینا پذیرفت و قول داد از آن مطلب چیزی به احمد نگوید و بعنوان یک امتحان این شرط پدر را پذیرفت.

***

چند روز بعد ، احمد و مینا قرار کوه داشتند و در مسیر راه ، مینا نزدیکتر از حد معمول به احمد راه میرفت ، در یک شیب تند سربالایی ، مینا دستش را به سمت احمد دراز کرد تا مثلا کمکش کند ، احمد مکثی کرد و سپس نه تنهادست بلکه با دست دیگر بازوی او را  گرفت و کمکش کرد !

مینا حس عجیبی داشت ، امتحان احمد نتیجه بدی داشت ، در یکی از ارتفاعات بالای کوه که باد تندی هم می آمد ، بر روی تخته سنگی نشستند ، مینا غمگین به احمد نگاه میکرد و یاد قول شرافتمندانش او را بسیار آزار میداد ، به احمد گفت ، فکر نکنم بار دیگری باشد ، آخرین روز ملاقات ماست ، همونجور که به پدرم قول شرف دادی ، لابد اگر روزی هم به زندگی با من برسی قولهایت همونجور خواهد بود ، مگر به پدرم قول ندادی که هرگز دست نامحرم به من نخورد؟ احمد همانجور که به پایین آمدن آفتاب نگاه میکرد لبخندی زد و به مینا گفت شاید خانواده ای نداشتم که مرا بزرگ کند و پدری نداشتم که مانند پدرت به من راه و رسم مردانگی را یاد دهد ولی من به سختی رسم و راه زندگی شرافتمندانه را یاد گرفتم  و مطمئن باش دست هیچ نامحرمی به تو نخورده ...

داستان کوتاه : تابو (قسمت 1 از 3)

بابا ، چه اشکالی داره؟ این که یه قانون نیست ، یه عرفه ،  خودت میگفتی خیلی وقتا پیش به مادرهایی که بچه هاشونو مهدکودک میذاشتن بد نگاه میکردن و میگفتن مادرای خوبی نیستن ، الان عادی شده و کسی تعجب نمیکنه ، خوب اینم یه روزی عادی میشه!

نه دخترم هنوز که تو خانواده ما عادی نشده ، چرا ما باید شروع کننده باشیم ، من هم مخالف نباشم ،  فامیل و دیگران چی میگن؟  تو کارخانه به کارمندا و کارگرا چی بگم؟ جواب اونا رو چی بدم؟ بگم دخترم رو دستم مونده بود؟ همه به ما میخندن !

بابای گلم ، بالاخره از یه جایی باید شروع بشه ، تازه ما میشیم سنت شکن و شاید دیگران هم بعد ما شروع کنند ،  تقصیر اون چیه که پدر و مادرش رهاش کردن؟کجا نوشته که پسر پرورشگاهی عیب و ایراد داره و نمیتونه مرد زندگی باشه؟خودت میگفتی بهترین نیرویی هست که تا حالا داشتم و پسر خوب و مودبیه و کارها را خیلی مرتب و منظم انجام میده.

پدر چشم غره ای رفت ، روشو برگردوند و یه مقدار توتون کاپیتان بلک توی پیپش ریخت و روشنش کرد و صدای اخبار تلویزیون را زیاد کرد . مینا نگاهی به پدرش کرد و رفت تو اتاقش ، میدونست وقتی نمیخواد جواب بده صدای تلویزیون را زیاد میکنه یا لای روزنامه را باز میکنه و ادای خواندن رو در میاره ، یعنی دیگه حرف زدن بسه و اهل منزل این اخلاق بابا را خوب میشناسن.به مادرش هم امیدی نداشت ، میدونست که حرف آخر را توی خونه پدرش میزنه.

دمر رو تختش افتاد و سرشو کرد تو بالش و هق هق گریش شروع شد.

***

فقط 6 ماهش بود که توی یه جعبه چوبی لای یه پتو دم در بهزیستی شهر پیداش کردن با یه نامه کوتاه که اسمشو نوشته بود و توضیح کوتاهی که بنا به دلایلی نمیتونم از پسرم نگهداری کنم. همین !

احمد پسر باهوشی بود ، از همون اول مربی های بهزیستی میدونستن که  به یه جایی میرسه ، بعد گرفتن کارشناسی و کارشناس ارشد ، توی کارخانه ای که مالکش پدر مینا  بود ، بعنوان مدیر تولید استخدام شده بود و درآمد و شغل  خوبی داشت.

با اینکه تو کارش جدی و سخت گیر بود ولی همنشینی با کارگرا و کارمندا را به ریاست و پشت میز نشینی ترجیح میداد ، همین اخلاقش باعث شده بود که فروش کارخانه بیشتر بشه و چرخه تولید خوب بچرخه .

***

مینا حسابداری خوانده بود و گاهی توی کارخانه به پدرش کمک میکرد تو همین رفت و آمدها احمد را دیده بود و بعد چند دفعه ، حس کرده بود که به بهانه های مختلف دلش میخواد که بیشتر بره پیشش ، خودش هم تعجب کرده بود ، وقتی با خاله کوچکش که چند سال بیشتر با هم اختلاف سنی نداشتند راجب احمد گفته بود ، مهرناز بهش گفت دختر تو عاشق شدی ! اولش باور نمیکرد چون تا حالا همچین تجربه ای نداشت ولی  دقت که کرد دید وقتی احمد را میبینه سرش داغ میشه و انگار تب داره و قلبش تندتر میزنه ، مینا 22 سالش بود و احمد 30 ساله ، از اون وقت که پدرش گفته بود که اون توی پرورشگاه بزرگ شده و رو پای خودش بوده تا به اینجا برسه ، حسش بیشتر شده بود ، انگارهمیشه دنبال یه مرد واقعی میگشت و حالا هر آنچه توی رویا از یه مرد تصور میکرد را توی احمد میدید.


شب آغوشی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

صبر طبیعت

درخت و جنگلهای سبز و مهربون که به ما نفس میدادند را بریدیم

به غذاهایی که در اختیارمون بود قناعت نکردیم ، حتی در بعضی رستورانها گوشت فیل ، خرس و پلنگ و سلطان جنگل را سرو کردیم

شهرهایمان را پر از دود و آلودگی کردیم و از دل زمین هر آنچه بود بیرون کشیدیم

به خودمان هم رحم نکردیم و گاه روابط انسانی را هم فرآموش کردیم، جنگهای بیهوده ، قتل و جنایت و ظلم در حق هم  ، حتی پدر و مادرمان را بخاطر دمی آسایش به خانه سالمندان فروختیم !

در کنفرانسهای بین المللی مینشستیم و آه و ناله میکردیم از دگرگونی وضع هوا و آب شدن یخهای قطبی ، با همان نشست های چند هزار نفره ، هوا را گرمتر میکردیم !

آسمان آبی را گاه به گاه  و شبهای مخملی را مدتهاست که ندیدیم ، همه جا را پر از دود کردیم

نهنگهای بی آزار را وادار به خودکشی و رودها و دریاها را خالی از ماهی و پر از زباله و پلاستیک کردیم

برای تفریح به حیوانات سنگ میزدیم و شکنجه میکردیم و بی پروا فیلمشان را پخش میکردیم

شاخه درختان را میشکندیم و میسوزاندیم ، نه برای گرما و غذا ، برای لذت و تفریح

نمیشد از در منزل تا مقصد که میرویم ضربه ای به این طبیعت نزنیم ، حتی درون منزل هم مشغول تولید زباله ایم

چه کارها که کردیم و چه کارها که میبایست میکردیم و نکردیم

آن حیوان کوچکی که در شهری دورتوسط یک انسان خورده شد ، قطره آخری بود در کاسه صبر طبیعت

طبیعت  زجر کشیده دیگر در کنار ما نیست ، او هنوز هم مهربان است و برای حفظ خود ما  از دست خودمان ، در مقابل ما ایستاده !

آشپزی مردانه : ساندویچ فیله گوساله

یک کیلو فیله گوساله (حدودا کیلویی 140 تومان) ، دقت شود وقتی فیله گوساله میخریم کل فیله پاک شده نباید از 1800 گرم بیشتر باشد وگرنه نرمی لازم را ندارد و فیله های بزرگ مربوط به گاو است نه گوساله.

فیله را به رشته ای و به  اندازه انگشت کوچک خرد میکنیم و بمدت 24 ساعت در آب پیاز میخوابانیم به نحوی که سطح فیله ها را بپوشاند ، پودر فلفل سیاه میزنیم (نمک را آخر میزنیم) ، توصیه میکنم مقدار ادویه کم باشد تا طعم خود فیله غالب بشه ، بعد فیله ها را آبکش میکنیم  و در ظرف نچسب با حرارت بالا و روغن سرخ میکنیم ، همه فیله را با هم نمیریزیم ،اگر با هم بریزید و حرارت کم یا ظرف کوچک باشه ،آب میندازه و بجای برشته شدن ، میپزه ، میذاریم تا کاملا برشته بشه و نمک هم اضافه میکنیم .

همین فیله ها را میتوانید با تغییر شکل برش بصورت کبابی  و روی باربیکیو یا منقل هم بپزید.میتوانید استیکی هم ببرید و در همان ظرف نچسب با حرارت بالا برشته نمایید.البته در تمام موارد خواباندن در آب پیاز فرآموش نشه.

با هر نانی میتوانید استفاده کنید ولی با نان باگت یا فرانسوی تازه و کمی سس خردل یا سس سیر (من بدون خیارشور و گوجه دوست دارم) لذیذ تر خواهد شد.

تنهایی خودخواسته

بهتون پیشنهاد میکنم اگر درگیری و گرفتاریهایی دارید که دیدید به هیچ روش دیگری از دور و ورتون دور نمیشن و رهاتون نمیکنن ، یه مدت تنهایی و خلوت را امتحان کنید ، یه جور بازیافت روحی میشین و دوباره به چرخه زندگی برمیگردین.منظورم این نیست که مرتاض وار زندگی کنید ، ولی درهای جسم و روح را ببندید و اجازه ورود به هر کس را ندید و یه مدت که تنها باشین ، فرصت دارید که فکر کنید ، به تجربه های گذشته و به خطاهای احتمالی ، وقتی پشت سر هم موارد حسی و روحی یا حتی مالی و کاری را پذیرا میشین ، دیگه فرصتی برای فکر کردن باقی نمیمونه.

با تنهایی و اجازه ندادن به موارد جدید حسی یا حتی عشقهایی که رفتن و قصد برگشت دارند یا کارهای اقتصادی که کردین و نتیجه مناسب نگرفتین برای خودتون یه فضا ایجاد کنید که در اون موقتا هیچ کاری نکنید و  درگیری فکری جدید ایجاد نکنید تا دوباره بتونین با تفکر و تعقل مناسب و فکری باز به استقبال موارد جدید برین.

رسیدن به آرامشی که نیاز دارین ممکنه حتی تا یک سال هم طول بکشه ولی توصیه میکنم تا جایی که لازمه صبر کنید ، این حرکت که تا از این مشکل در نیامده وارد یک درگیری دیگه بشین ، زندگی را برای شما بسیار سخت خواهد کرد.

هرگز نشکن !

برای یه زن ، قوی بودن و محکم بودن شخصیت مردش اونو آروم میکنه، زنها همیشه به مردشون بعنوان تکیه گاه و نقطه امید نگاه میکنن ، یه روز اگه اون مرد رو شکسته ببینه ، ممکنه براش دل بسوزونه ، بهش محبت کنه و حتی کنارش باشه  ولی دیگه هیچوقت نمیتونه عاشقش باشه و دوسش داشته باشه .

به مردا هم توصیه میکنم اگه روزی تحت هر شرایطی دیدید که طاقت طاق شده و صدای خرد شدن غرورتون میاد  ، برین ، کلا از آنجا برین یه جای دور ، جایی که هیچکس و هیچ چیز شکستنتون را نبینه و هرگز متوجه نشه  ، که اگر اینکار را نکنید تا ابد هرگز در چشم اون زن همون مرد اسطوره ای و رویایی سابق نخواهید شد و همه چیز فرق خواهد کرد.



اثر پروانه ای

جالبه که فقط یک نفر با کاری که کرد (بیمار صفر یا اولین کسی که دچار این ویروس شد) تونست فرهنگ دنیا را بهم بریزه ، یاد اثر پروانه ای (بال زدن یه پروانه در یک کشور و بوجود آمدن طوفان در یک کشور دیگه) افتادم ، دنیای ما در هم تنیده است ، میبایست به این باور داشته باشیم و بدونیم هر نقطه از دنیا که اتفاقی بیفته دیگه نمیشه براحتی گفت ، به من چه !

 این بیماری داره یک سری از فرهنگ ها را در عرف جامعه تغییر میده که قطعا اثراتش حتی بعد از برطرف شدنش هم باقی میمونه :

1- دست دادن به حرکات دیگه تبدیل شده

2- روبوسی و بغل که اصلا نداریم، بوسه ای هم اگه باشه ،  از راه دور پرتاپ میکنیم !

3- دید و بازدید ، نه مهمون میاد نه مهمونی میرین (آسایش مطلق)

4- دور شدن از خرافات

5- حذف تعارف های بیجا، کسی دیگه نمیگه بفرمایید در خدمت باشیم یا قند رو بندازه گوشه لپش و چایی تو دستشو تعارف کنه !

6- عدم برگزاری نمایشگاههای فصلی

7- عدم برگزاری مراسم های مختلف ، تولد ، عروسی ، عزا و ...

8- حذف سفرهای همینجوری

9- خلاص شدن از سخنرانی های کشدار، سمینار ها و همایش ها

10 - نحوه آموزش (تبدیل شدن به آموزش مجازی)

11- نحوه خرید و گردش در مراکز تجاری

12- رستوران نرفتن

14 - نرفتن به سینما و تئاتر

15- قدم نزدن در پارک

16- درگیری بیشتر اهل خانه (چون همه تنگ دل هم موندن !)

17- بیشتر خواندن کتاب

18- تماشای بیشتر فیلم و تلویزیون

19 - نخریدن لباس و کفش نو (جایی برای نمایش وجود ندارد)

20-لو رفتن بعضی رفتارها و کردارها (بخاطر حضور رئیس قبیله در خانه!)

21- قدر دانستن چیزایی که قدیم داشتیم ،  که قبلا زیاد به چشم نمی آمد.

22- رشد تجارت الکترونیک و خرید و فروش در فضای مجازی

23- افزایش عشق های مجازی ، زندگیهای از راه دور ، حتی جدیدا" عقد و ازدواج و بارداری مجازی !

24- تبدیل شدن خانه به سوپرمارکت

لیست طولانیه ، حتما موارد دیگه ای هم هست ، با تجربه های شخصی هر کس میشه موارد جدیدی به این لیست اضافه کرد.

 

داستان کوتاه : ویزای جدایی !

خودم هم نمیدونم چرا نمیتونم فرآموش کنم ، 5 سال گذشته بود و هنوز انگار دیروز بود ، میگفت دوسم داره بیشتر از طلوع خورشید ، بیشتر از شبهای مهتابی ، میگفت نمیتونه زندگی بدون منو تصور کنه ،اون موقع 30 سالم بود و اولین روزی که دیدمش را یادمه ، تازه ارشد را تموم کرده بودم و با همکلاسیها توی یه رستوران که صندلی هاشو با چند تا چتر آفتابگیر توی پیاده رو گذاشته بود ، نزدیکای باشگاه آرارات ، جشن گرفته بودیم ، جمع دخترونه شلوغی بود ، یکی میگفت میخوام کلینیک بزنم ، یکی میگفت میخوام برا ادامه تحصیل برم خارج ، من برنامه خاصی نداشتم ، شاید بعنوان مربی توی یه مرکز آموزش عالی ، خودم هم نمیدونستم ، داشتم آبمیوه میخوردم که یه صدای گرم از پشت سرم گفت : ببخشید خانم ، نگاش نکردم گفتم حتما مزاحمه ، ولی توی دلم یه چیزی تکون خورد ، از اون آشوبهایی که گاهی دخترا میگیرن ، باز تکرار کرد ، معذرت میخوام ، سرمو برگردوندم ، حدود 30 سال یا کمی بیشتر به نظر میرسید ، قد بلند و صورت استخوانی ، شلوار جین پوشیده بود و یه پیرهن راحت ، آخرای بهار بود و رنگ برگ درختا سبز سبز شده بود ، یه موبایل شبیه مال من دستش بود و به سمت من دراز کرده بود ! گفت افتاده بود زمین ، فکر میکنم مال شماست ، خیلی خجالت کشیدم که اولش بهش بی توجهی کردم ، بلند شدم ازش تشکر کردم و موبایل را گرفتم ، حتما با بچه ها حرف که میزدیم دستم بهش خورده بود و از رو میز افتاده بود ، گفت :چیزیش نشده ، صفحه اش بالا میاد ، بچه ها که همش داشتند حرف میزدند و سر و صدا میکردند ، اون موقع ساکت شده بودند و انگار داشتند فیلم عاشقانه میدیدند به ما نگاه میکردند ، منم که همیشه محجوب جمع بودم یه جوری شدم ،  موبایل را گرفتم و تو کیفم گذاشتم ، خدا را شکر کردم که دست آدم ناجوری نیافتاده بود چون رمز هم براش نذاشته بودم.

بعد اون برنامه رفتم خونه ، حدودای ساعت 11 شب بود که دیدم یه شماره ناشناس داره بهم زنگ میزنه ، جواب دادم ، خودش بود !

سلام کرد و گفت قبل اینکه موبایل را بده از گوشی من به شماره خودش زنگ زده و خیلی عذرخواهی کرد ، اولش ناراحت شدم ولی یه خورده که گذشت ، احساس کردم خودم هم نیاز دارم که باهاش صحبت کنم ، اینجوری رابطه ما شروع شد و 3 ماه بعد ، آخرای شهریور که درختا یواش یواش داشتند فستیوال رنگ سبز را با رنگهای قهوه ای و زرد عوض میکردند باهاش عقد کردم و قرار بود بهار آینده مراسم عروسی داشته باشیم، نمیدونم حسی که من داشتم را تجربه کردین یا نه ، اون یه مهندس تجهیزات پزشکی بود ، تک پسر  و خانواده خوب و آرومی داشت  ، رو ابرا بودم و حس میکردم مگه میشه از این هم خوشبخت تر بود؟ ، پدر و مادر من هم تاییدش میکردن و دوستام هم بهم حسودی ، یکیشون هر وقت که زنگ میزد اول یه کوفتت بشه بهم میگفت !

هر وقت موبایلم رو دستم میگرفتم یه بار رو قلبم فشارش میدادم و ازش تشکر میکردم که با افتادنش باعث آشنایی ما شد ، وقتی شمارش را روی صفحه موبایلم میدیدم ، انگار همون روز اول بود ، دلم یه جوری میشد ، حتی لحظه های اول صحبت صدام کمی میلرزید ، همیشه برام سوال بود دوست داشتن و عشق چیه؟ ، وقتی گرفتارش میشی چجوری میشی ؟، تازه متوجه شده بودم و این حس روز به روز بیشتر میشد ، خصوصا وقتی برای اولین بار تنها شدیم و یه مسافرت 2 روزه رفتیم شمال و ... ، بعد اون سفر حسم بهش خیلی بیشتر شد.

2 ماه گذشت ، گفت برای یه دوره کوتاه 15 روزه آموزشی  میخواد بره سفر ، نمیدونم چرا قلبم گرفت ، اصلا حس خوبی نداشتم ، تو این چند وقته که باهاش آشنا شده بودم ، یکی دو بار سفر خارج رفته بود ، غمگین میشدم ولی  این بار ، حسم جور دیگه ای بود ، با خجالت بهش گفتم ، میشه منم بیام؟ یا میشه نری؟ خندید و گفت تا چشم بهم بذاری برگشتم ، خیلی دلهره داشتم و دوست نداشتم که بره ولی دلیل منطقی هم برای مخالفت نمیدیدم ، آنقدر مهربون و خوب بود که هر چی میگفت میپذیرفتم ، بخودم گفتم بیخود نگرانم ، میره و برمیگرده و بعدش عروسی و یه عمر زندگی .

اون رفت تا هفته اول بهم زنگ میزد و از حالش برام میگفت ، ولی هفته دوم دیگه زنگ نزد ، ایمیل هم نداده بود ، داشتم دیوانه میشدم ، خانوادش هم بهم جواب سربالا میدادن ، میگفتند که خودشون هم خبر ندارن و نگرانند ، 3 هفته گذشت ، صبح تا شب کارم شده بود گریه و چک کردن ایمیل ، دیگه میخواستم برم پیش پلیس ، عجیب بود که پدر و مادرش بهم زنگ نمیزدن و از حالم نمیپرسیدن ، یه روز صبح که شبش تا صبح اشک و آه بود و کابوس ، لپ تاپ را که باز کردم ، دیدم یه ایمیل ازش آمده ، خیلی میترسیدم بازش کنم ، میدونستم خبر خوبی نیست ، سلام خانم گل ، منو ببخش ، نمیدونم چه جور بگم ، نمیخواستم اصلا همین ایمیل را بهت بزنم ، واقعا خجالت میکشم ، تو واقعا خوبی و من آدم پستی هستم ، ولی چاره ای هم نبود ، اگر بهت میگفتم قبول نمیکردی ، سال گذشته برای گرفتن ویزای تحصیلی آمده بودم ترکیه سفارت آمریکا، بهم گفتن باید دلیلی داشته باشی که بعد پایان تحصیلت برمیگردی به کشورت ، پرسیدم مثلا چه دلیلی ، گفتند ، خانه و اموال و یا همسر و بچه ای که آنجا باشن ، چشام سیاهی رفت ، نتونستم بقیشو بخونم ، من برای اون یه مدرک بودم لای باقی مدارکش توی یه پوشه برای گرفتن ویزا ...

5 سال گذشته ، سالهایی که تاریک بودند و هستند ، تنهایی عادتم شده ، هرگز لبخند نزدم ، هرگز شاد نبودم ، هرگز فرآموش نمیکنم که زندگی و آرزوهای من فقط یه برگه کاغذ بودبرای او !

فرزندخوانده

کسانی هستند که قصد ازدواج با شخصی را دارند که از زندگی قبلی فرزندی دارد ، یک مطلب را ساده و راحت بهتون بگم ، هیچ مرد و زنی بچه کس دیگری را براحتی نمیتواند بپذیرد. منظورم زندگی واقعیست نه قیلم سینمایی یا رمان های تخیلی !

خانمها وقتی در تنگنای ازدواج (فشار اطرافیان و بالا رفتن سن یا طلاق و تنهایی) قرار میگیرند ، شرایطی را که برای شخص ایده آلشان داشتند به مرور تغییر میدهند ، بحثی هم نیست ،خصوصا وقتی مورد مناسب پیدا نمیشود ، توقعات کم میشود ، اما یک مطلب را برایتان باز کنم ، اگر قصد ازدواج با مردی را دارید که بچه ای از زندگی قبلیش همراه دارد ، وضعیت خیلی متفاوت است.

شما فقط با یک نفر ازدواج نمیکنید ! گاه افراد با فرزند واقعی خود هم مشکل دارند ولی تحمل میکنند، یادتان باشد این تحمل در فرزند خوانده یا بسیار محدود است یا اصولا وجود ندارد.

بدون حضور آن بچه هم ازدواج سخت و پیچیده است و ممکن است مشکلات زیاد باشد ، با حضور شخص دیگری در این میان قضیه سخت تر هم میشود.

خیالتان را راحت کنم ، شما هیچگاه او را بعنوان فرزند خود نخواهید پذیرفت و او هم هرگز نقش مادر بودن را به شما نخواهد داد.در اینجور موارد بشدت توصیه میکنم حال روحی و توانایی های خودتون را  در نظر بگیرید، اصولا خانمها علاقه ای ندارند محبت همسرشان با کس دیگری حتی فرزند واقعی خودشان قسمت شود ، چه برسد به فرزند زن دیگری که یک زمان در جایگاه خودش بوده. تا زمانی که در موقعیت واقعی زندگی قرار نگرفتید و از دور دستی بر آتش دارید،فکر میکنید کار خیلی دشواری نیست ولی بدانید خیلی خیلی سخت است و گاه طاقت فرسا و ناشدنی و شاید در توان هر کس نباشد. هستند زنان و مردانی که سختی های این نوع ازدواج را میپذیرن و زنانه و مردانه به فرزندان طلاق یا پدر و مادر از دست داده ، محبت میکنند و نهایت سعی خود را برای آسایش آنها بکار میبرند ، آنها فداکارانی هستند که بسیار قابل ستایش و احترام میباشند.


مهارت نه گفتن


یه پست قدیمی دارم که نوشتم نه گفتن مسئولیت کمتری داره و اگر جایی تحت فشار قرار گرفتین که حتما جواب بدین ، نه را انتخاب کنید،معمولا  بعدا میشه نه را به بله تبدیل کرد ولی بله را به راحتی نمیشه با نه  عوض کرد.


دیروز ( روز اول فروردین)د زنگ در زده شد، یکی از دوستان قدیمی برای دید و بازدید عید آمده بود ،گوشی آیفون را برداشتم و سلام کردم و عیدو بهش تبریک گفتم ، چند لحظه حرف زدیم ، گفت نمیخوای درو باز کنی ، گفتم معلومه که «نه» اولا بدون هماهنگی آمدی بعدشم من به رعایت بهداشتی خودم اطمینان کامل ندارم به شما داشته باشم ؟ البته چون رفتارهای منو میشناخت خیلی ناراحت نشد و تعجب نکرد،خداحافظی کرد و رفت.


جایی که لازمه نه بگید ، راحت بگید .

آرزوها

سلامتی

شادی

خوشی

خوشبختی

شوهر یابی (اونایی که متوسطش را هم  دارن قدرشو بدونن)

زن یابی (اونایی که خوبشو دارن قدرشو بدونن!) لبخند

مسافرت با همسفر خوب (حداقل ماهی یه بار، بعد این قضایا)

مهربانی

هیکل مناسب !

پیدا کردن دوستای خوب

حفظ دوستای خوب قدیمی

ساختن خاطره های زیبا

فکر مثبت

پیدا کردن کار خوب ، پیشرفت در کاری که الان دارید

بغل و بوس بی دغدغه با کسایی که دوسشون دارید

سلامتی خانواده و دوستان و بقیه آدمهای دنیا 

صداقت و راستی و درستی

خوب بودن برای انسانها (حداقل ، بدی نکردن!)

مهربانی با طبیعت و محیط زیست و حیوانات

محبت به بچه ها و آرامش دادن بهشون

خوش اخلاقی و خنده رو بودن

تلاش برای بهتر شدن (مادی و معنوی)

تغییر دکوراسیون خونه !

روحیه بانشاط

تعادل مناسب بین احساس و منطق


آرزوهای خوب کم نیستند ، اگه بعدا بازم چیزی به ذهنم رسید ، براتون آرزو میکنم

http://s6.picofile.com/file/8391452300/IMG_%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B0%DB%B0%DB%B3%DB%B1%DB%B9_%DB%B1%DB%B8%DB%B4%DB%B9%DB%B0%DB%B8.jpg

http://s6.picofile.com/file/8391452318/IMG_%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B0%DB%B0%DB%B3%DB%B1%DB%B9_%DB%B1%DB%B8%DB%B4%DB%B9%DB%B2%DB%B0.jpg


طنز: فکر میکنم گوگل زن باشه !

گوگل یه قابلیتی داره بنام suggest یا پیشنهاد کردن ، وقتی شما شروع به نوشتن مطلبی برای جستجو میکنید ، اگر آن کلمات توسط تعداد زیادی از کاربران جستجو شده باشه ، گوگل یک سری پیشنهاد برای اینکه شما راحت تر کلمات مرتبط برای جستجوتون را پیدا کنید به شما میده.

شروع جستجوی من با میخوام شوهر .... و میخوام شوهرمو .... بود که گوگل موارد زیر را به من پیشنهاد داد و کمی ترسیدم !

فکر کنم گوگل خانم باشه و روابطشم با شوهرش زیاد خوب نباشه ، اینو امروز متوجه شدم و میبینم که بدجور همدست خانمها شده !

کلا خانمها خشن شدن و باید با احتیاط باهاشون برخورد کرد ، بقیه مطلب را نمیگم و بدون شرح شما را با این عکسهای وحشتناک تنها میذارم :

عکس اول شروع جستجو با میخوام شوهرمو:


http://s7.picofile.com/file/8391332642/mikham_shoharamo.jpg


عکس دوم : شروع جستجو با میخوام شوهر

http://s7.picofile.com/file/8391332684/mikham_shoharamo2.jpg


حالا با این اوصاف چرا فکر میکنین یه مرد آزاد باید بیاد و شوهر خانمهای مهربونی مثل این کاربرای محترم بشه؟ که ردیابی بشه؟ کشته بشه ؟ یا ذلیل بشه؟تعقیب بشه؟ یا کلا دمار از روزگارش دربیاد؟  بازم بگین شوهر نیست ، دیوانه نشدن که شوهر بشن و این بلاها سرشون بیاد !

داستان کوتاه : یه قاتل میون ماست

مادر بزرگ خوب و مهربونمو خیلی دوست داشتم ، وقتی سال تحویل میشد اولین جایی که میرفتم خونه قدیمی و بزرگ ماان جون بود ، همه به این اسم صدا میکردنش ، حتی اهل محل و همسایه ها ... ماان جون ! حدود 85 سالش بود ولی خیلی سرحال و قبراق ، کارهای خونش رو خودش انجام میداد و عزت نفس خاصی داشت ، صورت گرد و تپل و چروکهایی که چهرهشو مهربون تر کرده بود ، گاهی که دندوناشو در میاورد و میخندید ، همه میخندیدند ، امسال هر چی با خودم فکر کردم که بخاطر این مسائلی که پیش آمده نرم پیشش ،نشد ، صبح جمعه که سال تحویل شد ، رفتم خونش ، دیدم همه هم فکر منو کردم ، خونه شلوغ بود ، ماان جون هم هنوز کرسی رو جمع نکرده بود و بالای اون نشسته بود ، نوه ها رو یکی یکی بغل میکرد و میبوسید و از لای قران بهشون عیدی میداد. ناهار آبگوشت گذاشته بود ، زنهای خانواده هم داشتند کمک میکردن ، مردا هم از وضع پیش آمده حرف میزدن ، بعضی میگفتند که باید احتیاط کرد ، بعضی میگفتن مشیت هر چی باشه ، قرار باشه بگیریم ، تو اتاق هم حبس کنیم خودمونو باز میگیریم !

اون روز خیلی خوش گذشت، 3 روز بعد من به ماموریت رفتم ، سیستم نرم افزاری یکی از سیستمهای تولید دچار اختلال شده بود ، با اینکه تعطیلات عید بود ولی طبق تعهد میبایستی سرویس  را انجام میدادیم.شب دومی که آنجا بودم ، مادرم زنگ زد ، با صدای بغض گرفته گفت ماان جون رو بردن بیمارستان ، حالش بد شده ، گفتم چرا ، گفت تب شدید و تنگی نفس ...4-3 روز پیش حالش خوب بود که ! کارمو تا 2 روزه تموم کردم و به خونه برگشتم ...نزدیک خونه دیدم یه بنر جلوی خونه آویزون بود ، جلوتر رفتم ، دست و پام یخ زده بود بالای بنر خطاب به پدرم بود ،..همسایه گرامی درگذشت مادر همسر گرامیتان را از طرف همسایه ها و اهالی محل تسلیت میگوییم ، ما را در غم خود شریک بدانید.

ماان جون ، مگه میشه؟ چند روز پیش بغلم کرد و وقتی داشت 2 تا اسکناس ده تومنی بهم میداد ، زیر گوشم گفت  ، اگه خدا عمری بده آرزو دارم عروسیتو ببینم  !

حتی نمیشد سر خاکش رفت ، حتی نمیشد براش مجلس ختم گرفت ، اون لحظه یاد اون روز افتادم روز اول عید، اون به همه ما عیدی داد و ما به او مرگ ! یکی از ماها ، شایدم خودم ، قاتل بودیم ، یه قاتل بی رحم !

خجالت نکشید

به نظر من دختر یا پسر قبل از ازدواج میبایستی یک سری آزمایش و معاینه پزشکی بشن و بدون خجالت این مسئله را از هم درخواست کنند و حتی از نظر روحی و روانی نظر یک روانپزشک را نیز جویا شوند .

فردای زندگی شاید شما توان و تحمل زندگی با یک شخص که بیماری خاصی دارد و در ظاهر هیچگونه علامتی ندارد را نداشته باشید !

یا بسیاری از بیماریهایی که حتی خود شخص نمیداند و با یک سری آزمایش تشخیص طبی یا معاینه بالینی بسادگی مشخص خواهد شد. آیا مطمئن هستید همسر آینده شما بیماریهای جنسی قابل انتقال به شما را ندارد؟ آیا اصولا با روابط جنسی و مسائل آن آشنا هستید؟ آیا پس از عقد و عروسی و تحمل هزینه های مادی و معنوی بسیار، اگر متوجه بشوید مثلا همسر شما ناتوانی جنسی دارید و یا بیماری خاصی دارد که نمیتواند از عهده مسائل زناشویی برآید ، چه میکنید؟ احساساتی برخورد کردن در این زمینه مساوی خواهد بود با یک عمر زجر و ناراحتی شما.

خجالت نکشید و آینده و زندگی خود را در گرو رودرواسی قرار ندهید. حداقل این است که با انجام این موارد با چشم باز جلو خواهید رفت و اگر خدای نکرده مشکلی در سلامتی جسمی و روحی همسر آینده شما بود ، با علم به آن و آگاهی از مشکلات در پیش رو زندگی را آغاز میکنید.

شاید از نظر حسی این نوشته باعث آزار کسانی شود که مشکلی در سلامتی خود دارند ولی به کسی که میخواهد زندگی را با شما شریک شود این حق  را بدهید که اطلاعاتی از سلامتی شخصی که میخواهد در کنار روحش با فیزیک و جسم او عمری زندگی کند ، داشته باشد.

یادم تو را فرآموش

حس بدی که بعد از جدایی سراغ انسانها می آید ، همون چیزی که فراغ یار و دوری از عشق میپندارنش از دید من عشق و عاشقی و این حرفها  نیست ، این حال بد ، خماری ترک عادته !

به حضورش ، صدایش ، و کلا بودنش عادت کردید ، سالها در کنار هم زندگی و روزانه او را دیده اید ، با هم خاطرات ساختید ،حتی اگر  جدایی به درخواست شما هم بوده باشد ،  نمیشود یک شبه ترک عادت  و همه چیز را تمام شده فرض کنید.

حدودا برای فرآموش کردن یاد و ترک عادت  حضور او ،برای هر سال زندگی ،مردان به 1 ماه  و زنان به 3 تا 2 ماه زمان نیاز دارند تا عادت بودن با او را ترک کنند .

درک این قضیه که برای ترک عادت ، زمان لازم است و نمیشود یکباره انتظار داشته باشید که فردای جدایی همه چیز خوب و خوش شود،به شما کمک میکند که این دوران را راحت تر بگذرانید و بدانید این حال بد همیشگی نیست و تمام خواهد شد.

بعد از یک جدایی کامل ، معمولا امکان بازگشت به همان زندگی ،خصوصا" اگر دوره ترک آن نیز سپری شده باشد ،خیلی ناچیز است و اگر هم بشود ،مشکلات بیشتری پیش خواهد آمد.مگر اینکه مشکلاتی که قبلا داشتید و به جدایی منجر شده را بصورت ریشه ای حل نمایید.

شخصیت انسانها تغییر ناپذیر است و زندگی مجدد با همان شخص ، همان مشکلات سابق را خواهد داشت،امیدوار نباشید بعد یکی دو ماه که فشار دوری زیاد شد و دلتان برای حضور او تنگ شد، چیزی تغییر کرده و اگر او برگردد مشکلات سابق ناپدید خواهد شد ، انگیزه قوی لازم است (وجود فرزند) که بتوانید بعد جدایی به همان زندگی برگردید و تازه درآن صورت هم میبایستی توقع آرامش و خوشبختی  در زندگی را برای خودتان و طرف مقابل فرآموش کنید.

اصل تقلبی

خیلی از وسایل یا خرید های ما ظاهرشون اصل هستن ولی در حقیقت بازار را جنسهای تقلبی گرفته ، از خودرو و لوازم خانگی تا عطر و ادکلن و لوازم آرایش، حتی به خیلی از برندهای اروپایی هم نمیشه اعتماد کرد که آیا واقعا اصل هستند یا نه.

گاهی که برای خرید میرید و خودتون هم میدونید که چیزی که دارید میخرید جنس اصل نیست زیاد به حرف فروشنده اعتماد نکنید ، هستن فروشندگان صادقی که اطلاعات درست به شما میدن ولی فروشندگانی هم هستن که  شما را بین 2 جنس تحت عنوان اصل و تقلبی دودل میکنن ، جهت اطلاع ، به احتمال زیاد هر دوی آنها تقلبی هستند و تنها تفاوتشون قیمتشونه !

بهتره وقتی برای خرید میرن خیال فروشنده را راحت کنید و از اول بگید که اصل تقلبی را میخواهید چون تضمینی برای اینکه جنس اصل را بگیرین وجود نداره ، با این کار حداقل تحت عنوان جنس اصل پول بیشتری پرداخت نخواهید کرد.

به فروشگاه عطر و ادکل رفتم و یه ادکلن که قیمت اصلش (بر مبنای سایت های فروش خارجی) حدود 1.5 میلیون بود را به 2 حالت به من معرفی کرد ، یکیش 400 تحت عنوان تقلبی و یکی 700 تحت عنوان اصل ! هیچکدام اصل نبودن و حتی نزدیک به بوی ادکلن واقعی هم نبودند یا ماندگاری مناسب نداشتند،یا نباید بخری یا اگر هم مجبور هستید و میبایستی خرید کنید ، ارزانتر را انتخاب نمایید ، مگر آنکه برای شما مسجل شود که جنس گرانتر واقعا متفاوت و با کیفیت بهتر میباشد.

حرف هایی به وقت احساس

گاهی که احساساتی میشی ، با هر کس، دوستت ، خانواده و فامیل، همکار ، همه چی خوبه ،بینتون کدورتی نیست و رابطه در بهترین وضعیت هست ، مواظب حرفات باش !

آدما تو یه موقعیتهایی خصوصا به وقت احساساتی شدن حرفهایی میزنن که اصولا گفتنش لزومی نداره و بعد میبینن برای خودشون دردسر درست کردن، چیزی را که لازم نیست بگی و به شنوده ارتباطی نداره و کمکی هم بهش نمیکنه ، مخصوصا" از حریم  شخصی و خصوصی خودتون یا شخص دیگه ای هست ، از گذشته یا برنامه های آیندت  ، نگفتنش بهتر از گفتنشه ، حتی در اوج احساسات .

قبل اینکه سر صحبت را باز کنی و همه چیز رو بریزی بیرون ، پیش خودت فکر کن همیشه همینجور نزدیک به هم میمونین؟ آیا اگر الان احساساتی شدی و حس صمیمیتت داری ، اگر در این حال نبودی هم بازم این حرفا را میزدی؟

توصیه میکنم وقتی احساساتی هستی کمتر حرف بزنی و وعده بدی ، اجازه بده بحران احساس بگذره ،اگر لازم بود که اون مطالب را بگی ،وقت بسیار است و بعدا میتونی این کارو بکنی .

تو این موقع ها جلوی خودتو بگیر و از چیزهایی که نباید بگی یا لزومی به گفتنش نیست خودداری کن ، مطمئن باش بعدا از نگفتنشون خیلی خیلی خوشحال میشی و نفس راحتی میکشی و به خودت میگی ، چه خوب کردم نگفتم !


پشت حرفهای مردانه ، پشت حرفهای زنانه

زن:  شوهر خالم خیلی دوست داره ، اتفاقا" گفت اگه بیای راجب اون پروژه هم میخواد باهات حرف بزنه.

مرد: حوصله مهمونی ندارم ، خسته هستم و میخوام خونه بمونم ، شما میخوای برو.


این یه مکالمه عادی بین زن و مرد میتونه باشه ولی یه نکته توش داره ، زن مستقیم نمیگه "من" دوست دارم برم مهمونی خاله و علاقه دارم  شما هم با من بیای  و سعی میکنه خواستشو پشت علاقه شوهر خاله و پروژه پنهان کنه ، مرد خیلی راحت و مستقیم حرف دلشو میزنه،  او واقعا خستس و میخواد استراحت کنه ولی ممکنه شما تصور کنین که او خستگی را بهانه کرده چون از خانواده خاله شما خوشش نمیاید ، چون شما گاهی برای نرفتن به میهمانیهای خانواده او بجای اینکه بگویید مثلا با فلان شخص مشکل دارم و نمیایم (ابراز مستقیم دلیل)  ، گفته اید خسته ام یا کسالت دارم و نمیایم !

این فرقی که من در حرفهای زن و مرد دیدم ، در پشت حرف مردها زیاد دنبال این نگردید که خواسته دیگه ای دارن و اونو به نحو دیگه بیان میکنن و قیاس به نفس نکنید، وقتی میگه نمیخوام و به فلان علت ، 90 درصد علت همان است و دنبال دلیل دیگری نباشید،  ولی اکثر خانمها معمولا در پشت حرف هاشون و میخوام و نمیخوام هاشون مسائلی پنهان دارن که گاهی برای مردی که زیاد به این مسائل وارد نیست و تجربه چندانی نداره قابل رمزگشایی نیست.(با قید استثنا)

در خیلی از موارد بخاطر همین تفاوت در بیان خواسته ها ، مرد و زن دچار شک و تردید نسبت به هم میشن ، زنها بدنبال علت دیگه ای در پشت حرف مردشون هستند و مردها هم به اشتباه علت اصلی خواسته زنشون را همان چیزی که میشنوند ، متوجه میشوند و این قضیه گاه باعث سوءتفاهم میشود.

به اینکه کدام نحوه بیان بهتر است کاری ندارم که عقیده دارم به ذات و فطرت مردانه و زنانه برمیگردد و شاید هیچ اشکالی در طرز بیان هر دو حالت نباشد.

درک تفاوتهای ذاتی زن و مرد به آرامش و تفاهم در زندگی کمک میکند

کرونا روی سطوح تا چه مدت زنده میماند؟


دوست نداشتم از این ویروس چیزی بنویسم  چون حس میکردم به اندازه کافی از طریق رسانه ها و خود مردم اطلاع رسانی صورت میگیرد.


ولی با توجه به کوید ۱۹ که سوش جدیدی از خانواده کرونا ویروسها میباشد و به تازکی همه گیر شده ،برای خودم علامت سوال بود که این ویروس خارج ااز بدن و در سطوح مختلف تا کی زنده و فعال باقی میماند ، در سایت عصر ایران این عکس را دیدم، نمیتونم از نظر علمی رد یا تاییدش کنم ،اختیار استفاده از آن با خود شما،






7 مردانه

شاید یکی از بزرگترین علامت های سوال بین جنس مذکر و مونث این باشه که طرف مقابل میخواد بدونه نگاه اون طرف بهش چه جوریه و چه چیزهایی براش مهمه.

با توجه به اینکه توضیح این وبلاگ "تجربه های مردانه زندگی" است و خلاصه نویسی را دوست دارم ، نظر شخصی خودم را با ذکر درصد و مواردی که در یک زن نظر منو جلب میکنه بدون حاشیه مینویسم :

1- حضور فعال در مشورت و پذیرش تصمیم نهایی در زندگی با مرد 20%

2- خانواده  سازگار و پیشینه مناسب  10%

3- عشق ،مهربانی ، صداقت ،وفاداری 20%

4- کدبانو گری ، آشپزی و خانه داری 5%

5- جاذبه های ظاهری 10%

6- جاذبه های پنهان ! 30%

7-حضور در جامعه و بروز بودن 5%


توضیح : قطعا این نظر شخصی است و قابل تعمیم به همه مردان نمیباشد و یک سری موارد را که بدیهی میباشد را ننوشتم ، این درصد ها به معنی این نیست که مثلا کسی بالای 50% را داشت نمره قبولی میگیرد ، از دید من داشتن تک تک این موارد لازم و در ادامه زندگی هم میبایستی محقق گردد. بدون در نظر گرفتن کم و زیاد درصد ها، قصد  این است که اهمیت داشته های یک زن از دیدگاه مردانه (شخصی) عنوان شود.

طنز: معامله زندگی

وقتی از این صحبت میکنیم که زندگی مشترک به نوعی معامله بین دو طرف هست ، بعضی صداشون در میاد که پس تکلیف عشق و احساس چی میشه؟

معمولا هم خانمها در ظاهر معترض این قضیه هستند و  احساساتشون این حرفا را برنمیتابه ، همون خانمها اگر بهشون پیشنهاد بدین که پس به نیت خدای احد و واحد ، یک سکه مهرشون کنید ، صداشون بلند میشه که این حق زنه ، یا آبروی ما جلوی فامیل میره یا دختر خالم 500 تا سکه مهرش کرده ، مال من باید 514 باشه ، انگار بازی انگری بردزه که باید امتیاز بیشتر جمع کنید !

اگه دست خانمها باشه نیتشون بیشتر بر مبنای  124 هزار پیامبره !

واقعیت اینه زندگی هم مثل بقیه معامله ها دو طرف داره ، گاهی این فروشنده است و اون خریدار و گاهی برعکس ، طول مدت این شراکت گاه تا آخر عمره و گاه قبل از شروع تموم میشه ، تو این معامله معمولا اگه یکی هم ورشکست بشه ، اون یکی هم به فنا رفته ، زیاد با چک نمیشه کار کرد ، بیشتر معاملات نقدی انجام میشه  ، نمیشه به یه خانم برای خرید لباس و طلا و لوازم آرایشش وعده سر خرمن داد ، اون لحظه که امکانات میخواد باید براش تهیه کنی وگرنه با خرمن کوب از روت رد میشه!

ظاهرا هر دو در شروع معامله صادقانه با هم دست میدن و برای هم خوشبختی و موفقیت میخوان ، ولی هر چی این شراکت ادامه پیدا میکنه نمیدونم چرا خیلی از کارا میره زیر میز و هر کی سعی میکنه بیشتر از اون چیزی که اول کار صحبت کردن ، از منفعت این شراکت برداشت کنه.

گاهی هم این بده بستون ها خنده دار میشه ، یکی کلا میزنه زیرش و میگه نه !، من؟ کی؟ کجا؟ توصیه میکنم توی خونه یه سیستم دوربین مداربسته با ظبط صدا بذارین ، تا کسی نتونه چیزی را حاشا کنه ، از بس که این دو شریک محترم بهم اعتماد دارن !

گاهی یکی میره دنبال یه شریک موقت دیگه یعنی میخواد 2 تا معامله را در کنار هم پیش ببره  که توصیه میکنم اینکارو نکنه ، ممکنه اتفاق ناگواری براش بیفته و شریک اول کلا معامله را بی خیال بشه و ببره و بندازه دور !

همیشه هم اینجور نیست ، گاهی 2 تا شریک با هم خوبن و صادق ، تا آخر راه هم سر قول قرار اولشون هستن و مرد و مردونه ، زن و زنونه ، پای حرفاشون میایستن و معامله شیرینی با هم دارن ، خوشابحال اونا.


گل محمد

سلام  ، عزیز جان
خوبی ؟ ملالی نیست جز کمی دلتنگی برای ساختن خاطرات خوب ، عمری که زود میگذره و بعدش تازه متوجه میشی ، آدمهایی که میرن و نمیان و میان و بودن و نبودنشون فرقی نداره ، اگر از احوالات ما بپرسید ، میگم ای ... تو برزخ خوب بودن و نبودن گیر کردیم و به آرزوهای سیاه و سپیدم نرسیدم ، چه برسه به رنگی ! کسالتت برطرف شد یا هنوز دلمرده تنهایی هستی و یار سازگار نیومده؟ زیاد منتظرش نباش ، یهو دیدی دری از سمتی باز شد و آمد که اصلا انتظارشو نداری ، شاید ارباب شدی و فرآموشمان کردی و از بالا به همه نگاه میکنی ، اینجوری بمونی اون بالا ، نه کسی میبیندت نه شما کسی رو !
اینجا همه خوبن ، دل میدن و پس نمیگیرن ! ، تکلیف دلا آنجا زیاد معلوم نیست ، رو هواست ، دلی میدن و پشیمون میشن، شنیدم آنجا دل رو با قرارداد میگیری، تازه میبینی اونی که گرفتی خودش پوسیدس و بدرد نمیخوره ،و هر چی دنبال تازش میگردی نیست ، دل خوب پیدا نکردی ، بیا اینجا ، زیاده !
گله هم خوبه ، امسال گرگ زیاد آمد ، آنها هم گناه ندارن زمستون سرد بود و غذا کم ، چند تا گوسفند را دریدن و بردن ، سهمشان بود ، شبان درست حسابی نداشتیم ، سگ گله هم یه جوری با گرگها همدست شده بود ، باید غذاشو بیشتر میدادیم ! باز هم ناشکر نیستیم ، همان که قوتمان برسد و محتاج نامرد نشویم خوب است.

زیاده عرضی نیست ،  سری به ما بزن ، حالی از ما بپرس ، به حق اون روزایی که قلمدوشم سوار بودی و از ته دل میخندیدی ، یا  اینجا را فرآموش کردی و دیگه یادت رفته که یه روزی بهترین رفیقت دشت بود و آبی آسمون؟

پدرت - گل محمد

آشپزی مردانه : لقمه مرغ

یک عدد سینه بدون استخوان مرغ ، فلفل سیاه پودری ، پیاز بزرگ 1 عدد ، نان تافتون 2 عدد ، خیارشور و گوجه فرنگی ،


سینه مرغ را نگینی خورد میکنیم و در ظرف نچسب جدا با حرارت بالا سرخ میکنیم تا برشته بشه

پیاز ها را با چاقو ریز خورد میکنیم (با بلندر خرد نکنید) ، در ظرف نچسب با حرارت کم سرخ میکنیم تا قهوه ای شود ، پس از آماده شدن پیاز،پودر فلفل سیاه را بهمراه کمی نمک اضافه میکنیم و بهم میزنیم و با حرارت کم میگذاریم کمی دیگر برشته شود .

مرغهای برشته را به پیاز و ادویه اضافه و بهم میزنیم و در ظرف را میگذاریم (حرارت کم)، بعد یک ربع ، نصف لیوان آب اضافه میکنیم و غذا را بهم زده و در ظرف را میگذاریم ، یک ربع بعد غذا آمادس.

در صورتی که اضافه وزن ندارید !  یک ورق پنیر گودا هم روی مواد میگذاریم یا کمی پنیر پیتزا رنده میکنیم.اگر ماکروفر دارید با  900 وات لقمه را  30 ثانیه (با 600 وات یک دقیقه ) میگذاریم که پنیر کمی آب شودو اگر ندارید لقمه را پیچیده و درون ظرف نچسب گذاشته در ظرف را میگذاریم و با حرارت خیلی کم روی گاز میذاریم ، سپس خیار شور و گوجه (یا بدون آن ،بستگی به ذائقه دارد)را گذاشته و لقمه آماده است .

فقط 5 دقیقه

تا حالا شده دارین از یه جا رد میشین و یکی رو ببینید و بگین این خودشه !

یه حسی بین شما و اون رد و بدل بشه و پاسخی هم با یک نگاه دریافت کنید ، جسارت ابراز حستنو نداشته باشین و همه چی تموم بشه ، "اون" بره و میون آدمهای دیگه گم بشه و دیگه هرگز نبینیدش .

حالا فکر کنین میتونستین و میرفتین جلو :

شما:سلام

اون : سلام!

شما: چند لحظه وقت دارین؟

اون : توقف و  گرفتن کیفش با دو دست جلوش و نگاه استفهامی !

شما: معذرت میخوام داشتین از کنار من که رد میشدین ، نمیدونم چرا  یه حس عجیبی داشتم ، اسمی برای این حس  ندارم ، و از من هم نپرسین چرا و چطور که حس قابل سوال کردن نیست ، منطق هم نیست که دلیل مشخص و واضحی داشته باشه و بشه جواب سوالاتشو داد.فقط اون نگاهی که به من کردید ، باعث شد من جسارت حرف زدن بگیرم.

اون : چند لحظه نگاه  ، من حس خاصی نداشتم ، سنگینی نگاه شما باعث شد که نگاهتون کنم  ، اینجور هم  که شما توضیح دادین ، حق سوال کردنو از من گرفتین ، متاسفانه من کلاس دارم و وقتی هم ندارم که بخوام بحث های فلسفی بکنم .

شما : من نه میخوام بهتون شماره بدم ، نه میخوام وقتتون را بگیرم ، فقط میخوام بدونم میون این همه آدم توی این خیابون شلوغ ،حس من چرا روی شما متوقف شد ، نمیخوام یه روزی پشیمون بشم از اینکه میشد اون باشه و رهاش کردم !

اون : با اینکه متوجه شد ، اون؟ اون کیه؟

شما: یه کوچه بالاتر یه جای کوچیک و محیط مناسب هست ، قهوشون هم همیشه آمادس ، فقط 5 دقیقه طول میکشه ، لطفا" دعوت منو بپذیرین  ، فقط 5 دقیقه به اندازه اینکه من به وجدان خودم بدهکار نشم و بگم سعی خودم را کردم.

اون: توی دلش  باشه میرم ، محیط عمومیه ، بد پسری به نظر نمیرسه ، حالا تا شروع کلاس 1 ساعت مونده ، میرسم ، حقیقتش همون اول که بهم نگاه کرد منم یه چیزی توی دلم تکون خورد ، نه آقای محترم ، گفتم که دیرم شده نمیتونم بیام.(مفهوم ، اگه دیرم نشده بود میومدم!)

شما: فکر کنین ترافیک بیشتر بود ، شما 5 دقیقه دیرتر میرسیدین ، لطفا" !

اون: با اینکه تو زندگیش هیچوقت ریسک نکرده بود و زندگی محتاطی داشت ، خودشم متوجه نشد که چرا از دهنش پرید ، باشه !

***

قطعا با باشه گفتن "اون" مسیر زندگی تغییر میکنه ، هم برای شما هم برای اون ، یه موقع شما توی زندگی سر دوراهی قرار میگیرین ، انتخاب بین حس و منطق ، یکی زیبا و یکی درست ، اینکه کی و کجا از کدومش استفاده کنید ، بهایی خواهد بود که برای خوشبخت شدن یا نشدن میدین !

شخصیت سازگار

گاهی یه زندگی به جایی میرسه که دیگه نه حرمتی مونده و نه حرف نزده ای ، موندن و ادامه دادن هم غیر از ، از دست دادن زمان و فرصت ها نیست.

همه راه ها رفته شده  و باز اتفاق خاصی نیفتاده ، زندگی به مدار تکرار ناخوشی و اصرار به غم رسیده ، عقیده دارم  از جمله " من دیگه بریدم" بالاخره باید یه جایی استفاده عملی کرد.

بهم نمیخورین ؟ مسئله پیچیده نیست ، گاهی یه پیچ را که به محلش نمیخوره میشه یکی دو دندونه پیچوند ولی بعدش هر چی تلاش کنی دیگه جلوتر نمیره، باید پیچ را عوض کرد ، آن پیچ به این رزوه نمیخوره، اگر ادامه بدین میبره.

چرا خشونت و در کمال تاسف دست بر روی هم بلند کردن؟

چرا توهین و افترا و تهمت؟

چرا آبروریزی و تهدید و فاش کردن اسرار هم؟

چرا حرف های نیشدار و لذت بردن از زجر همدیگه؟

و خیلی چراهای دیگه.

برای من پیش اومده که دو نفر (در دنیای واقعی) از من بخوان توی اختلافشون وارد بشم و نظر بدم ، با اینکه بچه هم داشتن ، بر عکس دیگران که میگفتن بخاطر بچه با هم زندگی کنید ، من گفتم بخاطر بچه زندگی نکنید ، بخاطر خودتون از زندگی لذت ببرین و با هم باشین ، فردا اون بچه میره سراغ زندگیش و آنوقت 2 تا آدم بازنده باقی میمونن ، ماشین زمان هم تا امروز که اخبار را مرورکردم هنوز اختراع نشده !


مطمئن باشین به هر دلیلی زندگی به بن بست رسیده باشه ، کسی که قصد شروع به زندگی  کرده آدم بدی نبوده ، هیچ مرد یا زنی با انگیزه جدایی ، ازدواج نمیکنه .این فقط نتیجه قرار گرفتن دو اشتباه در کنار هم بوده.تقریبا در اکثر موارد هیچکدام آدمهای بدی نبودند .(با قید استثنا)

عقیده دارم  شخصیت انسانها در مقابل هم ، فرم های متفاوتی از خودش نشون میده ، تغییر نمیکنه ولی میتونه با شخصیت طرف مقابل سازگاری نشون بده و یا نده .

مثال میزنم ، همون آدمی که میتونه بددهن باشه و بی ادب ، شاید اگر در مقابل شخصیت دیگری قرار بگیره ،به انسان محترمی تبدیل بشه ، یا کسی که به نظر رمانتیک برخورد نمیکنه ممکنه در مقابل شخصیت سازگارش بتونه رفتارهای عاشقانه از خودش نشون بده.

شخصیت آدمها در مقابل افراد مختلف مسیرهای مختلفی را انتخاب میکنه و تعجب نکنید اگر دیدید که او با شما رفتار ناشایستی داشت و با شخص دیگری برخورد مناسب ، آن شخص دیگر ، شخصیت سازگاری با او داشته.

به روزهای خوب و باقیمانده عمر کوتاهمون رحم کنیم ، اگه روزی به جایی رسیدین که دیدین بی احترامی  به یک تکرار در زندگی تبدیل شده ، همه راه ها را رفتین و به نتیجه نرسیدین ،بدونین ادامه آن زندگی نه عاقلانه است و نه عاشقانه .

ادای آدم بزرگا !

این زن ها یا مردهایی را دیدی که از پشت نگاشون میکنی فکر میکنی 18 سالشونه ، میری جلو میبینی 50 را هم رد کردن؟

میدونی اینا کی هستن؟ اونایی که مقاطع زندگیشون را طبیعی طی نکردن ، مثلا  خیلی زود رفتن سراغ کار یا ازدواج و دیگه درگیر بودن ، تو سنی که همه دنبال کارهایی بودن که به سنشون میخورده و از زندگیشون استفاده کردن،  اینا یا درگیر کار بودن یا بچه داشتن و وقتی دیگران بچه داشتن اینا نوه ! مشکلات زندگی  هم بوده و نذاشته مراحل عمرشون را به ترتیب طی کنن ، حالا تو 50 ازاد شدن ، همسرشون هم دیگه باهاشون کاری نداره و بچه ها هم رفتن سراغ زندگیشون ، یادش آمده اون دورانی را که نگذرونده ، الان باید بگذرونه ،مثل کسایی که یه شب خیلی کم میخوابن ، اگه فرداشم خوب بخوابن ، اون کم خوابی که پریشب داشتن را باید یه موقع جبران کنن .

عقیده دارم کار جالبی نیست و اصولا به درست و غلطش کاری ندارم، صرفا دارم علت نحوه پوشش یا رفتار غیرعادی بعضی آدمها را باز میکنم.

 تو جوانی ادای آدم بزرگا را در نیار تا مجبور نشی  تو سن بالا  ادای جوانترهارا دربیاری !


شرایط متفاوت و صبوری


در خانه مانده اید، مثل سابق به پارک و مراکز خرید و تفریحی و رستوران نمیشه رفت ، حتی به کسی نمیشه دست داد و بغل هم که فعلا ممنوعه ، چه برسه به بوس و روبوسی!

بعد چند روز و با این تغییراتی که قطعا همه برای اولین بار تجربه میکنیم روح و روان را تحت فشار میذاره و میزان صبر و آستانه تحریک پذیری را کاهش میدهد.شاید علم به این قضیه که عامل عصبانیت های سریعتر و تنش های بیشتر همین تغییر ناگهانی شرایط زندگی است، بتواند به شما کمک کند که آرامش خود را بیشتر حفظ کنید و میزان صبوری خود را در خانه و خیابان بیشتر کنید.اگر دیدید اطرافیانتان هم بهانه گیری میکنند،آن را بحساب شرایط خاص این روزها بگذارید و تحمل کنید.اگر ادعا دارید صبور و مهربان هستید میبایستی در موقعیتهای غیر عادی و خاص توان خودتون  را نشان دهید، در خوبی و خوشی همه صبورن !



ضمنا حس میکنم حالا که میگن دست به صورت خودتون نزنید، همش چشم و دماغ و صورتم میخاره، مخصوصا وقتی بیرون هستم ،بد شکنجه ایه.




اینوریا ، اونوریا

مادر شما : این چه وضع خونه داریه،شوهرت از دستت چی میکشه ، چقدر خونت کثیفه ، غذات شور شده بود ، بلد نیستی یه چیز درست بخری ، برو یه لیوان آب برام بیار و ...

جواب شما : چشم مامان ، ببخشید ، درستش میکنم ، شما خودتو ناراحت نکن ، واسه فشار خونتون خوب نیست .

حسی که میگیرین ، توی دلتون: مادرمه ، دلش بحالم میسوزه ، حق داره خوب ، حواسم رو باید خوب جمع کنم ، با تجربس دیگه ، یه چیزایی میدونه ، خیلی دوسش دارم ، یه لحظه هم غصه و غمشو نمیتونم تحمل کنم.

نتیجه: اصلا بهتون بر نمیخوره ، حتی اگه بدترشم بهتون بگه ، قهر نمیکنین ، نسبت بهش جبهه نمیگیرین و شب پشت سرش به همسرتون هیچی نمیگین و ...


مادر شوهر: دخترم یه خورده خونه رو تمیز میکنی ، پسرم وسواسیه ، بی زحمت یه لیوان آب میدی ، منو میرسونی خونه لطفا، غذاتو کم نمکت تر درست کن ، فشار خونم بالاست ، اون گلدونها رو گرون خریدی و...

جواب شما : خونه تمیزه که ، از این بیشتر نمیتونم والا ، پسرتون از اول باید چشاشو باز میکرد و با یه جاروبرقی ازدواج میکرد ! مامان جان آب تو یخچاله ، دستم بنده ،من برسونم ؟ یه آژانس برات میگیرم،،بهتر از این بلد نیستم، میخوای شما درست کن بفرست برا پسرت یا بگو پسرت از رستوران سفارش بده ، دلم خواست بخرم ، بخاطر یه قرون کمتر و بیشتر نمیتونم منتظر دستور باشم.


حسی که میگیرین ،توی دلتون : وای تورو خدا، چقدر میخوای دخالت کنی؟ چه گناهی کردم که باید این حرفارو بشنوم؟ مگه کلفت آوردین ؟ چه دشمنی با من دارین؟ مگه من دخالتی تو زندگیتون میکنم؟ و...

نتیجه: خیلی بهتون بر میخوره ، شب تا اونجایی که میتونین پشت سرش به همسرتون میگین ، چه بسا یه مدتی سرسنگین باشین و قهر کنین ، چند تا مطلب ریز را هم بزرگنمایی میکنین که خودتون مظلوم تر دیده بشین و ...


حرف من اینه که هر دو مادر هستن ، تقریبا هم حرفایی که زدن شبیه هم بود ، چه اشکالی داره که مادر خودتون نباشه ، مادر کسی که نیمه زندگیتونه ، مادر بزرگ بچه ها هست یا خواهد شد، این مطلب را بخاطر مادر ها ننوشتم ، بخاطر شما که در آینده یا حال حاضر با این قضیه مشکل دارید نوشتم ، اگر میخواهید خودتون اذیت نشین ، به کسای دیگه هم به چشم اینوریا ! نگاه کنید نه اونوریا.

مثلا با کوچکترین حرف خواهر همسرتون بهم میریزین،  ولی  اگر یه دوست معمولیتون همون حرف را بهتون میگفت ، بر نمیخورد و چیزی ازش بدل نمیگرفتین ، یعنی مادر یا خواهر همسر نزدیکیتر محسوب نمیشن؟ و ارتباطشون با شما کمتر از این حرفاس؟

توصیه میکنم اینبار که از اونوریا حرفی شنیدید ، به این فکر کنید که اگر اون حرف را اینوریا میزدن ، مثلا مادر یا خواهر خودتون ، آیا ناراحت میشدین؟ اگر نمیشدین اینجا هم نشین ، اونوریا اگر حرفی میزنن که گاهی هم میتونه اشتباه باشه ، آیا تا حالا اینوریا اشتباه نکردن؟ چرا اشتباه اونا رو بدل میگیرین و اینا را نه ؟! این موضوع دوطرفه است و پیشنهاد من اینه هم مرد هم زن  رعایت کنند.


طنز : خنزر پنزر !

شش ماه گذشته ، فصل اون لباس هم بوده، این وسط چند تا مهمونی هم رفتی که میشد اونو بپوشی ،ولی بازم نپوشیدیش ، چرا نگهش داشتی؟ نمیخوای بپذیری  سایزت عوض شده؟ هنوز امید داری لاغر شی و بپوشیش؟ ناامیدت نمیکنم ولی با نگه داشتن لباسهای قدیم یا سایز پایین تا حالا هیچکس لاغر نشده !

برو در کابینت ها را باز کن ، در کمد هاتو ، قفسه ها و کشو ها رو ، هر چیزی را که قاعدتا" باید مصرف روزانه یا هفتگی نهایتا ماهانه داره و یکساله ازش استفاده نکردی رو بریز دور.

هر چیز که خوار آید و چند سالی هم بکار نیاید، خونتونو تبدیل به سمساری میکنه!

جدا از مواد غذایی و دارو که قطعا" همگی یه مقداری تاریخ گذشتشو نمیدونم چرا نگه میداریم (شاید برای موقع هایی که قوم شوهر بیان خونتون) ، بعضا دیده شده ، شیشه های ادکلن خالی ،میز و صندلی شکسته ، دمپایی پاره و حتی جورابهای نخ کش شده زنانه و سوراخ مردانه بوفور در منازل یافت میشه (حالا دیگه زیرپوش و ش.. پاره را نمیگم !)، باور کنید اینجور چیزا رو تو سمساری هم نگه نمیدارن ، شاید ندونین ولی همه ما تا حدی سندرم و  اختلال نگهداری از زباله را داریم ولی یه روزی باید اراده کنیم و ازش رها بشیم.

یعنی چی که این قسمتی از خاطرات ماست و با اینکه لازم نداریم نمیتونم بندازمش دور؟مثلا شلوار لوله تفنگی 20 سال پیش شوهرت که یه زنجیر طلایی هم در قسمت جیبش آویزونه و  در قسمت میانی هم پوسیدگی  داره و الان یه پای شوهرت هم تو ش جا نمیشه، باهاش چه خاطره ای عزیزی داری که گرفتی تو دستات داری اشک میریزی؟ خیلی مهمه ؟ خاطراتی ازش داری که دیگه الان نمیشه تکرارش کنی؟! یه عکس ازش بگیر قاب کن بزن تو اتاق خواب ، که خاطراتت جاودانه بشن!

گفتم نزدیک عید و خونه تکونیه ، از خونه هم بیرون نمیشه رفت ، بجای اینکه به پر و پای هم بپیچین یخورده دور و ورتون را تمیز کنین.

تا سر ماه پس میدم !

یه حکایت قدیمی هست که میگه یه روز ملانصرالدین داشته به یه سفر دور و دراز میرفته ، همه دورش جمع میشن و هر کس درخواست یه چیزی را از ملا میکنه که از سفر براش بیاره ، ملا هم فقط یه بله میگفت و سری تکون میداده ، حسنک یه پسر بچه لاغر و کوچولو میاد جلو و به ملا میگه : این 2 زار را بگیر و برام یه سوت سوتک بیار ، ملا هم در جواب میگه ، تو از همین حالا برو سوتتو بزن !

از دیگران توقع بذل و بخشش بی جا نداشته باشید ، هر کس با توجه به مشکلات زندگی خود برنامه ریزی کرده ، اگر خواسته ای هم دارید به این فکر کنید که از نظر مالی میتوانید بدنبال آن بروید و یا با داشته های خودتان فاصله دارد.

حتی پدر و مادر یا برادر و خواهر هم ، زندگی خود را بر مبنای داشته های خودشان تنظیم کرده اند ، شاید وقتی از آنها هم درخواستی میکنید و حتی اگر بپذیرند ، زندگی خودشان دچار مشکل شود.

اگر هم با کسی صمیمی هستید ، قبل از آنکه درخواست مادی از او داشته باشید ، به موقعیت ، وضعیت و حساسیت های  او فکر کنید و بعد درخواست خود را مطرح کنید. در خیلی از موارد شما شخص مقابل را وادار میکنید به شما خلاف بگوید که مثلا  در حال حاضر پولی در دستم نیست ، در صورتی که خودتان خوب میدانید که دارد ولی نمیخواهد بدهد ، به نخواستن او احترام بگذارید و خودتان هم بی جهت از او دلگیر نشوید ، از آنطرف قضیه هم توصیه میکنم، اگر کسی پولی خواست و نمیخواهید بدهید و میدانید به شما برنمیگرداند ، بگویید دارم ولی نمیدهم  و بگویید وارد کردن مسائل مادی به رابطه دوستانه ما باعث بهم خوردن آن خواهد شد ، طرف  ممکن است یکی دو روز از این حرف شما ناراحت شود ولی دوستی او با شما بهم نخواهد خورد ، ولی اگر آن پول را به او بدهید و او بدقولی کند و حتی چند ماه بعد از موعد بازپرداخت ، طلب وامی که داده اید را نمایید ، تبدیل به آدم بده ، خسیس ، بیچاره و ... خواهید شد و اگر هم پول را به شما برگرداند با ناراحتی این کار را میکند . اگر پولی به کسی میخواهید بدهید که امید چندانی به بازپس گیری آن ندارید ، اگر در توانتان هست به آن مبلغ بعنوان بخشش نگاه کنید و قیدش را بزنید ، البته در خیلی از موارد مجبور به بخشش میشوید و وام گیرنده میرود و در افق ناپدید میشود !

اگر روزی هم انتظار مالی از کسی داشتید و برآورده شد ، خوش قول و متعهد باشید و وعده هایی را که تحت هر عنوان هنگام دریافت پول داده اید بموقع و درست بجا آورید.در این صورت است که شریک مال دیگران خواهید شد !

لطفا بوق نزنید !


عقیده دارم درستش اینه ،  وقتی کاری یا تصمیمی را اجرا کردم و مطمئن شدم که به هدف رسیدم ،آن موقع از آن برای دیگران حرف بزنم.هنوز در مصاحبه نهایی کار جدید قبول نشدید ، به کسی نگویید در فلان شرکت استخدام شدم ، میخواهید رژیم بگیرید ؟ هر وقت ترازو حرفتان را تایید کرد از آن صحبت کنید، با او دعوایتان شده و به همه میگویید دیگه تمومه و از زندگیم پرتش کردم بیرون ، هفته بعد تو رستوران در حال رد و بدل کردن دل و دلبر ،دیده میشوید و خیلی موارد دیگه.منظورم اینه بعد از مدتی کسی روی حرفای شما حساب نمیکنه و به شما بی اعتماد خواهند شد.

 ابتدا اجازه دهید کاری به سرانجام برسد بعد در بوق بدمیدش.



من هیچیم نمیشه !


اگرم بگیرم جزو اون ۹۸ درصدم که خوب میشم ، اتفاقا اون ۲ درصد هم اینجور فکر میکردن !


احتیاط را عقل میگه ، من نمیگم.

قلمبه نویسی !

به کسانی که فکر خود را مینویسند ، به هر منوالی احترام میگذارم و در عین حال بخاطر نوشتن در مکان عمومی مانند وبلاگ گلایه ای هم دارم.

گاه نوشته ها آنقدر سنگین (البته بنا به تصور نویسنده !) است که خواننده صرفا با تعدادی جملات سخت و پیچیده روبروست که از آن سر در نمی آورد و حتی اگر از خود نویسنده هم مفهوم دقیق یا هدف از نوشتن را جویا شوید ، خودش هم در بیان کامل آن در میماند.

اینکه کسی با نوشتن مفاهیم پیچیده (حتی درست) مایل است مطلبی را به مخاطب برساند ، اشتباه است . ندیده گرفتن اکثریتی که سر از آن نوشته در نمیآورند و پس از خواندن آن چیزی به درک و فهمشان افزوده نمیشود ، صرفا" هدر دادن وقت ایشان است.

در جایی خواندم که نوشته بود :او کجاست؟ و من را در سیاهچال برهوت به درون غار آبی هل داد ،  اثر آن بر من مانند زنجیری بود که کاهن بودایی به وقت نمازشان بر تارک دنیای سیاه کودکان آفریقایی میکشد !

من در نظرات ازش خواهش کردم به زبان ساده موضوع را به من بگوید ، امروز روز سوم بود که وبلاگ ایشان را نگاه کردم و هنوز جوابی ندیدم ،با اینکه نظر جدیدی هم از شخص دیگری تایید شده بود .

جالب است کسانی هم برای این مطلب تمجید و تعریف گذاشته بودند ، میدانید چرا؟ چون در این صورت به دیگران نشان میدادند که آنها مفهوم مطلب را گرفته اند و از قافله تجدد عقب نیستند ، در صورتی که احتمال میدهم حتی خود نویسنده هم دقیقا" نمیدانسته چه نوشته !

در کل ، شما با نوشتن میخواهید یک فکر را به کسی منتقل نمایید ، چه لزومی دارد کار را برای خودتان و خواننده سخت کنید؟ نظر من این است ،   تا جایی که میشود و به حس خودتان در نوشتن لطمه نمیخورد ، ساده بنویسید و به اکثریت مخاطبین خود احترام بگذارید.

یا هر طور دوست دارید بنویسید ولی منتظر باشید روزی ممکن است از شما سوالی پرسیده شود ، حداقل آمادگی  پاسخگویی را داشته باشید .


کسی با نوشتن کلمات نامفهوم و جملات بی ربط ، روشنفکر نمیشود !

طنز : تو چقدر خوبی !

امیدوارم منو چشم نزنید و بحالم غبطه نخورید ، اصولا نمیخوام زوج های دیگه و خصوصا" آدمهای مجرد را غمگین کنم ، ولی میخوام خوشبختیمو با شما هم قسمت کنم ، داشتن زن خوب ، بساز و از همه مهمتر مطیع، بزرگترین نعمت زندگیه و از اون بالاتر زنی داشته باشین که هیچوقت در مقابل خواسته های شما "نه" نگه !

من این نعمت را الان دارم و روزی هزار بار شایدم بیشتر شکر گذارم ، ما فقط نگرانیم که چشممون نزنن ، اسپند را ما با گونی میخریم و روزی یکی دو کیلو دود میکنیم ، اصلا یه اسپند دون داریم به این بزرگی  ، که یکی دو ساعت یه بار روشنش میکنیم  ، گاهی همو دیگه درست تو خونه نمیتونیم ببینیم از دود زیاد ، ولی چیکار داری مهم احساس خوشبختی کردن و مواظب خوشبختی بودنه ، حتی یه بار که یکی از فامیل تو مهمونی از رنگ دگمه پیرهن همسر مطیع من تعریف کرد ، برگشتیم که خونه اینقدر اسپند دود کردیم که دیگه چشم چشمو نمیدید و  نزدیک بود ، اشتباهی مادر زنم رو بجای زنم ببوسم  ، خدا بدور!

بگذریم ، میخوام چند تا نمونه از اطاعت محض بودن همسرم را براتون بگم  ، تا برای مجردها و مردهای ز. ذلیل درسی بشه که یه مرد چطور باید افسار زندگی دستش باشه و حکومت کنه و کاری کنه که فقط باشه و چشم از زنش بشنوه و هرگز گوشش با نه آشنا نشه :


- چند شب پیش مهمون داشتیم و کلی ظرف کثیف شده بود ، به همسر عزیزم گفتم ، میخوای من ظرفا رو  بشورم ، ایشون فرمودن باشه هر چی تو بگی عشقم !

- شب جمعه این هفته نوبت خونه مامان من بود که بریم ، دیدم همسر زیباروی من غمگینه ، گفتم چی شده  ژولی من (مخفف ژولیت) ؟ ، گفت حوصله ندارم ، نمیدونم چرا امشب حالم خوب نیست ، گفتم میخوای بجای خونه مامانم اینا ، بریم خونه مامانت اینا ، با اینکه حوصله نداشت ،لبخند زیبایی زد و از جاش پرید و گفت چشم مرد رویاهای من ، پس من برم حاضر شم !

- میخواستم یه گوشی جدید موبایل برای خودم بگیرم ، گوشی من از این مدل گوشکوبیای قدیمیه ، که یه ترک هم رو صفحه کوچولوش داره ،

بعنوان شریک زندگیم با همسر دانا و عاقلم مشورت کردم  و چون او سالهاست چند مدل از این گوشی جدید ها عوض کرده ، شروع کرد از یه مدل جدید گوشی تعریف کردن ، فکر کردم برای من میگه ، ولی متوجه شدم داره با حسرت ازش صحبت میکنه ، اصولا مردها اینجور موقع ها اسمشون میشه "فردین"  ، گفتم میخوای یه کاری بکنیم ، با چشمایی که قوربونش برم یخورده هم نمناک بود ، گفت چی ، گفتم من گوشی قدیمی شما را برمیدارم ، اون گوشی جدیده را برای شما میگیریم ، باورتون نمیشه ، باز گفت چشم ، خدایا شکرت !

- یه جاهایی که دیگه منو چشم بارون میکنه ،مثلا : ملوسک من مثل اینکه امشبم شام درست نکردی ، بریم رستوران شام بخوریم؟ ، چشم ، میخوای برات سرویس طلا بخرم؟ ، چشم ، میخوای تابستون یه سفر بریم سواحل مدیترانه ؟، چشم ،هفته دیگه بگیم مامانت اینا با عمه جانت شام بیان اینجا ؟ چشم ، یعنی این بشر جوری با هر چی من میگم موافقه و مطیع حرفای من ، دارم یواش یواش فکر میکنم حتما یه فرشته است ! البته منشا تمام اینها از قدرت  جذبه مردانه منه ،   البته شده تا حالا هم نه بگه ولی نه گفتناشم شیرینه ، مثلا یه بار بهش گفتم  خیلی خستم ، میشه امشب آشغالا را نذارم دم در؟ گفت  نه ، عزیزم نرو ،نمیخواد بری ، فردا یه دفعه مال امروزم ببر !

بعنوان تجربه اینا نمونه هایی بود برای مردای دیگه که همش از همسرشون گله میکنن که مطیع نیستن ، امیدوارم مجردهای عزیز خوب چشم و گوششون را باز کنن و بگردن مشابه جواهری که من دارم ، پیدا کنن .

در نهایت میخواستم به همسر خوبم بگم ، تو خیلی خوبی  ،  بابت محبت هایی که بهم داشتی ازت ممنونم ، بابت اون یکی دو باری  هم که خواستم با دوستام برم بیرون و نذاشتی و گفتی بدآموزی دارن  و تولد خواهرم بجای اون پیرهن قشنگه که مارکدار بود یه شال از حراجی براش خریدی و اصرار داشتی خواهرم شال لازم داره ،یا وقتی با دوستات دوره داری و به من یادآوری میکنی که یه پدر خوب باید با بچه هاش وقت بگذرونه و اونا رو میذاری پیش من ،  یا نمیذاری برم خونه مامانم اینا براشون خرید کنم ، میگی به کمرت فشار میاد و نگران سلامتی منی یا اینکه گاهی ماشین را میدی من هم سوار شم  تا برم برای سرویس و تعویض روغنش ، ازت ممنونم که اینقدر به فکر منی و کامبیز! رو دوست داری.

آخرین دیدار !

امروز اینجا یه برف سنگین اومد ، جوری که دیگه رنگ ماشین را نمیشه تشخیص داد ! از پشت شیشه داشتم نگاه میکردم ، دونه های سپید و کپل و پنبه ای رو ، یه جوری دلم گرفت ، میدونم داره تلاش آخرشو میکنه و رفتنیه !

حس آخرین دیدارو باهاش دارم ،مثل سالن فرودگاه ، شده تا حالا بخواهید برف رو بغل کنید و بگید ، ممنون که میای ، مرسی که مهربونی و سپیدیت آدم رو یاد صداقت میندازه ، من دوست دارم ، مخصوصا که وقتی رو کاج بلند جلوی خونمون میشینی و اون با دستای بازش بغلت میکنه ، بچه ها که عاشقتن و باهات کلی خاطره های قشنگ دارن ، هم بخاطر اینکه وقتی زیاد میای مدرسه تعطیله هم بخاطر اون آدم برفیای دماغ هویجی و شالگردنایی که چون گردن نداری، دور کله گرد و تپلیت میندازن !

داری میری دیگه؟ دلمون حسابی برات تنگ میشه و میدونم تو  تابستون داغ خیلیا یادت میکنن ، میگن برف خوب بود ، آدم سردش که میشد نهایت لباس بیشتر میپوشید ، تو گرما که نمیشه پوست تنتو بکنی !

الان که هنوز هستی ، خواستم اینا را بهت بگم که فکر نکنی فرآموش میشی و برای کسی مهم نیستی  ، شاید فقط تو باشی که تا زندس و آب نشده رد پای منو تو دل خودش نگه میداره !

برف عزیزم ، میبوسمت ، سفرت خوش ، بسلامت ، هر جا که میری تا سال آینده مواظب خودت باش ، منتظر برگشتنت هستیم و دلتنگ خوبیات.


http://s7.picofile.com/file/8389325718/IMGsdfsdf3465jpg.jpg