بلاگر

بلاگر

تجربه های مردانه زندگی
بلاگر

بلاگر

تجربه های مردانه زندگی

شخصیت سازگار

گاهی یه زندگی به جایی میرسه که دیگه نه حرمتی مونده و نه حرف نزده ای ، موندن و ادامه دادن هم غیر از ، از دست دادن زمان و فرصت ها نیست.

همه راه ها رفته شده  و باز اتفاق خاصی نیفتاده ، زندگی به مدار تکرار ناخوشی و اصرار به غم رسیده ، عقیده دارم  از جمله " من دیگه بریدم" بالاخره باید یه جایی استفاده عملی کرد.

بهم نمیخورین ؟ مسئله پیچیده نیست ، گاهی یه پیچ را که به محلش نمیخوره میشه یکی دو دندونه پیچوند ولی بعدش هر چی تلاش کنی دیگه جلوتر نمیره، باید پیچ را عوض کرد ، آن پیچ به این رزوه نمیخوره، اگر ادامه بدین میبره.

چرا خشونت و در کمال تاسف دست بر روی هم بلند کردن؟

چرا توهین و افترا و تهمت؟

چرا آبروریزی و تهدید و فاش کردن اسرار هم؟

چرا حرف های نیشدار و لذت بردن از زجر همدیگه؟

و خیلی چراهای دیگه.

برای من پیش اومده که دو نفر (در دنیای واقعی) از من بخوان توی اختلافشون وارد بشم و نظر بدم ، با اینکه بچه هم داشتن ، بر عکس دیگران که میگفتن بخاطر بچه با هم زندگی کنید ، من گفتم بخاطر بچه زندگی نکنید ، بخاطر خودتون از زندگی لذت ببرین و با هم باشین ، فردا اون بچه میره سراغ زندگیش و آنوقت 2 تا آدم بازنده باقی میمونن ، ماشین زمان هم تا امروز که اخبار را مرورکردم هنوز اختراع نشده !


مطمئن باشین به هر دلیلی زندگی به بن بست رسیده باشه ، کسی که قصد شروع به زندگی  کرده آدم بدی نبوده ، هیچ مرد یا زنی با انگیزه جدایی ، ازدواج نمیکنه .این فقط نتیجه قرار گرفتن دو اشتباه در کنار هم بوده.تقریبا در اکثر موارد هیچکدام آدمهای بدی نبودند .(با قید استثنا)

عقیده دارم  شخصیت انسانها در مقابل هم ، فرم های متفاوتی از خودش نشون میده ، تغییر نمیکنه ولی میتونه با شخصیت طرف مقابل سازگاری نشون بده و یا نده .

مثال میزنم ، همون آدمی که میتونه بددهن باشه و بی ادب ، شاید اگر در مقابل شخصیت دیگری قرار بگیره ،به انسان محترمی تبدیل بشه ، یا کسی که به نظر رمانتیک برخورد نمیکنه ممکنه در مقابل شخصیت سازگارش بتونه رفتارهای عاشقانه از خودش نشون بده.

شخصیت آدمها در مقابل افراد مختلف مسیرهای مختلفی را انتخاب میکنه و تعجب نکنید اگر دیدید که او با شما رفتار ناشایستی داشت و با شخص دیگری برخورد مناسب ، آن شخص دیگر ، شخصیت سازگاری با او داشته.

به روزهای خوب و باقیمانده عمر کوتاهمون رحم کنیم ، اگه روزی به جایی رسیدین که دیدین بی احترامی  به یک تکرار در زندگی تبدیل شده ، همه راه ها را رفتین و به نتیجه نرسیدین ،بدونین ادامه آن زندگی نه عاقلانه است و نه عاشقانه .

ادای آدم بزرگا !

این زن ها یا مردهایی را دیدی که از پشت نگاشون میکنی فکر میکنی 18 سالشونه ، میری جلو میبینی 50 را هم رد کردن؟

میدونی اینا کی هستن؟ اونایی که مقاطع زندگیشون را طبیعی طی نکردن ، مثلا  خیلی زود رفتن سراغ کار یا ازدواج و دیگه درگیر بودن ، تو سنی که همه دنبال کارهایی بودن که به سنشون میخورده و از زندگیشون استفاده کردن،  اینا یا درگیر کار بودن یا بچه داشتن و وقتی دیگران بچه داشتن اینا نوه ! مشکلات زندگی  هم بوده و نذاشته مراحل عمرشون را به ترتیب طی کنن ، حالا تو 50 ازاد شدن ، همسرشون هم دیگه باهاشون کاری نداره و بچه ها هم رفتن سراغ زندگیشون ، یادش آمده اون دورانی را که نگذرونده ، الان باید بگذرونه ،مثل کسایی که یه شب خیلی کم میخوابن ، اگه فرداشم خوب بخوابن ، اون کم خوابی که پریشب داشتن را باید یه موقع جبران کنن .

عقیده دارم کار جالبی نیست و اصولا به درست و غلطش کاری ندارم، صرفا دارم علت نحوه پوشش یا رفتار غیرعادی بعضی آدمها را باز میکنم.

 تو جوانی ادای آدم بزرگا را در نیار تا مجبور نشی  تو سن بالا  ادای جوانترهارا دربیاری !


شرایط متفاوت و صبوری


در خانه مانده اید، مثل سابق به پارک و مراکز خرید و تفریحی و رستوران نمیشه رفت ، حتی به کسی نمیشه دست داد و بغل هم که فعلا ممنوعه ، چه برسه به بوس و روبوسی!

بعد چند روز و با این تغییراتی که قطعا همه برای اولین بار تجربه میکنیم روح و روان را تحت فشار میذاره و میزان صبر و آستانه تحریک پذیری را کاهش میدهد.شاید علم به این قضیه که عامل عصبانیت های سریعتر و تنش های بیشتر همین تغییر ناگهانی شرایط زندگی است، بتواند به شما کمک کند که آرامش خود را بیشتر حفظ کنید و میزان صبوری خود را در خانه و خیابان بیشتر کنید.اگر دیدید اطرافیانتان هم بهانه گیری میکنند،آن را بحساب شرایط خاص این روزها بگذارید و تحمل کنید.اگر ادعا دارید صبور و مهربان هستید میبایستی در موقعیتهای غیر عادی و خاص توان خودتون  را نشان دهید، در خوبی و خوشی همه صبورن !



ضمنا حس میکنم حالا که میگن دست به صورت خودتون نزنید، همش چشم و دماغ و صورتم میخاره، مخصوصا وقتی بیرون هستم ،بد شکنجه ایه.




اینوریا ، اونوریا

مادر شما : این چه وضع خونه داریه،شوهرت از دستت چی میکشه ، چقدر خونت کثیفه ، غذات شور شده بود ، بلد نیستی یه چیز درست بخری ، برو یه لیوان آب برام بیار و ...

جواب شما : چشم مامان ، ببخشید ، درستش میکنم ، شما خودتو ناراحت نکن ، واسه فشار خونتون خوب نیست .

حسی که میگیرین ، توی دلتون: مادرمه ، دلش بحالم میسوزه ، حق داره خوب ، حواسم رو باید خوب جمع کنم ، با تجربس دیگه ، یه چیزایی میدونه ، خیلی دوسش دارم ، یه لحظه هم غصه و غمشو نمیتونم تحمل کنم.

نتیجه: اصلا بهتون بر نمیخوره ، حتی اگه بدترشم بهتون بگه ، قهر نمیکنین ، نسبت بهش جبهه نمیگیرین و شب پشت سرش به همسرتون هیچی نمیگین و ...


مادر شوهر: دخترم یه خورده خونه رو تمیز میکنی ، پسرم وسواسیه ، بی زحمت یه لیوان آب میدی ، منو میرسونی خونه لطفا، غذاتو کم نمکت تر درست کن ، فشار خونم بالاست ، اون گلدونها رو گرون خریدی و...

جواب شما : خونه تمیزه که ، از این بیشتر نمیتونم والا ، پسرتون از اول باید چشاشو باز میکرد و با یه جاروبرقی ازدواج میکرد ! مامان جان آب تو یخچاله ، دستم بنده ،من برسونم ؟ یه آژانس برات میگیرم،،بهتر از این بلد نیستم، میخوای شما درست کن بفرست برا پسرت یا بگو پسرت از رستوران سفارش بده ، دلم خواست بخرم ، بخاطر یه قرون کمتر و بیشتر نمیتونم منتظر دستور باشم.


حسی که میگیرین ،توی دلتون : وای تورو خدا، چقدر میخوای دخالت کنی؟ چه گناهی کردم که باید این حرفارو بشنوم؟ مگه کلفت آوردین ؟ چه دشمنی با من دارین؟ مگه من دخالتی تو زندگیتون میکنم؟ و...

نتیجه: خیلی بهتون بر میخوره ، شب تا اونجایی که میتونین پشت سرش به همسرتون میگین ، چه بسا یه مدتی سرسنگین باشین و قهر کنین ، چند تا مطلب ریز را هم بزرگنمایی میکنین که خودتون مظلوم تر دیده بشین و ...


حرف من اینه که هر دو مادر هستن ، تقریبا هم حرفایی که زدن شبیه هم بود ، چه اشکالی داره که مادر خودتون نباشه ، مادر کسی که نیمه زندگیتونه ، مادر بزرگ بچه ها هست یا خواهد شد، این مطلب را بخاطر مادر ها ننوشتم ، بخاطر شما که در آینده یا حال حاضر با این قضیه مشکل دارید نوشتم ، اگر میخواهید خودتون اذیت نشین ، به کسای دیگه هم به چشم اینوریا ! نگاه کنید نه اونوریا.

مثلا با کوچکترین حرف خواهر همسرتون بهم میریزین،  ولی  اگر یه دوست معمولیتون همون حرف را بهتون میگفت ، بر نمیخورد و چیزی ازش بدل نمیگرفتین ، یعنی مادر یا خواهر همسر نزدیکیتر محسوب نمیشن؟ و ارتباطشون با شما کمتر از این حرفاس؟

توصیه میکنم اینبار که از اونوریا حرفی شنیدید ، به این فکر کنید که اگر اون حرف را اینوریا میزدن ، مثلا مادر یا خواهر خودتون ، آیا ناراحت میشدین؟ اگر نمیشدین اینجا هم نشین ، اونوریا اگر حرفی میزنن که گاهی هم میتونه اشتباه باشه ، آیا تا حالا اینوریا اشتباه نکردن؟ چرا اشتباه اونا رو بدل میگیرین و اینا را نه ؟! این موضوع دوطرفه است و پیشنهاد من اینه هم مرد هم زن  رعایت کنند.


طنز : خنزر پنزر !

شش ماه گذشته ، فصل اون لباس هم بوده، این وسط چند تا مهمونی هم رفتی که میشد اونو بپوشی ،ولی بازم نپوشیدیش ، چرا نگهش داشتی؟ نمیخوای بپذیری  سایزت عوض شده؟ هنوز امید داری لاغر شی و بپوشیش؟ ناامیدت نمیکنم ولی با نگه داشتن لباسهای قدیم یا سایز پایین تا حالا هیچکس لاغر نشده !

برو در کابینت ها را باز کن ، در کمد هاتو ، قفسه ها و کشو ها رو ، هر چیزی را که قاعدتا" باید مصرف روزانه یا هفتگی نهایتا ماهانه داره و یکساله ازش استفاده نکردی رو بریز دور.

هر چیز که خوار آید و چند سالی هم بکار نیاید، خونتونو تبدیل به سمساری میکنه!

جدا از مواد غذایی و دارو که قطعا" همگی یه مقداری تاریخ گذشتشو نمیدونم چرا نگه میداریم (شاید برای موقع هایی که قوم شوهر بیان خونتون) ، بعضا دیده شده ، شیشه های ادکلن خالی ،میز و صندلی شکسته ، دمپایی پاره و حتی جورابهای نخ کش شده زنانه و سوراخ مردانه بوفور در منازل یافت میشه (حالا دیگه زیرپوش و ش.. پاره را نمیگم !)، باور کنید اینجور چیزا رو تو سمساری هم نگه نمیدارن ، شاید ندونین ولی همه ما تا حدی سندرم و  اختلال نگهداری از زباله را داریم ولی یه روزی باید اراده کنیم و ازش رها بشیم.

یعنی چی که این قسمتی از خاطرات ماست و با اینکه لازم نداریم نمیتونم بندازمش دور؟مثلا شلوار لوله تفنگی 20 سال پیش شوهرت که یه زنجیر طلایی هم در قسمت جیبش آویزونه و  در قسمت میانی هم پوسیدگی  داره و الان یه پای شوهرت هم تو ش جا نمیشه، باهاش چه خاطره ای عزیزی داری که گرفتی تو دستات داری اشک میریزی؟ خیلی مهمه ؟ خاطراتی ازش داری که دیگه الان نمیشه تکرارش کنی؟! یه عکس ازش بگیر قاب کن بزن تو اتاق خواب ، که خاطراتت جاودانه بشن!

گفتم نزدیک عید و خونه تکونیه ، از خونه هم بیرون نمیشه رفت ، بجای اینکه به پر و پای هم بپیچین یخورده دور و ورتون را تمیز کنین.

تا سر ماه پس میدم !

یه حکایت قدیمی هست که میگه یه روز ملانصرالدین داشته به یه سفر دور و دراز میرفته ، همه دورش جمع میشن و هر کس درخواست یه چیزی را از ملا میکنه که از سفر براش بیاره ، ملا هم فقط یه بله میگفت و سری تکون میداده ، حسنک یه پسر بچه لاغر و کوچولو میاد جلو و به ملا میگه : این 2 زار را بگیر و برام یه سوت سوتک بیار ، ملا هم در جواب میگه ، تو از همین حالا برو سوتتو بزن !

از دیگران توقع بذل و بخشش بی جا نداشته باشید ، هر کس با توجه به مشکلات زندگی خود برنامه ریزی کرده ، اگر خواسته ای هم دارید به این فکر کنید که از نظر مالی میتوانید بدنبال آن بروید و یا با داشته های خودتان فاصله دارد.

حتی پدر و مادر یا برادر و خواهر هم ، زندگی خود را بر مبنای داشته های خودشان تنظیم کرده اند ، شاید وقتی از آنها هم درخواستی میکنید و حتی اگر بپذیرند ، زندگی خودشان دچار مشکل شود.

اگر هم با کسی صمیمی هستید ، قبل از آنکه درخواست مادی از او داشته باشید ، به موقعیت ، وضعیت و حساسیت های  او فکر کنید و بعد درخواست خود را مطرح کنید. در خیلی از موارد شما شخص مقابل را وادار میکنید به شما خلاف بگوید که مثلا  در حال حاضر پولی در دستم نیست ، در صورتی که خودتان خوب میدانید که دارد ولی نمیخواهد بدهد ، به نخواستن او احترام بگذارید و خودتان هم بی جهت از او دلگیر نشوید ، از آنطرف قضیه هم توصیه میکنم، اگر کسی پولی خواست و نمیخواهید بدهید و میدانید به شما برنمیگرداند ، بگویید دارم ولی نمیدهم  و بگویید وارد کردن مسائل مادی به رابطه دوستانه ما باعث بهم خوردن آن خواهد شد ، طرف  ممکن است یکی دو روز از این حرف شما ناراحت شود ولی دوستی او با شما بهم نخواهد خورد ، ولی اگر آن پول را به او بدهید و او بدقولی کند و حتی چند ماه بعد از موعد بازپرداخت ، طلب وامی که داده اید را نمایید ، تبدیل به آدم بده ، خسیس ، بیچاره و ... خواهید شد و اگر هم پول را به شما برگرداند با ناراحتی این کار را میکند . اگر پولی به کسی میخواهید بدهید که امید چندانی به بازپس گیری آن ندارید ، اگر در توانتان هست به آن مبلغ بعنوان بخشش نگاه کنید و قیدش را بزنید ، البته در خیلی از موارد مجبور به بخشش میشوید و وام گیرنده میرود و در افق ناپدید میشود !

اگر روزی هم انتظار مالی از کسی داشتید و برآورده شد ، خوش قول و متعهد باشید و وعده هایی را که تحت هر عنوان هنگام دریافت پول داده اید بموقع و درست بجا آورید.در این صورت است که شریک مال دیگران خواهید شد !

لطفا بوق نزنید !


عقیده دارم درستش اینه ،  وقتی کاری یا تصمیمی را اجرا کردم و مطمئن شدم که به هدف رسیدم ،آن موقع از آن برای دیگران حرف بزنم.هنوز در مصاحبه نهایی کار جدید قبول نشدید ، به کسی نگویید در فلان شرکت استخدام شدم ، میخواهید رژیم بگیرید ؟ هر وقت ترازو حرفتان را تایید کرد از آن صحبت کنید، با او دعوایتان شده و به همه میگویید دیگه تمومه و از زندگیم پرتش کردم بیرون ، هفته بعد تو رستوران در حال رد و بدل کردن دل و دلبر ،دیده میشوید و خیلی موارد دیگه.منظورم اینه بعد از مدتی کسی روی حرفای شما حساب نمیکنه و به شما بی اعتماد خواهند شد.

 ابتدا اجازه دهید کاری به سرانجام برسد بعد در بوق بدمیدش.



من هیچیم نمیشه !


اگرم بگیرم جزو اون ۹۸ درصدم که خوب میشم ، اتفاقا اون ۲ درصد هم اینجور فکر میکردن !


احتیاط را عقل میگه ، من نمیگم.

قلمبه نویسی !

به کسانی که فکر خود را مینویسند ، به هر منوالی احترام میگذارم و در عین حال بخاطر نوشتن در مکان عمومی مانند وبلاگ گلایه ای هم دارم.

گاه نوشته ها آنقدر سنگین (البته بنا به تصور نویسنده !) است که خواننده صرفا با تعدادی جملات سخت و پیچیده روبروست که از آن سر در نمی آورد و حتی اگر از خود نویسنده هم مفهوم دقیق یا هدف از نوشتن را جویا شوید ، خودش هم در بیان کامل آن در میماند.

اینکه کسی با نوشتن مفاهیم پیچیده (حتی درست) مایل است مطلبی را به مخاطب برساند ، اشتباه است . ندیده گرفتن اکثریتی که سر از آن نوشته در نمیآورند و پس از خواندن آن چیزی به درک و فهمشان افزوده نمیشود ، صرفا" هدر دادن وقت ایشان است.

در جایی خواندم که نوشته بود :او کجاست؟ و من را در سیاهچال برهوت به درون غار آبی هل داد ،  اثر آن بر من مانند زنجیری بود که کاهن بودایی به وقت نمازشان بر تارک دنیای سیاه کودکان آفریقایی میکشد !

من در نظرات ازش خواهش کردم به زبان ساده موضوع را به من بگوید ، امروز روز سوم بود که وبلاگ ایشان را نگاه کردم و هنوز جوابی ندیدم ،با اینکه نظر جدیدی هم از شخص دیگری تایید شده بود .

جالب است کسانی هم برای این مطلب تمجید و تعریف گذاشته بودند ، میدانید چرا؟ چون در این صورت به دیگران نشان میدادند که آنها مفهوم مطلب را گرفته اند و از قافله تجدد عقب نیستند ، در صورتی که احتمال میدهم حتی خود نویسنده هم دقیقا" نمیدانسته چه نوشته !

در کل ، شما با نوشتن میخواهید یک فکر را به کسی منتقل نمایید ، چه لزومی دارد کار را برای خودتان و خواننده سخت کنید؟ نظر من این است ،   تا جایی که میشود و به حس خودتان در نوشتن لطمه نمیخورد ، ساده بنویسید و به اکثریت مخاطبین خود احترام بگذارید.

یا هر طور دوست دارید بنویسید ولی منتظر باشید روزی ممکن است از شما سوالی پرسیده شود ، حداقل آمادگی  پاسخگویی را داشته باشید .


کسی با نوشتن کلمات نامفهوم و جملات بی ربط ، روشنفکر نمیشود !

طنز : تو چقدر خوبی !

امیدوارم منو چشم نزنید و بحالم غبطه نخورید ، اصولا نمیخوام زوج های دیگه و خصوصا" آدمهای مجرد را غمگین کنم ، ولی میخوام خوشبختیمو با شما هم قسمت کنم ، داشتن زن خوب ، بساز و از همه مهمتر مطیع، بزرگترین نعمت زندگیه و از اون بالاتر زنی داشته باشین که هیچوقت در مقابل خواسته های شما "نه" نگه !

من این نعمت را الان دارم و روزی هزار بار شایدم بیشتر شکر گذارم ، ما فقط نگرانیم که چشممون نزنن ، اسپند را ما با گونی میخریم و روزی یکی دو کیلو دود میکنیم ، اصلا یه اسپند دون داریم به این بزرگی  ، که یکی دو ساعت یه بار روشنش میکنیم  ، گاهی همو دیگه درست تو خونه نمیتونیم ببینیم از دود زیاد ، ولی چیکار داری مهم احساس خوشبختی کردن و مواظب خوشبختی بودنه ، حتی یه بار که یکی از فامیل تو مهمونی از رنگ دگمه پیرهن همسر مطیع من تعریف کرد ، برگشتیم که خونه اینقدر اسپند دود کردیم که دیگه چشم چشمو نمیدید و  نزدیک بود ، اشتباهی مادر زنم رو بجای زنم ببوسم  ، خدا بدور!

بگذریم ، میخوام چند تا نمونه از اطاعت محض بودن همسرم را براتون بگم  ، تا برای مجردها و مردهای ز. ذلیل درسی بشه که یه مرد چطور باید افسار زندگی دستش باشه و حکومت کنه و کاری کنه که فقط باشه و چشم از زنش بشنوه و هرگز گوشش با نه آشنا نشه :


- چند شب پیش مهمون داشتیم و کلی ظرف کثیف شده بود ، به همسر عزیزم گفتم ، میخوای من ظرفا رو  بشورم ، ایشون فرمودن باشه هر چی تو بگی عشقم !

- شب جمعه این هفته نوبت خونه مامان من بود که بریم ، دیدم همسر زیباروی من غمگینه ، گفتم چی شده  ژولی من (مخفف ژولیت) ؟ ، گفت حوصله ندارم ، نمیدونم چرا امشب حالم خوب نیست ، گفتم میخوای بجای خونه مامانم اینا ، بریم خونه مامانت اینا ، با اینکه حوصله نداشت ،لبخند زیبایی زد و از جاش پرید و گفت چشم مرد رویاهای من ، پس من برم حاضر شم !

- میخواستم یه گوشی جدید موبایل برای خودم بگیرم ، گوشی من از این مدل گوشکوبیای قدیمیه ، که یه ترک هم رو صفحه کوچولوش داره ،

بعنوان شریک زندگیم با همسر دانا و عاقلم مشورت کردم  و چون او سالهاست چند مدل از این گوشی جدید ها عوض کرده ، شروع کرد از یه مدل جدید گوشی تعریف کردن ، فکر کردم برای من میگه ، ولی متوجه شدم داره با حسرت ازش صحبت میکنه ، اصولا مردها اینجور موقع ها اسمشون میشه "فردین"  ، گفتم میخوای یه کاری بکنیم ، با چشمایی که قوربونش برم یخورده هم نمناک بود ، گفت چی ، گفتم من گوشی قدیمی شما را برمیدارم ، اون گوشی جدیده را برای شما میگیریم ، باورتون نمیشه ، باز گفت چشم ، خدایا شکرت !

- یه جاهایی که دیگه منو چشم بارون میکنه ،مثلا : ملوسک من مثل اینکه امشبم شام درست نکردی ، بریم رستوران شام بخوریم؟ ، چشم ، میخوای برات سرویس طلا بخرم؟ ، چشم ، میخوای تابستون یه سفر بریم سواحل مدیترانه ؟، چشم ،هفته دیگه بگیم مامانت اینا با عمه جانت شام بیان اینجا ؟ چشم ، یعنی این بشر جوری با هر چی من میگم موافقه و مطیع حرفای من ، دارم یواش یواش فکر میکنم حتما یه فرشته است ! البته منشا تمام اینها از قدرت  جذبه مردانه منه ،   البته شده تا حالا هم نه بگه ولی نه گفتناشم شیرینه ، مثلا یه بار بهش گفتم  خیلی خستم ، میشه امشب آشغالا را نذارم دم در؟ گفت  نه ، عزیزم نرو ،نمیخواد بری ، فردا یه دفعه مال امروزم ببر !

بعنوان تجربه اینا نمونه هایی بود برای مردای دیگه که همش از همسرشون گله میکنن که مطیع نیستن ، امیدوارم مجردهای عزیز خوب چشم و گوششون را باز کنن و بگردن مشابه جواهری که من دارم ، پیدا کنن .

در نهایت میخواستم به همسر خوبم بگم ، تو خیلی خوبی  ،  بابت محبت هایی که بهم داشتی ازت ممنونم ، بابت اون یکی دو باری  هم که خواستم با دوستام برم بیرون و نذاشتی و گفتی بدآموزی دارن  و تولد خواهرم بجای اون پیرهن قشنگه که مارکدار بود یه شال از حراجی براش خریدی و اصرار داشتی خواهرم شال لازم داره ،یا وقتی با دوستات دوره داری و به من یادآوری میکنی که یه پدر خوب باید با بچه هاش وقت بگذرونه و اونا رو میذاری پیش من ،  یا نمیذاری برم خونه مامانم اینا براشون خرید کنم ، میگی به کمرت فشار میاد و نگران سلامتی منی یا اینکه گاهی ماشین را میدی من هم سوار شم  تا برم برای سرویس و تعویض روغنش ، ازت ممنونم که اینقدر به فکر منی و کامبیز! رو دوست داری.

آخرین دیدار !

امروز اینجا یه برف سنگین اومد ، جوری که دیگه رنگ ماشین را نمیشه تشخیص داد ! از پشت شیشه داشتم نگاه میکردم ، دونه های سپید و کپل و پنبه ای رو ، یه جوری دلم گرفت ، میدونم داره تلاش آخرشو میکنه و رفتنیه !

حس آخرین دیدارو باهاش دارم ،مثل سالن فرودگاه ، شده تا حالا بخواهید برف رو بغل کنید و بگید ، ممنون که میای ، مرسی که مهربونی و سپیدیت آدم رو یاد صداقت میندازه ، من دوست دارم ، مخصوصا که وقتی رو کاج بلند جلوی خونمون میشینی و اون با دستای بازش بغلت میکنه ، بچه ها که عاشقتن و باهات کلی خاطره های قشنگ دارن ، هم بخاطر اینکه وقتی زیاد میای مدرسه تعطیله هم بخاطر اون آدم برفیای دماغ هویجی و شالگردنایی که چون گردن نداری، دور کله گرد و تپلیت میندازن !

داری میری دیگه؟ دلمون حسابی برات تنگ میشه و میدونم تو  تابستون داغ خیلیا یادت میکنن ، میگن برف خوب بود ، آدم سردش که میشد نهایت لباس بیشتر میپوشید ، تو گرما که نمیشه پوست تنتو بکنی !

الان که هنوز هستی ، خواستم اینا را بهت بگم که فکر نکنی فرآموش میشی و برای کسی مهم نیستی  ، شاید فقط تو باشی که تا زندس و آب نشده رد پای منو تو دل خودش نگه میداره !

برف عزیزم ، میبوسمت ، سفرت خوش ، بسلامت ، هر جا که میری تا سال آینده مواظب خودت باش ، منتظر برگشتنت هستیم و دلتنگ خوبیات.


http://s7.picofile.com/file/8389325718/IMGsdfsdf3465jpg.jpg

ایمینیولوژی (ایمنی شناسی) و زندگی !

گلبولهای سفید روی خودشون یه برآمدگیهایی دارن که درست در نقطه مقابلشون روی سلولهای دیگه بدن و کاملا برعکس یه فرورفتگیهایی هست ، اونا مدام در حال چک کردن سلولها هستن و برآمدگیها را در فرورفتگیهای سلولهای خودی چک میکنن و  مطابقت میدن ، حالا یه وقت سلول بیگانه ای ببینن که فرورفتگی روی آنها با برآمدگی خودشون تطابق نداشت ، بهش حمله میکنن و از بین میبرنش.در حقیقت با بیشترین اختلاف ممکن در سطح اون سلولها(برآمدگی در مقابل فرورفتگی) آنها را خودی تشخیص میدن و باهاشون مهربونن.
میدونستی صمیمی ترین و نزدیکترین دوستت ، بیشترین اختلاف را باهات داره؟ میدونستی یکسان بودن نه تنها باعث نزدیکی نمیشه که باعث اختلافه؟ آدما تحمل افراد خیلی شبیه خودشون را از نظر رفتاری ندارن  ، چه بسا باهاشون میجنگن . توصیه میکنم اگر روزی خواستی کسی را برای زندگی انتخاب کنی ، نقاط ضعف خودتو بنویسی و دنبال کسی بگردی که در آن موارد قوی باشه و برعکس.
آدما وقتی حس خوبی دارن که فرد نزدیک بهشون بتونه اونا را تکمیل کنه ، چیزایی که دارن و ندارن را از هم بگیرن.
آدمای نزدیک به شخصیت شما ممکنه برای یه روابطی خوب باشن (خانوادگی)  ولی یادت باشه برای زندگی اصلا خوب نیستن،غیر این باشه  و یه آدم شبیه به خودت را انتخاب کنی ، بازم تنهایی و حس میکنی هنوز داری با خودت زندگی میکنی !

داستان کوتاه : نامه

پستچی پیر ، دوچرخه قدیمیشو به دیوار آجری - گلی خونه تکیه داد ، دستش کلون بزرگه (مردونه) در رو گرفت و دو بار کوبید ، صدای تیلیک تیلیک دمپایی پلاستیکی که داشت دوان دوان میومد شنیده میشد ، لای در باز شد ، مهناز چادرشو گرفت لای دندونش و دستشو سمت پستچی دراز کرد ، مشتلق ( هدیه کوچکی که قدیما برای خبر خوب میدادند) چی شد؟ دل تو سینه مهناز لرزید ، پس دستخطش اومده ، چشاش یکم تر شد ف لباش کمی لرزید و گفت چشم عباس اقا حالا اول کاغذشو بده ، دست چروک خورده عباس آقا که معلوم نیست تا حالا چند تا عاشقانه رو رسونده ، یه نامه را از لای در گذاشت تو دستای لرزون مهناز ، مهناز در و بست و دوید به سمت زیر زمین ، رو صندوقچه قدیمیشون نشست ، عباس اقا هم آهی کشید و گفت بازم مشتلق ما یادش رفت و سوار دوچرخه شد و با صدای آهسته میخوند و میرفت ، نامه رسان ، نامه من دیر شد ...

با احتیاط گوشه نامه را پاره کرد ، کاغذ رو که درآورد ، اول بو کرد ، آره بوی ژان پائول (ادکلن  دهه 50 میلادی) میداد، آب دهنش رو قورت داد و شروع به خواندن کرد :

سلام قوربانت بگردم ، عروس گل من ، سلام به روی ماهت مهناز عزیز تر از جانم، اگر جویای احوالات ما باشی ، ملالی نیست جز دلتنگی و دوری از شما و چشمای نازتان ، امروز لابراتوار شناسایی خون داشتیم ، اینبار که آمدم برایت میگویم که خون من چه ها که ندارد و زیر میکروسکوپ پر است از سلولهای ریز و درشت ، اما چه میدانی که حاضرم قطره قطره آن را فدای شما بکنم و به پایتان بریزم.طهران خیلی بزرگه از شهرمون  خیلی بزرگتر ، با چند تا دیگر از دانش آموزان دکترا رفتیم کمی گشتیم ، جای شما خالی بود ، بستنی هم سر پل تجریش خوردیم ، اونجایی که دفعه قبل نوشتم آمدیم و کباب خوردیم ، درسها تا عید نوروز ادامه داره و بعدش تعطیل میشیم و چند روزی به ولایت برمیگردیم ، گاهی که کتابهای اینگلیش را میخوانم سخت است اما استاد هندی انگلیش ما را کمک میکند ، بهادر خان مرد خوبی است و فارسی را خنده دار حرف میزند ، سلام ، حال شما هست چطور ! به یاری خدا چند سال دیگه دکتر میشم و میام تو شهرمون یه حکیمخانه میسازم و خودتم باید بیایی و برای مردم نمره بدی و نوبت نگه داری ، اینجا دکترها سکرتر دارند و کارهایشان را انجام میدهد.محبوب عزیز تر از جانم ، میدانم دل شما هم تنگ شده ، بزودی دیدارمان تازه میشه و دلتنگی ها میره ، به آقا جان و شهربانو سلام برسان و دستشان را از طرف من ببوس  ، جویای احوالشان هستم ، درست است طبابت میخوانم ولی همیشه طبیب دل من شما هستی و بس ، روی ماهت را میبوسم ، زیاده عرضی نیست  ، فقط فراق یار ، فدایی شما- کمال

مهناز قطره اشکی که کمی غم و کمی شادی داخلش بود را با پشت دستش پاک کرد ، به حیاط دوید و دور خود چرخید ، شهربانو که داشت پرده های مهمانخانه را برای عید در میاورد که بشورد ،از پشت پنجره های رنگی ،  نگاهی به مهناز کرد و لبخندی زد و گفت ، پس کاغذش اومد ، دخترکم چقدر منتظر بود !

عاشقانه ها یادت نره !

بعضی روزا زندگی دور تند داره و پر مشغله، بعضی وقتا آروم و کسالت بار، این وسطا یه وقتی هم بذارید برا همدیگه، شده 10 دقیقه ، روبروی کسی که دوسش داری بشین ، دستاشو بگیر ، تو چشاش نگاه کن و بگو :سلام ، خوبی عزیزم ، امروز یه کم بیشتر از دیروز دوست دارم ، اگرهم میکم کم ، میخوام تا همیشه بهت بگم و تموم نشه ! فکر نکنی گرفتارم شما را فرآموش کردم ، هر کاری که میکنم گوشه قلب و ذهنم میبینمت و یادت هستم ....


دیدم بعضی ها از گفتن بعضی کلمات خجالت میکشن ، مثلا یه مادر به بچش راحت میگه عزیزم ولی به همسرش نمیتونه بگه عزیز منی ، یا اینکه بشمرین در طول روز به کسی که دوسش دارین حالا هر کی میخواد باشه ، چند دفعه از ته دل میگین ، دوست دارم ، مگه ندارین؟ خوب اینو بهش بگین ، همه که جادوگر نیستن از تو نگاهتون بخونن !


این 10 دقیقه ها نقش خوبی تو تحکیم پیونداتون خواهد داشت و یه جورایی تمرکز (مدیتیشن) روزانتون باشه، بجای تمرکز روی  یک کلمه روی هم تمرکز کنید ، جدی بگیریدش و روزانه تکرارش کنید وگرنه بعد یه مدت میبینید گرفتاریهای زندگی ماشینی کاری میکنه که دیگه عاشقانه ها  از یادتون رفته.

چرا مینویسم؟

عقیده دارم ذهن و فکر ما یک جریان است ، سیال است و اگر حرکت نداشته باشد از رودی زیبا و پر پیچ و خم به مردابی تبدیل خواهد شد.حتی داشتن افکاری زیبا هم به تنهایی کافی نیست،باید این ذهن زیبا را به دیگران هم برسانی،تا حرکت ذهن ها در مسیر پیوستن به هم و جاری شدن در روح و بطن دیگر انسانها نباشد ،همچنان سکون با شما خواهد بود.


نقاشی که میکشد،شاعری که میسراید،نویسنده ای که مینویسد و تمام کسانی که به نحوی فکر خود را به جریان افکار دیگران میرسانند، در حقیقت به خودشان کمک میکنند که روح و ذهنی پویا ، زنده و تازه داشته باشند .


خانه ای که در آن بسته باشد و رفت و آمدی در جریان نباشد،پر ازتار عنکبوت  و متروکه خواهد شد.وقتی مینویسم خانه فکرم تمیز و مرتب ، پر از نور و روشنی است ،حس میکنم درختان و گلهای زیبا در حیاط منزل دارم و زندگی در آن جاریست.

افکار شما لزوما" شاید مورد تایید افکار دیگر نباشد و قطعا هم همین است ، ولی همین تضارب آرا و عقاید باعث جوش و خروش رودخانه ذهن شما و دیگران خواهد شد و افکاری جدید را به جریان ذهن ها اضافه خواهد نمود.


افکاری که به رودخانه فکر آدمها میپیوندد، نشانه زندگی و زنده بودن من است.

داستان کوتاه : بالن رنگی

من یه بالن بزرگ رنگی دارم ، رنگای قرمز و آبی و سبز و بنفش، یکی دو تا هم سیاه و سفید ! از وسایل دیگه پروازی خوشم نمیاد ، همشون یه جوری سر و صدا دارن ، ولی بالن آرومه ، فقط میبردت بالا ،بهترینشم  از اونایی که رنگی رنگی هستن و گاهی صدای شعله گرمکنش میاد ، مثل همینی که خودم دارم ،حس آرامش و دیدن زمین و لای ابرا بودن.
بچه که بودم همش فکر میکردم میشه رو ابرا راه رفت ، گاهی خوابشو میدیدم که دارم اینکارو میکنم ، خواب پرواز را هم میدیدم ، خیلی وقته از اینجور خوابها نمیبینم ، نه خواب پرواز ، نه راه رفتن روی ابرا !
گاهی یه پرنده میاد و واسه خستگیاش رو لبه سبد بالن میشینه و منم کیشش نمیکنم ، با هم دوست شدیم !
از او بالا یه نامه نوشتم، فرستادمش میون ابرا ، شاید رو زمین اون پایینی ها ، یکیشون اون نامه رو پیدا کنه ،به نظر شما ، باورش میشه که اینو یکی از یه بالن رنگی براش فرستاده؟
توش نوشتم:

سلام !

من یه بالن رنگی دارم ،یه دوست پرنده هم دارم ، گاهی میاد پیشم ولی هر چی باهاش حرف میزنم فقط تو چشام زل میزنه و نوکشو تکون میده  ،  دوست داری باهام دوست بشی؟ اسمتو بهم نگو ، خوشم میاد "دوستم" صدات کنم ،شما هم میتونی منو "دوستم" صدا کنی ! ،بعضی وقتا هم میتونم سوارت کنم با هم بریم بالا ، اون بالا خیلی قشنگه ، اوایلش منم کمی میترسیدم ، ولی الان عادت کردم ، فقط اگرم ترسیدی گریه نکن ، طاقت اشکای دوستم را ندارم ، وقتی با هم باشیم ، میتونیم گاهی که از حرف نزدن خسته شدیم ، با هم صحبت کنیم ، اون بالا  سرد هم میشه ، لباس گرم هم تو چمدون کوچیکت با خودت بیار ، یه روزی یه ساعتی  میام پشت خونتون میشینم ، پدر و مادرت اجازه میدن با من بیای؟ بهشون قول میدم اتفاقی برات نیفته ، به من اعتماد کن ، منتظر من باش ، یادت نره قرارمون ، پشت خونتون .


خیلی وقته اینجا منتظرم،پشت خونه ، امروز همون یه روزیه ، اینجام که همون یه جاییه ، هنوز دوستم نیومده ، نمیدونم شاید نامه رو نخونده ،شاید باد اونو برده یه جای دیگه ، شاید  اون نامه اصلا بدستش نرسیده ، شایدم هیچوقت همو پیدا نکنیم  !


مچ گیری ، خوب یا بد؟

در زندگی زیاد اتفاق میافته که تو موقعیتی قرار بگیری که بتونی خطای کسی را برویش بیاورید ،  بتونی ثابت کنی حرف یا کار خلافی کرده  یا کاری را که پنهان کرده عیان کنی.

 کسی که مچی را میگیرد به خودش بیشتر فشار میاد و  لطمه میخوره تا به کسی که آن اشتباه را مرتکب شده  .

وقتی بروش میاری که اشتباه کرده و دلایلی هم برای اثبات حرفهایتان دارید ، پرده ای را پاره کردی که بهتر بود نمیکردی ، خودت را سر دوراهی انتخاب گذاشتی ، اگر مسئله مهم و غیر قابل گذشت باشه مانند خیانت یا اعتیاد  ، حالا که قضیه علنی شده باید تصمیم های سخت بگیری ، مثلا بری یا بمونی :

-اگر بری میبایستی نتیجه یه عمر تلاشتو برای ساختن یک زندگی جا بذاری 

-اگر بمونی با کسی طرف هستی که خطاشو به روش آوردی و باز هم  در آن زندگی موندی و این او را در کارهای آیندش جسورتر میکنه و همان کارها را اینبار علنی انجام میدهد.

در موارد کوچیک و بی اهمیت به نظر من اصلا نباید بروتون بیارید و غیر مستقیم و شاید با کارهای مشابه به طرف این مطلب را برسونید که چه کرده و مواظب رفتارش باشه ، بدون اینکه حریم ها را بشکنید . در مسائل مهم و غیر قابل بخشش ، پیشنهاد میکنم قبل از اینکه چیزی بگید خوب فکر کنید ، آیا برای یک تغییر بزرگ آماده هستید؟ یا بهتره سعی کنید با پیدا کردن اشکال در او یا حتی خودتان آن را برطرف و زندگی را به روال سابق برگردانید. حتی اگر هم دیدید شدنی نبود ، حداقل با نگفتن و باز نکردن موضوع زمان کافی خواهید داشت تا به فکر اینده خودتان و کارهایی که قرار است در پسا زندگی با او بکنید، باشید. او اگر بداند که شما راز پنهانش را میدانی شاید موقعیت هایی را از دست بدهید.

توصیه میکنم اگر به موضوعی هم پی بردید و برایتان ثابت شد که طرف مقابلتان پنهان کاری بزرگی  کرده ، عکس العمل های آنی ، عصبی و هیجانی با منشا احساس ، قطعا به ضرر شما خواهد بود ، قبل اینکه مطلب را باز کنید ،صبور باشید و خوب فکر کنید  و عواقب تصمیمتان را در نظر بگیرید.

تخفیف های الکی !

چند وقت پیش از یه سایت خرید اینترنتی قصد خرید داشتم ، یک محصول را صبح زده بود 585 هزار تومان ، بعدازظهر کرد 688 تومان و فردا همان را در فروش ویژه گذاشته بود 599 هزار تومان ! یعنی گرانتر از فروش معمولی .

ماه اسفند معمولا بسیاری از فروشگاه ها و مراکز خرید دست به اقدام های نمایشی برای فروش میزنند ، از جمله اعلام تخفیف های جذاب تا 70-80 درصد ، ولی باور داشته باشید ، آنها ابتدا قیمت های نجومی بر روی مشخصات کالا درج میکنند و و بعد با دادن تخفیف های غیر واقعی آنها را به قیمت فروش معمولی و گاه بیشتر از آن میرسانند.  اگر هم خریدی انجام میدهید از مراکزی باشد که به تخفیف ها و حراج آنها اعتماد داشته باشید و بتوانید با قیمتهای پیشین که از آنها اطلاع دارید، مقایسه نمایید.

توصیه میکنم خرید های غیر خوراکی  عید را در آبان و آذر انجام دهید و یا بعد از عید، لزومی ندارد برای عید که به دید و بازدید میروید مثل بچه های 6-5 ساله لباس نو تنتان باشد ! من از بچگی با این قضیه و پوشیدن لباس نو در مناسبت ها مشکل داشته و دارم ، حتی اگر لباس یا کفش جدیدی هم داشته باشم ، مواظبم که در عید آنها را نپوشم .

در خود عید هم اگر شیرینی و آجیل و خصوصا" میوه میخواهید تهیه نمایید و  از بزرگان فامیل محسوب نمیشوید ، خرید خود را به روزهای 5-4 عید موکول کنید که فروشگاه ها خلوت  و خرید های شما نیز تازه تر باشد ، فکر نکنید همه بستگان از نیمه شب تحویل سال برای دید و بازدید با شما در جلوی منزل صف کشیده اند و یا چادر زده اند.

دقت کنید، شما با هر درصدی تخفیف هم اگر خرید نمایید ، مطمئن باشید که خرید  از مراکزی که با تبلیغات غیر واقعی و اس ام اس های تبلیغاتی شما را تحریک به خرید کالاهی روی دست مانده اشان میکنند، مغبونتان خواهد کرد.

یادم تو را فرآموش

بعضی ها را دیدید که عینک تو چشمشونه و دنبالش میگردن؟ شاید برای شما هم پیش آمده باشه که یه چیزی کاملا جلوی چشمتون باشه و نبینیدش.

میدونین چرا ؟ چون انسان هم باید روحش ببینه هم جسمش ، اگر اینها با هم کار نکنند آدم نمیتونه ببینه و درک درستی از واقعیت های اطرافش نداره.

توی زندگی هم همینه ، از هم انتظار محبت و عشق داریم ، جلومونه و لبریزیم و نمیبینیم ،  مثل یه ماهی که بدنبال دیدن آب باشه !

شاید اشکال اینجاست که وقتی نداشته باشیمشون میتونم داشتنشونو حس کنیم و اونا رو ببینیم و اون موقع میتونه دیگه خیلی دیر باشه.

سعی کنید به دور و ورتون به آدمهایی که نزدیکتون هستن و به داشته هاتون دقیق تر نگاه کنید و انقدر گله نکید ، شاید همین الان هم همون چیزایی که آرزوشو دارین ، داشته باشین و نمیبیندشون .

این موضوع به اینکه سعی کنید زندگی بهتری برای خودتون درست کنید ربطی نداره ، تلاشتون را مضاعف کنید و سراغ آرزوهایی که دارین برین ولی این باعث نشه خوشبختی های خودتون را فرآموش کنید و یا اونا رو با چیزهایی که ظاهرا" خوشبختی هستن عوض کنید و به آرزوهایی که بهشون رسیدن بی توجه باشین، نشه که شرایط زندگیتون که عوض شد و مثلا وضع مادی خوب شد ، نبینید اونایی که همراهتون بودن و یه زمان براتون آرزو بودن و توهم اینو داشته باشین که خودتون بودید که همه این کارا رو کردید.

نشه که آدمهایی را که تو مسیر زندگی همراهتون بودن و در کنارتون را شاید آنقدر زیاد میبینید که براتون عادی بشن ، آنقدر بی توقع و با گذشت بودن که گاهی دیگه دیده نمیشن و فکر میکنید از اول هم نبودن ، اگر محبتی هم کردن وظیفه بوده  یا بودن و نبودنشون نقشی در موفقیت شما نداشته.

طنز : شب جمعه

با سلام و عرض ادب و احترام خدمت اهالی مجرد وبلاگ خوان ، بدون ناراحتی و عذاب وجدان این شب را سپری کنید بدلایل زیراگر متاهل بودید :


- الان در حال آماده شدن برای عرض دستبوس مادرزن یا شوهر بودید و در درون دلتان از شادی در حال پر پر زدن بودید !

- مرد بودید میبایست ساعتی چند منتظر آماده شدن همسر گرامی دم در این پا و اون پا میکردید و هرنیم ساعت یکبار فریادی میکشیدید که کجایی پس، و دقیقا  میشنیدید که :الان میام !

- زن که بودید از لباسهای خز همسر ایراد میگرفتید و دقیقا میگفتید : میخوای آبروی منو جلو عمه زری ببری! این کت دیگه برات کوچیک شده ، شکمت چقدر گنده شده!

- خانه که بودید و میخواستید چندی را با آرامش از هیاهوی بیرون و ترافیک بگذرانید ، یا اهل و عیال گیر میدادند که دلمون ترکید و نمیریم بیرون؟ انگار در طول هفته پایشان در غل و زنجیر بوده ! یا کنترل تلویزیون را با حسرت نگاه میکردید که در دستان همسر زیبارویتان است یا در دستان فرزندان نمک شناستان !

- مرد خونه ، آقاتون ، تاج سرتون ، پاهاشو انداخته روی مبل زیرپایی و داره اخبار گوش میده یا مسابقه فوتبال میبینه و اصلا متوجه تغییر رنگ موتون یا تمیزکاری خونه برای عید نشده ، انگار اصلا نیستید و وجود ندارید فقط گاهی که دلتون داره میترکه و یه چیزی میگین دقیقا این صدا را میشنوین : سیس ، دارم تلویزیون نگاه میکنم !

- شب دیر تر میشه و وقت خواب ، زن که باشین ظرفا رو میشورین و جمع جور میکنین و میرین به خودتون میرسین که دیگه برین بخوابین ، در اتاق را که باز میکنید ، میبینید الهه عشق شما ، شاهزاده قصه هاتون ، رو تخت افتاده و دقیقا داره میگه : خر و پوف ! نصف شکم گندش هم از زیر رکابیش زده بیرون و دستاشو معصومانه رو سینش گذاشته ، دلتون نمیاد بیدارش کنید و یه گوشه کز میکنید و میخوابید ، مرد هم که باشید و دیگه میخواهید برید بخوابید و شب جمعه خوبی داشته باشین ، درست همون موقع میبینین زیباروی دوست داشتنیتون ، عشق و امید زندگیتون ، همونی که گنجیشک کوجولوی من یا عجقم و علوسکم ! صداش میکردید طی یه اس ام اس از آشپزخونه بهتون اطلاع میده امشب ناگهانی زودتر از موقع... شدم ،پس من میرم پیش بچه ها بخوابم ! البته فراموش نکرده بود براتون چند تا استیکر قلب و ماچ و عرض شرمندگی  بفرسته ،دست از پا درازتر با قلبی آکنده از ناکامی بخواب کپه میشوید.

****

مجردان محترم این شمه ای بود از آنچه در شب جمعه ها در خانه متاهلین گرامی اتفاق میفتید ، زیاد دچار خسران نشدید.


شام شب جمعه بلاگر ، پیتزای خونگی دستپخت خودم ، بدون اینکه بخوام حتی یه تیکش را هم به کسی بدم و شریک شم :



,وبلاگ نویسی ، سخت یا آسان؟


وبلاگ نویسی و اصولا نوشتنی که مخاطب های متنوع دارد مثل راه رفتن روی لبه باریک یه دیواره تو ارتفاع بالاست ، به دلایلش اشاره میکنم :

1- نوشتار لحن نداره !

شما وقتی رودررو با کسی حرف میزنید ، میتونید با لحن صداتون اون جمله را سوالی ، اطلاع رسانی یا با تعجب به شنونده برسونید ، گاهی جمله را با لحن طنز آمیز میگید و گاه جدی ، توی نوشتار این مهارت ها را نمیشه مانند گفتار وارد کرد ، خصوصا برای نویسنده ای که از استیکر و ایموجی هم خوشش نیاد !

2- هر مخاطب یک خواسته و دیدگاه از نوشته شما خواهد داشت ، همونجور که در بعضی پست های قدیمی هم اشاره کردم ، شخصیت هر انسان مثل اثر انگشتش منحصر بفرد و خاص هست ، با این تعداد تنوع در هر نگاه ، نوشتن چیزی که باب طبع همه باشه اصولا شدنی نیست ، ولی عقیده دارم خوانندگان با تفاوت دیدگاه جذاب تر هستند.

3- نظرات مخالف و گاه با قلم های نه چندان مودبانه و انتقاد های تند و تیز درست یا غلط ، نیاز به روحیه قوی و صبوری دارد که کار هر کس نیست ، اگر در این زمینه ضعیف و آسیب پذیر باشید ، قطعا با وبلاگ نویسی دچار مشکل میشوید.

4- هر چیز را نمیشه نوشت ، عرف و ساختار جامعه ما جوری است که خیلی مسائل در آن تابو است و اشاره کردن به آن صدای خیلی ها را در میآورد ، در لفافه نوشتن و بصورت حاشیه و با اشاره میشود کار را پیش برد که این هم سخت و گاه ناشدنی است.

5- وبلاگ نویس حرفه ای در فضای مجازی برای خود دوست صمیمی انتخاب نمیکند !  شما میبایستی برای نوشتن آزادانه و صرفا از ذهنت بنویسی ، اینکه ذهنیت شما ممکن است دوستی را غمگین و یا خوشحال بکنه ، نباید مانعی برای نوشتنت باشه.برای همین من همیشه از لفظ "همنشین های مجازی " برای اشاره به خواننده های بلاگ استفاده میکنم.

6- ذهن شما باید آمادگی این را داشته باشد تا بتوانید از موضوعات متنوع و بروز که در حال حاضر در جامعه وجود دارد بنویسد ، گاه حتی موضوع در ذهن شما هست ، ولی پیدا کردن قالب مناسب کلمات برای انتقال صحیح مفهوم سخت خواهد بود ، گاه یه  غلط املایی یا اشتباه در تایپ کلمه ای ممکن است مفهوم کلی نوشته شما را زیر سوال ببرد.


قطعا موارد دیگری نیز برای چالش های وبلاگ نویسی وجود دارد ، تا اینجا ذهنیت حال حاضر من بود.


دکلمه: سایه ها

در اینکه آدمها توی این زندگی ماشینی از هم دور شدن و حتی روابط  خانوادگی به پدر و مادر یا نهایتا خواهر و برادر محدود شده شکی نیست.

یه زمانی با بچه های عمو و دایی و خاله و عمه بازی میکردیم و زیر کرسی مامان بزرگا و بابا بزرگا منتظر نخودچی کشمش و قصه های مهربونی بودیم.

خیلیاشونو حتی نمیدونم  کجان ، چکار میکنن و آخرین بار کی دیدمشون.

گاهی بعضی هاشونو میبینم  تو مراسمی ، همشون یه جوری گرفتارن و یه جورایی نگاهاشون با من غریبس و اون صمیمیت و مهربونی گذشته ها رو نداره.انگاری ما نبودیم که از سر و کول هم بالا میرفتیم .

خاطره ها مثل سایه  آدمها میمونن و باید همیشه همراهتون باشن ، چند وقته سایه خودتو ندیدی و بهش دقت نکردی؟

این دکلمه رو بر مبنای این حس نوشتم و اجرا کردم .

برای دانلود ، لطفا کلیک کنید.

رفتار مردانه ، توقع زنانه


خیلی وقته خانمها در مواردی به سمت رفتارهای مردانه گرایش پیدا کرده اند و از ذات و فطرت خود دور شدند !

کسی که دارید با او زندگی میکنید ، شما را جور دیگر دیده و پسندیده ، به خواست او در ابتدای آشنایی تا چه حد احترام میگذارید؟

موهایتان را پسرانه کوتاه میکنید ، بجای دامن و پیراهن ، شلوار و گرمکن میپوشید ، نحوه صحبت کردن و کلام گاهی از لطافت زنانه دور میشود و الفاظی بکار برده میشود که ظریف و آرام در شان و انتظار یک خانم نیست ، یادتان بیاید در روزهای اول آشنایی با چه ملاحت درظاهر و گفتار با او قرار میگذاشتید ، به اندام خود توجه چندانی نمیکنید و موارد مشابه.

آیا اگر شوهر شما دامن بپوشد و موهایش را دخترانه بلند کند مشکلی با او نخواهید داشت؟

با گوشواره انداختنش چطور؟ دوست دارید از لوازم آرایشی مشترکا" استفاده کنید؟

اگر با عشوه و ناز با شما صحبت کند همچنان از مصاحبت با او لذت میبرید؟

یا از او در ظاهر و باطن توقع رفتار های مردانه را دارید؟

در این میان توقع های زنانه سر جای خودش محکم و استوار مانده ، از اینکه حتی با اینکه درآمد دارید ، میگویید که این مرد است که میبایست  کل هزینه ها را بپردازد و زنها مسئولیتی ندارند.

از گفتن پول شوهر مال من و پول خودم هم مال من ، دست بردارید. از او موقعی توقع تکیه گاه بودن را داشته باشید که در مقابل خود یک زن واقعی در ظاهر و باطن را ببیند.

اینکه من به توجه و محبت نیاز دارم چون جنس لطیف هستم و میبایست در مناسبتهای گوناگون زنانه ،هدایای نفیس به همراه یک شب رمانتیک داشته باشم !

اینکه وقتی  در رابطه با موضوعی چاره ای نباشد به سلاح زنانه گریه متوسل شوید و از طرف مقابل میخواهید که زن بودن شما را در نظر بگیرد.

تصور کنید مرد پس از کار روزانه به خانه آمده با شخصی روبرو میشود که موهایش کوتاه است ، آرایشی نکرده ، شلوار گرمکن و یه بلوز یقه دار کیپ پوشیده  ، کافیست یه سلام چطوری هم بشنود که بجای شریک زندگی فکر کند در خوابگاه دانشجویان پسر است و شما هم بجای همسر او ، هم خانه یا هم اتاقی او هستید !

هر کس در جایگاه تعریف شده و فطری خود زیباست ، دور شدن از فطرت و طبیعت ، باعث دور شدن از همدیگر خواهد شد.

قبل از آنکه تغییری در ظاهر خود بدهید ،نظر کسی را که بیش از خودتان ، شما را میبیند را بپرسید و سلیقه او را نیز منظور نمایید.

زن واقعی باشید و آنوقت از طرف مقابل انتظار مرد واقعی بودن را داشته باشید.

تصمیم های خستگی


شنیدین میگن تو عصبانیت تصمیم نگیرین؟ درست هم میگن ، اون موقع فکرت خوب کار نمیکنه و حرفی میزنی و کاری میکنی که ممکنه چند ساعت یا روز بعد ازش پشیمون بشی، اون موقع سراسر احساس هستی و خشم افسارتو بدست گرفته و داری میتازی و به عواقب هم فکر نمیکنی.


من خستگی را هم اضافه میکنم  ! یه موضوعی دیگه خسته ات کرده ، مدتهاست درگیری و هر جور که خواستی از دستش خلاص بشی  نشده ، کلافه ای و وادار شدی که تصمیم بگیری ، من میگم این کارو نکن ، توخستگی تصمیمی که میگیری از عصبانیت بدتره ، از تنهایی  از بیکاری از حرف مردم از دست رفتار خانواده از وضعیت نامناسب مادی یا از هر چیز دیگه ای خسته شدی ؟ به هر چیزی که سر راهت قرار میگیره تن نده  ، مطمئن باش که اشتباهه.وقتی تحت فشاری و دیگه توانی برات نمونده دیگه حتی بحث تصمیم شما نیست ، صحبت تسلیم شدنه



به هر قیمتی شده از اون موضوع فاصله بگیر و بذار ذهنت استراحت کنه ،بعد تصمیم بگیر.

میدونین که یکی از دلایل مهم تصادفات رانندگی چیه ؟ خستگی !

تق تق !

اون باید باشه که انگیزه باشه ، شوق حرکت بده ،  باید باشه که براش مربای سیب و گل سرخ سر میز صبحونه بذاری ، سرشیر و چای تو فنجون کمر باریک از سمار قل قلی و قوری چینی گلدار ، خونه ای باشه که خانمش خودت باشی و با سلیقه خودت بچینی ، پرده ها اون رنگی نه ...اون یکی بهتره ، اون هم بگه هر چی تو بگی همونه خانم خونه !

بی حوصله سر ظهر یه ناخونکی به غذای دیشب بزنی و دلت نیاد سیر بخوری ، بگی بدون اون از گلومون پایین نمیره ، گاهی تو حیاط دوری بزنی و بچرخی جوری که دامنت کل حیاطو بگیره ، گلای روش پخش شن تو آسمون چشماتو همه چیزو گل گلی و شاد و قشنگ ببینی.

سر ظهر هم که تاس کباب رو بار گذاشتی و خونه رو تمیز کردی ، بشینی لب حوض و زیر لب بخونی ،سلطان قلبم ....، یه گل صورتی از باغچه بچینی و یکی یک با گلبرگاش فال امشب زود میاد ، زود نمیاد را بگیری ، گاهی هم غر بزنی حوصلم سر رفت پس آقامون چرا نمیاد؟!

از تو زیرزمین از اون صندوقچه بزرگه، بری یه پیرهن شاد و رنگی پنگی برداری و با کلی سرخاب و ماتیکی که تازگیا اون از لاله زار برات خریده و پزشو به هاجر دختر همسایه دادی ، خودتو حاضر کنی  که سر چراغی دم دمای غروب  اون میاد ، میدونی هم هر شب با دست پر میاد و باید بری دم در خریدارو از دستش بگیری ، نزدیکای اومدنش دیگه بی تاب میشی ، میری تو دالون نزدیک در میشینی رو زمین که یکم زودتر ببینیش !  ، صدای پای اون هست ، نه ، میشناسم صدای پاشو ، تا اینکه یه صدای پا میاد که آشناست ، صورتت سرخ میشه و میچسبونیش به در چوبی و منتظری که زیباترین موسیقی دنیا را بشنوی ، تق تق !


http://s6.picofile.com/file/8388599026/images.jpeg


ببخشید ولی ... ببخشید اما !

براتون پیش آمده که حرفی زدید یا کاری کردید که خودتون متوجه شدید اشتباه بوده ، در یه پست دیگه گفته بودم که شخصا از اینکه کسی مدام به من بگه ببخشید خوشم نمیاد ، یک بار بگه و بعدش اون اشتباه را دیگه تکرار نکنه ، اینجوری قطعا بخشیده میشه .

حالا در همون یک بار گفتن ببخشید ، دیدم که بعضی ها به این شکل میگن : ببخشید ولی خودتم مقصر بودی ! یا ببخشید اما همش تقصیر من نبود ! یا جملات مشابه ،  اینجور معذرت خواهی را نگید بهتره ، ، اگه میخوای بگی اشتباه کردی و عذر میخواهی دیگه بعدش اما و اگر و ولی نیار ، طرف مقابل عذرخواهی شما براش بی ارزش میشه یا اصلا نمیپذیره و حس خوبی پیدا نمیکنه ، حتی اگر هم حس میکنی یه درصدی مقصری و آن درصد بیش از 50% هست ، مطلق درخواست بخشش کن ، بدون گذاشتین قید شرط در جمله .

پذیرفتن اشتباه و عدم تکرار اون شجاعت و اراده میخواد و توجیه و اصرار بر اشتباه کار آدمای ضعیف و بی ارادس

هدیه خوب برای تمام مناسبتها

هدیه ای هست که تو تمام مناسبتهای احساسی مشترکه ، روز زن،مادر،پدر،نوروز ،عشاق و... ، یه جورایی از دید من از گل و شکلات یا طلا و هدایای مادی زیباتر و گاه اثرگذارتره (نمیگم بهتره !) ، چیزیه که هزینه ای نداره و تقریبا همه دوسش دارن از بچه و بزرگسال تا پیر و سالخورده،گاهی قلبمون براش میزنه شدید و از کسی که دوسش داریم درخواستش میکنیم و معمولا درخواست هم نیست یه خواست دوطرفس ، بغل کردن رو میگم .

خیلی مهمه ، باعث نشاط و حتی تغییرات فیزیولوژیک بدن میشه، باورتون میشه که فشار خون رو تنظیم میکنه؟ آرامش بخش و باعث نزدیکیه ، تو تمام مناسبتها جا داره ، حتی تو غم و غصه ! از دید من آفرین به کسی که برای اولین بار بغل کردن را اختراع کرد ، البته نوع زورکیش زیاد جالب نمیشه !

کسایی را که دوست دارید روزی چند دفعه در آغوش میکشید؟ چه جور بغلشون میکنید؟ چقدر طول میکشه این بغل؟ حسابی سفت و محکم هست که بشه بهش گفت بغل گرم؟

تصور کنید مادرتون ، پدرتون ، همسرتون یا فرزندتون یا دوستایی که دوسشون دارید ، میتونید ساده و رایگان یکی از زیباترین و پر احساس ترین هدیه ها را بهشون بدین.

حتی میتونین خودتونو بغل کنید ، دستاتونو از دو طرف بیارین و روشونه هاتون بذارین (ضربدری)و محکم فشار بدین ، حقیقتش من امتحان کردم ، بد نبود ، شاید حس بغل کس دیگه ای را نداد ولی یادم نمیره که همیشه اول خودم  را باید دوست داشته باشم تا بتونم به دیگران عشق بدم !

مسئله به این مهمی از دید من نیاز به یه روز مخصوص داره ، روز بغل !  میشه تو اون روز بیشتر از روزای دیگه و عمیق تر عزیزانتون را بغل کنید و در گوششون زمزمه کنید ، برای من خیلی مهمی !


مشکل کجاست؟

همه چیز درست به نظر میرسه !

تحصیلات عالی ، ظاهر خوب ، وضع مادی قابل قبول ،اندام ایده آل ، خانواده و سن مناسب ، عشق و علاقه به زندگی مشترک ، آمادگی برای پدر یا مادر شدن  و هر آنچه یه نفر میتونه بهترینشو داشته باشه ولی هنوز تنهاس ، چرا؟

گاهی آدما پیش خودشون تصور میکنن همه شرایط برای آنها مهیا است و هنوز نتونستن حتی به ازدواج نزدیک هم بشن ، یا کسی سراغشون نمیاد یا اگر هم میاد موندنی نیست یا دنبال ازدواج و تشکیل خانواده نیست ، حقیقتش از یه سنی به بعد خصوصا" دخترا دیگه به آشنایی همینجوری تن نمیدن ، اگر هم ارتباطی میگیرن با انگیزه شروع یه رابطه منجر به ازدواجه.

مشکل کجاست؟

شاید باورتون نشه ، شما ممکنه همه خوبیهای عالم را داشته باشین ولی وقتی دیده نمیشین ، هیچ اتفاقی نخواهد افتاد ، مثال میزنم تصور کنین دقیقا باهمون ژنتیک انیشتین ، یک کودک آفریقایی در یکی از دهکده های دوردست بوجود میومد. آیا باز هم ما او را داشتیم و با فکر و تئوریهایش آشنا میشدیم؟ یا خیلی از دانشمندان ، هنرمندان و افراد مشهور دیگر ، آیا ونگوک اگر بجای قلب اروپا در جنگلهای آمازون بدنیا میامد یا اگر هیتلر بجای اتریش در گینه نو بدنیا میومد ، قطعا خیلی چیزا تغییر میکرد.

کسانی را دیدم که خود را سرزنش میکنند و میگویند فلانی نصف قابلیتهای من را نداشت ولی ازدواج خوبی کرده و زندگی خوبی داره ، کم و بیش حرفتان هم ممکن است درست باشد ولی مطمئن باشید او قابلیت و توان ایجاد و شروع یک رابطه را داشته، او کاری کرده که همان قابلیت های محدودش ، دیده بشه.

دختری را میشناسم که واقعا تمام مشخصات بالا را دارد و عاشق زندگی مشترک ، ولی چون دیده نمیشود و خودش هم سعی بر این کار نمیکند ، هنوز تنهاست با 38 سال سن ! علت هم این است که با ارتباط گرفتن و معاشرت مشکل دارد ، این قضیه را دست کم نگیرید ، نزدیکان شما کمک چندانی بهتان نخواهند کرد ، گاهی پدر و مادرهایی هستند که بخاطر اینکه تنها نمانند برای آشنا کردن دختر یا پسرشان با شخص مناسب دیگری قدم برنمیدارند یا مسئولیت قبول نمیکنند و نگران این هستند که اگر ازدواجتان به مشکلی بر بخورد شما آنها را مقصر خواهید دانست.

توصیه میکنم خودتان به فکر این مشکل باشید ، بدون توان و قدرت ارتباط گیری و معاشرت صحیح ، هر چقدر هم خوب باشید ، دیده نخواهید شد.

لحظه ای از تنم جدا نمیشی

او درون شماست ، هم روحش و هم جسمش  ، یکی از چشمهایتان متعلق به اوست ، هر چه میبینید او نیز میبیند ، یکی از گوشهایتان صدایی را که میشنوید به او میرساند ، قدمی که برمیدارید ، چیزی را با دست بلند میکنید ، همه و همه او در آن نقش دارد.

دستتان را بر روی دست دیگر بکشید ، شما دارید او را لمس میکنید ، حرف میزنید ؟ نصف فکر و یکی از لبهای شما متعلق به اوست ،

او هرگز نخواهد رفت ، او درون شما جاریست و زنده میماند ،او هرگز نمیرود ، با او تا ابد خواهید ماند ، هر وقت دلتان برایش تنگ شد ، دستهایتان را در هم چفت کنید و مانند کودکی بگویید ، دست مادرم را گرفتم.

به خودتان اعتماد دارید؟


دیدم زن و مردایی که نگران از دست دادن همدیگه هستن ، دلواپس اینن که یکی پیدا بشه و عشقشونو از چنگشون در بیاره.

یه راهش اینه که برای هم یه قفس بسازین و دلتون خوش باشه که طرفتون سالمه و کاری نمیکنه، ولی اگر هم در کوتاه مدت جواب بده در حقیقت خودتون را گول میزنید،یه دزد و سارق هم تو مدتی که در حبس و محدودیت باشه آدم سالمیه ،نتونستن با نخواستن فرق میکنه.


از دید من راه درستش داشتن اعتماد به نفسه ،تا به توانایی های خودتون ، داشته های مثبتتون و‌ خوبیهاتون باور نداشته باشین و اونا رو توی رابطه وارد نکنید،همیشه نگران خواهید بود.


هر وقت حس کردید کسی که میخواهید فقط به شما تعلق داشته باشه را تحت فشار گذاشتید و براش محدودیت ایجاد کردید،بدانید اعتماد به نفس خودتان مشکل دارد و حس میکنید او میتواند شخصی بهتر از شما را جایگزین نماید.

طنز : زندگی سگی!


به نظر شما عشق یکطرفه وجود داره؟

فکر نکنم آنقدر که من اونو دوست دارم اون منو بخواد.



من میپرستمش، برای دوست داشتنم حد و مرزی نمیشناسم.


حتی براحتی جونم را بخاطرش فدا میکنم.


از دید من زیباترینه ، با اینکه میخواد دماغشو عمل کنه ولی من همینجوری هم عاشقشم.


گاهی که مهربونه صورتمو میگیره تو دستاشو قوربون صدقم میره ، فکر میکنم رو ابرا دارم راه میرم.

گاهی هم که بخاطر اشتباهات کوچیک من سرم داد میزنه ، بازم میخوامش.اصلا تا حالا نشده که یه لحظه هم نخوامش ، حتی تو عصبانیت و خشم هایی که از دید من بی مورده ولی در هر حال همیشه حق را به اون میدم،این اوج عشق و فداکارایی،وقتی برام غذا درست میکنه و جلوم میذاره و با نگاه مهربونش منو نگاه میکنه که با اشتها دارم غذامو میخورم و حتی ته بشقاب را میلیسم، میخنده و میگه شکمو ! فقط طاقت دوریشو ندارم ، یه لحظه که میخواد بره خرید ،من با چشمای نگران نگاهش میکنم ، با اینکه بهم میگه عسلکم زود برمیگردم ،دلم آشوب میشه، بهش میگم تر خدا منم با خودت ببر هر جا که میری ، شاید متوجه نمیشه ، شاید حس منو درک نمیکنه ، ولی اون موقع هایی که میخواهیم با هم بریم بیرون و قدم بزنیم ، نمیدونین چقد خوشحالم و گاهی از شادی زیاد بالا و پایین میپرم و عشقم میخنده ، میدونین از کجا متوجه میشم قراره با هم بریم بیرون ، هر وقت گیره قلاده را دور گردنم میبنده  و میگه بدو پاپی داریم میریم بیرون !


بفرمایید ویروس!

نوددرصد یو اس بی فلش ها دارای ویروس یا بد افزار هستند ، وقتی شخص دیگری میخواهد فلش خودش را درون سیستمی که با آن کار میکنید ، وارد کند ، به احتمال 90 درصد کامپیوتر یا لپ تاپ آلوده خواهد شد ! مگر آنتی ویروس مناسب و بروزی داشته باشید که حتی در آن صورت هم احتمال آلودگی کم میشود نه اینکه به صفر برسد. اصولا فلش را حتی از نزدیکان خود نیز قبول نکنید و فلش شخصی خودتان را به سیستم کسی متصل نکنید.

بلافاصله پس از جایگذاری فلش ، سیستم عامل جهت شناسایی و در صورت نیاز نصب نرم افزار آن ، فایل پنهان (هاید) روی فلش را میخواند ، در صورتی که هکر فایل مخرب را روی  فایل نصبی قرار داده باشد ، آلودگی سیستم شما حتی بدون اجرای یک فایل از روی یو اس بی قطعی خواهد بود.در بعضی موارد هم با اجرای یکی از فایلهای روی فلش بدافزار یا ویروس به سیستم شما وارد خواهد شد.

اطلاعات مهم کامپیوتر خود را روی درایوهایی به غیر از درایوی که ویندوز روی آن نصب میباشد منتقل کنید ، جهت اطلاع دسکتاپ شما قسمتی از درایو ویندوز میباشد (معمولا درایو C) پس فایل یا فولدرهای روی دستکتاپ را به درایوهای دیگر منتقل کنید، این کار باعث میشود که اگر سیستم بر اثر تخریب ویروس نیاز به نصب مجدد ویندوز داشته باشد ، اطلاعات  ارزشمند شما از بین نرود.اگر سیستم شما فقط یک درایو دارد ، یا با نصب ویندوز جدید ، تعداد درایوها را به بیش از یک برسانید یا بصورت مداوم از اطلاعات آن بر روی هارد اکسترنال بک آپ گیری نمایید.

طنز: شوهر هم شوهرای قدیم !

تو وبلاگ یکی از همنشین های مجازی خواندم که آخر مطلبش از شوهرش گله کرده بود و نوشته بود شوهر هم شوهرای قدیم  یا مرد هم مردای قدیم !

چون میدونم خواننده این وبلاگ هم هست جواب را اینجا براش مینویسم

فکر کن هنوز قدیم بود:
کی ظرفا رو میشت ؟
کی تو خونه تکونی عید کمکت میکرد؟
کی  بچه ها را نگه میداشت که با فی فی و الی برین کافی شاپ و دوره؟
بچه ها رو کی میخوابوند؟
باید انگشتتو میکردی توی دهنت (گوشه لپت) تا بتونی با یه غریبه حرف بزنی !
بجای اسمش باید میگفتی آقامون !
الان 4 تا هوو داشتی !

آقاتون از خزینه که میومد خونه ، بوی سفیداب و واجبی خفت میکرد !

یخ حوض رو میشکوندی و لباسارو میشستی !

یه نگاه چپ میکرد بهت ، تنکه ات (شلوارت) را هم باید تو همون آب یخ میشستی !

تو دوره زنونه هم باید با روبنده میرفتی !

آقاتون شیشلیک و کباب میخورد شما هم اشکنه و دمپختک !

بجای عزیزم ، عشق من، نفسم  و زندگی من ، ضعیفه یا ننه تقی صداتون میکرد !

تو دستتون هم بجای اینستا و بلاگ اسکای و بلاگفا هم یه دسته جارو بود و خاک انداز  با یه حیاط درندشت !

قدیما که هزار جور عمل زیبایی و پودر و کرم برای پر کردن چاله چوله ها و صافکاری نبود ، حق هم نداشتی  ریش و سیبیلت را کوتاه کنی ، دختر شاه هم میشدی ، میشدی این عکسی که زیر نوشته میبینی (دختر ناصرالدین شاه) !

برین و قدر زندگی و شوهرای نازک نارنجی خودتونو بدونین ، آنقدر هم غر نزنین ، ختم کلام !


http://s7.picofile.com/file/8387948418/blogger.jpg

آفتاب هم بله؟ !

امروز صبح وقتی از پشت شیشه داشتم بیرون را نگاه میکردم ، خورشید درخشان حسابی داشت میتابید و آسمان صاف و آبی بود. وزش بادی هم در کار نبود.

درب بالکن را باز کردم تا نفسی بکشم ، سوز سرما چنان هجوم آورد که مغولان آن کار را نکردند ! نگاهی به آفتاب کردم و حس کردم دارد به من میخندد !  اخمی کردم و درب را بستم .

مادر بزرگ من یه چراغ گردسوز نفتی داشت ، موقعی که نفتش تموم میشه یه دفعه شعلش (الو میکشید) زیاد میشد و بعد خاموش میشد ، فکر کنم اینو زور آخر ننه سرما بود.

در کشورهای سردسیر این اتفاق زیاد می افتد ، برای همین در اکثر موارد یک دماسنج ، در بیرون پنجره و به سمت داخل نصب میکنند ، گاهی شما آسمان صاف و آبی و آفتاب درخشان را میبینید ولی وقتی به دماسنج نگاه میکنید 20- یا گاهی بیشتر را نشان میدهد.

گاهی حتی آفتاب هم شما را گمراه میکند و گولتان میزند!

برای باران

با تو باشم ، چه فرقی میکند
راه رفتن یا نرفتن زیر باران
او بیاید یا نیاید
یاس قلبم شب به شب
بر همه خاطره ها میکوبد
انگار که او هست
رها میشوم از ظلمت محض
اندکی با دل خود میپیچم

نگرانت نیستم،تو ،خود منی!


****

این نوشته را چندی پیش  با  مطالعه وبلاگ  یکی از همنشین های مجازی  برایش بعنوان نظر نوشتم .این نوشته نکته ای دارد ، اگر خوش ذوق هستید آن را پیدا و بنویسید !

قرار دیزی !

بد نبود کسایی که تو یه شهر هستن ، یه قرار دیزی داشته باشن !

از اون سنگیا که خیلی چربه ، تو یه رستورانی که زیاد هم تمیز نیست ، گوشتا ، سیب زمینی و نخوداش رو در بیاری ، آبشو بریزی توی کاسه ، سنگگ تازه را خورد کنی توش و بهم بزنی ، یه فداکار با گوشتکوب بجون شرحی و گوشت و سیب زمینی و نخود بیفته ، حسابی بکوبه ، از اون کاسه سفالیها که ترشی هم توشه ، یکی دو تا پیازی که با مشت خورد شده و دهن هایی که منتظر بوسه نیستو با پیاز مشکل نداره و با آبگوشت چرب و چیلی ، میچسبه، آرزو میکنم درجه ترازوی رژیمتون هم زیاد تکون نخوره !

چار زانو بشینین تو این کلبه پلاستیکی ها که بخاری گازی توش داره ، خصوصا جاده چالوس باشه و یه طرفت کوه باشه و یه طرف صدای آب  .

یه جمعه ناهار ، مهمون قرار دیزی باشیم بد نیست !

بی تجربه ها ، باتجربه ها

فرق یه بی تجربه با یه باتجربه چیه؟

یک مثال میزنم ، رفتین یه فروشگاه برای خرید لباس ، از فروشنده تخفیف میخواهید ، او میگوید شما پرو کن ببین مورد پسند هست ، تخفیف هم میدهیم ،

بی تجربه وارد اتاق پرو میشود ، لباس را میپوشد و میپسندد ، بیرون میاید و میگوید خوب بود !

با تجربه میگوید ، مسئله پسند من نیست ، من هم به قیمت و هم به پسندم با هم نگاه میکنم ، شما تخفیف و آخرین قیمت را بگو لطفا.تا بعد من لباس را پرو کنم.

فروشنده ها در عین حال روانشناسای خوبی هستند و روزی با صدها مشتری مانند شما برخورد دارند ، آنها براحتی از قیافه و ظاهر شما بعد پرو لباس متوجه میشوند شما از لباس خوشتان آمده یا نه ، اگر حس کنند خوشتان آمده یا تخفیف نمیدهند یا به میزان ناچیز این کار را میکنند.در صورتی که سود لباس حداقل 200-150 درصد و در لباسهای خارجی بیشتر هم میباشد.


حرف تجربه در زندگی ، به شما کمک میکند با هزینه کمتر (مادی و معنوی و زمان) و سریعتر به هدف برسین ، حرف تجربه را از یه کودک هم بود ، بهش توجه کنید، شاید او تجربه ای داشته باشد که شمای 40-30 ساله برایتان پیش نیامده باشد.

داستان کوتاه : گل آفتابگردون (3 و پایان)

نمیدونستم چکار کنم ، چند لحظه مات و مبهوت به دخترک سیاهپوستی که روی دستبند نوزادش اسم پدر را حمید  زده بودند خیره شدم ! مگه میشه ، هاج و واج بودم که مسئول حراست از پشت منو گرفت و از اتاق بیرون کشید ، مقاومت نکردم ، بیرون اتاق که رسیدم یه جوری آروم بودم ، سرمو انداختم پایین و رفتم بیرون بیمارستان ، بارون ملایمی میومد ، هوای سرد آذر داشت صورتمو سیلی میزد،حس میکردم الانه که بالا بیارم ،  ولی گیج بودم انگار ماده مخدر استفاده کردم ، فکرم کار نمیکرد ، یعنی چی؟ چرا اینجور شد ، این بچه مال کیه، امانه چکار کرده ؟ آروم آروم داشتم به فاجعه فکر میکردم ، ولی ممکن نبود ، چیزی که بین ما بود واقعی بود ، حسی که بود نمیشد حقیقت نداشته باشه ، دوست داشتیم همو و پس چرا؟ توی اون 20 روز عید چه اتفاقی افتاده بود ؟ به مادرم و خواهرم و شوهراشون چی بگم؟ بگم یه نوه سیاه پوست دارین ؟ محل کارم ، دوستام ....

سرم داشت از هجوم فکر و خیال ممفجر میشد ، دیدم ساعتهاست دارم راه میرم و شفق صبحگاهی زده و منم خیس بارونم ، نمیخواستم یا نمیتونستم برم خونه ، میدونستم مادرم و خواهرم تا حالا رسیدن بیمارستان و خانواده امانه هم تو راهن.

مردها اصولا تو ناراحتی و فشار، تنهایی را ترجیج میدن ، شاید دوست دارن خودشون همه چیزو حل کنند ، شاید من اینجوریم .

یه تاکسی گرفتم و گفتم منو به یه هتل ببر ، روی تخت افتادم ، چشامو که میبستم سرم گیج میرفت ، به یه خواب بد رفتم یه چیزی که نمیدونستم خوابه یا بیداری ، بلند شدم دیدم هوا تاریکه ! پرده های اتاق را بازکردم ، دیدم 2 تا چشم قرمز درشت از پشت شیشه دارن منو نگاه میکنن ، تکون عجیبی خوردم ، خواب میدیدم  ! ، هنوز رو تخت با لباس افتاده بودم ، آفتاب تا نیمه اتاق را گرفته بود ، سردرد بدی داشتم ، بلند شدم و کمی قدم زدم ، کاری نمیشد کرد ، بالاخره هر چی بود باید باهاش مواجه میشدم ، نمیشد خودمو قایم کنم و بگم هیچی نشده ، رفتم خونه ، مادرم خونه بود ، در اتاقشو باز کردم ، داشت آروم گریه میکرد ، گفت حمید جان روز اولی که از امانه گفتی ، آنقدر ذوق و شوق داشتی دلم نیومد بگم ، نمیشناسیمشون ، نخواستم بگم از بچگی هاجر دختر ، خاله زهراتو برات نشون کرده بودم ، این چه بلایی بود سرمون اومد ، درو بستم و رفتم طبقه بالا ، توی خونه بوی امانه را میداد ، یاد شبهایی که واسه گل آفتابگردون نقشه میکشیدیم افتادم ، شیرینی ها چه زود تموم میشه و تلخی ها چه دیر !

آروم آروم داشت فکرم کار میکرد ، چکار کنم؟ درخواست طلاق بدم، همینجوری ول کنم تا زجر بکشه ، تصور امانه در آغوش کس دیگه داشت دیونه ام میکرد ، چطور ممکنه ، اونم یه مرد سیاهپوست ؟ شاید از مسافرا یا ناخدای یه کشتی خارجی بوده که زیاد میان تو بندر ! از قبل همو میشناختن یا تو همون 20 روز مسافرت عید این اتفاق افتاده ، باید میفهمیدم ، میدونستم که اگر اون مرد را پیدا نکنم و ندونم چی داشته که از من و زندگی امانه بیشتر بوده آروم نمیشدم ، نه اینکه باهاش کاری داشته باشم ، با هیچکدومشون ، فقط میخواستم بدونم ، چرا؟

با اولین اتوبوس به سمت خرمشهر راه افتادم ، نزدیکای صبح بود که رسیدم ، هوا خوب بود ، مثل اردیبهشت تو شهرمون ، ولی هوای من خوب نبود ، پر از طوفان بودم.

صبح توی شهر راه افتادم ، تا به بندر رسیدم ، صورت آدما را نگاه میکردم ، دنبال یه سیاه پوست میگشتم ، کار احمقانه ای بود ولی اون موقع کدوم کارم عاقلانه بود؟

موبایلمو خاموش کرده بودم ، دوست نداشتم با کسی حرف بزنم ، نمیخواستم سوالی ازم پرسیده بشه .

چند روزی تو شهر بودم ، با صورت اصلاح نکرده و حمام نرفته ، حس میکردم چیزی برام مهم نیست ، خودمو گم کرده بودم ، تو هوایی که امانه نفس میکشید ، روز پنجم بود که بی هدف تو شهر میگشتم ، دلم برای روزای خوبمون تنگ شده بود ولی میدونستم هرگز نمیتونم ببخشمش ، هرگز ، لب شط نشسته بودم و به آب کارون و اروند نگاه میکردم ، دور چشمام گود شده بود ، یادم نمیاد چیزی خورده باشم  ، دستام رو دور پاهام حلقه کرده بودم ... دستی رو شونه ام خورد ، سرمو برگردوندم ، پیرمردی با محاسن کاملا سفید ولی کوتاه و صورتی سیه چرده ،و بدنی لاغر  با یه دشداشه و پارچه ای که روی سرش بود ، لبخند آرومی داشت ، با لهجه خاص خودشون گفت غریبی جوون؟ فقط نگاهش کردم ، گفت نگاهت غم داره ، میخوای حرف بزنیم ؟ اشک تو چشام جمع شد ، تازه یادم آمد چرا گریه نکردم؟ شاید خشم  مانع شده بود ، دستشو رو شونم فشار داد و گفت ، ها خالی کن خودتو جوون ، مرد هم میتونه گریه کنه ، اینو که گفت انگار سد را شکوند ، گریه کردم ، زیاد ، دیگه چیزی نگفت ، انگار دوست داشت اول من خالی بشم ، اشکهام برن تا بتونم حرف بزنم ، آدما با بغض نمیتونن صحبت کنن ! با اینکه غریبه بود ولی شدیدا حس اعتماد داشتم ، از اول براش گفتم تا آخرشو ، اسمش منعم بود و در سکوت فقط گوش میداد و نگاهم میکرد ، آخرش گفتم همین بود ، رفت تو فکر و گفت میدونی زنگبار کجاست؟ گفتم این چه ربطی داره ؟ گفت میگم بهت ، بلند شو بریم ، کجا؟ گفت بیا اگه میخوای حقیقت را بدونی .

تو راه که میرفتیم برام تعریف کرد یه خاله دارم که همه خاله حوری صداش میکنن ، اسمش حورالعین هست ، حدود 100 سالشه ولی هنوزم فکرش کار میکنه و حافظه خوبی داره ، بازم برام مبهم بود ، تو حومه شهرزندگی میکنه ، که اتفاقا فکر کنم نزدیک خونه جاسم پدر امانه بود ، یه خونه خیلی قدیمی با دیوارای کاه گل شده ، منعم از دم در داد زد خاله حوری هستی ؟ صدای ضعیفی گفت منعم تویی ؟ تعجب کردم ، راست میگفت حافظه خوبی داشت ، خاله حوری پشت خمیده ای داشت ، روی دستاش همش تتوی عربی بود ، رو صورتشم هم چین و چروک زندگی !

نشستیم تو حیاط رو یه قالیچه دستباف ، چند تا مرغ و خروس داشتن میچرخیدن ، داشتم نگاه میکردم و پیش خودم میگفتم آیا این خروسه هم با این همه مرغ مشکل داره ؟!

خاله حوری نشست پشت قلیونش که تنباکوی خالص توش بود و بوش اصلا مثل این تنباکو های سفره خونه ها نبود ، بوی تندی داشت ، منعم میگفت دود این تنباکو حشرات را فراری میده ، خاله حوری با چشمایی که سوسو میزد داشت منو نگاه میکرد ، منعم جریان منو براش تعریف کرد و خاله حوری آخرش همون جور که دود قلیون رو بیرون میداد گفت قصه زنگباره بازم !

قصه زنگبار چی بود که همه میگفتن.

اسم پدر امانه را ازم پرسید ، بهش گفتم ، گفت ها میشناسمش ، پدر بزرگ جاسم را هم میشناختم ، تاجر بود ، همونه که فکر کردم جوون ، خواهش کردم برام بگه ، گفت : صدها سال پیش عده ای از ایران ، شیراز ، کازرون و از همین ملک خودمون برای تجارت به شهر زنگبار میرفتن ، هنوزم هستن ، بهشون میگن شیرازیها ، اصلا نمیدونستم ، جالب بود برام ، خاله حوری ادامه داد ، خیلی ایرانیهایی که میرفتن آنجا موندگار میشدن و با دخترای آنجا ازدواج میکردن ، پدر بزرگ جاسم هم آنجا زندگی میکرد و کار میکرد ، شنیده بودم زن هم گرفته، یه زن سیاهپوست آفریقایی، ولی زنش بر اثر بیماری فوت کرده بود و او هم بعد اون قضیه با پسرش برگشت ایران  ، البته پسرش رنگ پوستی مثل ما داشت ولی خیلی پیش آمده که چند نسل بعد سیاهی پوست خودشو نشون بده ، این بار اول هم نیست بازم بودن کسایی که خیلی بعد ها بچه های سیاه پوست گیرشان آمده ، قدیمی های اینجا میدونن و بهش میگن عشق زنگباری !

دلم برای گل آفتابگردونم تنگ شد ، خدایا ، بچم بود ، بچه من و امانه ، عشق زنگباریمون ، سیاه و سبزه و سفید نداشت ، گوشت و پوست و استخونمون بود ، دختر من بود ، عزیز دلم ، بلند شدم ، منعم گفت کجا ، خاله حوری گفت ولش کن ، بذار بره سراغشون ، دست خاله حوری رو بوسیدم ، منعم گفت برو خدا بهمرات ، زنت خوب بوده ازش حلالی بخوا.

***

گل آفتابگردونم الان 5 سالشه ، جوری برای همه عزیزه که حد نداره ، شیرین زبونه و وقتی با اون صورت گرد و سیاهش  و چشمای مشکی و عمیقش که شبیه مادرشه و موهای فری که با روبان قرمز میبنده ،  فارسی  حرف میزنه من و امانه  دلمون غنج میره ...


پایان


پانوشت :  نام شخصیت های داستان از ذهن من بود ولی داستان میتونه واقعی باشه !

داستان کوتاه : گل آفتابگردون (2)

مادرم بهم زنگ زد ، گفت شماره پدر امانه را یه خانم بهش داده ، ظاهرا اجازه داده بودند که مادر تلفن بزنه  ، اسم آقا جاسم بود، پدر امانه ، میگفت خوب متوجه حرفاش نشدم خیلی لهجه داشت ولی گفته بود امانه میخواد درس بخونه ، من راضی هستم ولی خودش میگه نه !  و میگه ازدواج با درس جور در نمیاد. آدم وقتی به چیزی زیاد امیدوار نباشه خیلی تو شوک نمیره ، انتظار اینو داشتم که بگن نه ، ولی یعنی خودش نمیدونه؟ همیشه حس میکردم سنگینی نگاه منو حس میکنه ، حس میکنه که برام خواستنیه ،حتی گاهی فکر میکردم اونم منو میخواد ! نمیدونم چرا؟ شاید توهم من بود.

بخودم گفتم  مهم نیست ، بعد دوباره بخودم گفتم چی چی و مهم نیست ؟ تا کی میخوای تنها بمونی ، از کجا معلوم بازم کسی پیدا بشه که اینجوری دلت بخوادش ، باز بخودم گفتم این نشد یکی دیگه ، چیزی که زیاده دختر دم بخته ، ولی میدونستم دارم خودمو گول میزنم ، دل آدم که بخواد ، همه نه ها و نشدن ها را درستش میکنه !

دست به دامن خانم مهربون آموزشمون شدم ، اون که انگار سرش درد میکرد برای ماجراهای عشقی و فضولی های محبت آمیز !  ، سرشو تکون داد و گفت ببینم چکار میتونم بکنم !

باورم نمیشد ، او تونست برای ما یه قرار صحبت بذاره ، من و امانه فقط خودمون ، تو یکی از اتاقهای دانشگاه و البته در فضای کنترل شده و با اجازه پدر امانه، وقتی اومد تو ، سرش پایین بود ، خانم آموزش هم باهاش بود ، چند تا از دخترای فضول دانشگاه هم موقع رد شدن هی گردن میکشیدن که ببینن چه خبره ،زیر لب سلامی کرد و روی نیمکت نشست ، من ایستاده بودم  ، اولش سکوت بود ،

من: میتونین از خودتون بگین؟

امانه : پدرم بهم گفت ، با مادر صحبت کرده ، من گفتم نه  میخوام درس بخونم ، حقیقتش مشخصات شما را که گفت ، شناختمتون ...

پس توهم نبود ،  درست بود ، اونم منو حس کرده بود ، اونم منو میخواست ، انگار بال درآورده بودم ، پیش خودم حس میکردم چقدر جذبه دارم و کمی هم احساس خوشتیپی !

از زندگیم گفتم و او هم گفت ، پدرش و مادرش تو یک محله نزدیک خرمشهر زندگی میکنند ، پدرش لنج داره و میره دبی و میاد ، 8 تا خواهر و برادرن و همشون زیر چتر جاسم زندگی میکنن ، خانواده آروم و  سالمی دارن ، میگفت پدرم برعکس ظاهر سیه چرده و خشنش ، قلب مهربونی داره و از 17 سالگی که با مادرم ازدواج کرده وفادار بوده و فقط به زندگیش  فکر کرده.

صدای امانه ظریف بود ، چشاش چقدر عمق داشت ، داشت که حرف میزد گاهی حتی متوجه حرفاش نبودم ، فقط  گوش میکردم ، یه لحظه خانم آموزش گفت آقای برومند حواستون کجاست؟ من بخودم آمدم و لبخند از روی لبهام محو شد ، ازش خواهش کردم اجازه بده با مادرم و یکی از خواهرام بیاییم خونشون ، او گفت لطفا" با پدر صحبت کنید و خداحافظی کرد و بهمراه خانم آموزشمون رفت ، حقیقتش تو دانشگاه این کارا رو کردن خوبی هایی داره ولی امان از رفیق و دوست و همکلاسیهایی که منتظر یه بهانه هستن تا نزده برقصن ! حتی یکیشون نزدیک من که میشد قد قد میکرد و صدای مرغ درمیاورد.

تو دل من آشوب بود ، از یه طرف میدونستم میخوام و عزمم محکمتر شده بود و از یه طرف دیگه فکر مسئولیت و اینکه بخوام با کسی زندگی بسازم هم تو سرم میچرخید.

پایان ترم بود ، آخرای خرداد و شروع تعطیلات تابستونی ، با مادر و خواهر بزرگم رفتیم تا شهرشون ، زیبا بود ، خصوصا" غروبا دم شط ، تو یه هتل جاگرفته بودیم  و دم غروب با یه دسته گل و شیرینی رفتیم خونشون ، حیاط بزرگی داشتن که یه حوض هم وسطش بود ، چند تا تخت هم دورش بود ، جاسم با من دست داد و همگی نشستیم ... شاید از اینجا به بعدش همون چیزی باشه که فکر میکنین ، و همون هم بود ، مراسم را هم به سبک خودمون و تو شهر خودمون گرفتیم و جاسم هم یه مراسم تو شهر خودشون ، من و امانه زن و شوهر شدیم و اون آمد خونه ما ، جاسم هم خیالش راحت شده بود که دخترش دیگه شوهر داره و خونش تو شهریه که دانشگاش هست.

من هم اولین قرارداد کاریم را بسته بودم و میرفتم و میومدم و همه چیز خوب بود .

امانه آروم و مهربون بود و البته بجاش از اینکه نظرشو بگه ابایی نداشت ، حسمون بهم بیشتر شده بود ، همو بیشتر درک میکردیم ، فقط گاهی حس میکردم امانه یه دلتنگیی داره، انگار یه چیزی آزارش میده ، اینو از خیره شدنهای گاه و بیگاهش متوجه میشدم.

مادرم خوشحال بود ، با اینکه خیلی نگران بود که نکنه تو یه خونه زندگی کردن ممکنه باعث مشکل بشه ، بعد مدتی دیگه این حسو نداشت ، با هم خوب کنار آمده بودند .

امانه تو تعطیلات  عید رفت پیش خانوادش و من بخاطر قرار دادی که داشتم نتونستم باهاش برم ، بعد 20 روز که برگشت حس کردم حالش بهتره ، میگفت و میخندید و شاد بود ، گفتم حتما خانواده را دیده و دلتنگیهاش برطرف شده .

هفته بعد یه روز صبح دیدم ، امانه دوید سمت سرویس و داره بالا میاره ! یه لحظه یخ زدم ، حدس زدم که باید حامله باشه ، ولی خیلی بی برنامه بود و هنوز  آمادگیشو نداشتیم  ، دانشگاهش و درسش و چیزای دیگه . با امانه رفتیم آزمایشگاه ، بله ، مبارک باشه ، امانه باردار بود !

مادرم  و خواهرام  خوشحال بودن  و فقط من و امانه دلهره داشتیم و توی فکر بودیم ،

ماه ها گذشت ، سونو گرافی که دادیم مشخص شد بچه دختره ، حس عالیی داشتم ، یه جورایی غرور که دارم پدر میشم و پدر یه دختر ، دختر خودم ، هنوز براش اسم نذاشته بودیم ولی من گل آفتابگردون صداش میکردم ، نمیدونم چرا ، شاید از اینکه آفتاب به هر سمت باشه اون به اون سمت میگرده.شبها با امانه میشستیم و برای آینده گل آفتابگردون نقشه میکشیدیم و گاهی هم خواستگاراشو رد میکردیم !

تا اون شب رسید ، دردای امانه زیاد شد و کیسه ابش پاره شد ، رفتیم بیمارستان ، بخش زایمان خیلی مهربون بودن ، امانه  زایمان طبیعی داشت و بعد 1 ساعت آوردنش تو بخش ، دیدم خانمهای پرستار دارن با هم پچ پچ میکنن و به من نگاه میکنن ، رفتم جلو و گفتم فقط بگین سالمه ، یه پرستار مسن گفت هر دو سالمن ، گفتم میخوام دخترمو ببینم ، گفتن الان نمیشه ، گفتم از پشت شیشه ، گفتن نه ، الان نمیشه ! تعجب کرده بودم و داشتم کم کم استرس میگرفتم ، گفتم چرا نمیشه ، از پشت شیشه که میتونم ، دیدم یکی از پشت میزنه رو پشتم ، یه مامور حراست بیمارستان بود ، گفت اروم باشید ، تعجبم بیشتر شد ، گفتم همین الان میخوام همسر و دخترم را ببینم ، گفت بخاطر امنیت خودشون و اینکه کار نامعقولی نکنین ، باید کمی صبر کنین ، داشتم دیوانه میشدم ، حراست و حرفای اون پرستار که میگه نمیشه ، چه ربطی داره به اینکه من دخترم را بخوام ببینم ، رفتم سراغ امانه ، گفتم همسرم را که میتونم ببینم ، رفتم تو اتاق پیشش ، گفتم چی شده ، چرا نمیذارن بچه را ببینیم ، امانه داشت گریه میکرد و گفت من بهت وفادار بودم حمید ، تنها مرد زندگیم تو هستی ، انگار داشتم خواب میدیدم ، این دیگه چی میگه ، رفتم سراغ اتاق نگهداری بچه ها ، حراست دستمو از پشت گرفت ولی خودمو کشیدم و دویدم ، اون شب یه پسر بدنیا آمده بود و یه دختر ، رفتم تو ، دختر را دیدم ، یه دختر کاملا سیاه پوست با موهای فر،لبهای درشت اون سبزه و تیره نبود ، دختر من یه سیاه پوست کامل بود !

ادامه دارد...

داستان کوتاه : گل آفتابگردون (1)

دانشجوی داشگاه صنعتی در یک شهر شمال غرب کشور بودیم ، دختر خوبی بود ، اهل یکی از شهرهای جنوبی ، مانتو ساده ای میپوشید ولی از زیر مقنعه میشد حدس زد موهای فری داره ، رنگ پوستش همونی بود که میخواستم ، سبزه و گندمگون .

سال اخرم بود و چند واحد بیشتر تا فارغ التحصیلی نمونده بود ،

دلم خواستش !  به همین سادگی

نمیدونم چجور بگم ، شاید براتون پیش اومده ،  یدفعه حس کردم میتونیم با هم زندگی بسازیم و خوشبخت باشیم ، میخواستم داشته باشمش و مال من باشه ، فقط مال من ، چشمای مشکی گیراش ، پیشونی کمی بلندش ، ابروهای پر و سیاهش ، لبخندش ، حتی دوست داشتم هوایی که توش نفس میکشه هم متعلق به من باشه ! خودخواهی ، نخوت یا هر چی دوست دارین اسمشو بذارین ، فقط میخواستمش، شاید عجولانه بود تصمیمم ولی احساسم میگفت برو ، همینه ، شاید نیمه نبود ولی تا اینجا مطمئنم یک چهارم گمشدم هست !

تو بخش آموزش ، خانم میانسال و چاقی بود که حس میکردم میتونم بهش اعتماد کنم با بچه ها خوب و مهربون برخورد میکرد و شنیده بودم تا حالا باعث آشنایی و ازدواج چند زوج دانشجو شده ، وقتی با شرم و حیا و سری پایین و دستایی که هی میپیچید بهم بهش ماجرا را گفتم ، خندید و گفت میخوای موقع رفتن دست خالی نری ! منم خندیدیم  ، انگار که بابای عروسه شروع کرد از زندگی خصوصیم پرسیدن ، یه مادر پیر دارم و 2 تا خواهر ، هر دو سر زندگیشونن و مادرم هم میگذرونه ، پدرم سالها پیش رفت و ما رو تنها گذاشت ، طبقه بالای خانه پدری خالیه و یه آپارتمان کوچیکه که برای شروع زندگی مناسبه ،   گفت بسلامتی ، دست بزن که نداری ؟  با تعجب گفتم ، من؟ نه اصلا مگه میشه ، تو چشاش که نگاه کردم حس کردم موقع گفتن این قضیه غمگینه ، نمیخوام قضاوت کنم ولی شاید ... بگذریم.

اسمش امانه بود و اهل خرمشهر ، خانم  میگفت با پدرش برای ثبت نام آمده بودن و خوب یادشه چون پدرش با لباس عربی آمده بود و خیلی حساس بود ، به من اخطار داد و گفت توصیه میکنم اگر جونتو دوست داری خودت قدمی برنداری و کاری نکنی ! احساس کردم رو پیشونیم کمی عرق نشست ، علتش هم این بود که میخواستم خودم برم جلو باهاش حرف بزنم ، حالا نمیدونم این داشت تو دل منو خالی میکرد یا واقعیت را میگفت. در هر حال تلفن مادرم را به خانم دادم و قرار شد که او هم در صورتی که خانواده دختر بپذیرن ، تلفن آنها را به مادرم بدهدتا هماهنگ کنند. تشکر کردم  ، خانم مهربون آموزش گفت ، دلت روشن باشه ، گفتم ممنون و خداحافظی کردم .

توضیح : از داستانهای ادامه دار خوشم نمیاد،ولی وقت نمیکنم همشو در یک روز بنویسم ، ادامه دارد...


راضی هستی؟

گاهی خود آدم هم نمیدونه چی خوشحالش میکنه ، بعضی وقتا حتی به خواسته ای که تا چند وقت پیش براش آرزو بودن هم میرسه ، میبینه اینم نبود آن چیزی که قرار بود راضیش کنه .

من اصلا از سریال خوشم نمیاد ، دوست دارم فیلمی را ببینم که کل ماجرا در یک قسمت اتفاق می افته و منو دنبال خودش نمیکشونه ، شاید برای خیلی ها در زندگی  پایان یک انتظار حس خوبی باشه، اون حسی که راضیشون کنه ، چه با پایان خوب و چه بد ، صرفا از برزخ بیان بیرون ،  قضیه کشدار نباشه و تکلیف زودتر مشخص شه . این منو ارضا میکنه و حس خوبی بهم میده.

بله و نه

وقتی به یک مطلب بله میگویید ، متعهد انجام دادن یک سری موارد میشوید ، ولی فرآموش نکنید هنگام بله گفتن متعهد انجام ندادن یک سری موارد دیگر هم خواهید شد ، بله شما به مفهوم نه به بعضی چیزهاخواهد بود!


پس هنگام بله  به این فکر کنید آیا میتوانید دل از بعضی چیزها بکنید و به آنها نه بگویید ، در حقیقت این نه گفتن ها قسمتی از آن بله شما خواهد بود.

برای مثال میخواهید در یک رشته خاص در دانشگاه قبول شوید و به ادامه تحصیل "بله" میگویید ، آیا میتوانید به میهمانیهای دوستان ، شب زنده داریها ، تا 12 ظهر خوابیدن ها و ... "نه" بگویید؟

در زندگی مشترک که دیگر فکر نکنم نیاز به نمونه باشد.آن چیزهایی که بعد از شروع زندگی و تعهد میبایستی بهشان نه بگویید ، مهمتر از بله گفتن زن و مرد در شروع زندگی میباشد !

اگر توانایی نه گفتن به عادتهای گذشته را ندارید ، بله شما چیزی نخواهد بود جز فریب و گمراهی !

تحصیلات عالی با جیب خالی !

بدون برنامه درس نخونین !

خیلیا میرن یه رشته تحصیلی را در دانشگاه میخونن و 4-5 سال زحمت میکشن ، شب های بیخوابی ، امتحانهای پر استرس ، مشروط شدنها ، گرفتاریهای خوابگاه و غربت و دوری از خانواده ، غذای افتضاح و خیلی دردسرهای دیگه که دانشگاه رفته ها میدونن.

میرن رشته هایی میخونن که زیاد کاربردی نیست ولی خیلی سخته چون اون رشته را دوست دارن ، من مطمئنم یه لیسانس تئاتر و سینما یا نقاشی یا ریاضی ، دست کمی از درسهای رشته پزشکی نداره و چه بسا سخت تره !

اگه وضع مالی خوبی دارید ، توصیه میکنم صرفا" دنبال علاقه و آرزوهاتون برین در غیر این صورت ، به این هم فکر کنید فردای زندگی آرزوهای زیبا یا رویاهای رنگارنگ برای شما میز ناهار نخواهد چید  و هیچ فروشنده ای گرمی پنیر به شما نخواهد فروخت !

بعد فارغ التحصیلی میبینین هیچ برنامه ای برای پیدا کردن کار یا پول ساختن از رشته تحصیلی ندارین ، تازه یادتون میفته که بازار کار این رشته به این راحتی برای شما باز نیست و هزاران هم رشته ای شما در صف شغلهای غیر مرتبط (بازاریابی و منشیگری و ...) موندن!

پیش خودتون میگین چیکار کنیم ، بریم فوق را بگیریم تا احتمال جذبمون تو بازار کار بیشتر بشه ، جهت اطلاع امکانش کمتر هم میشه ! کارفرما وقتی ببینه یه کارشناس با حقوق کمتر و توقع پایین تر همون کارو میتونه براش انجام بده سراغ متقاضی با مدرک فوق نمیره.

چه بسا برای یه سری کارها که آموزش خاص خودشونو دارن حتی بجای کارشناس ، کارفرما تمایل داشته باشه اون کار را به یه دیپلمه بده !

بعضی ها پیش خودشون میگن با یه آدم پولدار ازدواج میکنیم و مشکل را اینجوری حل میکنیم ، آدمایی که وضعشون خوبه نهایت 10 درصد جامعه هستن ، معلوم نیست مسیرشون با شما یکی باشه و معمولا آنها هم با کسایی مثل خودشان وصلت خواهند کرد !

خوبه که رشته ای که علاقه دارین بخونین ولی توصیه میکنم اینجا هم مثل زندگی بین منطق و احساستون تعادل داشته باشین ، به هر دوفکر کنید ،  هم حستون با چیزی که میخونین اقناع بشه و هم  فردای روزگار جیبتان هم خالی نمانه !

حال من خوبه !


روحم بدهکار کسی نیست


وعده زمین مانده ندارم


کسی را فریب ندادم


خلافی نگفتم


قلب کسی را نخراشیدم


نگاه کسی را ندزدیدم 


به فردای خیالی


به آینده طلایی


واگذارت نکردم


به خواسته هایمان

خیانت نکردم

احترام گذاشتم

وجدانی آسوده دارم


آرام و با ثبات


خودم بودم و زندگیم


آغوشی اگر باز بود


انتخابت بود

نه اجبار من


اشتباه هم اگر بود


عذر از من نبود


گفته بودم


چگونه بودنم یا نبودنم


تکلیفش با من است


نه دستور  شما


حال من خوبه !


داستان کوتاه : داستان یک دیوانه

داستان یک دیوانه

پنجره اتاق دانشجویی من در یک منطقه شلوغ آپارتمان نشینی بود ، درست روبروی من به فاصله یه کوچه 2 متری پنجره آپارتمان روبرویی قرار داشت ، تازه به این خونه آمده بودم و مختصر وسایلم را جابجا کردم ،  در اولین شب وقتی  داشتم  درس میخوندم چشمم خورد به یه پسر حدود 25-30 ساله تو آپارتمان روبرو ، موهای ژولیده و یه رکابی نه چندان تمیز با یه شورت  و بدون شلوار ، داشت دستشو میکرد تو دهنش و ادا در میاورد ، دلم سوخت ، گفتم طفلکی حتما مشکل روانی داره !

چند روزی گذشت و من به دانشگاه میرفتم و در ساعتهای مختلف اونو میدیدم ، هر بار با یه شکل و وضعی بود ، گاهی هم آوازهای ناهنجاری میخوند که صداش به شکل زوزه و مبهم به گوشم میرسید.

حتی یه بار دیدم داره خودشو میزنه ، بعد گریه میکرد و بعد خندید ، گاهی هم به روبرو خیره میشد و یه چیزایی روی کاغذ مینوشت یا خط خطی میکرد ، از این فاصله نمیشد تشخیص داد.

به خودم گفتم بیچاره خانوادش ، چه زجری میکشن، امیدوارم آدم خطرناکی نباشه ، آخه بعضی موقع ها نمیدمش و داشتم فکر میکردم اگه با این وضع بره تو کوچه و خیابون ممکنه به دیگران آسیب برسونه.

یه روز صبح زود کلاس داشتم ، آماده شدم و به سمت ایستگاه اتوبوس رفتم ، توی صف دیدمش ، باورم نمیشد این همون آدمه ، یه کت و شلوار ارزون پوشیده بود و سر و وضعش بهتر از حالتی بود که تو خونه میدیدم، حس کردم اونم داره با تعجب منو نگاه میکنه !

سوار اتوبوس که شدم ، تنها جای خالی کنار من بود که دیدم او هم سوار شد و کنار من نشست ، کمی ترسیده بودم ، گفتم نکنه از این افراد 2 قطبی و باشه و یدفعه تو اتوبوس قطباش قاطی بشه و بلایی سر من بیاره ، رومو به سمت پنجره کردم و بیرون را نگاه میکردم ، چند دقیقه بعد حس کردم داره بلند میشه که بره ، ولی تمام مدت سنگینی نگاهش را روی خودم احساس میکردم ، نفس راحتی کشیدم وقتی دیدم پیاده شده ، اتوبوس راه افتاد ، زیر پاهام یه پوشه رو زمین بود ، فکر کنم از تو دست همون دیونه عاقل نما افتاده بود ، برش داشتم و گذاشتم تو کیفم ، وسوسه شده بودم باز کنم و محتویاتشو بخونم ولی در طول روز خیلی گرفتار بودم.

تا شب درگیر کلاس و آزمایشگاه بودم و شب که آمدم خونه پوشه را روی میزم گذاشتم و به پنجره اتاق روبرویی نگاه کردم ، چراغها خاموش بود  ، لای پوشه را باز کردم  نوشته بود :

داستان یک دیوانه

روبروی اتاق من تازه یه جوان نقل مکان کرده ،بیچاره  فکر کنم مشکل روحی داشته باشه ....


فارغ التحصیل شدید و بدنبال کار هستید؟ بخوانید

خیلی از فارغ التحصیل های دانشگاه بدنبال کار مناسب در زمینه درسی که خواندن هستند ولی متاسفانه موفق نمیشوند و مجبور میشوند در هر زمینه ای که کاری پیدا شود مشغول شوند.

مطلب اول : در دانشگاه چیز زیادی از محیط واقعی کار به شما یاد نمیدهند و اصولا حتی واحد های تخصصی شما با آنچه در حین کار اتفاق می افتد متفاوت است.

مطلب دوم : خیلی از مواردی که در سر کلاس به شما آموزش داده میشود در محیط کار واقعی سالهاست به کناری گذاشته شده و کارایی خاصی ندارند.

مطلب سوم : بحث آموزش با کار 2 مطلب کاملا جدا هستند ، حتی رشته هایی که کارورزی دارند هم متاسفانه از طرف دانشجو و یا محلی که برای کارآموزی به آنجا مراجعه میشود جدی گرفته نشده و در نهایت ثمری برای شما نخواهد داشت.


توصیه : پس از فارغ التحصیل شدن ، بدنبال شرکت ، سازمان یا مرکزی که در حال حاضر در زمینه رشته شما بصورت کاربردی مشغول خدمات رسانی در جامعه میباشد بگردید، سعی کنید با شخصی که مسئول استخدام نیرو یا کارآموز میباشد ارتباط برقرار و به اطلاع ایشان برسانید که نیاز به دوره کارآموزی دارید و حاضرید حداقل 6 ماه یا یکسال بدون حقوق در آن مکان کار نمایید و تاکید نمایید  حتی در پست های معمولی و پایین هم حاضرید کار کنید . (به مدرک و عنوانی که دارید فکر نکنید و بدنبال کسب تجربه باشید) ، در حقیقت شما بابت آموزش کاری در محیط واقعی میبایستی مبلغی هم پرداخت نمایید ! تنها راه یاد گیری کار فقط در محیط آن میباشد ، مانند آموزش زبان که 6 ماه در محیط بودن به اندازه 5 سال کلاس زبان رفتن به شما آموزش خواهد داد.تا مهارت های لازم کاری را در محیط واقعی آن فرانگیرید ، شغل مناسبی نخواهید یافت.

تنها برو !

چرا دنبال این هستی که برای خودت یه همسفر پیدا کنی؟

اصلا خودت میدونی کجا داری میری و مقصدت کجاست؟

یا همینجوری میگی بریم تا ببینیم چی پیش میاد

اگه اینجوریه ، خوب برو ، ولی تنها برو

هر بلایی دوست داری سرخودت بیار

شاید همسفرت بهت اعتماد کرده

فکر کرده میدونی کجا میری

خودشو بهت سپرده

دلشو بهت سپرده

سپردن میدونی یعنی چی؟

دلت میاد ؟

اونو ناامید کنی

تو جاهایی که

سخت باشه

و پر پیچ و ناهموار

بگی من رفتم

بریدم

دیگه نیستم

تو رو هم به میسپرم به خدا

به همین سادگی !

قبل از تو هم ،  او خدا داشت

لازم نبود تو بخوای بسپریش

همون موقع را میگم که بهت گفت

تو آسمون خدا ، رو زمین هم تو

گفت دستمو میگیری تا همیشه؟

منم ببری همونجایی که میگی

خیلی خوبه

خیلی قشنگه

خیلی آرومه

همون موقع که دستشو گرفتی

اون قلبشو کند و  به تو سپرد

اگه خودتم نمیدونی کجا میری

تنها برو

دستشو نگیر ، قلبشو نگیر !

من تنهایی هستم !

گاهی تنهایی را دوست دارم ، لحظاتی که دوست داری خودت باشی و بی منت خلوت کنی ،نه اینکه بگویند تنهایت میگذاریم تا فکرهایت را بکنی ، خودت بخواهی ! ، کسی حرفهایت را نشنود و نگاهی رویت سنگینی نکند ، دهان شماتت بسته باشد و دریچه سکوت باز،گاهی تنهایی به کنار ما مینشیند و با گوشه لباسمان بازی میکند ، قطره اشکی از گونه هایمان را میچشد و میگوید این طعم من است ! بگو ، حرف بزن ، غیر من کسی نیست ، راحت باش ، هر چه میخواهی ، به هر که میخواهی بگو ، خود را خالی کن ، زیاد هم تنها نیستی ، من تنهایی هستم  ! سنگ صبورتم ،آرامت میکنم ، در کنارتم  ، بگو ...

گوشت شتر مرغ

چند روز پیش یک بسته گوشت شتر مرغ (پاک شده بدون پوست کیلویی 105 تومان) خریدم و 2 مدل خورشت باهاش درست کردم (کاری و قیمه) ، بسیار گوشت لذیذی بود و رنگ و حالتش با گوشت گوساله فرق نداشت. میشه بصورت کبابی هم مصرفش کرد و تقریبا طعم فیله گوساله را داره .

گوشت شتر مرغ کلسترول و چربی بسیار کمتری از گوسفند و گوساله و حتی مرغ و بوقلمون داره و مناسب برای رژیم  میباشد.طبعش گرمه و برای کم خونی (آهن بالا و ب 1 و ب 2  و نیاسین)  مناسب و همچنین دارای املاح ( روی و منیزیم )میباشد.برای کسایی هم که ممکنه خوردن زیاد گوشت قرمز براشون مناسب نباشه ، بهترین جایگزینه.

ضرب المثل مرتبط : به شتر مرغ گفتند بپر گفت:شترم،گفتند بار ببر گفت: مرغم ! قابل توجه افرادی که در هر صورت میخوان به هر نحوی شده از زیر کار فرار کنن و عذر و بهانه میآورند.